جنگ و اسارت(1)

سرتيپ 2 جانباز آزاده عين الله کرماني زاده در سال 1322 در يک خانواده اي کشاورز و مذهبي در شهرستان شاهين دژ به دنيا آمد و تحصيلات ابتدايي و متوسطه خود را در زادگاهش گذراند.
پنجشنبه، 23 تير 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جنگ و اسارت(1)

جنگ و اسارت(1)
جنگ و اسارت(1)


 

نویسنده:عين اله کرماني زاده




 

(خاطرات هشت سال دفاع مقدس)
معرفي نويسنده خاطرات
 

سرتيپ 2 جانباز آزاده عين الله کرماني زاده در سال 1322 در يک خانواده اي کشاورز و مذهبي در شهرستان شاهين دژ به دنيا آمد و تحصيلات ابتدايي و متوسطه خود را در زادگاهش گذراند.
در سال 1342 وارد آموزشگاه گروهباني شد و با درجه گروهباندومي به لشکر 3 مراغه پيوسته و خدمت خود را در استان آذربايجان غربي آغاز نمود. در سال 1348 وارد دانشکده افسري گرديد. در سال 1352 پس از پايان دوره مقدماتي رسته پياده به تيپ 3 لشکر 21 منتقل و به عنوان معاون گروهان مشغول انجام وظيفه شد.
در اوايل پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي (58/11/15) به عنوان فرمانده گروهان يکم در قالب گردان 140 پياده جهت مبارزه با ضد انقلاب عازم شهرستان گنبد کاووس گرديده و پس از دفع فتنه و برقراري آرامش در تاريخ 59/4/16 به تهران مراجعه و پس از تيراندازيهاي ساليانه، گردان عازم کردستان شد و در پادگان بانه مستقر گرديد و گروهان يکم مسئول برقراري تأمين و امنيت محور گردنه خان تا شهرستان بانه را به عهده گرفت. وي در طول خدمت دوره هاي کوهنوردي، کاراته و عقيدتي سياسي را طي کرده و در طول دفاع مقدس در مناطق عملياتي بانه، سردشت، گيلانغرب، خرمشهر، عين خوش، دشت عباس، شرهاني، مهران، دهلران و سومار انجام وظيفه نموده است.
ضمناً نامبرده دوره هاي عالي پياده و فرماندهي و ستاد را در سالهاي 1360و 1364 طي نموده است. در طول دفاع مقدس در دو نوبت در تاريخ 59/8/24/ و 67/4/31 مجروح که پس از مجروحيت، مورخه 67/4/31 به دست دشمن اسير و همزمان با آزادي اسراء در شهريور ماه سال 1369 به ميهن اسلامي مراجعت و در مورخه 1370/1/15 به درجه سرتيپ دومي مفتخر و برابر ضوابط پس از 34 سال خدمت مقدس سربازي در مورخه 72/10/1 به افتخار بازنشستگي و جانبازي نائل گرديده است.

