مردم و حرف شان
نويسنده: آنتونيا شرک
بيداري رؤياها
کارگردان: محمدعلي باشه آهنگر
فيلم نامه: محمدرضا گوهري
مدير فيلم برداري: تورج منصوري
صدابردار: وحيد مقدسي
طراح صحنه و لباس: عباس بلوندي
طراح چهره پردازي: کوروش عليزاده
تدوين: حميد باشه آهنگر
موسيقي: آريا عظيم نژاد
بازيگران: امين حيايي، هنگامه قاضياني، سارا خوئيني ها، اميرحسين آرمان، رز رضوي، حبيب دهقان نسب و حميد فرخ نژاد.
تهيه کننده: علي آشتياني
95 دقيقه
دستيار گارگردان: مه جبين معززي. منشي صحنه: ياسمن کفايتي. دستيار اول فيلم بردار: مجيد غفاري. صداگذاري و ترکيب صدا: مجيد آشتياني. انتخاب بازيگر: محمدرضا شريفي نيا: اجراي چهره پردازي: مهکامه کاشف، هادي هاشمي. مدير صحنه: پيمان مقدم. اجراي دکور: يوسف پورخدايار. دستيار صحنه: مهدي ستاري. دستيار صدابردار: سعيد بجنوردي. عکاس: احمدرضا شجاعي.تصويربردار پشت صحنه: حسين باشه آهنگر. گروه فيلم برداري: اميرحسين صديقي راد، هادي منوچهر پناه، وحيد ابراهيمي، محمد خميس آبادي. سينه موبيل: محمد حسين پيروي. جانشين توليد: مرتضي آشتياني پور. جامه دار: شرمين دولت جاويد. مدير تدارکات: محمد ميرزاجواد. گروه تدارکات:حسن سروي. حسن خادم. ساير بازيگران: اسماعيل خلج، فريبا جدي کار، حميدرضا آذرنگ، نوبر قنبريان، احمد علامه دهر، محمد بزرگ مهر، يگانه خداپرست. محصول: حوزه هنري. پخش از هنرآشيان.
رخشانه( هنگامه قاضياني) زني است در آستانه ميان سالي که در سال هاي جواني اش با ايوب پارسا ازدواج کرده و صاحب پسري به نام حميد شده است. وقتي حميد دو ساله بود، ايوب به جبهه مي رود و ديگر برنمي گردد. پس از مدتي خبر شهادت او مي رسد و خانواده تصميم مي گيرد رخشانه را به عقد داود( امين حيايي) برادر ايوب دربياورد. سال ها از اين ماجرا گذشته و آن ها صاحب دختر بچه اي دبستاني هستند و حميد در آستانه ازدواج است. در اين وضعيت از کميته مفقودين خبر مي رسد که ايوب زنده است و به زودي به وطن برمي گردد. اين خبر که در ابتدا همه را شوکه مي کند، به تدريج واکنش هاي مختلفي را بين اعضاي خانواده برمي انگيزد؛ داود نگران از دست دادن همسرش است، به خصوص از زماني که دوستان قديمي پدر مرحومش به او گوشزد مي کنند که پس از آگاهي از زنده بودن همسر اول، همسر دوم به زن نامحرم مي شود. حميد که در ابتدا قادر به هضم اين واقعيت نيست، به کمک نامزدش با چراغاني کردن محله، خود را براي استقبال از پدر آماده مي کند. مادر سالمند و فرتوت ايوب و داود خوش حال است، اما رخشانه بر سر دو راهي دشواري قرار مي گيرد. آيا پيوندش را با داود قطع کند و زندگي با ايوب را ادامه دهد يا اين که داود - پدر فرزند کوچک ترش - را نگه دارد؟ اين ترديد دردناک سرانجام او را بر آن مي دارد که شب ورود ايوب، خانه را ترک و فردايش اقدام به سقط جنيني کند که بدون اطلاع داود در دل مي پروراند. کشف موقعيت حساس ايوب که او را پناهده عراق و خدمتگزار دشمن نشان مي دهد، موضوع را بغرنج تر مي کند. سرانجام ايوب مي آيد اما در ديدار با فرزندش حميد در فرودگاه اعلام مي کند که تصميم دارد ورودش را اعلام نکند تا برادر و همسرش به زندگي مشترک خود ادامه دهند. اما وضعيت ديگر به حالت عادي برنمي گردد زيرا به نظرمي رسد رخشانه شب عروسي پسرش تصميم مي گيرد داود را ترک کند.
