گفتگو با امير عبدالله كرباسچيان
درآمد
سخنان امير عبدالله كرباسچيان در آستانه هشتاد سالگي، سرشار از همان شور و حرارتي است كه به هنگام مرور نشريه نبرد ملت در سالهاي آغازين دهه سي احساس مي شود، شوري كه او را همچنان سرزنده نگه داشته است. وي پس از ترور كسروي به دست فدائيان اسلام، دل به ارادت آيت الله كاشاني سپرد و در مقاطعي، در كنار ياران خويش، وظيفه محافظت از او را به عهده گرفت و اينك، در این گفتگو خاطرات خويش را از برهه اي که او ر را از برهه اي كه آن عالم مجاهد با پيگيريهاي مجدانه اش، زمينه آزادي ضاربين كسروي را فراهم كرد تا مقطع شهادت سيد حسين امامي بازگو كرد. بي ترديد خاطرات كرباسچيان از آيت الله كاشاني كه در اين يادمان، فقط بخش كوچكي از آنها واگويه شده است، مجموعه مبسوط و كاملي را شامل مي شود و در يك گفت و گوي مختصر نمي گنجد. اميد آنكه با چاپ اين مجموعه، گوشه هائي ارزشمندي از تاريخ معاصر، در اختيار پژوهندگان قرار گيرد
از چه زماني و به چه شكل با مرحوم آيت الله كاشاني آشنا شديد؟
با اين كه در سن سالي نيستم كه بتوانم ادعاي خوش حافظگي داشته باشم و چيزهاي زيادي هم فراموشم شده، اما بعضي از نكات و خاطرات، طوري نيستند كه از ياد انسان بروند. كسروي را كه اعدام كرديم، اعلاميه اي بيرون داديم. البته همه تداركات از پيش آماده شده بود. يعني روز حضور كسروي در دادگاه معين شده بود، تاريخ اخطاريه اش كه براي او رفته بود، معلوم بود و بنابراين من يك اعلاميه كوچك به عنوان اعلام موجوديت فدائيان اسلام تهيه كردم. در واقع اعلام موجوديت و قبول مسئوليت بود. اين در خاطرات بنده هم آمده است. اين اولين كار رسمي فدائيان اسلام بود، چون قبلا فقط يك حمله زودگذر چند لحظه اي پيش آمده و كسروي مضروب شده بود. در يك جا خواندم كه نوشته بودند شهيد حسين امامي و برادرشان كسروي را ترور كردند. اين طور نيست و نبايد حق كسي پايمال شود. اين كار به شكل جمعي صورت گرفت كه شهيد حسين امامي و شهيد آقا سيد علي امامي و چهار نفر ديگر به اسامي مرحوم جواد ساعت ساز، مرحوم مظفري، مرحوم الماسيان و مرحوم حسن فدائي، شركت داشتند. گفتند كه فدايي فرار كرد و رفت به رشت كه اين طور نبود. همه اينها رفتند به زندان، سير قانوني طي شد، محاكمه شدند، تبرئه شدند و آمدند بيرون. سه ماه بيشتر حبسشان طول نكشيد. در اين جا بايد به نكته اي اشاره كنم. با اين كه قوام السلطنه خيلي آدم خوبي نبود، مي گويم مرحوم، چون كه به آزادي اين خادمان ملت و جانبازان واقعي اسلام كمك كرد. آن روزها چيزي در كار نبود. فقط يك مشت نظامي و يك مشت به اصطلاح رجال بودند، اما كدام رجال؟ اما اين مرد قول داد كه آزادشان مي كند و دو سه ماهه اين كار را كرد. من يك بار هم در زندان با آنها ملاقات كردم. آن موقع ما در موقعيت يا حال و هوايي نبوديم كه بگوييم عكاس بيايد و عكس بگيرد و خلاصه به ملاقات دوم نكشيد كه آنها آزاد شدند. در موقعيتي كه اينها الله اكبر گويان از دادگاه بيرون آمدند و تمام لباسشان پر از خون بود، چون با اسلحه گرم كار نكردند و با اسلحه سرد كار كردند و نهايت شهامت را به خرج دادند. اسلحه گرم را دست يك بچه هم بدهي، مي زند. آنها كارد و خنجر داشتند. وقتي آنها الله اكبر گويان آمدند بيرون، من در پاگرد طبقه دوم دادگستري، اعلاميه هايي را كه از قبل آماده كرده بودم، ريختم روي سر مردم، مرحوم آقاي كاشاني حدود يك سال بود كه آزاد شده و حدود يك ماه بود كه به تهران آمده بودند.
