رنج يك عمر در يك روز

روز يكشنبه هفتم تير ماه سال 1366 ساعت از 4 گذشته بود. در آن روز آفتابي، همراه پدرم در مغازه مان واقع در خيابان پيروزي مشغول توزيع قند و شكر كوپني بوديم، صف طويلي از مردم شهر جلوي مغازه براي دريافت سهميه ايستاده بودند كه ناگهان صداي چند هواپيما شنيده شد. اول مردم بي توجهي كردند، زيرا برايشان تازگي نداشت. هر روز
سه‌شنبه، 7 تير 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
رنج يك عمر در يك روز

رنج يك عمر در يك روز
رنج يك عمر در يك روز


 





 
خاطرات عبدالباقي فرهادي، جانباز شيميايي
روز يكشنبه هفتم تير ماه سال 1366 ساعت از 4 گذشته بود. در آن روز آفتابي، همراه پدرم در مغازه مان واقع در خيابان پيروزي مشغول توزيع قند و شكر كوپني بوديم، صف طويلي از مردم شهر جلوي مغازه براي دريافت سهميه ايستاده بودند كه ناگهان صداي چند هواپيما شنيده شد. اول مردم بي توجهي كردند، زيرا برايشان تازگي نداشت. هر روز هواپيماهاي عراقي براي بمباران مي آمدند و مي رفتند. ناگهان صداي اصابت چند بمب شنيده شد و به دنبال آن پدافند پادگان شروع به تيراندازي كرد. مردم سراسيمه به هر طرف فرار مي كردند و جلوي مغازه خالي شد. ما نيز بدون بستن مغازه به پناهگاه رو به رو كه در حياط آموزش و پرورش براي مواقع ضروري درست شده بود، فرار كرديم و مدتي در آنجا بوديم كه بوي متعفني را استشمام كرديم. چيزي مثل بوي سير و سبزي گنديده. يك نفر به داخل پناهگاه سركي كشيد و با صداي گرفته گفت، «از پناهگاه بيرون بياييد و به مناطق بلند برويد. شهر را بمباران شيميايي كرده اند.» با شنيدن اين جمله بلافاصله از پناهگاه بيرون آمديم. قرار بود همسرم و فرزندانم ابراهيم و يوسف كه يكي 4 ساله و ديگري هم 3 ساله بودند. براي ناهار به منزل پدربزرگشان، ماموستا ملا عبدالباقي واعظي واقع در چهارراه فرمانداري بروند. به محض بيرون آمدن از چند رهگذر پرسيدم كجا را زده، گفتند چهار راه سپاه و چهار راه فرمانداري را. در بين راه دعا ميكردم كه كاش خانواده ام به آنجا نرفته و در منزل مانده باشند، اما چنين نبود. وقتي به آنجا رفتم. دود غليظي همه جا را پر كرده بود. مردم با پارچه هائي سرو صورت خود را پوشانده و با آتش زدن كاغذ مقوا دودي را ايجاد كرده بودند تا از تأثير مواد شيميايي بكاهند، غافل از اينكه بر اين ماده خطرناك كه بعدها معلوم شد گاز خردل بوده، هيچ تأثيري ندارد. همسرم، دست ابراهيم و يوسف را گرفته بود و به طرف سالن تربيت بدني كه از چند روز پيش بالاي آن تابلوي (ش.م.ر) زده بودند و سپاه براي معاينه و معالجه مصدومين احتمالي شيميايي آماده كرده بود، رفته بود.آن موقع ها حمامي در آن محله قرار داشت. چون قبلا شنيده بودم كه استحمام از اثرات شيميايي كم مي كند، خواستم به حمام بروم، ولي مثل هميشه آب قطع بود و در حمام بسته. به ناچار به طرف نقاهتگاه در سالن تربيت بدني رفتم كه با ازدحام جمعيت روبه رو شدم. پس به طرف منزل خودمان كه در چند قدمي نقاهتگاه بود، رفتم و تازه يادم آمد كه مغازه را نبسته ام و پدرم در آنجاست، با ديدن من همه خوشحال شدند، اما همگي از سوزش چشم و خارش پوست شكايت داشتند.