مقدمه
 

سپاس بيکران به درگاه ايزد منان که به اين بنده ناتوان، به احسان مساعدت فرمود تا بتوانم مدت 34 سال در آموزش سربازان غيور وطن اسلامي کوشا باشيم. با الطاف و رحمت الهي، عشق خواندن قرآن را در سنين کودکي و ابتدايي به من عطا فرمود و سپس با افزون رحمتش، تفکر و تدبير را براي بنده حقير منت نهاد.
با درود و تحيت بر رسول برگزيده و خاندان مطهرش که دين مبين اسلام را براي حق پرستان آخر الزمان عنايت فرمود و من ناتوان را مشمول الطاف بي کران خود گردانيد تا به سهم خود با نوشتن اين کتاب خاطرات هشت سال دفاع مقدس (67-59) توانسته باشيم به قدر وسع خود، جوانان انديشمند کشورم را در جهت و زمينه خود شناسي و جهان شناسي و دفاع ازاسلام ناب محمدي(ص) و همچنين دفاع ازاستقلال و حاکميت ارضي اين مرز و بوم رهنما باشيم. علي الخصوص در زمانه اي که درآن دروغ گويان نيرنگ باز به اصلاح پيش رفته با زينت دادن تشکيلات کفرآميز و شيطاني و با بهره گيري از ترفندها، از علائق طبيعي و عاطفي جوانان ايران اسلامي سوء استفاده کرده و سعي مي کنند با سوق دادن جوانان غيور و آگاه کشورمان به سمت پوچي و خلع سلاح عقيدتي و اخلاقي، آنان به اهداف کفرآميز خود دست پيدا کنند.
اميد است بنده حقير نيز با نگارش اين کتاب سهمي ولو ناچيز در جهت غناي ايماني اين قشر فرزانه که سرمايه هاي کشور عزيزمان هستند داشته باشيم. انسان درطول زندگي خود با سختي ها و مشکلات بسياري برخورد مي کند و دوران حيات در مسير زندگي شخصيت ها را مي سازد و باعث بروز اصالت ها مي شود. من در مسير زندگي به راهي که دوست داشتم، کشيده شدم و مهمترين و حساس ترين روزهاي زندگي من با رفتن به دانشکده افسري آغاز شد که مشروحاً درپي خواهد آمد.
در نگارش اين کتاب سعي کردم که امانت و صداقت را رعايت کرده و خاطرات و حوادث جنگ را آن گونه که براي من اتفاق افتاده برايتان بازگو کنم. لازم مي دانم اين نکته را اذعان کنم که يقيناً در جملات و کلمات و شيوه بيان توضيح مطالب، نواقص و اشتباهاتي وجود دارد که اين نيز شايد طبيعي باشد، زيرا من يک سرباز اسلحه به دست بودم و امروز که قلم به دست گرفتم، نبايد انتظار اثر مطلوب که شايسته اهل قلم است، داشته باشيم.
درپایان از زبان گوینده خاطرات می گوییم:
اين خاطرات جنگ و اسارت را به رهبر معظم انقلاب و همه رزمندگان اسلام، آزادگان سرافراز و جانبازان عزيز، همسر و فرزندانم که درطول عمليات و زمان اسارتم صبر و شکيبائي نمودند، هديه مي نمايم.

دوران کودکي و مدرسه
 

نخست لازم مي دانم قبل از شروع خاطرات جنگ و اسارت، شرح مختصري از دوران طفوليت و نوجواني خود در اختيار خوانندگان عزيز قرار دهم.
سال1322/4/20درشهرستان شاهين دژ در يک خانواده متوسط و مذهبي به دنيا آمده و در سال1328 وارد مدرسه ابتدايي شدم. پدرم مردي فعال و زحمتکش بود که با فعاليت هاي روزمره امور زندگي خانواده خود را فراهم مي نمود. ما نيز درحد توان، ايشان را در اين امر ياري مي کرديم. پدرم چون مردي متدين و مذهبي بود، سعي مي کرد با عرق جبين و با دست هاي پينه بسته مال حلال را وارد خانواده خود کند. و به ما بارها گوشزد مي کرد في حلاله حساب و في حرامها عقاب پس از طي موفقيت آميزدوره ابتدايي و راهنمايي وارد مقطع دبيرستان شدم. ديگر از آن حال و هواي کودکي و نوجواني در وجود من خبري نبود چرا که احساس مسئوليت مي کردم و دلم مي خواست، خودم در امور خويش تصميم بگيرم و راهي در پيش روي خود قرار دهم.

خاطرات دبيرستان
 

زماني که در مقطع دبيرستان در کلاس پنجم متوسطه در حال تحصيل بودم، روزي آقاي مدير به من گفت: من راجع به تو سوالاتي را از دبيران کرده ام و همگي به اتفاق نظر گفتند که همه درس هاي شما خوب است، اگر مايل باشي خواهر مرا در يادگيري بهتر و بيشتر درس هاي فيزيک، شيمي، زبان و رياضيات ياري کنيد تا به صورت متفرقه در امتحانات شرکت نمايد گفتم: اگر اجازه بدهيد اين موضوع را با خانواده خويش در ميان بگذارم و درصورت کسب اجازه در خدمت شما هستم. پس از مطرح کردن اين موضوع در خانواده، پدرم با اکراه اجازه داد و  گفت: مواظب خودت باش، مبادا دست از پا خطا کني.
فرداي آن روز پس ازاعلام رضايت مندي خود و خانواده ام، با آقاي مدير به خانه ايشان رفتيم و پس از معرفي، هر روز 3 ساعت براي خواهر مدير تدريس مي کردم. به اين ترتيب من هم شاگرد بودم و هم معلم سرخانه. پس  ازمدتي امتحانات خرداد ماه شروع شد و هر دو نفر امتحانات را با موفقيت و با کسب معدل خوب سپري کرديم.
بعد از اينکه امتحانات خرداد ماه را با موفقيت پشت سر گذاشتيم، رفت و آمد به خانه آقاي مدير و تدريس خصوصي به خواهر ايشان، باعث شده بود که من آشنايي بهتر و جامع تري از خانواده ايشان داشته باشم و همين موضوع سبب تمايل من نسبت به خواهر آقاي مدير شد.
در يکي از روزها جسارت به خرج داده و به مادرم گفتم: من دخترفلاني را مي خواهم و هر چه زودتر به خواستگاري اش برويم. مادرم قول داد که اين موضوع را با پدرم در ميان بگذارد. فرداي آن روز که کنار سفره صبحانه نشسته بوديم، پدرم به من گفت: پسر تو هنوز دهنت بوي شير مي دهد، بايد اول ديپلم بگيري و بعد ازآن به خدمت سربازي بروي و پس ازآن به فکر يک کار درست و حسابي بوده تا درآمد خوبي براي خودت پيدا نموده و آخر سر به فکر ازدواج باشي. با اين حرف هاي پدرم سرم را پايين انداخته و چيزي نگفتم. چون زمان پدر سالاري بود و اگر خلاف حرف ايشان مطلبي به زبان مي آوردم، کتک مفصلي مي خوردم. پس ساکت ماندن را به کتک خوردن ترجيح داده و حرفي به زبان نياوردم.

استخدام در ارتش
 

يک هفته از ماجراي گفتگوي ازدواج سپري شد. روزي به راديو گوش مي دادم که اعلام کرد لشکر اروميه براي تکميل کادر درجه داري، دانش آموز مي پذيرد. پس از موافقت پدر و مادرم مدارک لازم را برداشته و از مادرم 500 تومان پول گرفته، راهي اروميه شدم. در آنجا به محل ثبت نام ستاد لشکر اروميه رفته و بعد ازارائه مدرک پنجم متوسطه، مراحل نام نويسي به عمل آمد و همان روز مرا براي معاينه فرستادند. در آخر وقت اداري از معاينه قبول شده و براي پذيرش به دفتر ستاد مراجعه کردم که در آنجا به من گفتند: در تاريخ 1342/9/25 مراجعه کنيد.
دروقت مقرر حاضر شدم و چند روز بعد، در تاريخ 1342/10/1 رسما به استخدام ارتش در آمدم. با نيت خيري که براي خدمت به کشورم در سر داشتم، با اعزام به پادگان پسوه، اولين دوره آموزشي آغاز شد. روزها به سختي مي گذشت، آموزش هاي لازم براي ما انجام مي گرفت و ما مطالب و گفته هاي مربيان و استادان را آويزه گوشمان قرار داده و سعي مي کرديم که مطالب ارائه شده را خوب ياد بگيريم. چون راهي بود که خودمان انتخاب کرده بوديم و بايد دراين موفق مي شديم. پس از چهار ماه، دوره آموزش را با موفقيت به پايان رسانده و من نفر اول شدم که درجه گروهباني را به من دادند.
خاطرات چهار ماه آموزش در کنار آن همه سختي ها و مشکلاتي که داشت، برايم خيلي شيرين و به ياد ماندني بود، چون باراول بود که تعليمات نظامي را مي ديدم و برايم تازگي داشت. به طوري که هنوز موزيک شامگاهي در گوش هايم طنين انداز است. در هر حال اينقدر دانش آموزان را خيز و خزيده مي بردند که از آرنج دست و زانوي پاي آنها خون جاري مي شدو تعدادي پس از تمرين به بهداري فرستاده مي شدند. مشق صف جمع، خير و خزيده، آموزش اسلحه شناسي و کليه سلاح هاي موجود در ارتش آنزمان مثل تفنگ برنو و تفنگ M-1،تفنگ ژ-3، نارنجک دستي، بازوکا، تير بار 7/62 بر آوينگ معروف به آب انباري و آموزش آئين نامه ها (انضباطي، دادرسي، تعمير نگهداري ) برابر برنامه آموزشي آموزشگاه جزء برنامه آموزش بود.
در هر صورت اواخر دوره برابر برنامه ابلاغي تيراندازي ها شروع شد فرمانده گروهان که افسري مدير و مدبر و سخت کوش و در امر آموزش کوشا بود به نام سروان غنچه اي به ما دانش آموزان مي گفت: ما گروهبان تربيت مي کنيم، بايستي شما ساخته شويد. براي سي سال خدمت ارتش طبق برنامه زمان تيراندازي با تيربار فرا رسيد. چهار نفر درجه دار کمک مربي قبضه ها را روانه کردند و فرمانده گروهان پس از توجيه گفت: کاملاً به زمين بچسبيد و سرتان مماس به زمين باشد با تمام تجهيزات و سلاح از زير سيم خاردارهاي ميدان تير عبورکنيد درحين خزيده دستور آتش به خدمه تير بارها داد و تأکيد کرد اگر0/02 تلفات هم بدهيم قابل قبول است چون که تيراندازي تير بارها با فشنگ جنگي بود. عرق ريزان با زحمات فراوان از زير سيم خارها عبور کرده و خودمان را به کانالي که قبلاً حفر شده بود انداختيم و آنجا به درگاه خداوند متعال شاکر و سپاسگزار گرديده که الحمداله تير به کسي اصابت نکرد.

