شهيد دكتر پاك نژاد در قامت يك همسر(2)

همزمان با تحصيل شما و تدريس در مدرسه اماميه، دكتر پاك نژاد هم در مدارس تعليمات اسلامي تدريس مي كردند، البته شما در تهران وايشان هم در يزد. جالب اينكه تعدادي از دانش آموزان مدرسه اماميه، يزديهاي مقيم تهران بودند. درست است؟
سه‌شنبه، 14 تير 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهيد دكتر پاك نژاد در قامت يك همسر(2)

شهيد دكتر پاك نژاد در قامت يك همسر(2)
شهيد دكتر پاك نژاد در قامت يك همسر(2)


 






 

گفتگو با زهرا سيمين دخت كني، همسر شهيد دكتر پاك نژاد
 

همزمان با تحصيل شما و تدريس در مدرسه اماميه، دكتر پاك نژاد هم در مدارس تعليمات اسلامي تدريس مي كردند، البته شما در تهران وايشان هم در يزد. جالب اينكه تعدادي از دانش آموزان مدرسه اماميه، يزديهاي مقيم تهران بودند. درست است؟
 

بله، ازآن جمله دخترهاي آقاي مرشد در آنجا تحصيل مي كردند، كه ايشان برادرزن آقاي برخوردار بودند. دختر آقاي رسوليان هم بودند وخيلي‌هاي ديگري كه من الان درست به خاطر ندارم. من در آن مدرسه دبير بودم و در دبيرستان آزرم كه نزديك ميدان شهداي امروز است،درس هم مي خواندم كه آن وقتها يكي از بهترين مدرسه هاي تهران محسوب مي شد. البته در فضاي آموزشي آنجا هم حجاب رعايت نمي شد و فقط من يك نفر بودم كه بر پوشش اسلامي و حجاب كامل خودم اصرار داشتم حتي به خاطر دارم كه مراسمي در مدرسه ما به نام سازمان ملل انجام شد .من در رشته اي تحصيل و تدريس مي كردم كه هم مجبور بودم كار كنم و هم پذيرايي از مهمانان را برعهده داشتم زماني كه نوبت پذيرايي كردن من رسيد، به جاي ديگري از مدرسه رفتم، تا خودم را از مراسم كنار كشيده باشم و نتوانند مرا پيدا كنند، كه مجبور باشم درآن مراسم، از آنها پذيرايي كنم.
حتي مي خواستند از مراسم فيلمبرداري كنند .چون مدرسه ما رتبه بالاي آموزشي داشت و قصد داشتند فيلم آن را در سينماي درجه يك فيلمها نمايش مي دادند. موقع فيلمبرداري،‌ سعي مي كردم خودم را جايي درمدرسه پنهان كنم كه از نگاه دوربين دور بمانم. نشان دادن فيلم ما در سينما، براي خانواده ما كسرشأن بود. از نظر ديني جايز نمي دانستيم كه نگاه نامحرمان به ما بيفتد.

زماني كه شما به عنوان يك شهروند تهراني،‌وارد يزد شديد، قطعاً برخي از آداب ورسوم رفتاري مردم يزد هم براي شما تازگي داشته است. قبل از اينكه وارد يزد شويد، به عنوان همسر شهيد پاك نژاد آيا شهر يزد را نديده بوديد؟
 

فقط اسم ونقشه اش را در درس جغرافيا ديده بودم.

بعد از گذشت آن همه سال موقعيت آن روزهاي محل زندگيتان در يزد را براي ما شرح بدهيد. شما در محله پيربرج سكونت داشتيد؟ جايي كه هنوز هم به عنوان محل مطب آقاي دكتر پاك نژاد مي شناسند؟
 

آنجا قبل از ازدواج ما، محل مطب بود .بعدازاينكه ازوداج كرديم، براي آنكه راحت تر باشند و مردم آسانتر بتوانند به ايشان مراجعه كنند، جاي مطب را عوض كردند. چون خانه مسكوني ما قديمي بود تالارش را به مطب تبديل كردند كه هم متصل به خانه بود و هم زودتر و بهتر مريضهايشان را مي ديدند. قبل از ازدواج، در محله بازار نو ساكن بوديم، كه قلعه كهنه ناميده مي شود، نزديك به خيابان مسجد جامع و كمي دورتر از بيمارستان سيدالشهدا(ع) فعلي.

