گفتگو با دكتر سيد محمدرضا كاشاني، فرزند مرحوم آیت الله کاشانی
درآمد
از پس نيم قرن، در نخستين گفت و گوي خويش درباره پدر، سعي دارد با طمانينه و آرامش، خاطراتي را از انباره ذهن بيرون آورد. شخصيت وي نيز همچون ديگر فرزندان آيت الله كاشاني و بسيار كسان كه در واقع، فرزندان معنوي آن مبارز نستوه هستند، به شدت متاثر ازتعاليم آن مجاهد بزرگ است، او بر اين باور است كه ابعاد بي شماري از شخصيت آيت الله كاشاني، نامکشوف مانده اند كه شايسته است از خلال خاطرات نزديكان و دوستان ايشان به واكاوي آنها بپردازيم.
در عصر يكي از آغازين روزهاي دهه فجر بادكتر كاشاني در محل كانون زبان كه موسسه اي غيرانتفاعي است و توسط او تاسيس شده است، به گفت وگوئي صميمانه و طولاني پرداختيم كه حاصل آن در پي مي آيد.
از نخستين خاطرات خود با آيت الله كاشاني بگوئيد.
ايشان غالبا موقعي كه من درس يا مدرسه نداشتم، مي فرمودند بروم و در خدمتشان باشم و يا مثلا وقتي ايشان را به مهماني، شام، ناهار و يا مجالس روضه خواني دعوت مي كردند، اصرار داشتند كه من همراهشان باشم. از بالاخانه، يعني طبقه بالاي منزل پامنار كه زندگي مي كرديم، ايشان كه تشريف مي بردند پايين، عده اي از افراد هم دنبال ايشان بودند و من اتاقم نزديك پله هايي بود كه مرحوم آقا از محل سكونتشان از آن بالا و پايين مي رفتند. از دم همان پله ها با لحني آميخته با طنز صدا مي زدند، «آقا رضا! بيابريم سور بزنيم.» و معلوم مي شد كه جايي دعوت شده ايم. مي رفتيم آنجا. آشنا بود، غريبه بود. منزل افراد فاميل بود. خيلي ايشان را دعوت مي كردند. ماشين سوار مي شديم ومي رفتيم. ايشان اين جور به من فهمانده بودند كه مي خواهم با من باشي و در صورت لزوم جاي مرا بگيري. البته خدا اين طور نخواست و بنده لياقتش را نداشتم، يك بار به ايشان گفتم، «مي خواهم در خارج تحصيل كنم.» گفتند، «كجا؟» عرض كردم، «آمريكا».
رفتيد؟
بله. به هر جهت ايشان موافقت فرمودند كه براي تحصيل، مرا به آمريكا بفرستند. رفتم در آمريكا و تحصيل كردم. در نامه هايي كه براي من مي فرستادند، بعد از حال و احوال و اين گونه صحبتها و دادن خبرهايي مثل از دنيا رفتن كسي يا صاحب فرزند شدن كس ديگري، هميشه تاكيد داشتند بر نماز سر وقت و اينكه يك وقت مبادا گول زرق و برق غرب را بخوري. ما ديگر همديگر را نخواهيم ديد، ولي به هر حال چه من باشم و چه نباشم، تو برگرد به ايران.
در چه سالي؟
ژانويه 1959 كه حدود 1339 مي شود.
تقريبا سال آخر حيات ايشان؟
حدود يك سال قبل از آن.
پس در هنگام فوت ايشان در ايران حضور نداشتيد؟
خير و به من اطلاع هم ندادند.
چرا؟
كه ناراحت نشوم، چون من به مرحوم آقا خيلي نزديك بودم و ايشان هم خيلي به من محبت داشتند. تنها فرزندشان را هم كه براي ادامه تحصيل به خارج فرستادند، بنده بودم. هميشه در تمام نامه هايي كه مي نوشتند همان نكاتي را كه عرض كردم تكرار مي كردند و اصرار داشتندكه به كشور برگردم.
از خاطراتتان مي گفتيد.
خاطرات شخصي زياد است، ولي من دلم مي خواهد اين خاطره را بگويم كه شبها غالبا مي فرمودند، «پسر! بيا اينجا پيش من بخواب» و من مي رفتم در همان اتاق بالاخانه. در آنجا سه تا اتاق كوچك بود كه يكي،مخصوص ايشان بود. صبح زود ايشان بيدار مي شدند و بنده هم به تبع ايشان بيدار مي شدم و بعد هم برنامه نماز و قرآن بود. بعد بسياري از افراد از همان صبح زود به ديدنشان مي آمدند.