شروع خدمت در مراغه
 

پس از گذراندن دوره آموزشگاه، رشته مخابرات را انتخاب کردم و همان سال به همراه دانش آموزاني که سيکل و ديپلم ناقص داشتند، براي گذراندن دوره تله تايپ به تهران اعزام گرديده و پس از کسب آموزش هاي لازم و طي دوره به قرارگاه ارتش يکم کرمانشاه اختصاص داده که درآنجا ما را تقسيم کردند. و من به همراه 4 نفر از هم دوره هايم به لشکر 3 مراغه واگذار نمودند. پس از 20 روز مرخصي، خودمان را به گردان مخابرات لشکر 3 مراغه معرفي کرده و مشغول انجام وظيفه شديم. اولين مأموريت من که پس از چهار ماه خدمت در پادگان ابلاغ گرديد اين بود که از سکوي نظامي يک دستگاه تله تايپ (1)تحويل گرفته و به لشکر بياورم با يک نفر سرکار استوار به عنوان راننده، دستگاه تله تايپ را تحويل گرفته و به گردان مخابرات لشکر3 مراغه آورديم.
من سرمتصدي مسئول برقراري دستگاه تله تايپ شدم. دستگاه را آماده به کارنموده و کار شش ماهه مستشار آمريکائي را گروهبان ايراني در عرض يک هفته انجام داد به طوري که بعد از بهره داري، مستشارآمريکائي آمد و نتوانست ايرادي بگيرد و چندين مرتبه از کارم تشکر کرد.
دستگاه تله تايپ روي بي سيم GRC26 مستقر بوده که داراي سه نوع بهره برداري مي باشد به صورت مرس براي تلگرافچي به صورت تله تايپ براي متصدي تله تايپچي و به صورت تلفني که درآن واحد و همزمان مي توانيد مورد بهره برداري قرار گيرد.
دستگاه داراي يک کليد 26 وضعيتي است که تنظيمات اين کليد بسيارحساس و مشکل است.
صورت نگهباني را خودم تنظيم مي کردم. بعضي از استواران به علت مشکلات خانوادگي، خواهش مي کردند که متصدي ديگري يا خودم به جاي آنها وظيفه نمايم.
خلاصه درجه گروهباندومي داشتم و چون سر متصدي دستگاه تله تايپ بودم، با کمک 10 نفر سرباز جهت همياري (کندن جاي دکل و بتون ريزي آن) در عرض يک هفته دستگاه تله تايپ را به صورت آنتن خطي در يک محوطه باز نزديک ستاد لشکر مستقر نموده و با انجام تنظيمات لازم آنرا جهت بهره برداري آماده نمودم سپس فرمانده گروهان عمليات را از چگونگي پيشرفت کار و آماده بودن دستگاه مطلع کردم. پس از يک ساعت، فرمانده لشکر با هيأت همراه از جمله رئيس ستاد، و فرمانده گروهان عمليات فرمانده گردان مخابرات و تعدادي از افسران ستاد در محل حاضر شده و آن را افتتاح نمودند. پس از برگزاري مراسم همه احساس شادي و خوشحالي داشتيم. چرا که پس از يک هفته تلاش و کوشش فراوان، به نتيجه قابل توجهي دست يافته بوديم. ضمناً سر لشکر ايلخاني فرمانده محترم لشکر مراغه جهت قدرداني، مبلغ پنج هزار تومان به من پاداش مرحمت فرمودند.