در آغاز زندگي مشترك، خانه شما و مطب آقاي دكتر در محله پيربرج بود؟
 

نه، در محله بازار نو يا قلعه كهنه. يك سال و چند ماه بعد در اينجا آمديم.

جهيزيه و لوازم مورد استفاده زندگي را با خودتان از تهران به يزد آورديد؟ آيا نخستين روز زندگي را در خانه استيجاري آغاز كرديد يا درهمان خانه قديمي مرحوم پاك نژاد سكونت يافتيد، در كنار پدر و مادر و ديگر اهالي خانواده آقاي دكتر؟
 

همانطور كه گفتم دكتر پاك نژاد اصرار داشتند تا مهريه زيادي برايم ثبت كنند ولي با اصرار خانواده ما تعادل و حد وسطي در تعيين مهريه برقرار شد يزديهاي قديم، بر اين عقيده بودند كه خانواده داماد هر مقداري كه مهريه و صداق براي عروس تعيين مي كنند، بايد دو برابرش جهيزيه از خانواده عروس بگيرند.پذيرش اين قول و قرار براي خانواده ما ممكن نبود درآن زمان پدرم كارمند اداره دارايي بود؛ 5 خواهر بوديم و پدرم مجبور بود 5 جهيزيه آماده كند.
بنابراين خانواده ما با آگاهي از عقيده مردم يزد، مانده بودند كه چه كار بايد بكنند؟ آن وقتها رسم بود كه يك اتاق خواب مي گرفتند،‌ با ميهمان خانه، ناهار خوري و آشپزخانه.
البته اندازه و دارايي هر خانه، نسبت به ثروت هر كسي متفاوت بود. همان چيزها را بعضي ها گرانتر و بعضي ارزانتر مي گرفتند، ولي از تهيه و داشتن آنها نمي شد امتناع كرد. مثلاً آن موقعها چراغ گازي يا خيلي چيزهاي ديگر نبود. آن زمان يخچال وجود نداشت .بعد ازيكي- دو سال كم كم يخچال آمد كه ما هم تهيه كرديم.
همه آن چيزهايي را كه رسم بود ما هم آماده كرديم. بعد همه جهيزيه را با كاميون حمل كردند و با همراهي برادرم يك برادر بيشتر نداشتم و يكي از خدمتكاران پدر بزرگم و 2-3 نفر ديگر،به طرف يزد فرستادند. چند روز قبل از اينكه من به يزد بيايم وسايل را آوردند و مرتب كردند در خانه آقاي دكتر كه بعدها مطبشان شد، واقع در خيابان امام. وقتي كه وارد شديم، تنها ماشين آقاي دكتر بود و ماشين پسرداييشان و ماشين حاج احمد آقا دستمالچي،‌ و اصلاً نه سروصدايي داشتيم و نه شلوغي و نه حرفي. همانجا ما عقد كرديم، بعد از عقد يكي دو روز بعد مهمانها ماندند و برگشتند. اواخراورديبهشت بود كه من به يزد آمدم. براي آخرين بار، در سال 1342، امتحانهاي بچه ها را گرفته بودم ،كه به يزد آمدم.
اتفاقاً آن سال هوا خيلي خوب بود و باران هم مي باريد. همه گفتند كه به خاطر قدم شما بوده كه در يزد،چنين باراني در اين فصل مي بارد،و گرنه در اين وقت سال يزد چنين هوايي ندارد.بعد هم وارد منزل خودشان شديم. منزل شخصي دكتر پاك نژاد بود با آنكه ساختمان آن قديمي بود .اما آن را به خوبي تعمير و بازسازي كرده بودند. منزل پدر و مادرشان به اندازه 2-3 ايستگاه اتوبوس دورتر بود، واقع در محله وزارون. در آن محله، آب چاهها شور بود محله پيربرج نزديك چهار راه مير چخماق بود. بالاخره ما وارد آن خانه شديم آن زمان هم رسم بود كه عروسي را مي آوردند، جشن مي گرفتند .ما تقريباً صبح رسيديم و قرار شد كه مراسم جشن عروس را شب برگزار كنند. رسم بود ميهمانان را كه دعوت كرده بودند، همان شب اول بيايند و عروس را ببيند. به ميهماناني كه بدون دعوت مي آمدند، «گريخته» مي گفتند. و خانه آقاي دكتر سه در داشت. يك در داخل كوچه باز مي شد، يك در جنوبي و يك در شمالي هم داشت. يكي از آقايان نيروي انتظامي بعدها به من اين جريان را گفت، زماني كه من وارد خانه شده بودم، پاسبانهايي دم در گذاشته بودند. آن
آقا تعريف مي كرد كه از در جنوبي، گريخته ها وارد مي شدند كه بيايند عروسي را ببينند و از درشمالي هم خارج شوند. يك پاسبان دم اين در و يكي هم دم آن در ايستاده بودند. من حالم بد شد، بعد از اينكه مرا به داخل اتاق بردند، خواهرم را كه تازه ازدواج كرده بود .جاي من نشاندند و گفتند اين عروس است! اينكار براي آن بود كه جواب مردم را بدهند و مسأله اي به وجود نيايد.مردم هم كه عروس را نمي شناختند، فكر مي كردند خواهرم عروس است بعدها آن پاسبان به من گفت: «بقدري خانه شلوغ شده بود كه راه نبود كسي جلوتر برود و ما مجبور شديم در را ببنديم و گفتيم هر وقت جمعيت از آن خارج شدند در را باز مي كنيم». مي گفت: «اين خيابان پهلوي- كه بعدها شد خيابان امام خميني(ره)- به حدي شلوغ بود كه جاي سوزن انداختن نبود.همه مي گفتند مي خواهيم برويم خانم دكتر پاك نژاد را ببينيم- چون آقاي دكتر از يزد دختر نگرفته- ببينيم اين دختر خوشبخت تهراني كيست كه آقاي دكترحاضر شده با او ازدواج كند».
مي گفت«ساعتي طول كشيد تا خانه خلوت شده و ما توانستيم دوباره در را باز كنيم. مردم اعتراض مي كردند كه چرا در را باز نمي كنيد تا ما برويم عروسي ببينيم.»
آن وقتها اين رسم رايجي بود در بين همه مردم؛چه كساني كه ثروتمند و مرفه بودند يا آنها كه به لحاظ مالي،تهيدست بودند. حتماً بايد شبي كه عروس را به خانه مي آورند دررا باز مي گذاشتند تا مردم وارد شوند و او را ببينند. اين رسمي بود كه عموميت داشت.