زمان اعدام كسروي در تهران بودند؟
بله، بنده منزل ايشان را نمي دانستم و پرسيدم. من از مبارزات ايشان عليه انگليس در عراق و شهامت پدرشان و اين ماجراها اطلاع داشتم و در اين زمينه مطالعاتي كرده بودم. خلاصه پرسان پرسان رفتم و از طرف خيابان بوذر جمهري (پانزده خرداد) وارد پامنار شدم و سئوال كردم كه منزل آيت الله كاشاني كجاست؟ به من نشان دادند. آن روزها درب رو به خيابان منزل ايشان هنوز باز نشده بود و من از درب كوچه رفتم. در زدم و كسي جواب نداد. دالاني بود، رفتم داخل، در ديگري بود، زدم. جواب دادند. گفتم، «مي خواهم خدمت آقا برسم.» گفتند، «اسم؟» گفتم، «اسمم را مي گويم، ولي گمان نمي كنم ايشان مرا بشناسند. فقط پدر و دائيم را عرض مي كنم.» و واقعا همين طور هم بود. بنده نامي نداشتم و اين اولين اعلاميه اي بود كه داده بودم. حتي به روزنامه ها هم بعد ازاين ملاقات، اعلاميه را دادم. گفتم، «من خواهرزاده حاج ميرزا ابوالقاسم عتيقه چي هستم.» ايشان از افراد سرشناس بازار و ناظر بزازها بود. بزازها هم براي خودشان داستاني دارند و عزاداريشان در ايران تك بود و نيز گفتم پسر حاج ميرزا باقر كرباسچي هستم. معلوم شد مرا شناختند، چون مرا پذيرفتند. يكي از خدمه گفت، «از پله ها برو بالا، همان اتاق اول.» كه من رفتم و همان اتاقي بود كه بعدها وقتي تير خوردم، مرا آنجا بردند. ايشان تنها بودند. زمستان بود و كرسي گذاشته بودند. با صداي كمي لرزان گفتند، «بفرمائيد! بفرمائيد!» سني هم از ايشان گذشته بود، ولي غير از زندان متفقين كه چهار سال طول كشيد و به ايشان خيلي سخت گذشت، هنوز سختيهاي بعد را نكشيده بودند. واقعا خيلي به ايشان ظلم شد، خصوصا در زمان مصدق، بزرگ ترين دشواريها را كشيدند. تعارف كردند. بنده گفتم، «من كه نمي توانم در مقابل شما بنشينم.» با صداي بلند فرمودند، «بي سواد! اين حرفها را جلوي روي من نزن. من مثل پدرت هستم. چطور هستند آميرزا باقر؟» نمي دانستند كه چه شده. گفتم، «دستبوس هستند.» گفتند، «بنشين.» گفتم، «چشم! من فقط اطاعت امر مي كنم، و گرنه در مقابل شما جسارت نمي كنم كه بنشينم.» سني هم نداشتم. هيجده نوزده سال بيشتر نداشتم. واقعا هم به خودم اجازه نمي دادم بنشينم. فرمودند، «خير اينجا اين حرفها نيست. مي بيني كه زندگي من چگونه است.» مي خواستم پايين بنشينم. فرمودند، «خير! رو به روي من بنشين. مي خواهم تو را درست ببينم!» بعدها بارها فرصت دست داد كه با ايشان ملاقات و گفت وگو داشته باشم، اما ديگر هيچ وقت پيش نيامد كه اين طور تنها، آن هم دو ساعت تمام، در مقابل تنها روحاني مبارز زمان بنشينم و با ايشان صحبت كنم. واقعا تنها روحاني مبارز! هيچ كس ديگري نبود. من خودم خدمت مرحوم آقاي علامه بودم، چون متكفل من بودند. اين كه مي گويم مطلقا كسي نبود، صحبتي نبود كه روحاني مبارز از روحاني غير مبارز مشخص باشد. گمان نمي كنم اين حرف من حق كشي باشد. البته بعد از ايشان روحانيون مبارزي بودند و نهايتا هم حضرت امام (ره) ولي در آن موقع، هيچ يك از روحانيون در سياست دخالت نمي كردند. اعلاميه را خدمتشان دادم و گفتم، «قربان! بعد از واقعه ديروز كه آن سگ به درك واصل شد، اين اعلاميه را پخش كرديم.» اعلاميه را خواندند و گفتند، «اين را چه كسي نوشته؟» گفتم، «قربان! بنده حدود سه چهار سالي است كه در مطبوعات قلم مي زنم، ولي بضاعت علمي چنداني ندارم.» فرموند، «اين را شما نوشته ايد يا اخويتان؟ آقاي علامه چطورند؟» عرض كردم، «قم هستند.» فرمودند، «وقتي ايشان تهران بودند به ايشان گفتم كه تهران برايشان كم است.» عرض كردم، «اطاعت امر كردند و تشريف بردند قم.»
يك بار گفتيد كه آقا مي گفتند، «حجمش كم است بي سواد، اما معنايش زياد است.»
نمي خواهم اين حرفها را بزنم كه خداي ناكرده رنگ ريا به خود بگيرد. ايشان واقعا با محبت بودند و لطف داشتند. اعلاميه كوچك بود، چون هم بودجه نداشتيم، هم كافي بود و فقط مي خواستيم بگوئيم كه اين كافر به دست فرزندان رشيد اسلام به كيفر اعمال خود رسيد و اين فداكاري بزرگ را مژده دهيم. بعدها با دوران سختي كه پيش آمد، نتوانستيم اين اعلاميه ها را نگه داريم، چون حتي هر يك سطرش هم خطر داشت.
از ملاقاتتان با آيت الله كاشاني مي گفتيد.
بله، بنده بر خلاف مقتضيات آن سنين كه انسان غرور دارد و كسي را قبول ندارد، احساس مي كردم نياز به كمك و راهنمايي دارم. قبل از آمدن ايشان، به دليل روابط دايي بنده با حاج آقا حسين لنكراني، بنده بعضي از مسائل روز را به ايشان مراجعه مي كردم و ايشان شهدالله كه تنها كسي بود كه از تربيون رسمي عليه كسروي صحبت و او را مهدورالدم اعلام كرد. ايشان از تربيون مجلس چهاردهم سخن گفت. بعد كه آيت الله كاشاني هم آمدند، با توجه به مقام سيادت و بعد هم مقام مجاهداتي كه ايشان داشتند، حق بودكه اين گونه مسائل را در محضر ايشان مطرح و كسب معرفت و اجازه كنيم. به ايشان عرض كردم، «اگر اجازه بفرمائيد در اوقاتي كه مزاحمتان نباشم، خدمت برسم و كسب تكليف و آگاهي كنم.» و خدمتشان عرض كردم كه فعاليتهايي در اتحاد اسلامي داشتيم و بعد به انجمن مبارزه با بي ديني ضميمه شديم. فرمودند، «خوبند، آنها هم خوبند.» عرض كردم، «ولله، سطحشان با ما نمي خواند، چون آقاي حاج سراج انصاري در سن و سال شما هستند، اما جنابعالي با وجود آنكه در سن و سال بالا هستيد، ما را درك مي فرمائيد و مي توانيد ما را رهبري بفرمائيد.»