اثر توجيه خوب يکي از دبيرانم
 

در اواخر سال 1344 که سال دوم خدمتم بود، بيست روز مرخصي گرفته و به ولايت رفتم. دريکي از روزهاي ايام مرخصي به طور اتفاقي يکي از دبيران دوره دبيرستانم را ديدم. پس از سلام و احوال پرسي گفت: کجايي و مشغول انجام چه کاري؟ به ايشان گفتم: در حال حاضر به استخدام ارتش در آمده و مشغول خدمت به کشور عزيزمان هستم. ايشان پس از تعريف استعدادم مرا براي رفتن به دانشگاه يا دانشکده افسري تشويق و راهنمايي کردند. نصيحت آن دبير محترم نقطه عطفي شد در زندگي من جهت شروع تغيير و تحولات گسترده در عملي کردن اهداف پيش بيني شده اي که براي اداره زندگي و خدمت به مردم و کشورم در سر داشتم. پس ازاتمام مرخصي در راه برگشت به پادگان، اول به شهر مراغه رفته و کتاب هاي ششم طبيعي را تهيه و در يک دبيرستان شبانه ثبت نام کردم.
از قضا در سال سوم خدمت مرا به مأموريت مانور مخابراتي براي پيمان سنتو که بين کشورهاي ايران، ترکيه، پاکستان، و آمريکا برقرار بود، فرستادند و دراين مانور مخابرات ارتش ايران اول شد. پس از بازگشت از مأموريت، به دليل آنکه دانشکده افسري از رشته ديپلم رياضي پذيرش مي کرد، تغيير رشته دادم و طي گزارشي به يگان، با بيان مشکلات خانوادگي خواستار استعفا شدم. ازآنجا که فرمانده يگان خدمتي ام انسان فهميده و والايي بود، براي جلوگيري از استعفاي بنده، 20 روز مرخصي برايم صادر کرد. من درمدت اين 20 روز با جديت تمام درس هايم را خوانده و آماده امتحان شدم. به صورت متفرقه در امتحانات شرکت کرده و با معدل 15/56 قبول شدم و مدرک لازم را جهت شرکت در کنکور دانشکده افسري به دست آوردم.

ورود به دانشکده افسري
 

حدود 30 نفر از افسران آموزشگاهي و درجه داران ديپلمه آماده شرکت در کنکور دانشکده افسري بودند که طي گزارشاتي به يگان هاي مربوطه، تقاضاي شرکت در آزمون ورودي را داشتند از طرف آن يگانها صورت اسامي به ارتش يکم مخابره گرديد و از آن طريق آن ها را در دانشکده افسري ثبت نام نمودند.
پس از مدتي اعلام شد، کساني که در دانشکده افسري ثبت نام نموده اند، در تاريخ 1348/6/15 جهت شرکت در کنکور در دانشکده افسري حضور بهم رسانند.
پس از چند روز جواب کنکور را اعلام کردند. من دراين امتحان نفر سوم شدم و پس از انجام اقدامات اوليه وارد دانشکده افسري شدم و بعد از تجليل و خوش آمد گويي به برگزيدگان کنکور، به عنوان سال تهيه آماده رفتن به اردوگاه اقدسيه شديم. زماني که در اردوگاه بوديم، براي اينکه روح اطاعت پذيري و انظباط را در وجود ما به عنوان يک ارتشي ايجاد و نهادينه کنند، آموزش هاي لازم را اجرا نموده و سخت گيري هاي زيادي روي ما انجام مي گرفت. به طوري که آنقدر ما را خيز و خزيده مي بردند تا پوست دست ها و زانوهايمان مي رفت و خون جاري مي شد. خلاصه دانشجويان ارشد و ما فوق ما را زياد مانور مي کردند و ما را بدو بايست، اسکات جمع و مرغي، کلاغ پر و قدم آهسته مي بردند تا اينکه عرق از سر و صورتمان بريزد بايد با سه سوت غذا بخوريم، درهمه حال بايد لباسهايمان تميز و داراي علائم استاندارد باشند.

