وحدت از ديدگاه مولانا و حکيم سبزواري(1)
چکيده
نگارنده در اين مقاله در پي آن است تا با تأمل در مثنوي و شرح حکيم سبزواري بر آن، دقايق اين امر را بکاود و روشن گرداند. در نتيجه اين تحقيق مي توان به وجوه اشتراک و احتمالاً وجوه افتراق انديشه آن دو در اين باب پي برد. بديهي است که در اين راستا، مراجعه به ديگر آثار اين بزرگان و آثار ارزشمند ديگر شاعران و انديشمندان عارف مسلک نيز خود مي تواند راهنما و راهگشاي کار باشد.
واژه هاي کليدي: مولانا، حکيم سبزواري، عرفان، وحدت.
مثنوي ما دکان وحدت است
غيرواحد هرچه بيني، آن بت است
(مولوي، 1362، 1118) (1)
يکي از مهم ترين مواردي که در باب مقايسه مثنوي مولانا با شرح حکيم سبزواري برآن، مي توان بدان اشاره نمود، آن است که مولانا در کتاب خويش، ديدگاهي کاملاً عرفاني دارد، در حالي که رويکرد حکيم سبزواري، نيمه فلسفي - نيمه عرفاني است. وي در شرح مثنوي، گذشته از طرح مباحث گوناگون عرفاني، به بررسي آراء و اقوال حکما و فلاسفه در زمينه هاي متعدد مورد بحث و بيان اشتراکات و اختلافات آنها نيز مي پردازد. در مواردي نيز آراء خاص و متفاوت خود را ابراز و ادله خود را اظهار مي نمايد. به عنوان نمونه، در جايي مي فرمايد: "بلي مذهب سخيفي هست که بعضي گويند: ارواح مانند آبهايي هستند که در سبوهاي متعدده باشند و چون سبوها بشکند، آب ها يکي شوند. مي گوييم: ارواحي که اينجا جهالات مرکبه و بسيطه و اخلاق رذيله کسب کرده اند و ملوث شده اند، مانند آب هايي اند که در سبوهاي متعفنه که با دهان يا مايعات ديگر اندوده باشند، مدتي بوده باشند و چون بشکند روايح منتنه و طعوم مکروهه با آنها باشد، ممتاز خواهند بود؛ ... مواد و عوارض مواد که مکثرات بودند، زايل شوند، ولي مکثراتي که صفات ارواح اند، باقي اند". (سبزواري، 1374، ج3، 358) (2)
حکيم سبزواري در ميان عرفاي بزرگ، ارادات خاصي به شيخ اکبر، " ابن عربي" دارد؛ در اثر خويش، بارها از او با احترام نام مي برد و در ارتباط با موضوعات مورد بحث، اقوالي از او نقل مي کند(3). در موارد متعددي نيز به اشعار "مولانا جامي"، (4) "شيخ عطار نيشابوري"، (5) "سنايي غزنوي،" (6) "امام محمد عزالي " (7) و ديگران استناد مي جويد و از اقوال آنان در تبيين و تفسير آراء مولانا و خود بهره مي گيرد.
از آنچه ملاهادي سبزواري نوشته است، مي توان دريافت که وي معتقد به اصالت وجود بوده است، نه اصالت ماهيت، بدين سبب، وحدت وجود (8) نيز در آثار وي مفهوم خاصي يافته است؛ در اين باره مي نويسد: "در وجود، اقوال بسيار است و آنچه در ميان محققين متداول است، دو قول است:يکي قول به وحدت وجود و کثرت موجود؛ پس گويند حقيقت وجود، واحد و بسيط است و تعدد افرادي ندارد- چه جاي تخالف نوعي- و قائم به ذات است و تعدد در موجودات، يعني ماهيات منسوب به وجود؛ و موجود به معني ذات قام به الوجود نيست بلکه به معني منسوب الي الوجود است... و ديگري قول به وحدت وجود و وحدت موجود در عين کثرت هردو؛ چه حقيقت واحده است صاحب مراتب و شئون ذاتيه. مرتبه خفاي مطلق و مرتبه ظهور حق و عليت و معلوليت و تقدم و تأخر و نحو اينها بر وجود وارد مي شود، چون صاحب مراتب و سِعت و احاطت است و ماهيت، اعتباري است و وجود، اصيل. به خلاف قول اول که ماهيت، اصل است و دو سنخ در عالم واقع قائل اند. پس موضوع، معلوليت، ماهيت خواهد بود و موضوع عليت، وجود. و حق، قول ثاني است؛ وجود واحد است پس نفوس ولويه و نبويه واحد است... و در جاي خود مقرر است که شيئيت شيء به صورت است نه به ماده و هرگاه صورت همه جان ها واحد باشند، همه واحد باشند و در شيران خدا همچنين است به خلاف نفوس ديگر که به آن واحد احد ايمان اجمالي دارند و اهل کثرت اند... و اما اهل اين توحيد را کثرت ماهيات اعتباريه به تفرقه نيندازد". (سبزواري، 1374، ج2، 256).
