ناگفته هایي از سلوك سياسي آيت الله كاشاني(5)

مرحوم آيت الله بروجردي با اين كه با مرحوم ابوي رابطه بسيار نزديك و مداوم نداشتند، ولي در يك نگاه كلي و كلان، خط مشي و مبارزات ايشان را قبول داشتند و اين مسئله را هم چند بار قولا وعملا بيان كرده بودند. به ياد دارم يك باركه آقا از ايشان خواسته بودند كه در جريان نهضت نفت نقش فعال تري را ايفا كنند، گفته بودند ما را براي سنگر آخر نگه داريد.
دوشنبه، 6 تير 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ناگفته هایي از سلوك سياسي آيت الله كاشاني(5)

ناگفته هایي از سلوك سياسي آيت الله كاشاني(5)
ناگفته هایي از سلوك سياسي آيت الله كاشاني(5)


 





 
گفتگو با مهندس سيدابوالحسن كاشاني، فرزند مرحوم آیت الله کاشانی

از ميزان تعامل روحانيت وقت با مرحوم آيت الله كاشاني هم مطالبي را ذكر كنيد، از جمله اين كه مرجع شاخص وقت، مرحوم آيت الله العظمي بروجردي تا چه حد با ايشان همفكر بودند وهمكاري مي كردند؟
 

مرحوم آيت الله بروجردي با اين كه با مرحوم ابوي رابطه بسيار نزديك و مداوم نداشتند، ولي در يك نگاه كلي و كلان، خط مشي و مبارزات ايشان را قبول داشتند و اين مسئله را هم چند بار قولا وعملا بيان كرده بودند. به ياد دارم يك باركه آقا از ايشان خواسته بودند كه در جريان نهضت نفت نقش فعال تري را ايفا كنند، گفته بودند ما را براي سنگر آخر نگه داريد. اين پاسخ آيت الله بروجردي نشان مي دهد كه ايشان به هدف مبارزاتي آيت الله كاشاني كاملا اعتقاد داشتند، منتهي بر اين باور بودند كه همه نيروها را نبايد يكجا و همزمان، صرف كرد. در جريان دستگيري ابوي در سال 34 هم، ايشان نقش بسيار موثري را ايفا كردند. در آن زمان بعضي از محافل نزديك به دربار امكان صدور حكم اعدام در مورد آيت الله كاشاني را جدي مي دانستند. البته اين حكم جنبه صوري داشت. ظاهرا نقشه شان اين بود كه ايشان را محكوم كنند و بعد شاه ايشان را عفو كند كه يك جورفضا سازي به نفع دربار و به ضرر ابوي بشود. در اين شرايط مرحوم آيت الله بروجردي با فرستادن پيامهاي مكرر براي شاه كه برخي از آنها حالت تهديد آميز هم داشت، خواهان آزادي آقا شدند. ايشان تهديد كرده بودند كه در صورت آزاد نشدن آقاي كاشاني، از ايران خواهند رفت.

غير از آيت الله بروجردي، در ميان روحانيت، چهره هاي شاخص موافق و مخالف آيت الله كاشاني چه كساني بودند؟
 

