کميته مشترک، زندان قصر، يادها و رنج ها
گفتگو با معصومه جزايري
درآمد
از زمينه هاي خانوادگي خود شمه اي را بيان کنيد؟
چه سالي؟
به هر حال به سال سوم که رفتيم، آقاي رازبان را از مدرسه ما بردند و ما هم چون دو سه حرکت و از جمله اعتصاب کرده بوديم، جمع ما را پراکنده کردند و هر کداممان را به سوئي انداختند، منتها پدر من چون فرهنگي بودند، به حرمت ايشان مرا در مدرسه نگه داشتند و چند تا از دوستان را هم با وساطت تعهد دادن پدر و مادرهايشان قبول کردند که ثبت نام کنند، منتهي کلاس هايمان جدا بود.
بعد از ديپلم من تقريبا از آن بچه ها منفک شدم و فقط با يکي دو نفر ارتباطم را حفظ کردم. خواهر يکي از آنها در جمعي بود که با مسعود احمدزاده ارتباط داشتند و گاهي دعوتش مي کردند که بيايند و در جمع آنها صحبت کند.
در هر حال من در کنکور شرکت کردم، ولي دانشگاه قبول نشدم، اما تربيت معلم کودکان استثنائي قبول شدم. با اينکه شهرستان هاي دور را علامت زدم که بتوانم به آنجا بروم و بهتر فعاليت کنم، اما وقتي رفتم که نتيجه امتحان را بگيرم، متوجه شدم که مرا براي تهران انتخاب کرده اند. وقتي علت را پرسيدم، گفتند به ترتيب نمره تقسيم کرده اند و بالاترين نمره ها را براي تهران نگه داشته اند. نمي دانم رتبه دوم شده بودم يا سوم.
در تربيت معلم با افراد ديگري آشنا شدم که شهرستاني بودند و فعاليت مي کردند و گروهي شديم که با هم به روستاها مي رفتيم و مسائل روستائي را بررسي مي کرديم. در اين جمع فردي بود که نفوذ کلام و اطلاعات زيادي داشت. بعدها فهميدم که او اطلاعاتش را از برادرهايش که چريک فدائي بودند، مي گرفت! در هر حال ما به روستاهاي زيادي مي رفتيم و گزارش تهيه و درباره آنها بحث مي کرديم تا وقتي که به من گفتند از اينها جدا شوم و من به تدريج ارتباطم را با اين جمع، خيلي کم کردم. من با وجودي که به دانشگاه تعهد 5 ساله داده بودم، وقتي به من گفتند که تربيت معلم را رها کن، با پرس و جو فهميدم که اگر امتحان ندهم، اين تعهد بر عهده ام نخواهد بود و آنجا را رها کردم. در سال 55 ازدواج کردم و به شيراز رفتيم.
شروع فعاليت هاي مبارزاتي شما چگونه بود؟
در آن سال ها يکي از شعبه هاي انتشارات اميرکبير در خيابان جمهوري، روبه روي خيابان باغ سپهسالار بود. به من گفته بودند گاهي در ميان اينها آدم هاي خوبي پيدا مي شوند که کتاب هاي ممنوع را مي دهند بخوانيم. من يکي دو بار رفتم و اسم دو سه کتابي را که خيلي هم مهم نبودند، از جمله «بيداري آفريقا» را گفتم. گفت: «دخترم! اين کتاب ممنوع است. جاي ديگر نروي بگوئي اين کتاب را مي خواهم.»، ولي بعداً کتاب هائي مثل پاشنه آهنين و نان و شراب را برايم آورد، منتهي من از ترس ساواک خيلي جرئت نکردم بروم و کتاب بگيرم.
نخستين رويدادي که تاثير تعيين کننده درروند مبارزاتي شما گذاشت چه بود؟
چه شد که به شيراز رفتيد؟
به هر حال بعد از تغيير ايدئولوژيکي، سازمان هايي ايجاد شدند که به ايدئولوژي بنيان گزاران اوليه سازمان مجاهدين اعتقاد داشتند و مذهبي بودند. يادم هست که اينها 7 گروه بودند از جمله گروه بدر، گروه صف، حديد، امت واحده و... ما که به شيراز رفتيم، به من گفتند هر چند ضرورت ندارد که شما عضو گروهي باشيد، ولي مي توانيد با گروه امت واحده کار کنيد. به هر حال در شيراز که بوديم، از طرف شهيد شاه آبادي محموله هايي مي آمد و ما تقسيم مي کرديم.
چه شد که دستگير شديد؟
ما خانه را از اعلاميه و اين چيزها خالي کرده بوديم که يک روز ديديم يک ماشين بي. ام. و. با رنگ تندي آمد و پشت آن پر بود از شيشه هاي مشروب و بچه ها هم با ريخت و قيافه هاي عجيب و در حالي که کلاه گيس گذاشته و تغيير قيافه داده بودند تا ساواک به آنها شک نبرد، آمدند به خانه ما و صحبت کرديم که چه کنيم. قرار شد من بروم و از تلفن عمومي به خانه مان زنگ بزنم و بفهمم چه خبر است. من يکي دو ماه قبل از آن به خانه رفته و مقداري از اعلاميه ها را در ميان سيسموني فرزندم جاسازي کرده و آوردم. آن روز با لباس خانه آمدم بيرون که از تلفن همگاني بعضي از قرار ها را لغو کنم. داشتم با خواهر کوچکم صحبت مي کردم و او هم داشت مي گفت زهرا را گرفته، ولي آزادش کردند، ولي سراغ رضا را گرفتند. داشتيم صحبت مي کرديم که من ديدم دو تا لوله مسلسل آمد داخل باجه! يک کمي داد و بيداد کردم که مگر دزد گرفته ايد؟ يکي از آنها پريد داخل باجه و مرا با زانويش محکم نگه داشت. آن يکي هم رفت بيرون و فرياد زد که مراقب باش فرار نکند. نگاه کردم ديدم کل خيابان معلم شيراز را ساواک قرق کرده! لحظه به لحظه گزارش دستگيري مرا دادند و مرا بردند ساواک شيراز. 48 ساعت آنجا بودم و رئيس ساواک تهديدم کرد که اسلحه کجاست. من ماه آخر بارداري ام بود. گفتم: «چه حرف ها مي زنيد. من با اين وضع اسلحه ام کجا بود؟» گفت: «بسيار خوب! اينجا چيزي نمي گوئي، تهران که بروي بدتر است.» و سعي کرد مرا بترساند.
با وضعيت جسمي خاصي که داشتيد، چگونه بر اضطرابتان غلبه کرديد؟
بعد از 48 ساعت آمدم تهران و اولين کسي را که ديدم منوچهري بود. شروع کرد به صحبت که: «سلام فخري خانم! مرا مي شناسي؟» من متحير که اين چه مي گويد. بعد مرا بردند و سئوال و جواب کردند و يک سري اسم از من پرسيدند که آيا آنها را مي شناسم يا نه. بعد هم مرا به سلول انفرادي بردند و من مانده بودم کجا پا بگذارم، از بس که سلول کثيف بود و خون روي آن خشکيده بود و به من پتوئي ناچيز هم ندادند. نگهبان من سليمي بود که آن شب تا توانست مرا تحقير کرد که فقط در اينجا يک بچه کم داشتيم که الحمد لله آمد.
من 26 روز در آنجا بودم تا موعد زايمانم رسيد. به نگهبان گفتم و تا آمدند مرا بردند، ساعت 11صبح شد. مرا به بيمارستان بردند و يک خانم نگهباني را براي من گذاشتند که دستش به دست من بسته بود. آخر شب برايم اکسيژن گذاشتند و من نمي توانستم به اينها حالي کنم که دارم مي ميرم. آن نگهبان فرياد مي زد که اين دارد مي ميرد و ساواکي ها مي گفتند: «به جهنم! يک گلوله کمتر خرج مي کنيم.» من دائماً بين هوشياري و بي هوشي در نوسان بودم. به هر صورت بعد از 6 روز به مادرم گفتند و آمدند و بچه را بردند. من هم حدود 20 روزي در بيمارستان بودم، ولي از بوي تعفن بدن خودم خوابم نمي برد. در جاي بسيار گرمي بستري ام کرده بودند و حدود 15 مامور از دم در اتاق تا در بيمارستان نگهباني مي دادند.
چيزي که برايم خيلي جالب بود، اين بود که من در کتاب آقاي احمد احمد خوانده بودم که وقتي در زندان بودند، در سلولشان باز و پيرمردي وارد سلول مي شده و از داخل کيسه اي براي اينها سيب مي ريخته و هيچ کسي هم نفهميده که قضيه آن پيرمرد چه بود. گمانم 24 ساعت بعد از زايمانم بود که ديدم ولوله اي برپاست. من دائما به هوش مي آمدم، و از هوش مي رفتم. در فاصله هوشياري مي ديدم که به من سيلي مي زند و فرياد مي کشد: «فخري! قرار بوده چه کسي بيايد پيش تو؟» آن خانم نگهبان مي گفت: «به خدا اين بي هوش بود.» منوچهري مي گفت: «خودش را زده به بي هوشي.» من نفهميدم موضوع چه بود.
بعدها به من گفتند که يک نفر آمده بوده به ديدنم. يک لحظه به هوش مي آمدم و مي شنيدم که منوچهري مي پرسد: «کارت داشت؟» و نگهبان مي گفت: «بله، خودم ديدم.» نمي دانم اين آدم که بود و چگونه از ميان آن همه نگهبان، عبور کرده و بالاي سر من آمده بود. شايد هم آمده بود و مرا بدزدد و ببرد و اينها هم نفهميده بودند کيست. حضور اين آدم در آن روزها هنوز هم براي خودم علامت سئوال است.
پس از اين ماجرا مراقبت ها شديد شدند. بعد مرا به کميته مشترک بردند. چند وقتي آنجا بودم و بعد ما را بردند اوين، دوباره آوردند کميته، بعد بردند زندان قصر، باز آوردند کميته و باز بردند قصر و خلاصه آن قدر جا به جايمان کردند که برادرها اعتصاب کردند که بايد بفهميم اينها را کجا برده اند. بعد ما را بردند به بند عادي زندان زنان که جاي وحشتناکي بود و خواهرم حسابي وحشت کرده بود. دو ساعتي آنجا مانديم و بعد ما را بردند کميته. در آنجا من و خواهرم دو روز اعتصاب غذا کرديم و آقاي شاه آبادي آمدند و اعتصاب غذاي ما را شکستند و کلي هم به بازجوها پرخاش کردند. ايشان گفتند: «غذايتان را بخوريد و حرفتان را هم بزنيد. اينها اصلا ارزش دارند که شما به خاطرشان صدمه ببينيد؟» در اين فاصله سه چهار بار به مادرم گفته بودند که بچه ها آزاد مي شوند و اينها غذا پخته بودند و از شهرستان ها مهمان آمده بودند و از ما خبري نشد و همه با گردن کج رفته بودند.
در روز 9 آبان و 17آذر در اوين بوديم که عده زيادي آزاد شدند. تخت هاي ما سه طبقه بود. يکي دو نفر دم در نگهباني مي دادند که نگهبان ها متوجه نشوند و يک مي رفت بالا و از توي هواکش مي ديد که چه کساني را آزاد کرده اند و اسامي آنها را اعلام مي کرد. اوايل دي بود و اعتصاب روزنامه کيهان شکسته شده بود که ما را بردند به زندان قصر. من بودم و خواهرم و يک نفر ديگر. خلاصه همه را آزاد کردند و فقط ما سه نفر مانديم که تا روز 22 بهمن در آنجا بوديم.
تا آن روز کسي به سراغ شما نيامد!؟
کم کم نگهبان ها کم شدند و شب 21 بهمن زندان تقريبا خالي شده بود. شب21 بهمن سر و صدا شنيديم. باز رفتيم از تخت بالا و ديديم وضعيت زنداني هاي عادي به هم ريخته. همه لباس ها و وسايل و کمدهايشان واژگون شده بود. سکوت هولناکي هم در زندان حاکم شده بود. نگهبان به ما گفت: «امشب شب آخر نگهباني من است و فردا قرار است زندان را بمباران کنند. شما را هم مي برند زندان گوهر دشت کرج، چون بختيار ادعا کرده زنداني سياسي نداريم و نبايد کسي بيايد و شما را ببيند.» خلاصه حرف هايي زد که دل مارا لرزاند. از آن طرف هم به مادرم گفته بودند: «به بچه هايتان بگوئيد اگر به آنها پتو دادند نگيرند، چون لاي آنها مواد منفجره است.» و مادرم را به وحشت انداخته بودند. فردا صبح به يکي از نگهبان ها که هنوز مانده بود، التماس کرديم که تو را به خدا، چه خبر است؟ چون گرده هاي دود از پنجره مي آمد و همه جا مي نشست. گفت: «خانم! شما را به خدا از من نشنيده بگير. از پريشب همافرها را محاصره کرده اند و اين دود به خاطر جنگي است که بين ماموران رژيم و مردم راه افتاده. اينها گاز اشک آور مي زنند و مردم هم آتش روشن مي کنند که آن را خنثي کنند.
ما دلهره بدي داشتيم. هيچ کس در زندان نبود و حتي اگر فرياد هم مي زديم کسي نمي شنيد. شب 22 بهمن صداي پا آمد و ما مثل زماني که گاردي ها مي آمدند، از صداي پا وحشت کرديم. خواهرم و عاليه قرآن ها را توي بغلشان گرفته بودند و مي گفتند: «اگر گاردي ها آمدند، قسم شان مي دهيم که ما را بکشند.» آن شب تا صبح از ترس خوابمان نبرد و کارمان دعا بود و توسل.
فردا حدود بعد از ظهر بود که ديديم در مي زنند. سه تايي از طبقه بالا دويديم پائين. کساني در مي زدند و ما فکر کرديم که اگر گاردي ها باشند که کليد دارند. آنها فرياد زدند: «کسي اينجا نيست؟ ما مردم هستيم. آمديم نجاتتان بدهيم.» ولي مگر ما باورمان مي شد؟ عاليه گريه کنان پرسيد: «واقعا نيروهاي مردمي هستيد؟» گفتند: «بله ما کميته استقبال از امام هستيم. در را باز کنيد.» گفتيم ما که کليد نداريم.» گفتند: «پس بايد در را بشکنيم.» خلاصه رفتند و ديلم آوردند و به هر مکافاتي بود در سنگين زندان را شکستند و طوري هل دادند که پنج شش تائي با در افتادند روي زمين.
ما با همان لباس هاي زندان و دمپائي آمديم بيرون! زندان زندانيان زن سياسي خيلي پرت بود و نشاني ما را از زندانيان عادي گرفته بودند، وگرنه نمي توانستند پيدايمان کنند. فقط يادم هست که سه تائي مي دويديم و مردم هم پشت سر ما مي دويدند. يک پسر بچه 13، 14ساله هم داد مي زد: «اين بي شرف که مي گفت زنداني سياسي نداريم. پس اينها کي هستند؟» مردم از پنجره ها داد مي زدند: «نگذاريد اينها بروند خانه هايشان. ساواک شب مي ريزد و اينها را مي گيرد.» التماس مي کردند که ما را ببرند به خانه هايشان.
يک کمي راه که آمديم، مردم جلوي يک ماشين را گرفتند و پرسيدند: «اينها را مي بريد؟» آنها قبول کردند و ما سوار شديم. بعد از مدتي نگاه کرديم و ديديم آقاي راننده، موهايش را مثل ارتشي ها زده و دو به شک شديم که نکند ما را ببرد و تحويل حکومت نظامي بدهد. وقتي برگشت و گفت: «من يک مسافر دارم که بايد در جاده شميران (شريعتي حالا)پياده شود، اشکال ندارد او را ببرم و آنجا پياده کنم؟» شک ما بيشتر شد. وقتي ديديم دارد به طرف چهار راه قصر مي رود که دادرسي ارتش است، حسابي ترسيديم و گفتيم: «لطفاً! همين جا نگه داريد. منزل يکي از بستگانمان اينجاست. مي رويم آنجا و زنگ مي زنيم که بيايند دنبالمان.» خلاصه پياده شديم و جلوي ماشين ديگري را گرفتيم و به بيمارستان بازرگانان رفتيم که تند و تند مجروح مي آوردند. حالمان به قدري بد شد که حس کرديم هيچ کاري براي مردم انجام نداده ايم. رفتيم داخل بيمارستان و گفتيم مي خواهيم خون بدهيم. پرستارها دور ما را گرفتند که بندگان خدا! شما خونتان کجا بود؟ و زار مي زدند .
از آنجا هم رفتيم خدمت مرحوم لاهوتي که در چادرهاي اطراف خيابان ايران بود. ايشان خيلي از ما استقبال کردند. گفتيم مي خواهيم برويم خدمت امام و ايشان گفتند ديشب اينجا امن نبود و ضد انقلاب حمله کرده بود و ما امام را نقل مکان داديم. حالا شما برويد و در وقت مناسب ديگري بيائيد.
سرانجام رفتيم خانه و آمد و شد مردم شروع شد. جمعيت مثل روزهاي راه پيمايي، شوهر مرا گرفتند روي شانه شان. تا حدود يک ماه مردم مي آمدند و مي رفتند. يک شب ساعت 2 بود که آخرين گروه رفتند و نفس راحتي کشيديم و خواستيم استراحت کنيم که ديدم زنگ مي زنند. همسايه سر کوچه بود! او گفت: «يک ماه است مي خواهيم بيائيم ديدنتان و نشده. امروز کشيک داديم تا آخرين نفر برود و بيائيم.» و خلاصه آن شب هم نتوانستيم بخوابيم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 39