مولانا مي گويد:
جان گرگان و سگان هر يک جداست
متحد جان هاي شيران خداست
(مولوي، 1362، 646)
و حکيم سبزواري در شرح آن مي نويسد: "در زيارت آثار ائمه اطهار مأثور است که انتم نور واحد (سبزواري، 1374، ج2، 256) ملاحظه مي گردد که ديدگاه خاص شيعي او حتي بر نوع نگاهش به مسأله وحدت نيز تأثير نهاده است؛ در بيت ديگري از مولانا، مراد از "يار" را خداوند و مقصود از "ياران" را "انبياء" مي داند و در نهايت نبوت را نيز با ولايت پيوند مي زند و يکي مي شمارد:
اتحاد يار با ياران خوش است
پاي معني گير، صورت سرکش است
(مولوي، 1362، 34)
«ايمائي دارد به وجهي از "لانفرق بين آحاد الرسل " که مراد به اتحاد، فناي ياران باشد در يار حقيقي؛ يعني چون معني انبياء واحد است، پس او جهت وحدت و هويت آنان است؛ به عبارت ديگر، تشخيص آنان به فاعل است و به عبارتي روشن تر، همه متخلق به اخلاق الله واحد احد هستند، يکدل و يک قبله و يک عقيده اند و دلالت بر اين دارد اين حديث نبوي که: من اراد ان ينظر الي آدم في علمه و الي نوح في تقواه و الي ابراهيم في حلمه و الي موسي في هيبته و الي عيسي في عبادته فلينظر الي علي ابن ابي طالب عليه السلام» (سبزواري، 1374، ج1، 72).
وجود آدمي داراي حالتي بزرخ گونه است؛ ظاهر آفريدگان دارد؛ در حالي که حق در وجود او ساري است؛ از سويي با حقايق عالم جبروت درآميخته و از سوي ديگر در بند تن و عالم ناسوت گرفتار است؛ ظاهرش در عالم فرق و جدايي و کثرت است و باطنش غرق در درياي وحدت و يگانگي، مولانا مي گويد:
ما عدم هاييم و هستي هاي ما
تو وجود مطلق فاني نما
(مولوي، 1362، 30)
حکيم سبزواري نيز همانند مولانا، هستي هاي ما را از جهت انتساب به ما، فاني و از جهت انتساب به حق، باقي مي شمارد، اما هستي حق را از هر لحاظ باقي مي داند و بر اين اعتقاد است که او به سبب پيدايي بسيار، پنهان است: " ما که ماهيات امکانيه باشيم، اعتباري هستيم: (ان هي الااسماء سميتموها انتم و آباوکم ما انزل الله بها من سلطان) (سوره نجم، آيه 23) و همچنين هستي هاي ما هم اعتباري است، از آن جهت که مضاف به ماست و هرچند هستي ها بالذات اصيل اند و از جهت اضافه به حق وجوب دارند و وحدت دارند؛ و تو [خدا] فاني نمايي يعني از شدت ظهور، پنهاني و حقيقت وجود صرف، محاط عقل نمي شود و تعينات، پرده چهره وجود است و در واقع، ماهيات فاني اند در وجود و اول وجود، اوست و ما هست نماييم". (سبزواري، 1374، ج1، 67) اين نکته را در "منظومه حکمت" نيز به گونه اي ديگر بيان نموده است:
يا من هو اختفي لفرط نوره
الظاهر الباطن في ظهوره
(مطهري، 1360، 8)
مرحوم "فروزانفر" نيز در شرح بيت زير مي نويسد:
جمله معشوق است و عاشق پرده اي
زنده معشوق است و عاشق مرده اي
(مولوي، 1362، 2)
"شارحان مثنوي عموماً اين بيت را بر وحدت وجود حمل کرده و پرده را به معني تعين و مراتب آن گرفته اند" (فروزانفر، 1373، ج1، 36)
وي بر اين اعتقاد است که در مرتبه حشر که پرده ها و تکثرات از ميان برمي خيزد، وحدت بصر و وحدت نظر حاصل مي گردد (همان، ج3، 358)
دکتر "شهيدي" در شرح بيت زير مي نويسد:
کاف و نون همچون کمند آمد جذوب
تا کشاند مر عدم را در خطوب
(مولوي، 1362، 152)
"معني بيت اشارت به بروز وحدت است در همه موجودات که هرچند اين عالم، عالم کثرت است، اما کثرت آن نشان دهنده وحدت است که از واحد جز واحد صادر نشود." (شهيدي، 1373، ج4، 20).
او حقيقت وجود را از آن حق مي داند، از اين لحاظ، همانند اميرمؤمنان، علي (ع) در هر چيزي و با هر چيزي نخست او را مي بيند": دانستي که اول الاوائل- جل شأنه- حقيقت وجود است که بسيط و محيط است و وجود به هر کس و هر چيز که مضاف است، اول مضاف به حق است که مطلق، مقدم بر مقيد است... قال علي عليه السلام: ما رأيت شيئاً الا و رأيت الله قبله.
دلي کز معرفت نور و صفا ديد
به هر چيزي که ديد، اول خدا ديد
(سبزواري، 1374، ج1، 70)
وي وحدت واقعي را متعلق به عالم معني مي داند؛ اگر به ظاهر جدايي هست، در اين دنياست: "و بايد دانست که مراد از سبق ارواح، نه اين است که آنها به طور کثرت و جزئيت، مثل بودن آنها در عالم دنيا وجود در عالم امر و مرتبه علم داشتند، چه مناط اين گونه کثرت در اينها ابدان است و در آن نشئه تجرد، هنوز ابدان نبود و حجاب زمان و مکان مطوي بود... اين است که نشئه معني، مقام تصالح الاضداد است و اين نشئه، عالم تضاد است کما قال الله تعالي: (اهبطوا بعضکم لبعض عدو) (سوره بقره، آيه 36) (سبزواري، 1374، ج1، 85)
مولانا و حکيم سبزواري مي گويند، زماني که دو يا چند چيز با يکديگر به وحدتي مي رسند، يقيناً در ميان آنها وجه مشترکي است؛ آنها اين عامل اشتراک را "قدر مشترک" مي نامند:
چون دو کس بر هم زند، بي هيچ شک
در ميانشان هست قدر مشترک
(مولوي، 1362، 298)
يکي از مهم ترين عناصري که مولانا و به پيروي از او حکيم سبزواري براي تقرير مفهوم تعين و تبديل وحدت به کثرت از آن بهره مي گيرند، عنصر "رنگ" است. مولانا مي گويد:
چون که بي رنگ اسير رنگ شد
موسيي يا موسيي در جنگ شد
(همان، 122)
و حکيم سبزواري در تفسير آن مي نويسد: "مرتبه اول از وجود، وجودي است مجرد از مجالي و مظاهر و اسماء و صفات و نسب و تعينات که او را عرفا مرتبه احديت و هويت غيبيه و غيب الغيوب و وجود لا اسم له و لا رسم له گويند و اين مراد است از مقام بي رنگي و لا تعين و وحدت صرف و هستي محض" (سبزواري، 1374، ج1، 151)
وي بر اين اعتقاد است که ارواح انسان ها پيش از ورود به اجسام يکي بوده اند و در صورتي که بتوانند خود را از قيد تن برهانند و به کمال برسانند، دوباره مي توانند به مقام وحدت نائل گردند: "همه نفوس کليه الهيه که در صعود به غايت واحده متحول شوند، متحد باشند. چنان که در عالم عقل، پيش از ورود بر ابدان متحد بوديم و يک جوهر همه، مانند اقصاري که همه به يک مرکز منتهي شوند" (همان، 425).
گرفتاري در بند صورت و تعين، آدمي و هرآنچه را که از آن اوست، آکنده از عيب مي گرداند؛ يکي از اين عيب ها، تکرار است که از تازگي دور مي گرداند و موجب ملال و آزردگي مي گردد، مولانا مي گويد:
کمترين عيب مصور در خصال
چون پياپي بيني اش، آيد ملال
(مولوي، 1362، 1224)
و حکيم سبزواري در باب آن مي نويسد: "يعني صورت، نقص بسيار دارد و کمترين نقصش آن است که تکرارش ملال آرد در خيال و اما معني، وحدت و ثبات و بقا و عدم تبدل دارد و تکرار ندارد. " (سبزواري، 1374، ج3، 4017).
مولانا حرکت آدمي از نقص به سوي کمال را موجب دوگانگي نمي داند:
آن هلال و بدر دارند اتحاد
از دوي دورند و از نقص و فساد
(همان، 1103)
حکيم سبزواري نيز سخن مولانا را تأييد مي کند و اين حرکت را طلب و عشق مي شمارد: "ناقص از شيء از سنخ کامل است نه مباين با او؛ نور قمر ناقص از ضياء شمس است نه ظلمت. بياض کدر ناقصي از بياض ثلج است نه سواد. پس انسان از حد نقصش تا حد کمالش يک حقيقت است، بلکه يک هويت و يک شخص است. و آن تدريج، حرکت است و حرکت، طلب و عشق است" (سبزواري، 1374، ج3، 310).
آنها هردو، عشق را موجب وحدت و يگانگي مي شمارند؛ عشق و عاشق و معشوق از يکديگر جدا نيستند:
بوي رامين مي رسد از جان ويس
بوي يزدان مي رسد هم از اويس
(مولوي، 1362، 716)
«...علاقه عشقيه... مؤدي شود به اتحاد ميان عاشق و معشوق، کما قيل: انا من اهوي و من اهوي انا"؛چه عاشق و معشوق از يک مصدرند» (سبزواري، 1374، ج 2، 333)
حکيم سبزواري در جايي ديگر نيز به اين نکته اشاره مي کند و بودن در مراتب نقص و کمال را موجب دوگانگي نمي شمارد؛ وي در شرح بيت زير از مثنوي مي نويسد:
اين کرم چون دفع آن انکار تست
که ميان خاک مي کردي نخست
(مولوي، 1362، 670)
«اشارت است به کريمه (و لقد کرمنا بني آدم و حملناهم في البر و البحر) (سوره اسراء، آيه 70) اي عالم الاجسام و عالم الارواح. پس چون هر سافلي، رقيقه عالي خود است و حکايت مي کند او را به نحو اضعف و عالي، حقيقت آن سافل و حکايت مي کند او را به نحو اعلي و بينونتي نيست ميان حقيقت و رقيقه مگر به نحو ظليت و ذي ظليت لهذا فرمود که اين کرم کردن مقام جمعيت به اين نحو به آدمي و دارا بودن مقام جسم و جسماني را هم که حق تعالي به "حملناهم في البر و البحر" تعبير فرمود و عرفا به مظهريت اسماء تشبيهيه و ايضاً اين قبول انقلاب و اتحاد در هر يک از اطوار خلقت انساني به عالي خود الي ماشاء الله، دفع انکار است و عين اقرار» (سبزواري، 1374، ج2، 283).
مولانا مي گويد، مقام وصال، مرتبه وحدت است؛ آنگاه که سالک به مقصود مي رسد، حتي از راه و راهنما نيز بي نياز مي گردد و به يگانگي مي رسد:
و اصلان را نيست جز چشم و چراغ
از دليل و راهشان باشد فراغ
(مولوي، 1362، 357)
حکيم سبزواري نيز مي نويسد: " چه واصلان به محو و طمس و محق دارا شده اند و سالک و مسلک و مسلوک منه و مسلوک به و مسلوک اليه نمانده است؛ وحدت است و چشم و چراغ هم که فرموده، خودشان است و مدرک و ادراک و مدرک، وجودشان است" (سبزواري، 1374، ج1، 407)
وي بر اين اعتقاد است که اگر ميان آدمي و خداي او جدايي باشد، به اعتبار ماهيت است نه به اعتبار وجود؛ وي انکار معروف حکماي مشائي در باب سبق نفوس ناطقه را نيز با اين مسأله مربوط مي داند و مي نويسد: "و اما حکماء مشائون نيز مضايقه از اين ندارند؛ که اگر تباين قايل باشند ميان نفوس ناطقه و عقل فعال، به حسب ماهيت است نه به حسب وجودشان؛ چنان که در موضعش محقق است. پس انکاري که از ايشان معروف است در سبق نفوس ناطقه، از حيثيت نفسانيت است. " (همان، 18) در جايي ديگر مي نويسد: "پوشيده نماند که هر چند حقايق از مرتبه اولي دورتر مي افتند، مابه الامتياز، غالب تر مي گردد و مراد به دوري و مهجوري که در امثال اين مواضع واقع مي شود، غلبه احکام ما به الامتياز است بر مابه الاتحاد" (همان، 23).
از نظر مولانا و حکيم سبزواري، يکي از مقوله هايي که بي ترديد با وحدت در ارتباط است، فقر است؛ از نظر آنها، بي حصول فقر مطلق، رسيدن به مرتبه وحدت ناممکن است؛ سبزواري مي نويسد: "فقر مطلق آن است که در فعل و صفت و ذات، در همه محتاج به حق باشند... پس فقر چون چنين باشد، "نهايه الفقر، بدايه الغني" شود که "اذا جاوز الشيء حده انعکس ضده و قائلين به وحدت در حقيقت قائل اند به همين فقر مطلق و مقصود ديگر ندارند. (همان، ج 3، 42)
آنگاه که فقر به کمال مي رسد، وحدت حاصل مي گردد؛ مولانا مي گويد:
چون فناش از فقر پيرايه شود
او محمدوار بي سايه شود
(مولوي، 1362، 854)
و حکيم سبزواري مي نويسد: "چون فقر به کمال رسد و به فناء في الله انجامد و بقاءبالله حاصل آيد، همه نور شود و سايه در نور محو شود. پس آن جناب ختمي- صلي الله عليه و آله وسلم- سايه نداشت چون همه نور بود. " (سبزواري، 1374، ج3، 57) در جايي ديگر نيز اين گونه مي آورد: "توحيدي که خواص گويند، نيست مگر همين فقر محض وجودي و تقوم وجوب غيري به وجوب ذاتي" (همان، 456).
درگذشتن آدمي از حدود خويش و به تعبير حکيم سبزواري از تعين ها و تنگناهاي خود، او را به مقام وحدت و بي حدي مي رساند؛ (همان، 46) مولانا مي گويد:
چون بداني حد خود، زين حد گريز
تا به بي حد دررسي اي خاک بيز
(مولوي، 1362، 848)
بزرگ ترين مانع راه وحدت، خود آدمي است؛ از اينجاست که خواجه شيراز نيز مي گويد:
ميان عاشق و معشوق هيچ حايل نيست
تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز
(حافظ، 1374، 181)
آن که خودبين باشد، نمي تواند خدابين باشد؛ مولانا خودبيني را زهري کشنده مي داند و هلاکت بار مي شمارد:
خويشتن را ديد و ديد خويشتن
زهر قتال است هين اي ممتحن
(مولوي، 1362، 869)
و حکيم سبزواري مي نويسد: "وجودک ذنب لا يقاس عليه ذنب، چه تحديد و تضييق آرد و آدمي را عين جسد کند و حال آن که نور، نامحدود است و تن چون کلوخي است در آفتاب عالمتابي يا قطره مدادي در درياي بي کراني... فرموده اند: خود پرست بدتر است از بت پرست که در اول، اتصال حسي است و در دوم، معنوي و عقلي ( سبزواري، 1374، ج3، 80).
بدون رهايي از شرک و دوگانگي به وحدت واقعي نمي توان رسيد؛ مولانا مي گويد:
گر بگويي شکر اين رستن بگوي
کز بت باطن همت برهاند اوي
(مولوي، 1362، 218)
سبزواري بر اين باور است که مراد مولانا از "بت باطن" در اين بيت، "شرک خفي" است (سبزواري، 1374، ج1، 246)
مولانا در جاي ديگري مي گويد آن که دوگانگي ببيند، به يگانگي (توحيد واقعي) دست نمي يابد:
چشم احول از يکي ديدن يقين
دان که معزول است نه توحيدبين
(مولوي، 1362، 744)
اهل الله چون به مقام فنا رسيده اند و چيزي از خود آنان باقي نمانده است، به يگانگي رسيده اند و خدا را به تمامي در خود مي بينند:
نقش من از چشم تو آواز داد
که منم تو، تو مني در اتحاد
(مولوي، 1362، 205)
«آينه دل اهل حق، حق است چه از خود هيچ ندارند؛ وجود و کمالات وجود، همه از حق است؛ فاني في الله و باقي بالله اند و بايد دانست که به وجهي اشياء آينه حق اند: (سنريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق) (سوره فصلت، آيه 41) و به وجهي حق، آينه اشياست: (او لم يکف بربک انه علي کل شيء شهيد) (سوره فصلت، آيه 41) اشياء در باب آينه بودن قصور دارند؛ نمي توانند درست حکايت کنند، بلکه به حسب خود حکايت کنند، چه هريک به ضيقي و لوني گرفتارند و اما آينه حق حقيقي چون بي رنگ است و بي حد و نهايت، هرچيز را درست و علي ما هي عليه حکايت مي کند. » (سبزواري، 1374، ج1، 232).