بعد از مراسم عروسي، آقاي دكتر چند روز به خودشان مرخصي داده بودند كه استراحت كنند و به مطب نروند؟
 

از همان اولين روزهاي ازدواج هم به آن صورت نبود كه خيلي در خانه بماند.

بعد كه شما وارد زندگي مشترك با آقاي دكتر شديد،درهمان خانه اي زندگي كرديد كه مطب آقاي دكتر هم همانجا بود؟
 

وقتي من آمدم، آنجا محل مطب نبود بعد ازيكي- دو سال، مطب به خانه منتقل شد.

ازموقعيت و منزلت اجتماعي دكتر پاك نژاد در ميان مردم يزد، براي ما بگوييد.
 

درزمان طاغوت، چون ايشان برخي فعاليتهاي سياسي داشتند و حكومت هم از آنها اطلاع پيدا كرده بود، باعث شد تا ايشان را به پستهاي مهم تنزل دهند.
ابتدا مسئوليت ايشان را از مقام رياست اداره كار به سرپرست سازمان تأمين اجتماعي كاهش دادند وبعد هم از آنجا، وظيفه رياست درمانگاه را عهده دار شدند؛ ولي مردم به گونه اي با ايشان روبه رو مي شدند و رفتار مي كردند كه انگار مثلاً مديركل است هر كاري هم روساي ادارات انجام مي دادند با نظر و مشورت ايشان عملي مي شد.

البته شخصيت اجتماعي شهيد دكتر پاك نژاد، به گونه اي نبود كه بر اثر تنزيل پست و مقامهاي اداري متزلزل شود يا خدشه اي بر خود بپذيرد.
 