گفتند، «بي سواد! تو خيلي حرفهاي گنده اي مي زني.» گفتم، «قربان! رهبري ما كه چيزي نيست، رهبري ايران هم براي شما كم است. شما در بيست و پنج سالگي مجتهد شديد. در همان زمان يك مجتهد تفنگ به دوش بوديد. نهضت عراق را هم كه حضرت ابوي رحمه الله عليه رهبري فرمودند و ما افتخار مي كنيم كه به حمدالله شما آزاد شديد و مي توانيم در محضر مباركتان باشيم.» فرمودند،« از نظر من هيچ وقت هيچ مانعي نيست، اما شما ملاحظه خودتان و دوستانتان را هم بكنيد، چون من هر لحظه در خطرم.» عرض كردم، «وقتي شما در اين سن و سال مي فرمائيد كه ملاحظه خودتان را بكنيد، واي بر ما اگر ابائي داشته باشيم از همراهي با شما.» فرمودند، «اسم كوچكتان را به من نگفتيد.» گفتم،« انشاءالله!» گفتند، «هر وقت خواستيد بيائيد تلفن بزنيد تا بگويم كه چه موقع بيائيد.» در تهران در آن روزها، تلفن خيلي كم بود، ولي ايشان تلفن داشتند. عرض كردم، «مي خواهم دفعه بعد با برادران خدمتتان بيائيم.» فرمودند، «اشكالي ندارد.»
آيا شهيد حسين امامي را مي شناختند؟
بله از قبل با پدر و خانواده شهيد امامي آشنائي داشتند. به علاوه، شيفتگي و عشق عميق شهيد بزرگوارمان را نسبت به آيت الله كاشاني به ياد مي آورم. همين قدر بگويم كه اگر هژير نسبت به ساحت آقا جسارت نمي كرد، شهيد امامي شايد او را به ضرب گلوله از پا در نمي آورد. عشق عجيبي نسبت به آقاي كاشاني داشت.
ماجراي كشتن كسروي را برايشان تعريف كرديد؟
مفصلا. گفتم كه اين پنج نفر رفته اند و او را به ضرب چاقو و خنجر زده اند. حالا يادم آمد كه وقتي گفتم آقا سيد علي امامي، آقا شناختند، چون پدر شهداي عزيزمان اماميها هم ازمجاهدين بود و با آقا رفت و آمد و آشنائي داشت. ولي به صورت تشكيلاتي نزد آقا نرفته بوديم.
جلسه بعد را به صورت گروهي رفتيد؟
خير. آقايان كه در زندان بودند و من هر چند روز يك بار تلفن مي زدم و آقا اجازه مي دادند و مي رفتم و با افرادي كه آنجا بودند، به دستور آقا آشنا مي شدم، چون ايشان مي گفتند لازم است.
در جلسه اول، ديگر درباره چه مباحثي با مرحوم آيت الله كاشاني صحبت كرديد؟
بله، داشتم عرض مي كردم كه به ايشان گفتم، «ما مي خواهيم مثل ديروز، كارهاي عملياتي بكنيم و ديگر وقتمان به صحبت و بحث نگذرد.» آقا فرمودند، «باريكلا! احسنت!» و تاييد كردند كه عليه كساني كه احكام و قوانين اسلام را زير پا مي گذارند، وارد عمليات مي شويم. من همين نكته را با نهايت خوشحالي، در آن جلسه از ايشان گرفتم و متوجه شدم كه بايد دست به فعالتيهاي عملياتي بزنيم. اين جلسه به تشريح فعاليتها و تعداد اعضا و اهداف فدائيان گذشت. من در حال عجيبي بودم. ظهر شد و اجازه مرخصي خواستم. ايشان فرمودند، «خير! من تنها هستم و تنها نمي توانم ناهار بخورم و بايد بمانيد.» جاي شما خالي، ناهار آبگوشت ساده اي بود. دو تا پياله آوردند و با كمال سادگي صفا و بي ريائي در محضر ايشان ناهار هم خورديم.
از نحوه آشنائي مرحوم نواب صفوي و آيت الله كاشاني خاطراتي را نقل كنيد.
مرحوم نواب در سال 1326 از نجف اشرف به تهران بازگشت. اين زمان تقريبا دو سال از شروع كار فدائيان اسلام مي گذشت و همان دوراني است كه ستاد فعاليتهاي ما در منزل مرحوم آيت الله كاشاني تشكيل مي شد و امور مهم با نظر و اجازه ايشان انجام مي شدند. حدود يكي دو هفته از ورود مرحوم نواب گذشته بود و آيت الله هم در جريان فعاليتهاي جمعي ما قرار گرفته بودند كه عصر يک روز که مرحوم نواب در درفتر روزنامه بود، گفت، «فلاني! خيلي مايلم با آقاي كاشاني آشنا شوم و مي خواهم اگر مانعي نداشته باشد، اين كار را به وسيله شما انجام شود.» گفتم، «گر چه ذكر خير شما بوده، ولي اين تمايل شمارا خيلي خوب مي دانم و همين فردا صبح به اتفاق خودمان يا با بردران؟» گفتم، «فقط خودمان، چون به آن صورت، حالت خودنمائي پيدا مي كند كه بسيار زننده است.» با بي ميلي قبول كرد و صبح فردا به اتفاق به منزل آقا رفتيم. ايشان در اتاق بودند. من براي كسب اجازه داخل رفتم و ايشان را مشغول مطالعه ديدم. پس از آنکه سلام و احوالپرسي انجام شد، گفتم، «اگر اجازه بفرمائيد آقاي ميرلوحي معروف به نواب، براي زيارتتان در حياط منتظرند.» فرمود، «تعارف كنيد داخل شوند.» من هم چنين كردم و از همين جلسه، ايشان در رديف ياران جوان آقا قرار گرفت.
آيا آيت الله كاشاني براي آزادي شهيدان امامي و سايرين اقدامي كردند؟
قبل از پاسخ به اين سئوال شما بايد توجهتان را به سالي كه داريم درباره اش صحبت مي كنيم، جلب كنم. صحبت سال 1327 است. تك و توك افرادي نزد آقا مي آمدند و مي رفتند. ايران اشغال بود. آقاي كاشاني زنداني قشون اشغالگر بودند. البته مدت زندانهايش تك تكه بود، قزوين، رشت و اراك كه زندانهاي جنگي قشون انگليس بودند. ايشان ظاهرا آزاد بودند، اما عملا در محاصره و تحت نظر بودند. موقعيت سياسي زمان اجازه دخالت آشكار را نمي داد. تمام مدت اشغال هم كه كشور تحت سلطه حكومت نظامي بود. ايشان در منزل خودشان تحت نظر بودند. اولين باري كه مرا دستگير كردند و بردند. از من پرسيدند، «شما جوان هيجده نوزده ساله، با يك پيرمرد هفتاد ساله چه كار داريد؟» مردم نمي توانستند به ايشان نزديك شوند. در مملكت زمينه اي نبود كه ايشان رهبري را به عهده بگيرند.
آيا به خاطر داريد كه در اين مورد به كسي توصيه اي كرده باشند؟
مردي بود به نام آقاي فريدوني كه معاون وزير كشور و از دراويش گنابادي و واقعا مرد درويشي بود. خانه اش در خاني آباد بود. صبح كه با ماشين وزارتي سركار مي رفت، پسرش را سوار نمي كرد. ايشان از دوستان نزديك قوام السلطنه بود. آقاي ميرزا احمد خان فريدون، خان هم توي اسمش داشت، ولي هيچ وقت وزارت را قبول نكرد. آقا ايشان را خواستند. پسر اين آقا فريدوني از هواداران اوليه فدائيان اسلام و اسمش سلطان محمد فريدوني بود. اين سلطان هم از همان لقبهاي درويشي است. من به او گفتم كه، « به پدرت بگو يك تلفن به آقا بزند. درست نيست كه آقا تلفن بزنند.» اين پسر كوچك خانواده و خيلي براي پدرش عزيز بود. تلفن زدم به آقا كه، «مي خواهم سلطان محمد را بياورم خدمتتان. » فرمودند، « حالا ديگر سلطان پيش ما مي آوري؟» خلاصه رفتيم پيش آقا و او را معرفي كردم و آقا فرمودند، «به به! ديروز پدر زنگ مي زند و امروز پسرش مي آيد.» فهميديم كه آقاي فريدوني با آقا تماس گرفته اند. آقا به او فرموده بودند، «من كه با قوام السلطنه كاري ندارم، ولي شما برويد به او بگوئيد كه اگر موجبات رهائي آنها را فراهم كند، فعلا به او كاري ندارم.» و روي كلمه فعلا تكيه كرده بودند.
قوام السلطنه از آقا حساب مي برد؟
به شدت! آقا گفته بودند فعلا، چون بعدا در ماجراي سي تير ديديم كه در ظرف بيست و چهار ساعت چه بلائي بر سرش آمد! خلاصه آقا فرموده بودند، «اينهائي كه گرفته ايد فرزندان من هستند و غيرت به خرج داده اند و كسي را كه دشمن امام صادق (ع) و رسول الله (ص) بود و چيزي نمانده بود ادعاي خدائي كند، به درك واصل كرده اند. » البته فدائيان، كسروي و منشي او را زده بودند، به سلطان محمد گفتند، «اين صحبتهاي من با پدرتان بود، ولي بي سواد! ايشان هنوز به من جوابي نداده اند، به پدر بگوئيد كه من منتظرم. »
چگونه پيگيري كرديد؟
سه چهار روز گذشت و من به سلطان محمد گفتم، «برو از پدرت بپرس كه چه خبر شده؟ چون من بدون جواب نمي توانم پيش آقا بروم.» گفت، «من شب با پدر صحبت مي كنم و فردا بيا جواب بگير.» فردا آمد و گفت كه، «پدر گفته اند به آقا تلفن زدم و گفتم كه قوام گفته نهايت سعي خودمان را مي كنيم و آقا خيالشان راحت باشد.»
از زماني كه قوام اين جواب را داد تا آزادي فدائيان چقدر طول كشيد؟
يك ماه و نيم تا دو ماه. اينها را محاكمه كردند، ولي البته پرونده شان را جلو انداختند.
بعد از قول قوام، آيت الله كاشاني چقدر پيگيري كردند تا اينها آزاد شوند؟
ايشان مي گفتند من اتمام حجت كرده ام. ما اين كلمه اتمام حجت را گذاشته بوديم راس مطالب. من نزد ايشان رفتم و گفتم، «قربان! انشاءالله كه اتمام حجت شما به نتيجه مي رسد.» ايشان فرمودند، « من تا اين پنج نفر را به چشم خودم اينجا نبينم، باور نمي كنم. اماميها را كه مي شناسم بي سواد، ولي بقيه را قيافه هايشان را نديده ام. هر پنج تا هم بايد باشند، چون ممكن است يكيشان را نگه دارند. اين حرف را هم به آنها زده ام كه بايد هر پنج تا را اينجا در منزلم به چشم خودم ببينم.» بعد هم من هفته اي يكي دو بار مي رفتم و مي پرسيدم.
آقا مي فرمودند، « من حرفم را زده ام و خيلي نبايد صحبت كنم. البته ضرورت اگر دارد با فريدوني صحبت مي كنم.» بعد فرمودند، « شماره تلفن فريدوني را بگير.» من تلفن را گرفتم و به آقاي فريدوني گفتم كه، «از منزل آيت الله كاشاني تلفن مي زنم و آقا مي خواهد با شما صحبت كنند.» آقا گوشي را گرفتند و البته بعدها به من گفتند كه در مقابل سئوالاتشان چه پاسخي شنيده اند. آقا فرمودند، گفته بودند كه محاكمه آنها در جريان است و معطلي و مسامحه اي هم در كار نيست، اما بايد سير قانونيش را طي كند و ايشان نمي خواهند با كفالت و ضمانت، آنها را بيرون بياورد، بلكه مي خواهد تبرئه شان كنند كه بعد از آن مشكلي نداشته باشند. قضايا هم طوري باشد كه پولي نپردازند، چون چيزي نداشتند كه بپردازند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 16