كم كم اين حالت به من دست داد، احساس تشنگي عجيبي مي كردم و مرتبا آب مي نوشيدم. در اين همين اثنا ماموستا ملا باقي به منزل ما آمد تا از وضع ما با خبر شود. با ديدن ابراهيم كه نوه بزرگش بود و او را خيلي دوست مي داشت،‌ اورا در آغوش گرفت و بوسيد، غافل از اينكه خودش به شدت مصدوم شده بود. او سرفه و استفراغ مي كرد و با بوسيدن ابراهيم اثرات آن در پشت ابراهيم نمايان شد. در اين موقع صداي بلندگوي مسجد را شنيدم كه مرتبا توصيه مي كرد شهر را تخليه كنيد، چون بمب شيميايي به شهر زده شده است. مردم باور نمي كردند و مي گفتند، «ما كه حيوانات آزمايشاهي نيستيم كه قدرتهاي غربي روي ما آزمايش كنند.» به هر تقدير، وانتي را كه براي موقع فرار از بمباران و توپ باران تهيه ديده بودم، آماده كردم و تمام اعضاي خانواده خود و خواهرانم را در آن جا دادم و ماموستا و همسرش را نيز در پشت وانت سوار كردم و قبل از اينكه هوا تاريك شود، به روستاي «شيواشان» رفتيم. قبلا اتاقي را براي مواقع ضروري در آنجا تهيه كرده بودم. مردم روستا با ديدن ماموستا ملا باقي خيلي متأثر شدند، چون همه او را مي شناختند و برايش احترام قائل بودند. كم كم قيافه ها و اندام ما تغيير كردند و سوزش عجيبي را در چشمانمان حس مي كرديم و پوست بدنمان ورم كرد و قرمز شد. سرفه هاي مداوم داشتيم. ماموستا بيشتر از همه ما مصدوم شده بود و همراه با سرفه، استفراغ هم مي كرد. پوست همگي قرمز شده بود و در پشت گردن ابراهيم كه ماموستا آن را بوسيده بود، تاول بزرگي درآمد. در روستا كنار حوض مسجد رفتم و سر و صورت خود را شستيم. كم كم هوا تاريك شد. ما به اتاق كوچكمان در روستا برگشتيم، ولي مگر با آن همه درد و رنج مي توانستيم بخوابيم؟ همه سرفه مي كردند و خارش و سوزش چشم داشتند.
تا نزديكي هاي صبح روز دوشنبه تاريخ 1366/4/8 در روستا مانديم. همگي احساس ناراحتي و خفگي مي كرديم وتصميم گرفتيم به شهر برگرديم. چون به جاده اصلي رسيديم ؛ از رهگذري پرسيدم از شهر چه خبر. گفت شهر خالي از سكنه است. به ناچار به طرف مهاباد به راه افتاديم. پانزده نفري را كه سوار وانت كرده بودم به بيمارستان مهاباد رساندم. در ميانه راه مرتبا ماشين را نگه مي داشتم و به همه آب مي دادم. ماموستا را پايين آوردم و به آنها گفتم چيزي نيست. انشاءالله اين هم خواهد گذشت. خلاصه به بيمارستان مهاباد رسيديم. بلافاصله ما را به طرف اورژانس بردند و به هر كدام از ما آمپول زدند و در چشم ما قطره ريختند. وضعيت ما خيلي بدتر شده بود و هر ساعت كه مي گذشت درد و رنج و ناراحتي را بيشتر احساس مي كرديم. خواهرزاده ام كامران كه در مهاباد سكوت داشت، از آمدن ما خبر دار شد و به بيمارستان آمد. رئيس اورژانس به او گفته بود كه چند نفري از اينها وضعشان چندان خوب نيست، ولي ما هم امكانات نداريم و بايد اعزام شوند. ميني بوسي كه قبلا صندلي هاي آن را درآورده و براي مواقع ضروري آماده كرده بودند، در حياط بيمارستان بود. چند آمبولانس و ماشين هاي شخصي از سردشت به بيمارستان مهاباد آمدند كه تعدادي مصدوم را آورده بودند. تعداد مصدومين هر لحظه بيشتر مي شد. ما را همراه بقيه مصدومين در ميني بوس گذاشتند و به بيمارستان 29 بهمن تبريز اعزام كردند.

رنج يك عمر در يك روز

من سويچ ماشين را به كامران دادم و گفتم كه پدر و مادر و خواهرم را كه وضعيت بهتري از ما داشتند به نقده و به منزل اقوام ديگر ببرد و خودمان سوار ميني بوس شديم. دست ابراهيم را گرفتم و يوسف را بغل كردم و همسرم طليعه، دست پدر و مادرش (ماموستا ملا باقي) را گرفت. ديگر هيچ جايي را نمي ديدم. مرتبا به ما سفارش مي كردند از هم جدا نشويم. ساعت 12 ظهر بود كه همراه بقيه مصدمين به طرف تبريز به راه افتاديم. تمام مصدومين عطش عجيبي داشتند، خودم از همه بدتر بودم. نزديكي هاي ساعت 4 بعداز ظهر روز دوشنبه به حياط بيمارستان 29 بهمن تبريز رسيديم. مسئول بيمارستان آمد و گفت جا نداريم، مصدومين زياد هستند. به طرف فرودگاه تبريز به راه افتاديم كه تازه متوجه شديم چه بلاي خانمانسوزي گريبان مردم محروم و مرزي و بيچاره سردشت را كه هميشه زير فشار بمبارن و توپ باران بعثي هاي خدانشناس بودند،‌گرفته است. به فرودگاه كه رسيديم ؛ مصدومين فراوان ديگري از جمله شهيدان رحيم پناهي، صالح رسول پور، رسول اميني، قادر اسدزاده، ابوبكر شمامي، عبدالله مينايي و رسول نريماني را ديديم. ما را از ميني بوس پياده كردند. تنها دو نفر پرستار آنجا بودند و به آن همه مصدوم مي رسيدند. همه ناله مي كردند و آب مي خواستند. به بعضي از مصدومين سرم هم وصل كرده بودند.
بعد از انتظار فراوان، يك هواپيماي باري نظامي به فرودگاه آمد كه در آن تختهاي سه نفري براي اعزام ما گذاشته بودند. ابتدا مصدوماني را كه حالشان وخيم بود بعدها همگي به شهادت رسيدند. سوار كردند، سپس دست ما را گرفتند و سوار كردند. من مرتب به طليعه (همسرم) سفارش مي كردم كه از همديگر جدا نشويم. در انتهاي هواپيما جاي كمي مانده بود كه ما را هم سوار كردند. هواپيما اوج گرفت كه ناگهان مثل اينكه در دست انداز بيفتد، همگي تكان شديدي خورديم. حتي دو نفر از مصدومين به نام عبدالله مينايي و رسول نريماني از تختها پايين افتادند. يكي از مسئولين هواپيما نزديك ما آمد. از او سئوال كردم كه چرا هواپيما تكان خورد؟ او گفت نقص فني پيدا كرده است. در اين موقع ترس عجيبي را در خود احساس كردم و گفتم خداوندا خانواده ام را به تو سپردم و تقاضاي بخشش و مرحمت از درگاه خداوند كردم. به هر تقدير هواپيما در فرودگاه تهران به زمين نشست. نزديكي هاي ساعت 10 شب بود و اتوبوسهايي را براي اعزام ما به بيمارستان تهران آماده كرده بودند. بلافاصله ما را از هواپيما پياده كردند. ابتدا مصدومين بدحال و سپس ما را در اتوبوس قرار دادند و هر اتوبوسي را به بيمارستاني اعزام كردند و من خانواده ام را به بيمارستان شهيد چمران بردند. به محض ورود، لباسها را از تنمان درآوردند و همه را به حمام فرستادند.
لباس بيماران را به ما دادند. مردها را به سالن سخنراني بيمارستان كه براي مصدومين سردشتي آماده كرده بودند و مصدومين زن را به طبقه دوم فرستادند. به هر كدام از ما پماد مخصوصي دادند كه روي زخمهايمان بماليم، چون حتي پرستاران نيز از نزديك شدن و دست زدن به ما خودداري مي كردند.
آن شب روي تخت در كنار ماموستا و بقيه مصدومين دراز كشيدم و چون خيلي خسته بودم به خواب رفتم. نزديكي هاي صبح بود كه اذان صبح را شنيدم. احساس مي كردم خواب مي بينم. پرستار آمد و در چشم هر كدام از ما دو قطره چشمي ريخت. بعد از مدتي بيناييي خود را به دست آوردم. وقتي بلند شدم و در بين مصدومين قدم زدم، همشهري ها و همكاران و همسايه هاي خود را ديدم كه هر كدام روي تختي آرميده بودند و با وجود درد و سوزش و ناراحتي، دم بر نمي آوردند. براي رعايت حال بقيه ي بيماران بيمارستان و كاركنان آن، در ظروف يك بار مصرف به ما غذا مي دادند و سفارش مي كردند مرتب از پماد استفاده و روزي سه تا چهار بار استحمام كنيم. گاهي بعضي از زخمها را با تيغ مي تراشيدند و ديدن اين كه تقريبا وضعيت بهتري داشتيم، به مصدومين سر مي زديم و نياز آنها را برطرف مي كرديم، چون تنها يك پرستار در آنجا بود و نمي رسيد به همه كمك کند، و براي همين از ما كمك خواست. ماموستا خيلي ناراحت بود و من به پرستار اطلاع دادم. او را به اتاق آي.سي.يو بردند و ساعت و انگشتر و بقيه وسايل همراهش را برايم آوردند.