به طور مشخص بايد به عالم مجاهد، مرحوم آيت الله سيد محمد تقي خوانساري اشاره كنم كه همراه با آقا، سابقه مبارزه با استعمار انگليس را داشتند و حتي در جريان اين مبارزه، مدتي هم به اسارت انگليسي ها در آمده بودند. ايشان در يكي از اعلاميه هاي خود، مخالفت با آيت الله كاشاني در مسير مبارزه با استعمار را با مبارزه با امام زمان (عج) همسان دانسته بود، ضمن اين كه چهره هايي چون ايشان كه مبارزات ملي شدن نفت را تاييد كرده بودند، به اعتبار حضور و مشاركت عالم بزرگي چون آيت الله كاشاني بود. و گرنه سردمداران اين مبارزه، افرادي چون مصدق بودند، با ميزان تقيداتي كه اين علما داشتند، هرگز اين فرايند را تاييد نمي كردند. من حالا مي خوانند كه بسياري از اين تاييد استناد مي كنند، در حالي كه بخش اعظم اين تاييد به خاطر مرحوم آيت الله كاشاني بود و در اين اعلاميه ها هم به اين امر، تصريح شده است، من جمله اعلاميه آيت الله خوانساري. عالم بزرگوار ديگري هم كه با ايشان همفكر و همكاري گسترده اي داشت، مرحوم حاج شيخ محمد غروي كاشاني بود. ما با ايشان رابطه بسيار صميمي و نزديكي داشتيم.يك بار از ايشان شنيدم كه مي فرمود، «اگر آقاي كاشاني حكم جهاد صادر مي كرد، من بر خودم فرض مي دانستم كه لباس رزم بپوشم و در صف اول مبارزه با انگليس بجنگم.» البته معدودي از روحانيون كه با دربار رابطه داشتند، با مرحوم ابوي موافق نبودند. آيت الله كاشاني در برابر اين گونه افراد هم موضع مخالفت نمي گرفتند بلكه سعي مي كردند ارتباط خود را با آنها حفظ كنند تا ازاين طريق همين رابطه بتوانند حتي الامكان بر مواضع آنها تاثير بگذارند.
شما قطعا از ارتباط مرحوم آيت الله كاشاني با حضرت امام (ره) خاطرات جالبي داريد كه شنيدن آنها در اين بخش از گفت و گو؛ مناسب است.
بنده اولين بار نام حضرت امام(ره) را از زبان ابوي شنيدم. جريان هم از اين قرار بود كه در اسفند ماه سال 1339، يك روز آقا به من گفتند، «ابوالحسن! كاغذ و قلم بردار و اين نامه اي را كه مي گويم برايم بنويس » در آن سالها اغلب نامه اي ابوي را من مي نوشتم. نامه قريب به اين مضمون بود كه، « حضرت آيت الله آقاي روح الله خميني! پس از سلام شنيده ام كه حضرت آيت الله بروجردي كسالت دارند. متمني است كه ضمن عيادت از ايشان، از حالشان مطلعم فرمائيد. سيد ابوالقاسم كاشاني.» من پرسيدم، «چرا نامه تان را به ايشان مي نويسيد؟» آقا دقيقا اين جواب را دادند، «من در قم كس ديگري را ندارم كه به او نامه بنويسم.» آن روز فهميدم كه دربين علماي قم، مرحوم ابوي با امام بيشتر از همه احساس نزديكي مي كنند. اولين بار هم كه من چهره امام را ديدم در سال 40 بود كه ايشان براي عيادت ابوي به منزل آقاي خليلي شوهر همشيره ام در پل چوبي آمدند. البته ايشان در موارد متعددي كه آقا كسالت داشتند، براي عيادت تشريف مي آوردند. اما خاطره جالبي را كه مي خواهم برايتان نقل كنم. جريان ازدواج حضرت امام است كه پدر همسر ايشان، مرحوم آيت الله ثقفي، خودشان برايم نقل كردند. آقاي ثقفي در محله پامنار همسايه ما بودند و با آقا رابطه نزديكي داشتند و ما با آنها رفت و آمد خانوادگي داشتيم. درگذشته، معمولا سنت علما اين بود كه وقتي دختري داشتند كه در آستانه ازدواج بود، به يكديگر اطلاع مي دادند. مرحوم ثقفي هم ظاهرا به مرحوم ابوي ما چنين چيزي گفته بودند. ايشان براي من نقل كردند كه يك روز آيت الله كاشاني در معيت سيدي كه همان حاج آقا روح الله بودند، براي شركت در جلسه روضه، به منزل ما آمدند. آقاي كاشاني، ايشان را به من معرفي كردند و گفتند، «ايشان مورد مناسبي براي وصلت با شما هستند.» ما هم پس از مدت كوتاهي پذيرفتيم و خود آقاي كاشاني هم در مراسم عروسي آقاي خميني شركت داشتند. مورد ديگري كه آقاي ثقفي نقل مي كردند اين بودكه ما تابستانها، به همراه دامادمان، آقاي خميني، به ده شهرستانك واقع در لواسانات مي رفتيم و آقاي كاشاني را هم دعوت مي كرديم. گاهي اوقات آقاي كاشاني و آقاي خميني از صبح تا عصر با هم بحث فقهي مي كردند. آقاي ثقفي به من گفتند كه آقاي كاشاني پس از چند بار از اين بحثها به من گفت، «حاج آقا روح الله خيلي خوب درس خوانده و در مباحث بسيار قوي است.»

از جريان عيادت شاه در روزهاي آخر حيات آيت الله كاشاني خاطراتي را نقل كنيد.
 

ناگفته هایي از سلوك سياسي آيت الله كاشاني(5)

به شاه خبر رسيده بود كه آيت الله كاشاني، روزهاي آخر عمر خود را سپري مي كنند. او براي حفظ ظاهر هم كه شده تصميم گرفت به ملاقات ابوي بيايد. قبلا هم عرض كردم كه مرحوم كاشاني هيچ گاه حاضر به ملاقات با شاه نشدند و تنها مورد،همين است كه شاه، كاملا سرزده و بدون اطلاع قبلي براي عيادت ايشان به منزل ما آمد. آن روز اتفاقا هيچ يك از ما منزل نبوديم كه شاهد باشيم. فقط يكي از خواهرانم در اندروني بود و يك خادم. جرياني را هم كه بيان مي كنم، قائم مقام رفيع كه همراه شاه آمده بود، بعدها برايم نقل كرد. او مي گفت كه شاه گفته بود بهتر است به عيادت آيت الله كاشاني برويم و من گفتم كه فكر خوبي است. شاه به همراه او و چند تن از محافظان مي خواهند از در كوچه وارد شوند. در كوچه ما يك پاگرد داشت و پنج تا پله مي خورد تا وارد حياط مي شديم. ما خادمه اي داشتيم كه وقتي مي بيند اينها براي ديدن آقا آمده اند، شاه را هم كه نمي شناسد، فرياد مي زند، «آقا خواب هستند و نمي شود به ديدار ايشان برويد.» قائم مقام كه مي دانسته آقا در اتاق بيروني استراحت مي كنند، مي رود و در مي زند. ايشان هم روي تخت دراز كشيده بودند و نمي توانستند بلند شوند، گر چه اگر هم مي توانستند، براي شاه بلند نمي شدند. قائم مقام صندلي مي آورد و نزديك تخت مي گذارد و خادمه منزل هم براي شاه چايي مي آورد. شاه به آيت الله كاشاني مي گويد، «در اين مدت به من و شما خيلي صدمه خورد.» آقا تبسمي مي كنند و جوابي نمي دهند. شاه يك ربعي كه مي نشيند، سرفه هاي طولاني آقا كه اين اواخر دچارش شده بودند، شروع مي شود. شاه مي گويد وقت آن است كه برويم و مي روند. اين كل ماوقعي است كه من از زبان قائم مقام شنيدم.

از روزهاي پاياني حيات آيت الله كاشاني چه خاطراتي داريد؟
 

ايشان در روزهاي آخر، به خاطر كسالتشان در بيمارستان بازرگان بستري بودند كه مرخص شدند. باز وضع جسميشان و خيم شد و ايشان را به بيمارستان طرفه برديم. در بيمارستان طرفه ايشان واقعا به مدد ساكشن و اين روشها نگه داشته شدند و همه مي دانستند كه ايشان، رفتني هستند. علاقمندان و عشاق ايشان، زياد به آن جا مي آمدند و اظهار علاقه مي كردند و احساسات جالبي از خودشان نشان مي دادند. وقتي پزشكان قطع اميد كردند، آقا را به منزل آورديم، يكي دو روزي در منزل بودند تا از دنيا رفتند. پس از رحلت و انجام تغسيل در منزل، قرار شد پيكر ايشان از مسجد سپهسالار (مطهري فعلي) تا ميدان شاه (قيام) تشييع شود.

ظاهرا با تمام تلاشهايي كه براي ترور شخصيت مرحوم آيت الله كاشاني صورت گرفت، مردم تهران در مراسم تشييع ايشان، حضور گسترده و كم سابقه اي داشتند.
 

وقتي صبح براي تشييع به مسجد سپهسالار آمديم، ديديم جمعيت بيش از حد تصور وپيش بيني ماست. وقتي كه جنازه تا ميدان شاه تشييع شد، متوجه شديم كه با توجه به كثرت جمعيت، امكان گرفتن جنازه از مردم وجودندارد و بنابراين قرار شد كه تشييع حداكثر تا ميدان شوش انجام و بعد به هر نحو ممكن، مراسم در آنجا ختم شود. وقتي به ميدان شوش رسيديم، مرحوم طيب و طرفدارانش آمدند و به برگزار كنندگان مراسم گفتند كه اگر بنا داريد تشييع را دراينجا تمام كنيد، ما جلوي جمعيت مي رويم و آنها را به طرف اتوبوسها هدايت مي كنيم. تا بقيه مراسم تا حضرت عبدالعظيم را با ماشين طي كنند. اينها وقتي رفتند جلوي جمعيت، تراكم جمعيت به حدي بود كه نزديک بود خود آنها زير دست و پا له شوند. بعد هم نتوانستند جلوي جمعيت را بگيرند و مردم بر سر زنان و پاي پياده، پيكر آيت الله كاشاني را تا حرم حضرت عبدالعظيم تشييع كردند.

در پايان گفت و گو مايليم به جلوهاي زيبايي از رابطه خودتان با پدر اشاره كنيد.
 

يادم هست كه آقا جان در مورد تربيت همه بچه ها، به ويژه من و برادرانم خيلي حساسيت داشتند. از هشت نه سالگي به مادرم مي گفتند آنها را بلند كنيد كه نماز بخوانند و عادت كنند. ما كه در آن سن مكلف نبوديم، ولي ايشان معتقد بودند كه بايد از قبل، اين آمادگي در كودك ايجاد شود و اگر بخواهد در سن تكليف شروع كند، نمي تواند و بايد با ملاطفت، اين چيزها را به او آموزش داد. يادم هست از كلاس اول و دوم ابتدايي، آقاجان قلم مرا مي تراشيدند و به من سرمشق مي دادند. من مي نوشتم و ايشان ايرادهاي مرا مي گرفتند. كتابهاي درسي را در حضور ايشان مي خواندم. يادم هست يك بار درست نخواندم. ايشان به قدري روي تحصيل فرزندانشان حساسيت داشتند كه فرداي آن روز با من به مدرسه آمدند. من مدرسه توفيق مي رفتم. ايشان با لحن عتاب آلودي پرسيدند؟ «معلم اين كيست؟ اين چه جور درس دادني است كه اين نمي تواند يك متن ساده را، روان بخواند؟» در مورد ابتدايي ترين رفتارها به ما آموزش مي دادند. بچه كه بودم، وقتي همراهشان بيرون مي رفتم، به من مي گفتند «ابوالحسن موقع راه رفتن، پايت را روي زمين نكش. وقتي قدم بر مي داري، پايت را بلند كن و بگذار.» حتي راه رفتن ساده را به ما ياد مي دادند. خيلي ملاحظه و مراعات عدالت و عواطف ما را مي كردند. يادم هست يك روز با خواهر و برادرهاي ناتنيم شيطنت كرده بودند. در منزل ايشان دور هم نشسته بوديم و پدر، آنها را عتاب مي كردند كه از دست شما چه بكنم؟ بعد چون تصور كردند كه ممكن است من هم اين حرفها را به خودم بگيرم، تا چشمشان به من افتاد، فرموند، ««تو را نمي گويم» اين رابطه خوشبختانه تا آخر عمر با همين كيفيت ادامه پيدا كرد. من يادم هست در همين مريضي آخرشان، در بيمارستان بازرگانان، دور تختشان افراد مختلفي بودند. ايشان مرا صدا زدند. من تصور كردم كاري با من دارند و مثلا آبي چيزي مي خواهند. رفتم جلو و گفتم، «بله آقا؟» ديدم شروع كردند درباره من دعا كردند كه، «خدا بركتت بدهد! خدا عزتت بدهد.» من يك لحظه جلوي ديگران خجالت كشيدم و شرمنده شدم. من توفيقات بعدي خودم را در زندگي،معلول همان دعا ميدانم. ايشان براي ما ارث مادي نگذاشتند، بلكه گنجينه عظيمي از ارث معنوي گذاشتند ايشان حتي مقدار قابل توجهي قرض داشتند كه من و برادرانم پرداختيم. ايشان به رغم قدرت و شهرت بسيار بالايي كه داشتند، زندگي بسيار ساده اي را سپري مي كردند وحتي در بعضي از اوقات درتامين ابتدايي ترين نيازهايشان مشكل داشتند. خانه اي كه در آن زندگي مي كردند، ارث پدر و مادرشان بود. پس از رحلت ايشان، فهميدم كه به داروخانه محل به نام پاينده كه مسئول آن كليمي بود، مقداري مقروض هستند كه من رفتم و مبلغ آن را پرداخت كردم. ميراث ايشان ميراثي معنوي بود و اثر تعلميات و آموزشهاي ايشان هنوز در من و خواهر و بردارهايم هست. انشاءالله كه خدا رحمتشان كند و ما راهم عاقبت به خير كند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 16




 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.