خاطره تلخي ازبي عدالتي
 

بعد از اردوگاه و سردوشي قرار بود از صد نفر اول کنکور دانشکده افسري، يک امتحان داخلي بگيرند تا بيست نفراول براي ديدن دوره آموزش به انگلستان، فرانسه، آلمان و آمريکا اعزام کنند. من براي کسب موفقيت در اين امتحان، زماني که دراردوگاه اقدسيه بوديم، با آنکه در اثر آموزش ها و سخت گيري ها خيلي خسته مي شديم، ولي از فرصت استفاده کرده و زماني که دانشجويان خواب بودند، در زير نور چراغ برق محوطه چادرها، درس هاي کنکور را مطالعه مي کردم. بالاخره آموزش در اردوگاه اقدسيه به اتمام رسيد و دو سه هفته پس از گرفتن سردوشي، ما تازه با خبر شديم که آن بيست نفر را غيرمنصفانه انتخاب کرده اند و فقط براي ظاهرسازي، نفر اول کنکور را انتخاب کرده و براي ديدن دوره به خارج اعزام کردند. با شنيدن اين موضوع بسيار ناراحت شده و تقاضاي ملاقات با فرمانده دانشکده افسري، تيمسار سرلشکر يارمحمد صالح را نمودم. ساعت چهار بعد ازظهر همان روز در اتاق آجودان منتظر ملاقات با تيمسار بودم تا آن که نوبت من شد. وارد اتاق تيمسار شده و پس ازاداي احترام نظامي، تقاضاي خودم را به ايشان عرض کردم ولي ايشان در جواب به من گفتند: سرکار دانشجو اگر جاي سر لشکر صالح مي نشستي چه مي کردي؟ بهتراست که شما فعلاً درسهايت را بخواني و دم نزني. خيلي غمگين تر از قبل، از اتاق تيمسار بيرون آمدم. ازاين که همه زحماتم به هدر رفته و حقم ضايع شده بود، در دل به زمين و زمان و دستگاه حاکمه نفرين مي کردم که چرا ما قشر مستضعف جامعه اين همه زحمت بکشيم و درپايان، بي اجر و حرمت باشيم؟ ديگر به خاطراين که بهاء و ارزشي براي دانشجويان ممتاز قائل نبودند، علاقه و رغبت چنداني براي خوب درس خواندن در دانشکده افسري نداشتم. فقط در دانش پايه به درس استاد گوش مي دادم و بعضي مطالب مشکل را يادداشت مي کردم. بلاخره از دانشکده افسري با همه مشکلات و سختي هايي که داشت، با نمرات خوب فارغ التحصيل شدم.

خاطرات زمان دانشجويي
 

دريکي از روزها دانشجو اندي که آن موقع سال سوم بود به آسايشگاه ما آمد و به دانشجويان اعلام نمود که با سوت 1 بپريد بالاي تخت و با سوت 2 پايين تخت به مدت سه ربع ساعت سوت کشيد و به اصطلاح خودش روح اطاعت پذيري را در ما دانشجويان سال يکم اعمال مي کرد. در بين دانشجويان يک دانشجويي بود به نام الله قلي درويشي که مسلک درويشي داشت و هيچ وقت سيبيلش را نمي زد گفت: دانشجوي سال 1 چرا اينقدر سيبيل داري؟ ايشان هم گفت؟ ما درويش مسلک هستم و سيبيلمان را نمي زنيم. مشاجره بين دانشجوي سال3 و سال1 در گرفت در اين ميان من مداخله کرده و هر چقدر به وي گفتم ايشان درويش است و اين موضوع من مداخله کرده و هر چقدر به وي گفتم ايشان درويش است و اين موضوع به دانشکده مربوط است وي قبول نکرد و گفت: با وسايل اصلاح با سه شماره جلو پنجره دستور را اجرا نمايد. باسه شماره ميپري پائين و ميروي اصلاح مي کني. ناگهان دانشجو درويشي را از پنجره طبقه دوم به محوطه پرت کرد ناله دانشجو درويشي بلند شد فوراً به پائين رفته و به کمک دو نفر از دانشجويان سال يک مجروح را به پشتمان گرفته و به بهداري دانشکده رسانديم. عکس برداري و اقدامات اوليه پزشکي توسط پزشک نگهبان به عمل آمد و من از دکتر سوال کردم چند روز بستري مي شود؟ گفت: فعلاً مدت يک ماه. به آسايشگاه آمدم دانشجوي سال 3 اندي رفته بود. طي گزارش مبسوطي جريان را به فرمانده گروهان نوشتم و روي ميز فرمانده قرار دادم. صبح ايشان به فرمانده گردان گفته و تلفني به عرض تيمسار صالح رسانده بودند. طي سخنراني که فرمانده دانشکده در مراسم صبحگاه ايراد نمود، دستور دادند از اين به بعد به هيچ وجه من الوجوه دانشجويان سال 3، دانشجويان سال 1و2 را نبايستي مانورکنند و به فرمانده گردان سال 3 دستور داد دانشجو اندي برابر آئين نامه دادرسي تنبيه شود و ايشان ياد آور شدند بجاي مانور چهار کلمه نکات علمي انگليسي و يا درس هاي ديگر را به آنها ياد بدهيد و ازهمين امروز سخت گيري و مانور دانشجويان ما فوق لغو مي شود.
پس ازدو ماه بستري شدن دانشجو درويشي کمي بهبودي پيدا کرده و به يگان مراجعت نمود و نامبرده را فاتح لغو مانور لقب داديم و در زمان تيراندازي ها به شوخي مي گفتيم سمت سيبيل هاي درويشي و تيراندازي مي کرديم.