رنج يك عمر در يك روز

پس از استحمام ابراهيم و يوسف (پسرانم) آنها را روي تخت گذاشتم و به طبقه بالا رفتم، در پشت اتاق آي.سي.يو ايستاده بوديم كه پرستار بيرون آمد و رو به من كرد و سئوال كرد كه آيا من همراه ماموستا هستم. بعد از مطمئن شدن گفت، «ايشان به شهادت رسيدند.» و پرستار ديگري را صدا زد و دو نفري، ماموستا را به سردخانه بردند. بي اختيار اشك از چشمانم جاري شد. به اتاق همسرم طليعه رفتم. او با ديدن وضع آشفته من متوجه شهادت پدرش شد. به او گفتم كه مادرش از اين موضوع با خبر نشود. نزد ابراهيم و يوسف آمدم، دستشان را گرفتم و به حياط بيمارستان بردم. در پشت بيمارستان سرو صدايي شنيده مي شد. متوجه شدم كه برادر ماموستا، محسن واعظي است كه در تهران سكونت دارد. بعد از پرس و جوي فراوان ما را در بيمارستان شهيد چمران پيدا كرده بود.
با ديدن من، او نيز متوجه به شهادت رسيدن برادر بزرگش شد. چون بيمارستان نظامي بود، از ورود او جلوگيري مي كردند كه گفتم برادرش به شهادت رسيده و به او اجازه ي ورود دادند و وارد شد. بعد ماموستا را همراه شهيدان ديگر حسن وعبدالله معروفي، قادر اسدزاده و همسر و دخترانش و بقيه به بهشت زهرا بردند. من ديگر از آنان خبر نداشتم. نزد ابراهيم و يوسف ماندم. آن روز سه شنبه 64/4/9، بعد از تشريفات قانوني در بهشت زهرا، شهدا را كه تعدادشان هشت نفر بود با آمبولانس به سنندج و از آنجا به سردشت انتقال دادند. من نتوانستم همراهشان به سردشت بروم. بعد از دو روز، ما را از بيمارستان مرخص كردند. برايمان پماد سفيد رنگ و چند قطره چشمي تجويز كرده بودند. در تهران در منزل محسن واعظي برادر شهيد عبدالباقي واعظي رفتيم و در آنجا مجلس ترحيمي را برپا كرديم. همسايگان ايشان در تهران خيلي محبت كردند و ما را دلداري دادند، آنها با آگاهي از وضعيت تأسفبار ما ناراحت بودند.
گفتني در مورد بمباران شيميايي شهر مظلوم سردشت فراوان است. در طي هشت سال دفاع مقدس، مردم اين شهر مرزي و محروم و دور افتاده، سختي هاي فراواني را متحمل شدند كه خود مثنوي هفتاد من كاغذ مي شود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 20




 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط