کميته مشترک، زندان قصر، زندان اوين و منافقين(3)
گفتگو با حجت الاسلام و المسلمين محسن دعاگو
از هم سلولي هايتان در کميته مشتر ک خاطره اي در ذهن داريد؟
صمد به شدت از پاسخ و استدلال من عصباني شد و گفت: «تو ايدئولوژي انقلابي يک جامعه بزرگ را در دنيا به لجن مي کشي. اين چه کاري است که انجام مي دهي؟» به او گفتم: «بله، تو حد خودت را نمي شناسي، ايراد بي خود مي گيري و به دنبال توهين به اسلام هستي. من جواب تو را از ايدئولوژي خودتان دادم، اينکه ناراحتي ندارد. از بين شما کسي نمي تواند منکر وجود اين اصول در مارکسيسم بشود، چون خوب مي دانيد مارکسيسم مالکيت شخصي و خصوصي را قبو ل ندارد و از مالکيت اجتماعي در همه عرصه ها دفاع مي کند. هر فردي که در جامعه کمونيستي زندگي مي کند، دولت و جامعه او را اداره مي کنند و حاصل کارش هم متعلق به جامعه است؛ ولي اسلام حد و حدودي براي اين مسئله قايل شده است. براي مثال عقد دائمي و صيغه را قرار داده است. براساس تعاليم اسلام اگر کسي همسر دارد و نمي تواند عدالت را برقرار کند، حق ندارد زن دوم اختيار کند. در اسلام روابط خانوادگي، حريم و حرمت خاصي دارد و در انتخاب همسر مجدد، عدالت شرط اساسي است. اگر کسي چهارچوب خاصي را رعايت کرد، براي او تعدد زوجات مجاز است، ولي مارکسيسم هيچ حدي براي آن قايل نشده است، پس مي توان گفت ايدئولوژي مارکسيستي در اساس، لجن، بي ربط و مزخرف است.
با جواب هايي که به صمد دادم، فضاي سلول به هم ريخت و به اصطلاح حال و هوا حسابي تاريک شد. بعد از چند روز که به سلول ديگري انتقال داده شدم، مارکسيست هايي که در سلول جديد به سر مي بردند و خبر بحث ما را شنيده بودند، به من چپ چپ نگاه مي کردند. آنها به من گفتند: «شما بدجوري به ما توهين کرديد.» در جوابشان گفتم: «صمد به اسلام توهين کرد، من هم جواب او را دادم. او تحليلي نادرست از تعدد زوجات و ازدواج موقت داشت و من حقيقت مطلب را برايش شرح دادم که اشتباه از کدام مکتب است.» به دليل بحث و گفت و گويي که بين ما دو نفر روي داد، بچه هاي مارکسيست با من قهر کردند. اين بحث يکي از خاطرات خوب من در زندان است.
خاطره خوب ديگر مربوط به زماني است که در کميته مشترک زنداني بودم و آتش سوزي اي اتفاق افتاد. يک روز بعد از ظهر وقتي مرا از سقف آويزان کرده بودند و شلاق مي زدند، ناگهان سروصدا بلند شد که فلان قسمت آتش گرفت. شکنجه گران بلافاصله دست از کار خود کشيدند و مرا به سلولم بازگرداندند و براي خاموش کردن آتش رفتند. اين را از نعمت هاي خداوند مي دانم که در موقع شکنجه به دليل آتش سوزي نجات پيدا کردم.
در اين مدت ملاقاتي هم با خانواده داشتيد؟
پدرم چند بار سراغ اين آقا مي رود، ولي او منزلش را عوض و امکان ارتباط پدرم را با خودش قطع مي کند، شايد پيام غيرمستقيم اقدام آقاي محولاتي اين بود که دخالت در اين امور براي او خطرناک است و نمي تواند اقدامي در اين مورد انجام دهد.
وضعيت غذايتان در آنجا چگونه بود؟
البته مختصر گشايش در اين ميان رخ داد. در ايامي که براي سفر تبليغي به روستاي قاسم آباد کرج رفته بودم، ميزبان من مردي به نام حاج نعمت الله اخلاقي بود. او مغازه اي داشت و در آن کاسبي مي کرد آنها خانواده خوبي بودند. با پيشنهاد و اصرار آنها، براي اينکه با آن خانواده محرم شوم، با دختربچه آنها صيغه محرميت جاري کردم تا وقتي که خانم آقاي اخلاقي در آن خانه رفت و آمد مي کند، از لحاظ شرعي مشکلي نداشته باشيم. اين خانواده فاميلي داشت که مسئول انبار غذاي کميته مشترک بود و او مطلع شده بود که من در اين جا زنداني هستم؛ ولي جرئت نمي کرد مستقيماً به کسي در اين مورد چيزي بگويد. البته من نمي دانستم که ايشان در کميته مشترک مشغول کار است. او از وقتي مرا در آنجا ديد، سعي کرد جيره صبحانه بيشتري به ما بدهد. بيش از اين کاري از او ساخته نبود.
البته زندانيان در همين شرايط هم براي خود سرگرمي هايي ايجاد مي کردند. يکي از خاطرات خوب من در زندگي کميته مشترک، آشنايي با برادر کارگري به نام مهدي است. او را به دليل جرم سياسي، فحشي که در داخل اتوبوس به شاه داده بود، دستگير کرده و به زندان آورده بودند. در آن زمان خيلي اختناق بود و هيچ کس جرئت نداشت حرفي بزند. در حال حاضر در کشور ما داخل اتوبوس، تاکسي، کنار خيابان و يا هر جاي ديگري هر کسي، هر جا، هر چيزي که دلش مي خواهد مي گويد، مردم انتقاد مي کنند و تظاهرات به راه مي اندازند، اما در آن ايام اگر کسي کمترين حرفي مي زد و يا اعتراضي مي کرد، سازمان امنيت به جرم مخالفت با نظام شاهنشاهي به سراغ او مي آمد. مهدي فردي غيرسياسي بود که از روي عصبانيت و اوقات تلخي، در اتوبوس فحشي نثار شاه کرده بود و در حبس به سر مي برد. فکر مي کنم از اهالي اراک و يا ملاير بود، ولي در تهران کار مي کرد. او مرتباً ترانه هاي عاشقانه اي را زمزمه مي کرد، مثلاً مي گفت: «آسمون ابريه، اما ديگه بارون نمياد. اوني که دوستش دارم از خونه بيرون نمي ياد. نمياد...» به او مي گفتم: «مهدي آقا! چه مي خواني؟ ما مي خواستيم حالي پيدا کنيم.» مي گفت: «شما روحاني هستي براي تو چه چيز ديگري بخوانم. من کارگرم و به همين چيزها خوش هستم.» او بچه بدي بنود، ولي احتمال مي دادم که او را براي تخليه اطلاعاتي من به اين سلول آورده باشند، به اين دليل هيچ چيزي را با او در ميان نمي گذاشتم و با هم همين صحبت هاي ساده و معمولي را داشتيم.
نان ما در زندان از نوع فانتزي بود. اول خيمر نان را از داخلش بيرون مي کشيديم، بعد نان را مي خورديم. مهدي آقا، خمير نان را جمع آوري مي کرد و در مشت خود کاملا مالش مي داد و بعد به سقف سلول مي زد. سقف سلول فوق العاده سياه بود. خمير در برخورد به سقف، سياهي هاي آن را به خود جذب مي کرد. او آن قدر اين کار را تکرار مي کرد تا خمير به رنگ سياه در مي آمد. در اثر اين کار بعضي از نقاط سقف به رنگ سفيد و بقيه آن به رنگ سياه درآمده بود. مهدي با استفاده از خميرهاي سياه و سفيدي که داشت، ابزار بازي شطرنج را تهيه کرد. گاهي با استفاده از خمير، کاردستي درست مي کرد و به وسيله آن سرگرم مي شد.
با توجه به زخم هاي حاصل از شکنجه، چگونگي بهداشت اين زندان هم جاي سئوال دارد؟
شما را از کميته مشترک به کجا بردند؟
ابتدا مرا وارد قرنطينه کردند. در آنجا با لباس زندان و به عنوان مجرم، شماره اي به سينه ام نصب کردند و از من عکس گرفتند. پس از آن پرونده ام را تکميل کردند و مرا به «زير 8» فرستادند. در آنجا فردي وضعيت زندان را برايم توجيه کرد. او در سخنانش گفت: «اگر دست از پا خطا کني، به زندان انفرادي فرستاده مي شوي، شکنجه ات مي کنيم و پرونده ات سنگين تر مي شود. به هيچ وجه کار جمعي در اين زندان وجود ندارد. بايده همه کارهاي زندانيان به صورت فردي باشد».
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 39