* همان قدر که تعريف زياد شنيدن يا خواندن درباره يک فيلم متوسط، تماشاگر را پس از تماشاي فيلم سرخورده مي کند، فيلم خوب ديدن پس از خواندن نقد منفي آن، مي تواند به مکاشفه اي لذت بخش تبديل شود. در مورد بيداري رؤياها اتفاق دوم پيش آمد. يعني در حالي که منتظر بودم يک فيلم ضد جنگ و منتقد اجتماعي و زن محور تکراري ببينم، فيلم در هر گام، لايه اي ديگر از داستان را آشکار مي ساخت. اين را که گفته اند فيلم داراي فکرهاي بکر سينمايي ست که درنيامده يا تلف شده قبول دارم. مثل تلفني که زنگ مي زند بي آن که فرد پشت خط حرف بزند و مادر کهن سال شهيدي گوشي را بر مي دارد که بعد از 22 سال هنوز گوش به زنگ و چشم به در است؛ دست خط اعتراف هاي ايوب پارسا که ادعا مي شود قلابي است در حالي که پسرش کشف مي کند همان دست خط پدر « شهيد» ش است؛ همه بازي اي که فيلم ساز با روسري و چادر رخشانه ( هنگامه قاضياني) مي کند تا درجه احساس محروميت او را به مردي نشان دهد که تا ديروز همسر او بوده اما ناگهان با اطلاع يافتن از زنده بودن همسر نخستش نسبت به او نامحرم شده... همه اين ايده ها که مي توانستند در بستري مناسب خود را بهتر نشان دهند، نمودي پيدا نمي کنند و کارکرد سمبليک و دراماتيک خود را از دست مي دهند. در عين حال، فيلم حاوي لحظه هايي کليدي است که دقيقاً آن جا که ما تصور مي کرده ايم فيلم نامه ديگر ظرفيت لازم را ندارد و در سراشيب قرار گرفته، غافل گيرمان مي کنند. از جمله آن جا که حميد، پسر شاهد، راضي مي شود با چراغاني کردن محله، ورود پدرش را پس از 22 سال جشن بگيرد، اما ماموران کميته مفقود شده ها- که تا اين لحظه تصور مي کرديم روي تحويل گم شده بازيافته به خانواده پافشاري دارند- ناگهان به شکل مرموزي خانواده را از « سر و صدا» کردن و « شلوغ بازي» در اين زمينه منع مي کنند؛ يا آن جا که داوود (امين حيايي، همسر دوم رخشانه) فروريخته از بحراني که دچارش شده، به رغم مخالفت هاي حميد، اقدام به جمع کردن ريسه ها و پارچه نوشته هاي مخصوص استقبال از برادر بازيافته اش مي کند و ما تصور مي کنيم که چشم ديدن او را ندارد براي اين که در واقع « رقيب عشقي» اش است اما بلافاصله براي اولين بار متوجه مي شويم که برادر در همان سال هاي دور در کشور دشمن پناهنده شده و با اين کار خانواده اش را رو سفيده نکرده که حالا از او استقبال شود. اين لحظه هاي کليدي در نقاطي از فيلم گنجانده شده اند که به نظر مي رسيده داستان مسير خود را پيدا کرده و به نتايجي قابل پيش بيني مي رسد اما اين نقاط عطف غير از اين که بر هيجان آن اضافه مي کند، لايه اي سياسي/ اخلاقي به فيلم مي بخشد که ابعاد ديگر آن را نيز زير سوال مي برد. مثلا در اين مورد، اين کشمکش در ذهن تماشاگر به وجود مي آيد که در مقابل عزيزي که روزگاري سربلند و دلاورانه به جبهه جنگ رفته و با خبر شهادتش افتخارآميز شده، حال که معلوم شده سرافکنده و بزدلانه به کشور دشمن پناهنده شده و در زماني که مي توانسته به آغوش خانواده برگردد، خدمت به دشمن را برگزيده، چه احساسي بايد داشت. به همين ترتيب انتخاب پاياني رخشانه، آن جا که نيمه شب از اتومبيل در حال بدرقه عروس و داماد پياده مي شود- بي آن که از سوي همسرش مورد سوال قرار بگيرد- و وسط چهار راه خلوت مي ايستد تا چراغ راهنما سبز شود و او به داخل ماشين برنگردد، لايه اي کاملاً شخصي و زنانه به فيلم اضافه مي کند. او به اين نتيجه رسيده که ديگر در آن خانه و خانواده جايي براي او نيست. اگرچه ايوب آگاهانه از زندگي آن ها خارج شده بي آن که حتي خود را نشان دهد، اگر چه همه دلايل متصور براي اين که نظم گذشته به زندگي رخشانه و داوود بازگردد، مهياست اما چيزي در درون زن ترک برداشته که گويي جز با رفتن ترميم نمي شود.
در بيداري رؤياها الگوي آشنا و قديمي سينماي ايران- ورود يک عنصر بيگانه که شناختي جديد به جمع همگون داستان مي دهد و امکان ادامه زندگي طبق نظم قبلي را از آن ها مي گيرد- در خدمت به چالش کشيدن باورهاي سنتي و اعتقادي جامعه ما بيست سال پس از پايان جنگ است. در جايي از فيلم، داوود که ديگر نمي داند وجود دوپاره اش را چه گونه سرهم کند که هم همسر و فرزندش را حفظ کند و هم در حق برادر ايثارگرش کوتاهي نکند، عاجزانه از مادر پردردش- که در بيش تر طول فيلم خاموش است- مي پرسد:« تو که ته دلت مي دونستي ايوب زنده س، پس چرا گذاشتي با رخشانه ازدواج کنم؟» و در پاسخ مي شنود:« الان کسي داره مياد که هيچ وقت براي حرف مردم کاري نکرد؛ هر کاري کرد براي دل خودش کرد. تو هم اگه عاشقي کاري رو بکن که دلت مي گه.» آيا اين سخن او، از سر دلداري ست يا مصلحت انديشي؟ آيا بيست سال پيش هم او چنين مي انديشيده اما مجالي براي بيان آن نمي يافته يا اين که پيرزن به شناخت جديدي از مفهوم عشق رسيده که آن را در نظرش از رسم برادري موجه تر جلوه مي دهد؟ نمي دانيم؛ اما قدر مسلم اين که حناي ايوب شهيد رنگي داشته که بيست سالي دوام آورده اما افسوس زنده اش رنگي ندارد. آن قدر که حتي با غيبت مجددش نمي توانند رنگ هاي از دست رفته را به آن خانواده و آن خانه برگرداند. حتي حس حضورش، تصورش، به اندازه حضور واقعي اش همه چيز را زير سوال مي برد، سوال هايي که پاسخي براي آن ها پيش بيني نشده و حالا يک شبه که نمي شود، براي همه مقتضيات جديد زندگي راه حل جست. فيلم به همه شخصيت هايش فرصت مي دهد که در يک دوئل برابر، در مقابل هم قرار بگيرند و دلايل شان را با هم رودرو کنند: داوود و رخشانه، داوود و مادرش، داوود و حميد، داوود و همکارها، حميد و رخشانه، حميد و داوود هر يک با ماموران کميته مفقودين، رخشانه و دوست دوران کودکي... يا يکديگر را متقاعد کنند( نامزد حميد که او را براي قبول رواني بازگشت پدر آماده مي کند)، يا متقاعد شوند( ايوب که متقاعد مي شود خود را پنهان نگه دارد) يا اين که نه متقاعد کنند نه متقاعد شوند. به باور نگارنده رخشانه تنها شخصيتي در فيلم است که به تنهايي به نتايج جديد مي رسد، تصميم مي گيرد و عمل مي کند. آن جا که نيمه شب خانه را ترک مي کند- و چه زيباست نمايي که خروج او را از پشت شانه مادر شوهرش مي بينيم بي آن که چيزي بگويد يا مانع از رفتنش شود و جالب اين که اين تنها صحنه رويارويي دو زن است-، آن جا که سقط جنين مي کند، آن جا که پس از داماد کردن پسرش تصميم مي گيرد همسرش را رها کند و... کارهاي او به رغم همه حرف هاست و حتي اين شبهه را به وجود مي آورد که اين زن آيا ممکن است زماني در زندگي اش به خاطر حرف مردم هم کاري کرده باشد؟ گويي او وقوفي فراتر از زمان حال دارد. در هتل در پاسخ به داوود که مي پرسد:« من چه گناهي کرده ام؟» جواب مي دهد:« من چه گناهي کرده ام؟ مهسا [دخترشان] چه گناهي دارد؟ ايوب چه گناهي کرده؟...» و با اين جواب/ سوال ها، داود را در مقابل وضعيتي قرار مي دهد که پاسخي براي آن نيست. « مگه ما تصميم گرفتيم ازدواج کنيم که حالا تصميم بگيريم ادامه بديم؟ من ديگه نه مي تونم با تو زندگي کنم نه با ايوب نه با کس ديگه اي...» يک دايره بسته، و به عبارتي يک دور باطل...
بيداري رؤياها از حيث مضموني در شاخه فيلم هايي قرار مي گيرد که سنت هاي کهنه و تعلق خاطر مردم به آن ها را زير سوال مي برد و دست و پاگير بودن شان را در مناسبات امروزي مورد انتقاد قرار مي دهد. و از خلال اين نگاه انتقادي مي کوشد تعريف جديدي از پيوندهاي انساني را پيش رو بگذارد. پيوندهايي که بيش تر از آن که معطوف به حرف مردم و مقتضيات سنتي باشد، متکي به اراده فردي و تعريف شخصي از خوش بختي است. بازي هنگامه قاضياني بسيار تداعي گر نقش آفريني او در به همين سادگي است. سکانس آغاز فيلم با حضور چهره مبهوت و گرم حميد فرخ نژاد به تنهايي بسيار زيباست و انسان را ياد فيلم هاي وسترن مي اندازد. از ويژگي هاي بارز اين سکانس- و همين طور کل فيلم- غلبه پلان سکانس هاي طولاني با دوربين روي دست است. دوربين بي قراري که حتي در صحنه هاي ثابت مانند صحنه مجادله دور مامور کميته مفقودين با داود در اتاق پذيرايي- با بازي خوب امين حيايي- نيز بر بي ثباتي حال آدم ها صحه مي گذارد.
از حيث نشانه ها، يکي از خلاقيت هاي فيلم ساز، چنان که گفتيم، در به کار بردن حجاب است. وقتي رخشانه به اين باور مي رسد که نسبت به داوود نامحرم شده و تصميم مي گيرد به هتل برود، در راه روسري را از زير چادر خيس شده از بارانش بيرون مي کشد و سر و روي خيس داوود را با آن خشک مي کند. روسري اي که داوود جلوي شيشه ماشين مي گذارد و وقتي تنها برمي گردد، باز آن را دست مي گيرد و به اين ترتيب روسري ماهيتي عاطفي پيدا مي کند. در داخل اتاق هتل، رخشانه از داوود روسري راحتي اش را مي خواهد چون تصميم گرفته جلوي او حجاب کند. شب آخر، وقتي رخشانه تصميم مي گيرد از اتومبيل پياده شود، چادر گل گلي اش را روي مهسا که روي صندلي عقب خوابش برده مي اندازد و گويي باز نشانه اي از خود به جا مي گذارد. شيئي که نزديک ترين وسيله به وجودش بوده و بوي تنش را مي دهد و در نبود او پيداست که باز به شيئي معنادار و جايگزين احساسات مادري تبديل خواهد شد. گويي رخشانه در هر جا اثري زنانه از خود به جا مي گذارد تا فراموش نشود.
منبع: ماهنامه سينمايي فيلم شماره 413
کارگردان: محمدعلي باشه آهنگر
فيلم نامه: محمدرضا گوهري
مدير فيلم برداري: تورج منصوري
صدابردار: وحيد مقدسي
طراح صحنه و لباس: عباس بلوندي
طراح چهره پردازي: کوروش عليزاده
تدوين: حميد باشه آهنگر
موسيقي: آريا عظيم نژاد
بازيگران: امين حيايي، هنگامه قاضياني، سارا خوئيني ها، اميرحسين آرمان، رز رضوي، حبيب دهقان نسب و حميد فرخ نژاد.
تهيه کننده: علي آشتياني
95 دقيقه
دستيار گارگردان: مه جبين معززي. منشي صحنه: ياسمن کفايتي. دستيار اول فيلم بردار: مجيد غفاري. صداگذاري و ترکيب صدا: مجيد آشتياني. انتخاب بازيگر: محمدرضا شريفي نيا: اجراي چهره پردازي: مهکامه کاشف، هادي هاشمي. مدير صحنه: پيمان مقدم. اجراي دکور: يوسف پورخدايار. دستيار صحنه: مهدي ستاري. دستيار صدابردار: سعيد بجنوردي. عکاس: احمدرضا شجاعي.تصويربردار پشت صحنه: حسين باشه آهنگر. گروه فيلم برداري: اميرحسين صديقي راد، هادي منوچهر پناه، وحيد ابراهيمي، محمد خميس آبادي. سينه موبيل: محمد حسين پيروي. جانشين توليد: مرتضي آشتياني پور. جامه دار: شرمين دولت جاويد. مدير تدارکات: محمد ميرزاجواد. گروه تدارکات:حسن سروي. حسن خادم. ساير بازيگران: اسماعيل خلج، فريبا جدي کار، حميدرضا آذرنگ، نوبر قنبريان، احمد علامه دهر، محمد بزرگ مهر، يگانه خداپرست. محصول: حوزه هنري. پخش از هنرآشيان.
رخشانه( هنگامه قاضياني) زني است در آستانه ميان سالي که در سال هاي جواني اش با ايوب پارسا ازدواج کرده و صاحب پسري به نام حميد شده است. وقتي حميد دو ساله بود، ايوب به جبهه مي رود و ديگر برنمي گردد. پس از مدتي خبر شهادت او مي رسد و خانواده تصميم مي گيرد رخشانه را به عقد داود( امين حيايي) برادر ايوب دربياورد. سال ها از اين ماجرا گذشته و آن ها صاحب دختر بچه اي دبستاني هستند و حميد در آستانه ازدواج است. در اين وضعيت از کميته مفقودين خبر مي رسد که ايوب زنده است و به زودي به وطن برمي گردد. اين خبر که در ابتدا همه را شوکه مي کند، به تدريج واکنش هاي مختلفي را بين اعضاي خانواده برمي انگيزد؛ داود نگران از دست دادن همسرش است، به خصوص از زماني که دوستان قديمي پدر مرحومش به او گوشزد مي کنند که پس از آگاهي از زنده بودن همسر اول، همسر دوم به زن نامحرم مي شود. حميد که در ابتدا قادر به هضم اين واقعيت نيست، به کمک نامزدش با چراغاني کردن محله، خود را براي استقبال از پدر آماده مي کند. مادر سالمند و فرتوت ايوب و داود خوش حال است، اما رخشانه بر سر دو راهي دشواري قرار مي گيرد. آيا پيوندش را با داود قطع کند و زندگي با ايوب را ادامه دهد يا اين که داود - پدر فرزند کوچک ترش - را نگه دارد؟ اين ترديد دردناک سرانجام او را بر آن مي دارد که شب ورود ايوب، خانه را ترک و فردايش اقدام به سقط جنيني کند که بدون اطلاع داود در دل مي پروراند. کشف موقعيت حساس ايوب که او را پناهده عراق و خدمتگزار دشمن نشان مي دهد، موضوع را بغرنج تر مي کند. سرانجام ايوب مي آيد اما در ديدار با فرزندش حميد در فرودگاه اعلام مي کند که تصميم دارد ورودش را اعلام نکند تا برادر و همسرش به زندگي مشترک خود ادامه دهند. اما وضعيت ديگر به حالت عادي برنمي گردد زيرا به نظرمي رسد رخشانه شب عروسي پسرش تصميم مي گيرد داود را ترک کند.
* همان قدر که تعريف زياد شنيدن يا خواندن درباره يک فيلم متوسط، تماشاگر را پس از تماشاي فيلم سرخورده مي کند، فيلم خوب ديدن پس از خواندن نقد منفي آن، مي تواند به مکاشفه اي لذت بخش تبديل شود. در مورد بيداري رؤياها اتفاق دوم پيش آمد. يعني در حالي که منتظر بودم يک فيلم ضد جنگ و منتقد اجتماعي و زن محور تکراري ببينم، فيلم در هر گام، لايه اي ديگر از داستان را آشکار مي ساخت. اين را که گفته اند فيلم داراي فکرهاي بکر سينمايي ست که درنيامده يا تلف شده قبول دارم. مثل تلفني که زنگ مي زند بي آن که فرد پشت خط حرف بزند و مادر کهن سال شهيدي گوشي را بر مي دارد که بعد از 22 سال هنوز گوش به زنگ و چشم به در است؛ دست خط اعتراف هاي ايوب پارسا که ادعا مي شود قلابي است در حالي که پسرش کشف مي کند همان دست خط پدر « شهيد» ش است؛ همه بازي اي که فيلم ساز با روسري و چادر رخشانه ( هنگامه قاضياني) مي کند تا درجه احساس محروميت او را به مردي نشان دهد که تا ديروز همسر او بوده اما ناگهان با اطلاع يافتن از زنده بودن همسر نخستش نسبت به او نامحرم شده... همه اين ايده ها که مي توانستند در بستري مناسب خود را بهتر نشان دهند، نمودي پيدا نمي کنند و کارکرد سمبليک و دراماتيک خود را از دست مي دهند. در عين حال، فيلم حاوي لحظه هايي کليدي است که دقيقاً آن جا که ما تصور مي کرده ايم فيلم نامه ديگر ظرفيت لازم را ندارد و در سراشيب قرار گرفته، غافل گيرمان مي کنند. از جمله آن جا که حميد، پسر شاهد، راضي مي شود با چراغاني کردن محله، ورود پدرش را پس از 22 سال جشن بگيرد، اما ماموران کميته مفقود شده ها- که تا اين لحظه تصور مي کرديم روي تحويل گم شده بازيافته به خانواده پافشاري دارند- ناگهان به شکل مرموزي خانواده را از « سر و صدا» کردن و « شلوغ بازي» در اين زمينه منع مي کنند؛ يا آن جا که داوود (امين حيايي، همسر دوم رخشانه) فروريخته از بحراني که دچارش شده، به رغم مخالفت هاي حميد، اقدام به جمع کردن ريسه ها و پارچه نوشته هاي مخصوص استقبال از برادر بازيافته اش مي کند و ما تصور مي کنيم که چشم ديدن او را ندارد براي اين که در واقع « رقيب عشقي» اش است اما بلافاصله براي اولين بار متوجه مي شويم که برادر در همان سال هاي دور در کشور دشمن پناهنده شده و با اين کار خانواده اش را رو سفيده نکرده که حالا از او استقبال شود. اين لحظه هاي کليدي در نقاطي از فيلم گنجانده شده اند که به نظر مي رسيده داستان مسير خود را پيدا کرده و به نتايجي قابل پيش بيني مي رسد اما اين نقاط عطف غير از اين که بر هيجان آن اضافه مي کند، لايه اي سياسي/ اخلاقي به فيلم مي بخشد که ابعاد ديگر آن را نيز زير سوال مي برد. مثلا در اين مورد، اين کشمکش در ذهن تماشاگر به وجود مي آيد که در مقابل عزيزي که روزگاري سربلند و دلاورانه به جبهه جنگ رفته و با خبر شهادتش افتخارآميز شده، حال که معلوم شده سرافکنده و بزدلانه به کشور دشمن پناهنده شده و در زماني که مي توانسته به آغوش خانواده برگردد، خدمت به دشمن را برگزيده، چه احساسي بايد داشت. به همين ترتيب انتخاب پاياني رخشانه، آن جا که نيمه شب از اتومبيل در حال بدرقه عروس و داماد پياده مي شود- بي آن که از سوي همسرش مورد سوال قرار بگيرد- و وسط چهار راه خلوت مي ايستد تا چراغ راهنما سبز شود و او به داخل ماشين برنگردد، لايه اي کاملاً شخصي و زنانه به فيلم اضافه مي کند. او به اين نتيجه رسيده که ديگر در آن خانه و خانواده جايي براي او نيست. اگرچه ايوب آگاهانه از زندگي آن ها خارج شده بي آن که حتي خود را نشان دهد، اگر چه همه دلايل متصور براي اين که نظم گذشته به زندگي رخشانه و داوود بازگردد، مهياست اما چيزي در درون زن ترک برداشته که گويي جز با رفتن ترميم نمي شود.
در بيداري رؤياها الگوي آشنا و قديمي سينماي ايران- ورود يک عنصر بيگانه که شناختي جديد به جمع همگون داستان مي دهد و امکان ادامه زندگي طبق نظم قبلي را از آن ها مي گيرد- در خدمت به چالش کشيدن باورهاي سنتي و اعتقادي جامعه ما بيست سال پس از پايان جنگ است. در جايي از فيلم، داوود که ديگر نمي داند وجود دوپاره اش را چه گونه سرهم کند که هم همسر و فرزندش را حفظ کند و هم در حق برادر ايثارگرش کوتاهي نکند، عاجزانه از مادر پردردش- که در بيش تر طول فيلم خاموش است- مي پرسد:« تو که ته دلت مي دونستي ايوب زنده س، پس چرا گذاشتي با رخشانه ازدواج کنم؟» و در پاسخ مي شنود:« الان کسي داره مياد که هيچ وقت براي حرف مردم کاري نکرد؛ هر کاري کرد براي دل خودش کرد. تو هم اگه عاشقي کاري رو بکن که دلت مي گه.» آيا اين سخن او، از سر دلداري ست يا مصلحت انديشي؟ آيا بيست سال پيش هم او چنين مي انديشيده اما مجالي براي بيان آن نمي يافته يا اين که پيرزن به شناخت جديدي از مفهوم عشق رسيده که آن را در نظرش از رسم برادري موجه تر جلوه مي دهد؟ نمي دانيم؛ اما قدر مسلم اين که حناي ايوب شهيد رنگي داشته که بيست سالي دوام آورده اما افسوس زنده اش رنگي ندارد. آن قدر که حتي با غيبت مجددش نمي توانند رنگ هاي از دست رفته را به آن خانواده و آن خانه برگرداند. حتي حس حضورش، تصورش، به اندازه حضور واقعي اش همه چيز را زير سوال مي برد، سوال هايي که پاسخي براي آن ها پيش بيني نشده و حالا يک شبه که نمي شود، براي همه مقتضيات جديد زندگي راه حل جست. فيلم به همه شخصيت هايش فرصت مي دهد که در يک دوئل برابر، در مقابل هم قرار بگيرند و دلايل شان را با هم رودرو کنند: داوود و رخشانه، داوود و مادرش، داوود و حميد، داوود و همکارها، حميد و رخشانه، حميد و داوود هر يک با ماموران کميته مفقودين، رخشانه و دوست دوران کودکي... يا يکديگر را متقاعد کنند( نامزد حميد که او را براي قبول رواني بازگشت پدر آماده مي کند)، يا متقاعد شوند( ايوب که متقاعد مي شود خود را پنهان نگه دارد) يا اين که نه متقاعد کنند نه متقاعد شوند. به باور نگارنده رخشانه تنها شخصيتي در فيلم است که به تنهايي به نتايج جديد مي رسد، تصميم مي گيرد و عمل مي کند. آن جا که نيمه شب خانه را ترک مي کند- و چه زيباست نمايي که خروج او را از پشت شانه مادر شوهرش مي بينيم بي آن که چيزي بگويد يا مانع از رفتنش شود و جالب اين که اين تنها صحنه رويارويي دو زن است-، آن جا که سقط جنين مي کند، آن جا که پس از داماد کردن پسرش تصميم مي گيرد همسرش را رها کند و... کارهاي او به رغم همه حرف هاست و حتي اين شبهه را به وجود مي آورد که اين زن آيا ممکن است زماني در زندگي اش به خاطر حرف مردم هم کاري کرده باشد؟ گويي او وقوفي فراتر از زمان حال دارد. در هتل در پاسخ به داوود که مي پرسد:« من چه گناهي کرده ام؟» جواب مي دهد:« من چه گناهي کرده ام؟ مهسا [دخترشان] چه گناهي دارد؟ ايوب چه گناهي کرده؟...» و با اين جواب/ سوال ها، داود را در مقابل وضعيتي قرار مي دهد که پاسخي براي آن نيست. « مگه ما تصميم گرفتيم ازدواج کنيم که حالا تصميم بگيريم ادامه بديم؟ من ديگه نه مي تونم با تو زندگي کنم نه با ايوب نه با کس ديگه اي...» يک دايره بسته، و به عبارتي يک دور باطل...
بيداري رؤياها از حيث مضموني در شاخه فيلم هايي قرار مي گيرد که سنت هاي کهنه و تعلق خاطر مردم به آن ها را زير سوال مي برد و دست و پاگير بودن شان را در مناسبات امروزي مورد انتقاد قرار مي دهد. و از خلال اين نگاه انتقادي مي کوشد تعريف جديدي از پيوندهاي انساني را پيش رو بگذارد. پيوندهايي که بيش تر از آن که معطوف به حرف مردم و مقتضيات سنتي باشد، متکي به اراده فردي و تعريف شخصي از خوش بختي است. بازي هنگامه قاضياني بسيار تداعي گر نقش آفريني او در به همين سادگي است. سکانس آغاز فيلم با حضور چهره مبهوت و گرم حميد فرخ نژاد به تنهايي بسيار زيباست و انسان را ياد فيلم هاي وسترن مي اندازد. از ويژگي هاي بارز اين سکانس- و همين طور کل فيلم- غلبه پلان سکانس هاي طولاني با دوربين روي دست است. دوربين بي قراري که حتي در صحنه هاي ثابت مانند صحنه مجادله دور مامور کميته مفقودين با داود در اتاق پذيرايي- با بازي خوب امين حيايي- نيز بر بي ثباتي حال آدم ها صحه مي گذارد.
از حيث نشانه ها، يکي از خلاقيت هاي فيلم ساز، چنان که گفتيم، در به کار بردن حجاب است. وقتي رخشانه به اين باور مي رسد که نسبت به داوود نامحرم شده و تصميم مي گيرد به هتل برود، در راه روسري را از زير چادر خيس شده از بارانش بيرون مي کشد و سر و روي خيس داوود را با آن خشک مي کند. روسري اي که داوود جلوي شيشه ماشين مي گذارد و وقتي تنها برمي گردد، باز آن را دست مي گيرد و به اين ترتيب روسري ماهيتي عاطفي پيدا مي کند. در داخل اتاق هتل، رخشانه از داوود روسري راحتي اش را مي خواهد چون تصميم گرفته جلوي او حجاب کند. شب آخر، وقتي رخشانه تصميم مي گيرد از اتومبيل پياده شود، چادر گل گلي اش را روي مهسا که روي صندلي عقب خوابش برده مي اندازد و گويي باز نشانه اي از خود به جا مي گذارد. شيئي که نزديک ترين وسيله به وجودش بوده و بوي تنش را مي دهد و در نبود او پيداست که باز به شيئي معنادار و جايگزين احساسات مادري تبديل خواهد شد. گويي رخشانه در هر جا اثري زنانه از خود به جا مي گذارد تا فراموش نشود.
منبع: ماهنامه سينمايي فيلم شماره 413