نخستين خاطراتي كه از فعاليتهاي سياسي آيت الله كاشاني داريد، كدامند؟
قبل از اين كه من اصلا به دنيا بيايم، ايشان در عراق همراه با انگليسيها جنگيده بودند. موقعي كه انگليسي ها عراق را تحت كنترل كامل خود گرفتند، مرحوم كاشاني به اعدام محكوم شدند ولذا فرار كردند و به ايران آمدند. البته پدرشان در همان زمانها فوت كردند. مادر بنده عراقي است. بنده البته از كتابها و صحبتهاي خود آقا دريافتم كه سران عشاير در عراق تصميم نداشتند با انگليسي ها مبارزه كنند و آقا مي رفتند و آنها را سر غيرت مي آوردند و مي گفتند، «مملكتتان است. دينتان است.» و آنها را تشويق مي كردند كه با انگليسي ها بجنگند. ايشان در بيست و پنج سالگي مجتهد شد و حتي قبل از آن هم در عراق وارد كارهاي سياسي شده بود. فكر مي كنم ده ساله بودكه مرحوم آقا را از انگليسي ها در دوران جنگ جهاني دوم دستگير كردند. ما رختخوابهايمان را كنار هم انداخته و خوابيده بوديم كه يكمرتبه ديدم خانه شلوغ شد و سربازها و افسرهاي انگليسي كه از نردبام آمده بودند بالا، با نردبام آمدند داخل خانه و همه را گرفتند. يكي از انگليسي ها، روي مرا عقب كشيد و ديد بچه ام دوباره لحاف را انداخت روي من، اين اولين خاطره اي است كه دارم.
از دوره اي كه مرحوم آقا در زندان متفقين بودند چه خاطراتي داريد؟ آيا در زندان به ديدنشان مي رفتيد؟
بله، در كرمانشاه بيرون از شهر، يك چهار ديواري تو در تو بود كه خشتها را روي هم چيده بودند و روي آن گل ريخته و رويش شيرواني انداخته بودند. يك سطل هم بيرون گذاشته بودند به عنوان توالت. يك آفتابه هم بود. آن تابستان خيلي گرم بود. از يكي از پسرهايشان خواستند كه برود با ايشان زندگي كند كه خيلي تنها نباشد يكي از اخوان كه ابوالمعالي باشد و ورزشكار هم بود، حاضر شد برود و حدود دو سال با مرحوم آقا زندگي كرد. خواهر بزرگم كه فوت شده اند، با يك مرد كرمانشاهي ازدواج كرده بودند و در كرمانشاه زندگي مي كردند. آقا غذاي انگليسي ها را نمي خوردند. خواهرم براي 24 يا 48 ساعت غذاي ايشان را تهيه مي ديد و غذا را مي بردم براي آقا.
بيرون از شهر؟
بله، انگليسي ها اردو زده و يك چهارديواري كوچك هم براي آقا درست كرده بودند كه دويست سيصد متر از اردو فاصله داشت و يك در آهني بزرگ داشت كه از بيرون قفل مي خورد. يك دفعه اجازه دادند كه به ملاقات آقا برويم. مرحوم مادرم، مرحوم خواهرم (هماني كه در كرمانشاه بود)، برادرم ابوالعمالي كه همان جا در زندان مقيم بود، يكي دو نفر ديگر هم بودند. كسي كه غذا را براي آقا مي گرفت ومي آورد، اسمش ناتان بود و تازه وارد اتاق شديم و سلام عليكي كرديم كه آقا مرا بغل كردند و به سينه چسباندند. خواهرم رفت دست آقا را ببوسد و كاغذي را كه مي گفتند از طرف آيت الله بروجردي است در دست آقا بگذارد كه ناتان ديد. يك درجه دار انگليسي بود و هيكل بزرگي هم داشت و ديد و پريد كه بگيرد. آقا كه پيرمرد بودند و نمي توانستند كاري بكنند. خواهرم كاغذ را انداخت در دهانش و قورت داد. برادرم، ابوالعمالي، كه اهل ورزش بود، در همان اتاق كوچك، هر روز ورزش مي كرد كه قدرت بدنيش را حفظ كند. اوناتان را بلند كرد و زد به زمين و نشست روي سينه اش. قدرت بدني او به اندازه ناتان نبود، ولي از حمله او به آقا و خواهرم چنان غيرتش به جوش آمد كه او را زد به زمين.
يك مقدار جلوتر برويم، از تظاهراتي كه از منزل ايشان و در اعتراض به نخست وزيري هژير به طرف مجلس انجام شد، چه خاطره اي داريد؟
من خودم در تظاهرات نبودم، ولي افرادي را كه زخمي شده بودند، به منزل ما در پامنار مي آوردند تا به آنها رسيدگي شود. آنهايي هم كه جراحتشان جدي بود، حتما مي بردند بيمارستان. يكي از آدمهاي معروف كه در آن روز مجروح شد، خاقاني بود كه هيكل بسيار تنومندي داشت.من بعد از چند روز به حياط بيروني و به اتاق بزرگي كه مجروحين را در آن نشانده و بعضيها را تكيه داده بودند، رفتم. خون اينها چسبيده بود به ديوارها.
آيا آقا به عيادت آنها مي رفتند؟
به ديدن آنها بله، ولي اين كه در بيمارستان ها به عيادتشان مي رفتند يا نه خبر ندارم.
خاطره شب بعد از تيراندازي به شاه را تعريف كنيدكه ماموران ريختند در منزل شما كه آقا را بگيرند.
يك عده از دوستان آقا و فاميل مي گفتند، «آقا! حتما مي آيند شما را مي گيرند. در خانه نمانيد» مرحوم آقا جواب مي دادند، «من در اين كار گناهي ندارم. دست من در كار نيست. من اگر منزلم را ترك كنم و بروم، خود اين كار، دليل محكمي بر گنهكاري من مي شود. اگر در اين كار دست داشتم، خودم را پنهان مي كردم. من كه گناهي ندارم.» بنابراين حرف هيچ كس را گوش نكردند و در منزل ماندند و آنها آمدند و آقا را با پيژامه بردند.
اين خاطره را با ذكر جزئيات نقل كنيد.
آقا يك عرقچين سرشان بود. يك پيراهن سفيد بي يقه مخصوص روحانيون و يك شلوار زير سفيد، با همين لباس آقا را از نردبام بردند نه از در خانه. آقا مي گفتند كه ايشان را شبانه، در سوز سرماي زمستان، يكسره بردند قلعه فلك الافلاك. بعدا به ما اجازه ملاقات دادند. جاي بسيار ناراحت كننده اي بود يك حوض بزرگ سرد بود كه پر از قورباغه بود و ما مي ترسيديم حتي برويم نزديك و آب برداريم. تنها امكان استفاده از آب، همان بود. اتاقها همه با تيرهاي چوبي ساخته شده بودند. بعد هم كه آقا را بردند لبنان. يادم هست كه ابوالعمالي در خرم آباد با ايشان بود. كسان ديگر را يادم نيست.
در مدت تبعيد ايشان در لبنان، اخبار ايشان چگونه به گوش شما مي رسيد؟
از طريق نامه، آن هم نه از طريق پست، بلكه توسط اشخاص، چون به پست اطمينان نداشتند. البته من خودم هيچ وقت نامه اي ننوشتم، چون سنم اقتضا نمي كرد.
از استقبالي كه در روز بازگشت ايشان صورت گرفت، چيزي به ياد داريد؟
من ده يازده سالم بود. مرا بردند فرودگاه. چندين ساعت طول كشيد تا از فرودگاه مهرآباد برسيم به خانه. آن روزها كه ماشيني در تهران نبود كه ترافيك شود. ولي همه مردم تهران آمده بودند. يك بيوك سبز روباز بود و من هم عقب نشسته بودم. ساعتها طول كشيد و باور كنيد كه گاهي ماشين را از روي زمين بلند مي كردند. اتومبيل مال آقايي به اسم باقري بود كه تاجر بود. اتومبيل موقعي كه به منزل ما رسيد، ظهر شده بود. يادم مي آيد كه مرحوم آقا با بلندگو از مردم تشكر كردند. عده اي از سفراي خارجي به منزل ما در پامنار آمده بودند كه خير مقدم بگويند.
از ارتباط فدائيان اسلام با مرحوم آقا چه خاطراتي داريد؟
سيد حسين امامي هميشه با من بازي مي كرد. بچه بودم. يك روز عصر رفته بوديم بيرون تهران. خودش سوار اسب شد و مرا هم جلو نشاند و تا مسافت زيادي تاخت و تاز كرديم و من بسيار لذت مي بردم.آقا در اتاقي نشسته بودند و داشتند تماشا مي كردند.
روزي كه خليل طهماسبي پس از آزادي از زنان به ديدن مرحوم كاشاني آمد، شما هم حضور داشتيد. خاطره آن روز را نقل كنيد.
بله.آقا دستشان را گذاشتند روي سر خليل. موقعي كه رفت، بعضي ها گفتند،«آقا! اين فرد سياسي است. براي شما خوب نبود كه دستتان را بگذاريد روي سرش.» آقا گفتند، «من ملاي سياسي نيستم و من از سياسي بازي بدم مي آيد.» شنيدم مصدق نگذاشته بود با خليل از او عكس بگيرند.
شايد به اين فكر كرده بود كه ممكن است زماني برايش مشكل درست شود.
آقا به فكر خودش نبود. دائما به فكر اين بود كه چطور اين ملت را از دست استعمار انگليس و آدمهاي فاسد داخلي كه مصدر امور بودند، نجات دهد.ايشان عكس را گرفت و به حرف كسي هم گوش نداد. يعني وقتي كه حس مي كرد بايد از يك نفر خادم كشور حمايت و تجليل شود، ملاحظه كاري نمي كرد.
از حادثه سي تير چيزي به ياد داريد؟
از بهارستان تا پامنار فاصله اي نيست. به من اجازه نمي دادند جاهايي بروم كه خطرناك بودند. يادم هست كه از صداي تيراندازيها خيلي مي ترسيدم. خيلي ها بودند كه آن روز وحشتزده به خانه ما مي آمدند. البته آقا آن روز منزل خودمان نبودند. خانه آقاي گرامي بودند.
و واقعه 28 مرداد؟
موقعي كه جريان 28 مرداد موفق شد وشاه را برگرداندند، به خانه يكي از بستگان آقا به نام مدير نراقي در خيابان تخت جمشيد سابق رفتيم. آقا چند روزي آنجا تشريف داشتند. ايشان انتظار داشتند نهضت پيروز شود و وقتي اين طور شد، خيلي لطمه خوردند.آقا در نامه اي به مصدق به شكل تلويحي نوشته بودند كه تو مي خواهي به شكل عامه پسندي نفت را از انگليسي ها بگيري و بدهي به آمريكائي ها.
براي خود شما حادثه اي پيش آمد؟
در مدرسه آنهايي كه مي دانستند من فرزندآيت الله كاشاني هستم، چند باري مرا حسابي كتك زدند و من اصلا امنيت نداشتم، به طوري كه مرحوم آقا كسي را مامور كردند با من به مدرسه بيايد، آنجا بايستد و بعد مرا بياورد كه كسي صدمه اي به من نزند. به قدري تبليغات مسموم عليه ايشان كرده بود كه مرا كه دبيرستان مي رفتم، كتك مي زدند. كريمپور شيرازي روزنامه اي داشت و عكس آقا را به وضعيت بدي كشيده بود.
از سال 1334 كه آقا را دستگير كردند و زمزمه اي از اعدام ايشان هم بود، چيزي به ياد داريد؟
زندان قصر، بيرون از شهر بود. يك اتوبوس از افراد خانواده سوار كردند و بردند آنجا. خيلي هم معطل شديم، ولي آخر اجازه ملاقات ندادند و برگشتيم منزل. دفعه دوم كه اجازه دادند، يك اتاق معمولي بود كه كف آن يك گليم بود و يك تخت كوچك و مدت بسيار كوتاهي اجازه ملاقات دادند. ماموران آنجا ايستاده بودند و اجازه نمي دادند حرف بزنيم.
چه شد كه آزاد شدند؟
مراجع پادرمياني كردند. گفتند كه آقاي بروجردي دخالت و تهديد كرده اند.
علت دستگيري چه بود؟ همان عكس؟
بله، يكي از دلائلشان همان بود. همان كسي كه وقتي رئيس مجلس بود و هنوز ايشان را ترور شخصيت نكرده بودند، ماشين ها برايشان رديف مي ايستادند، بعدها كه مي خواستيم ايشان را ببريم دندانپزشكي، مدتها بايد مي ايستاديم تا يك تاكسي پيدا شود و ايشان را ببريم. يك دفعه از دندانپزشكي برمي گشتيم، خانمي داشت بي حجاب در خيابان استامبول راه مي رفت. راننده تاكسي كه مي ديد آقا لباس روحاني دارند، شروع كرد با صداي بلند به آن خانم متلك گفتن و حرفهاي نامربط زدن. فهميدم كه مرحوم آقا را مي شناسند و مي خواهند به اين صورت، به ايشان توهين و ايشان را ناراحت كنند.
از ادامه فعاليتهاي ايشان پس از آزادي، چه خاطره اي داريد؟
دكتر اميني و بعضي از وزيرانش آمدند منزل يكي از دامادهاي آقا به اسم دكتر عندليبي. اينها مي گفتند كه بايد واقع بين بود و كار ديگري نمي شود كرد.ارتباط انگليس را مي گفتند، واقع بيني. مرحوم آقا مي گفتند، «شما برويد كار خودتان را بكنيد، من هم هر چه را كه وظيفه ام هست، انجام مي دهم.» و عليه تجديد رابطه با انگليس و قراردادم كسنرسيوم اعلاميه دادند. يك مورد جالب الان يادم آمد. يك بار هم كه آقا مصطفي رفته بودند ديدن نيكسون كه آن موقع معاون رئيس جمهور آمريكا بود و آمده بود ايران، آقا اعلاميه دادند كه اين ديدار از طرف من نبوده و من رضايت نداشته ام.
ملاحظه پدر و فرزندي را هم نمي كردند؟
ابدا. وقتي چيزي بر خلاف اصول بود، ملاحظه هيچ چيز را نمي كردند. آقا مصطفي خيلي از اين اعلاميه آقا ناراحت شده بود. يادم هست كه آقا در اتاق بالاخانه نشسته بودند و آقا مصطفي هم آمد و حسابي از اين اطلاعيه آقا دلگير بود.
بعد از فوت آقا مصطفي، واكنش آقا چگونه بود؟
فوت ايشان كاملا مشكوك بود يادم هست هر شب جمعه با مرحوم آقا مي رفتيم مقبره او در شاه عبدالعظيم.
بعد از واقعه 28 مرداد كه فعاليتهاي سياسي ايشان حجم كمتري پيدا كرد، زندگي روزمره شان چگونه مي گذشت؟
آن روزها من در دبيرستان بودم و فكر و ذكرم رفتن به خارج براي ادامه تحصيل بود و زياد چيزي يادم نمي آيد. آنچه كه از دستشان بر مي آمد، انجام مي دادند. فقط يادم هست كه نامه اي به دبير كل سازمان ملل، داك ها مرشو، نوشتند واز غير قانوني بودن قراردادهاي دولت زاهدي با خارجي ها صحبت كردند. هر چند نتيجه اي نداشت. دولت كه نمي گذاشت ايشان فعاليتي كند. تبليغاتي هم به قدري سنگين بود كه همه از آقا روي گردانده بودند. يك جا گفته بودند، «ريش آقا را كه بالا بزني نوشته است: «Made in England» تبليغات واقعا سنگيني بود.
از مسافرتهايي كه با آقا رفتيد، بگوئيد.
سفرهايي كه مي رفتند اغلب مرا مي بردند. مكه هم كه مي خواستند بروند، گفتند، «به جدم اگر بالغ بودي، من خودم مي گفتم بيا، ولي الان آنجا هوا گرم است و حالا هم كه براي تو حج واجب نيست.»
شما چند سال خارج از كشور بوديد؟ رشته تحصيليتان چيست و چه سالي برگشتيد؟
دكتراي اقتصاد از دانشگاه ايالتي كاليفرنيا هستم. از سال 1337 تا 1346 آنجام بودم و در اواخر 1348 برگشتم.
در ايران چه كرديد؟
بارها در آمريكا از طرف سرپرستي نامه نوشتند كه مملكت به شما نياز دارد و از نظر مالي هم تامين خواهيد شد. وقتي برگشتم، بلافاصله بانك مركزي مرا استخدام كرد. از نظر مالي هم تامين بودم. بعد از مدت كوتاهي هم دانشگاه شهيد بهشتي براي تدريس دعوتم كرد. در دانشكده علوم سياسي و اقتصاد تدريس مي كردم.
چه مدت؟
پنج سال، ولي كار اصليم در بانك مركزي بود.
در چه سمتي؟
كارشناس اقتصادي بودم. دنبال سمت نبودم. دايره اي بودكه رابط بين بانك مركزي و بانكهاي تجارتي بود. البته بانكهاي تخصصي مثل كشاورزي و صنعت و معدن را هم شامل مي شد.
چه شد كه آموزشگاه زبان را راه اندازي كرديد؟
در سن 47 سالگي با بيست سال سابقه بازنشسته شدم. دانشگاه را هم بعد از انقلاب فرهنگي رها كردم. مدتي در دانشكده امور بين الملل، وابسته به وزارت امور خارجه، زبان تدريس مي كردم تا زماني كه آموزشگاه زبان را با توجه به تجربياتي كه در اين زمينه دارم، راه اندازي كردم.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 16