شخصيت دكتر،شخصيتي با ابعاد ظاهري و اداري نبود كه كسي بخواهد يا بتواند ايشان در مقامهاي رياست يا مديريتي بشناسد. ايشان، قبل از هر جنبه ديگري روحاني و معنوي بود شخصيت ايشان ظاهري نبود و در باطن مردم نفوذ كرده بود. هنوز هم بعد از سالها، نمي توان شخصيت آقاي دكتر را از دل و روح مردم بيرون كرد.ايشان جايگاهي دارند كه هيچ وقت محو نمي شود. هيچ شخصي، گروهي يا اتفاقي نمي تواند شخصيت ايشان را نابود كند، چون در دل مردم اشتياقهاي معنوي مردم جاي دارد.
هنوز هم بعد از 25-26 سال كه از شهادت ايشان گذشته است، كوچكترين خدشه اي به شخصيت و محبوبيت ايشان در ميان مردم وارد نشده است.به هر جاي شهر يزد كه وارد بشويد و از دكتر پاك نژاد نام ببريد، مردم شروع مي كنند به ذكر خيرحتي افرادي هم كه درزمان حيات دكتر نبوده اند، از ايشان به نيكي ياد مي كنند. كوچكترين افرادي كه به لحاظ سني و در مقايسه با سال شهادت دكتر پاك نژاد در اجتماع ما زندگي مي كنند، كساني هستندكه هنگام شهادت دكتر به دنيا آمده اند. يعني افرادي كه حدود 28 سال دارند. اگر شما به ميان اين افراد 28 ساله برويد و با آنها مصاحبه كنيد و بپرسيد «آيا شما دكتر پاك نژاد را مي شناسيد؟» يا اينكه ايشان چه خصوصياتي داشتند؟» يقيناً، آنها هم همان حرفهايي را مي زنند كه پدر و مادرهايشان مي زنند اگر پدر و مادر اين افراد در حيات باشند همان حرفهاي خودشان را درباره دكتر به فرزندانشان گفته اند كه حالا در سن 28 سالگي هستند. انتقال خصوصيات اخلاقي و رفتارهاي عملي افراد، سينه به سينه است و از يك نسل به نسل بعدي نقل مي شود و باز از اين نسل به نسلي كه هنوز به دنيا نيامده اند منتقل مي شود. تا اين زمان، تقريباً سه نسل خصوصيات شخصيت دكتر پاك نژاد را حفظ كرده اند. ايشان هميشه مي گفتند: «دكتر بودن من برايم ارزشي ندارد، براي اينكه بعد از فوت آدم، اين وجه از شخصيت او هم از بين مي رود. تنها چيزي كه براي من اهميت دارد، تفكر جاري در همين كتابهاست كه من به وسيله آنها، جايگزين شده ام در اجتماع.» ايشان متخصص نبودند، تنها يك پزشك عمومي بودند، ولي بعضي از ويژگيهاي ذهني و اخلاقيشان خيلي بالاتر از برخي ازمتخصصان بود. از نظر تفكرو اصول اسلامي، مسائلي مي دانستند كه خيليها نمي دانستند. خيلي ها هم سعي كرده اند كتابهاي ايشان را ترجمه كنند، ولي برايشان خيلي سخت بوده و از عهده اين كار برنيامده اند. موضوع و مباحثي در تفكرات اسلامي ايشان وجود دارد كه مترجمان نتوانسته اند آنها به زبانهاي ديگرمنتقل كنند.

كمي هم درباره موقعيتهاي شهيد پاك نژاد توضيح دهيد.
 

آن زمان كه شهرخيلي كوچك بود، در تقسيمات كشوري به صورت يك فرمانداري اداره مي شد،و اداره كار و مراكز بهداشت درهم ادغام بود. شهيد پاك نژاد در آن زمان، مديركل اداره كار بود و ساير سازمانها از ايشان دستور مي گرفتند. بعد از مدتي منصب ايشان را به رياست تأمين اجتماعي و بعد هم به رياست بيمارستان شهرستان تنزل دادند.اين روند كاهش مقام اداري داشت تا اينكه بالاخره ايشان رابه رياست بهداري و دست آخر هم به عنوان مدير درمانگاه منصوب كردند.چند ماه طول كشيد قبل ازآن هم رئيس درمانگاه شماره يك بودند كه همان اداره كل كار بود كه درخيابان فرخي كنوني قرار دارد.زماني كه انقلاب شد،ايشان رئيس درمانگاه بودند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 46



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما