پیرو سيره ي امام خمینی(ره) – (2)

من رابط نبودم، چون ارتباط و تلفن زدن آن موقع سخت بود و همه حرف ها را نمي گفتند ومن نمي دانستم پدر كجا هستند. ايشان بيشتر با حاج احمد آقا و خود امام ارتباط داشتند. چون مرحوم حاج احمد آقا با ما ارتباط خانوادگي داشتند و هنوز هم مادرم با خانواده ايشان ارتباط و رفت و آمد دارند.
سه‌شنبه، 31 خرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پیرو سيره ي امام خمینی(ره) – (2)

پیرو سيره ي امام خمینی(ره) – (2)
پیرو سيره ي امام خمینی(ره) – (2)


 






 

گفتگو با احمد مهدي زاده محلاتي فرزند شهيد آیت الله محلاتی
 

آيا شما در پاريس به نوعي رابط پدرتان با حضرت امام بوديد؟ از آن زمان هم بگوييد.
 

من رابط نبودم، چون ارتباط و تلفن زدن آن موقع سخت بود و همه حرف ها را نمي گفتند ومن نمي دانستم پدر كجا هستند. ايشان بيشتر با حاج احمد آقا و خود امام ارتباط داشتند. چون مرحوم حاج احمد آقا با ما ارتباط خانوادگي داشتند و هنوز هم مادرم با خانواده ايشان ارتباط و رفت و آمد دارند.

برويم به زمان پيروزي انقلاب كه شهيد محلاتي پست و مقامي مي گيرد و داستان به لحاظ سياسي اجتماعي براي ايشان عوض مي شود . آيا در اين دوره تغيير در روحيات و رفتارشان در مراودات با مردم پيدا شد؟
 

پدرم بعد از انقلاب در مدرسه علوي پيش امام بودند ، تا اين كه از طرف مردم در اولين دوره مجلس شوراي اسلامي نماينده محلات شدندو رأي آوردند . بعد هم در همان دوره امام به ايشان حكم دادند كه نماينده شان در سپاه بشود. شهيد اذعان كردند من نمي توانم و امام فرمودند :بايد قبول كني ، و حاج آقا هم قبول كردند. سپاه هم يك ارگان مردمي است ، و واقعاً كنترل بچه هاي سپاه مشكل بود . حاج آقا مي گفت بچه هاي سپاه هر كدام براي خود يك مجتهدي هستند. من سخنراني هاي ايشان را در سپاه مي ديدم ، مرتب مي گفت آقاجان ! اجتهاد نكنيد ، مقلد باشيد. آن ها چون جوان هايي انقلابي و پرشور بودند و شرايط انقلاب هم بدان گونه بود ، كنترلشان خيلي سخت بود و شهيد محلاتي آن ها را كنترل مي كرد و اساس نامه سپاه رادر مجلس نوشت وگفت بايد قانون مند بشود.
من تغييري در حاج آقا نديدم ، مگر بعضي وقت ها ؛ از خستگي زياد به خاطر مسؤوليت سنگيني كه داشتند. مراكز نمايندگي امام در ارگان هاي نظامي ، به علت اين كه تازه تأسيس نبودند ، نظم و انظباط بهتري داشتند و گوش به حرف مي دادند ،اما سپاه نه .با اين همه ، شهيد با درايت ، مشكلات به وجود آمده را حل مي كرد و خودمختاري هايي را كه بود كنترل مي كرد. مثلاً در زمان جنگ يادم است صبح قرار بود از گوشه اي حمله اي به دشمن بشود ، يك دفعه يكي از بچه هاي سپاه گفت من خواب ديده ام كه امام گفته اند حمله نكنيد، حاج آقا گفت : خواب ديدن ممنوع است نمي خواهد خواب ببينيد! فرمانده ها نشسته و برنامه ريزي كرده اند. چون روحيه لشكر از بين مي رفت . روحيه گروهاني كه مي خواست حمله كند از بين مي رفت . شهيد با اين تحجر ، خواب ديدن ها و مسائلي كه غير واقعي و مخالف بود ، شديداً مخالفت مي كرد . شايد يكي از خواست هاي خدا كه او را برد ، اين بودكه برخي مسائل را نبيند،چون واقعيت ها و اسلام واقعي را مي ديد . عاشق امام هم بود .

درباره رابطه شهيد با امام بگوييد.
 

پدرم عاشق امام بود . امام را به خاطر جرأت و ايمانش به خدا خيلي قبول داشت . عين جمله شهيد در وصيت نامه موجود است :«من در اين عالم به او عشق مي ورزيدم. اميدوارم در عالم ديگر هم ايشان شفيع من بشود.» واقعاً امام را دوست مي داشت . به همان صورت كه كسي جرأت نداشت در حضورش به معصومين (ع) توهين بكند ،درمورد امام هم همين طور بود. نظر امام را كه مي فهميد چيست ، آن كار را انجام مي داد يادم است كه ايشان مدت هاي زيادي سيگار مي كشيد . بعد از انقلاب ودو ، سه سال مانده به شهادت ،يك دفعه سيگار را ترك كرد . به او گفتيم حاج آقا چي شد؟ گفت من يك شب خواب ديدم كه رفته ام در گوش امام چيزي رابگويم ، ايشان صورتش را برگرداند. من حس كردم به خاطر بوي دهان من است كه امام ناراحت شدند و روي خود را برگرداندند تا نفس من به نفس شان نخورد. صبح كه از خواب بيدار شدند ، سيگار را ترك كردند و ديگر نكشيدند . به اين اندازه ، شهيد به امام عشق مي ورزيدند. چهل سال بود كه ايشان سيگار مي كشيد ؛ و نتوانسته بود ترك كند. گاهي وقت ها مي گفت مگر اين كه بروم زندان تا ديگر سيگار نكشم. بعضي روزها قرار مي گذاشت كه فقط روزي سه تا دانه بكشد ؛ بيشتر نكشد . من يادم است نصفش را مي گذاشت براي بعد از ناهار ،ولي اين اواخر به علت خوابي كه ديده بود ديگر سيگار نكشيد.

شهيد در موقع شهادت هنوز نماينده مجلس بودند؟
 

نه ،ديگر نماينده نبودند ، فقط يك دوره شدند و بعد از آن فقط در سپاه حضور داشتند. مسائل جنگ آن قدر زياد شده بود كه ديگر اصلاً كانديدا نشدند ، ولي به مجلس رفت و آمد داشتند و البته در همان چهار سال اولي كه درمجلس نماينده بودند ، بيشتر اساس نامه هاي سپاه را به تصويب مجلس رساندند و چون نماينده امام در سپاه بودند به عنوان رئيس كميسيون دفاع مجلس هم انتخاب شدند.
صبح روز شهادت به مادرم گفته بودند كه آن قباي نوي مرا بياوريد ، قبايي را كه تا حالا نپوشيده بودند، به تن كرده ورفته بودند . آقاي رفيق دوست كه آن موقع وزير سپاه بود تعريف مي كرد: در جلساتي كه داشتيم ،شهيد محلاتي مي گفت خوشا به حال امام حسين (ع) كه محاسنش به خون سرش خضاب شد .و بعد از اين كه هواپيماي حاج آقا نزديك فرودگاه اهواز هدف هواپيماي عراقي قرار گرفت ، ما با هلي كوپتر ، اولين كساني بوديم كه رسيديم بالاي سر هواپيماي حاج آقا ، ديديم كه شهيد به خواسته خود رسيده و مانند مولاي خود ،خون سرش ، محاسن ايشان را خضاب كرده است.
شهيد محلاتي علاقه زيادي به لباس روحانيت داشت. هيچ وقت لباس روحاني اش را در نمي آورد . با همان قباي نويي كه اولين بارصبح شهادت پوشيده بود ، باهمان قبا هم ايشان را دفن كردند، چون شهيد را هر چه قدرغسل مي دادند، باز هم از بدنش خون جاري مي شد. با امام كه صحبت كرده بودند، امام اجازه داده بودند شهدايي را كه نمي شود غسل داد ، همانطور دفن كنند . هفته بعد ازآن چهارنفر از فرماندهان سپاه شهيد شده بودندو در قم تشييع جنازه آن ها بود . در تشييع جنازه اين ها،ايشان در ايوان آيينه سخنراني مي كنند و آن زمان آقاي مولايي توليت آستان مقدس حضرت معصومه (ع) را داشتند و از دوستان حاج آقا بودند و ايشان هم فوت كرده است ؛ با هم كه بر مي گشته اند تا به دفتر توليت آستان حضرت معصومه (س) بروند ، حاج آقا در همين مسير به آقاي مولايي مي گويند كه همين جاها ، جايي را براي من در نظر بگير، مرا به زودي مي آورند ، آقاي مولايي به ايشان مي گويند آشيخ شوخي نكن ، ايشان ديگر حرفي نمي زنند. مي بينيم كه پنج شنبه در قم سخنراني كردند جمعه در تهران سخنران قبل از خطبه هاي نماز جمعه بودند پنج شنبه ديگر هم شهيد شدند؛ دقيقاً به فاصله يك هفته . اين خاطراتي است كه براي ما خيلي جالب است و آرامش به ما مي دهد و اين كه مي گويند «شهدا زنده اند» به همين خاطر است . شب قبل از شهادت ، گويا در نخست وزيري بوده اند و يكي از بچه هاي پاسدار مي گويد حاج آقا! بايستيد مي خواهيم عكس بگيريم . چند تاعكس مي گيرد و شهيد محلاتي مي گويند «اين عكس ها براي شهادت خوب است .»
ايشان در سخنراني اي كه در قم داشته اند ، مي گويند:«خداوند كساني را شهيد مي كند كه به آن ها علاقه مند است و به ايشان اجازه ورود به درگاهش را مي دهد.»اين حديث را حاج آقا مي خوانند و درست پنج شبنه بعد به شهادت مي رسند. آقاي مولايي با دفترامام صحبت مي كنند كه شهيد چنين خواسته اي داشته و امام مي گويند كه شهيد را در حرم دفن كنيد و الآن پدرم در حرم حضرت معصومه (ع) دفن هستند.

از زندان هاي شهيد هم بگوييد.
 

پدرم زياد زندان رفته اند. من كلاس دوم يا سوم دبستان بودم كه ايشان در قزل قلعه زنداني بودند و به ملاقات شان مي رفتيم . يك نفر بود به نام ساقي كه استوارارتش و زندان بان بود يك آدم قد بلند كه قيافه وحشتناكي داشت ، طوري بود كه زماني كه زنداني ها ملاقات داشتند ،خودش هم دم در زندان مي نشست و او بود كه مي گفت كه چه كسي بايد به ملاقات برود و چه كسي نرود. من ، مادرم و برادرم براي ديدن حاج آقا به زندان رفته بوديم كه عمويم نيز آمد و به آقاي ساقي گفت كه من برادر آقاي فلاني هستم . خواهش مي كنم اجازه بدهيد من هم به ملاقات برادرم بروم. او يك آدم بددهن بي تربيتي بود و توهين خيلي زشتي كرد. من بچه بودم و پاي ميز ايستاده بودم عمويم از ايشان خواهش كرد و او اين طور جواب مي داد. بعد كه حاج آقا از زندان آزاد شدند ، مي گفتند ساقي يك آدم به خصوصي بود . مي گفت من كاري ندارم به من مي گويند اين زنداني است يا آجر ، من مواظبم؛ من تابع اعلي حضرت و قانونم . آنها چنين آدم هايي بودند. من يادم است ، آخرين باري كه من ابوي را در زندان ديدم ، در زندان كميته شهرباني بودند كه ايشان مي گفتند من يك ماه تمام نمي دانستم كه چه ساعتي روز است يا شب؟

از روي حدس و گمان نماز مي خواندند؟
 

بله ، نمي دانستند و گاهي از اين سربازهايي كه آن جا بودند سؤال مي كردند كه اذان گفته اند ، نگفته اند ، ظهر است يا شب . هيچي را تشخيص نمي دادند. ايشان از آن زندان كه بيرون آمده بودند تشنج گرفته بودند . مثلاً ايشان طوري متشنج مي شدند كه عمامه شان مي افتاد يك دفعه مي لرزيدند. سيد عبدالرضا حجازي نامي ، كسي بود كه بعد از انقلاب لباسش را درآوردند ،روحاني بود . ايشان ارتباطي با دستگاه داشت . او وقت و ملاقاتي گرفت و با من كه پسر بزرگ پدرم بودم ، در كميته شهرباني به ملاقات حاج آقا با همان لباس روحانيت آمد. لباس زنداني نداشت . لباسش را داده بودند تا بپوشد، پدرم آمد و نيم ساعت ، سه ربعي در دفتر يكي از بازجوها نشسته بوديم كه بعد آقاي حجازي كمي با مأمورها صحبت كرد و حاج آقا را آزاد كردند. اولين نفر هم خود او بود كه با آقاي فلسفي ـ وقتي حاج آقا زندان آزاد شد ـ به ديدن پدرم آمدند.
اين ها خاطرات بدي است كه از بچگي به يادم مي آيد كه مدام جلوي در زندان ها مي رفتيم و منتظر مي شديم تا وقت ملاقات بشود و بتوانيم ايشان را ملاقات كنيم.

شهيد تا موقع شهادت آن تشنج را داشتند؟
 

نه ، الحمدالله از لحاظ بدني قوي بودند. از همه مهمترشادابي ايشان بود. شايد بيشترين مشكلات را بيرون داشتند ، ولي به خانه كه مي آمدند ، اصلاً آن ها را بروز نمي داند. من نوجوان هفده ، هجده ساله كه بودم با حاج آقا كشتي مي گرفتم . اصلاً انگار نه انگار كه ايشان روحاني است . با خانواده ارتباط خيلي گرمي داشتند. با همه شوخي مي كردند. مي گفتند ، مي خنديدند . كسي باور نمي كرد كه ايشان يك روحاني هستند . اخوي كوچك ما كه چند وقت پيش فوت كرد ، ميثم نام داشت و از لحاظ ذهني مقداري عقب افتاده بود. داستاني از حضرت علي (ع) تعريف مي كنند كه به ديدار بچه يتيمي رفت ، براي آن ها نان پخت و دولا شد تا آن بچه سوارش شود و سپس او را برگرداند.
حاج آقا هم همين كارها را مي كرد. حاج آقا برادر ما را سوار خودش مي كرد و چهار دست و پا راه مي رفت . اصلاً اين گونه نبود كه خودش را بگيرد و خيلي افتاده حال بود. ما با خيلي از روحانيون و مسئوولان ، از قبل از انقلاب ارتباط و رفت و آمد خانوادگي داشتيم ، ولي رفتارهاي اين گونه را كمتر ديده ايم . خود آقاي هاشمي ، من يادم است ماداشتيم فوتبال بازي مي كرديم ، حاج آقا هم رفته بود مسجد نماز جماعت بخواند ، به خانه ما مي آمد. آن موقع يك پژوي زرشكي 404 داشت . مي گفتم حاج آقا ماشين تان را بگذاريد آن طرف ، اين جا نباشد امن تر است . مي رفت آن طرف و مي گفت احمد جان ، در را باز كن من به خانه تان بروم. ما در را باز مي كرديم و مي رفت طبقه بالا به كتابخانه حاج آقا، مي نشست تا حاج آقا از مسجد بيايد .با همه اين ها نزديك بوديم. با خانواده آقاي مهدوي كني رفت و آمد داشتيم آقاي مهدوي كني ناراحتي قلبي داشتند ، حاج آقا به امام گفتند كه ايشان بايد به خارج برود و عمل كنند كه امام حكم كرد به آقاي مهدوي كني كه شما بايد برويد و عمل كنيد . آقاي مهدوي كني گفتند : اگر من بروم خانواده ام تنها مي شوند كه حاج آقا گفتند من وصي شما مي شوم و شما هم وصي من. شما برويد و خيال تان راحت باشد ؛ و آقاي كني رفتند و الحمدالله الأن هم خوب هستند و پدر ، دو ، سه سال بعد از آن قضيه شهيد شدند. ايشان با تمام مبارزين ارتباط داشتند ، با احمد رضايي و مجاهدين خلق ارتباط داشتند ، چون برادران رضايي ، اهل محلات و فاميل دور حاج آقا بودند. حاج آقا به منزل شان رفته و با آن ها صحبت كرده بود.

قبل از التقاط سازمان؟
 

بله، آن ها را نصيحت كرده بود . امام در آن شرايط با مبارزه مسلحانه مخالف بودند . واقعاً هم حق با امام بود . آن ها روش مسلحانه را انتخاب كرده بودند و حاج آقا چون ارتباط فاميلي دوري با آن ها داشت نصيحت شان مي كرد؛ مخصوصاً جلساتي با احمد رضايي داشت . احمد فرزند بزرگ آن خانواده بود و برادرهاي كوچكتر از او ، همه در درگيري ها كشته شدند . هنوز انشعاب و مسائل مسعود رجوي و ابريشم چي و اين ها پيش نيامده بود ، آن ها مبارزات خاص خودشان را داشتند ، ولي از همان زمان در زندان هم اين ها با هم در مورد مسائل القاطي درگيري داشتند.

حاج آقا از خاطرات اين درگيري ها چه مي گفتند؟
 

مي گفتند كه من اين ها را نصيحت كردم ، آن ها سهم امام را مي خواستند و مي گفتند امام مبارزات ما را تأييد و از لحاظ مالي كمك مان كند. حاج آقا نماينده امام بودو امام اجازه نمي دادند.

احكام و اجازاتي كه امام به شهيد داده اند هنوز موجود است؟
 

بله ،اجازه داشتند ، منتها رسمي نبود . چون بچه هاي ساواك كه آدم هاي بي سوادي هم بودند ، مي گشتند دنبال اين كه مدركي از روحانيت مبارز پيدا كنند.
شما قانون قبل از انقلاب را ببينيد ، مثلاً راجع به تحرير الوسيله ، قانوني بود كه داشتن وحمل تحريرالوسيله امام ، ده سال زندان داشت . آن ها به كتابخانه حاج آقا مي آمدند. تحريرالوسيله دو جلد است ـ از ويژگي هاي حاج آقا بايد بگويم كه ايشان به هيچ عنوان دروغ نمي گفت ؛ ولو مصلحتي ، ممكن بود جواب ندهد ، ولي دروغ نمي گفت . بعضي ها دروغ مي گويند و اذعان مي كنند كه مصلحت در اين است ـ ساواكي ها كه به منزل ما آمدند ، كتاب تحريرالوسيله روي ميز حاج آقا بود ، روي آن هم نوشته بود تحريرالوسيله ، جلد آن هم سرمه اي بود ، كتاب را برداشتند و نگاه مي كردند ـ تحريرالوسيله ، رساله حضرت امام خميني به زبان عربي است ـ‌گفتند اين چيست ؟ من گفتم كه اين رساله عربي است ، گفت : آهان ، و گذاشتش كنار ، يعني اين قدر سواد نداشت كه روي آن را بخواند كه نوشته تحريرالوسيله ، حاج آقا هم چيزي نگفت . انگار خدا به من الهام كرده بود كه گفتم رساله عربي است. حاج آقا را وقتي داشتند مي بردند ، در راه پله به من گفت : احسنت ، بعدها تعريف مي كرد ، كه احمد با آن كارش ده سال زندان ما را خريد!

حاج آقا از ماجراي راديو در پيروزي انقلاب براي شما چه چيزهايي تعريف كردند؟
 

البته آن برنامه را بازسازي كرده و فيلمش را هم ساخته اند . صدا ، صداي حاج آقا است . شهيددر مدرسه علوي بودند كه مي آمدند گفتند ما مي خواهيم برنامه راديو را در اختيار شما قرار دهيم . آن ها در اين مورد با امام صحبت كرده و امام فرموده بودند كه با آقاي محلاتي صحبت كنيد. گفتند ما مي رويم ارك ، بعدها حاج آقا تعريف كرد كه مركز پخش راديو در آن زمان در جام جم ، پارك ملت بوده ، منتها چون راديو قبلاً در ارك بود گفتند ما كانال را عوض كنيم ، فيوز را از جام جم قطع و استوديو ارك را وصل مي كنيم . حاج آقا مي گفت ارك در دست گاردي ها بود و ما را با نور شمع ، از داخل كانال هايي كه در آن ها سيم كشيده بودند ، بردند به يكي از استوديو ها و نشاندند و گفتند حاج آقا حاضريد ؟ الآن صداي شما پخش مي شود؛ ماهم گفتيم : بسم الله الرحمن الرحيم و به مدت يك ساعت برنامه را اداره كرديم . همه به تكاپو افتاده بودند كه بفهمند صدا از كجاست تا بيايند خبر بدهند كه راديو را گرفته اند، در حاليكه گرفتني در كار نبود و گاردي ها هنوز دور راديو بودند و خبر نداشتند كه ما از چه راهي وارد آن جا شده ايم.
ما هم تعجب كرده بوديم . من محلات بودم و تازه از خارج آمده بودم و با اخوي براي ديد و بازديد به محلات رفته بوديم ، يك دفعه ديدم در خيابان يك نفر مي گويد :«صداي آشيخ فضل الله است» ما راديوي ماشين را روشن كرديم و گوش كرديم ، ديديم راست مي گويندـ هنوز انقلاب پيروز نشده بود ـ حاج آقا گفتند «بسم الله الرحمن الرحيم؛ اين صداي انقلاب اسلامي ايران است» و از روي بسم الله گفتن حاج آقا بود كه صداي پدرم را شناختم.
بعد هم پيام امام را خواندند و برنامه را ادامه دادند ، بعد از يك ساعت هم برنامه را تحويل دادند و گفتند من يك ساعت بيشتر نمي توانم حرف بزنم ، و سروده هاي انقلابي پخش و برنامه تمام شد ، در حالي كه نيروهاي گارد آن جارا محاصره كرده بودند و اين ، خيلي هم براي حاج آقا خطرناك بود. فوري كانال را عوض كرده بودند و كسي نفهميده بود كه صدا از كجا پخش شده . بعد شنيديم كه به استوديو جام جم حمله برده بودند. فكر كرده بودند اين صدا از جام جم است در حالي كه منشأ صدا در ميدان ارك بود .
بعد ازانقلاب از حاج آقا خواستند دوباره آن صحنه را بازسازي كنند ، چون موقع وقوع حادثه ، امكان فيلمبرداري نبود ، بعدها با حضورحاج آقا فيلم آن را ساختند.

حاج آقا تأليفاتي هم داشتند؟
 

حاج آقا چون درگير مسائل مبارزاتي بودند ، وقت اين كه كتاب بنويسند و كارهاي علمي و تحقيقاتي بكنند نداشتند ، ولي درس خود را در مدرسه مروي ادامه داده و درس خارج را هم تمام كرده و به اجتهاد رسيده بودند.

اجتهادشان را از دست مبارك حضرت امام گرفته بودند؟
 

هم از امام و هم چند نفر از علماي ديگر گرفته بودند ، منتها اين قدر دنبال مسائل سياسي ، مبارزاتي و بعد هم مسؤوليت هاي مربوط به جنگ بودند كه به اين مسائل كمتر اهميت مي دادند .واقعاً اكثر شهداي ما خالص بودند ، نود و نه درصدشان خالص بودند و براي خدا كار مي كردند. شهيد محلاتي ،همان طور كه گفتم در اعلاميه هايي كه چاپ مي كردند ،هميشه سعي مي كردند از نظر قرارگرفتن اسم خود ، آخرين نفر باشند.
الآن كمتر شهري هست كه شما برويد و اسم شهيد محلاتي در آن نباشد . ايشان چون براي خدا كار مي كرد ، عزيز شد. من روستايي را سراغ ندارم كه بالاخره پايگاهي ، بسيجي ، مدرسه اي ، ناحيه آموزش و پروشي به اسم ايشان نباشد . در همين تهران در منطقه هاي مختلف ، بيش از بيست مدرسه به اسم شهيد محلاتي داريم . خدا شاهد است كه حتي يكي از آن ها را هم ما نگفته ايم به اسم ايشان بزنند‌، خودشان زنده اند. خلاصه هر جا مي رويد ، يك جا به اسم شهيد است و همه به نيكي از ايشان ياد مي كنند.

منظور شما اين است كه شهيد محلاتي نه صرفاً چون شهيد بوده اند ، نام شان زنده و جاويد مانده ، بلكه در طول زندگي شان هم اين قدر درست و دلسوزانه زندگي كرده اند كه از خود باقيات و صالحات گذاشته اند.
 

هدف ايشان خدا بود ، خدا هم فرمودند:«هر كس را بخواهيم عزيز مي كنيم ، هر كس را بخواهيم ذليل مي كنيم»چون ايشان براي خدا كار مي كرد ، خدا در همين دنيا جوابش را داد و همه جا نام و يادش به خوبي و نيكي برده مي شود . مثلاً مي گفتم حاج آقا! به نمايندگان مجلس اتومبيل مي دهند ، شما نامه اي بنويسيد تا ما هم يكي بگيريم. ايشان داشت روزنامه مي خواند، روزنامه اش را كشيد پايين ، مرا نگاه كرد و گفت من به خاطر كسي به جهنم نمي روم . يعني شهيد محلاتي حتي نامه به هيچ نهادي ننوشت . ايشان چهار سال در نوبت دريافت سهميه آهن براي ساخت خانه اي در خيابان ايران بود . دايي من اين خانه را براي پدرم مي ساخت ، او مي گفت حاج آقا ، يك دست خط براي اتحاديه بنويسيد تا خارج از نوبت به شما آهن بدهند. حاج آقا مي گفت نه ، صبر مي كنم تا هر موقع نوبتم شد ، به من آهن بدهند . چهارسال در نوبت بود تا به او آهن دادند و خانه قديمي اي كه داشتيم ساخته شد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 56



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.