دوره مقدماتي پياده و انتقال به تهران
 

پس از گرفتن درجه ستوان دومي، براي طي دوره مقدماتي پياده به شيرازاعزام شدم. دروس (آئين نامه هاي انضباطي، دادرسي و تعمير نگهداري) اسلحه شناسي شامل کلت، تفنگ 3- ژ تيربار 3 MGIA موشک انداز 7- RPG تفنگ 106 ميليمتري موشک انداز TWO و تاکتيک گروهان درآفند، گروهان در پدافند، نقشه خواني و کار با قطب نما، نوشتن طرح عملياتي و طرح درس آموزشي و انجام تير اندازي با تمام سلاح هاي فوق جزو مواد آموزشي دوره مقدماتي مرکز پياده شيراز بود.
دريکي از روزهاي بهاري که شاه معدوم از مرکز پياده شيراز بازديد مي کرد و افسران دانشجو مشغول جنگ سرنيزه بودند و من چون صف اول بودم شنيدم، اظهار داشت سرلشکر خلعتبري موشک هاي TWO وارد شده است ايشان گفتند بلي هم اکنون افسران دوره مقدماتي دوره سلاح ضد تانک موشک انداز TWO را طي مي کنند و سپس از جلوي صف درحالي که به صف هاي بعدي هم نگاه مي کرد و عبور نمود. پس ازاتمام دوره من نفر چهارم شدم. به ترتيب معدل دوره مقدماتي 20 نفر اول سهميه مرکز بودند.
من تمايل چنداني به خدمت در مرکز را نداشتم زيرا متأهل بود و شنيده بودم که مستاجري در تهران مشکل است. به سرگرد ميلاني نماينده مرکز گفتم: آيا خانه سازماني براي متأهلين هست؟ گفت: پس از معرفي گزارش نمائيد دراسرع وقت واگذاري مي شود.
پس ازاتمام دوره همه دانشجويان تقسيم شدند و من به همراه چند نفر از افسران که هم دوره بوديم به لشکر تهران منتقل و در يکي از گردان هاي تيپ 3 مشغول انجام وظيفه شدم و دراين يگان خدمت خود را به عنوان معاون گروهان شروع نمودم. پس از معرفي خود تقاضاي خانه سازماني کردم، چهار سال طول کشيد، آنهم به صورت تشويقي که در مانور موشک هاي TWO همه اهداف و بشکه هاي پراز سنگ را در فاصله سه کيلومتري مورد اصابت قرار داده و هر شش قبضه يکي پس از ديگري هدف ها را زدند. فرمانده تيپ خوشحال و فرمانده لشکر بيگلري مي خنديد براي تشويقي به خدمه (گروهبان دسته 5 هزار تومان ، تيرانداز 3 هزار تومان و موشک گذار 2 هزار تومان) پول دادند و به پيشنهاد سرهنگ سليمان يک خانه سازماني به من، به عنوان فرمانده دسته موشک TWO و معاون گروهان مرحمت کردند. پس ازمانور جهت گرفتن خانه سازماني به اتاق تيمسار رفتم. ايشان خنديد و گفتند ستوان دو خانه آپارتماني در کوي زينبيه فعلي داريم و يک ويلائي در کوي قصر. عرض کردم استدعا مي کنم همان کوي قصر را به من مرحمت فرمائيد. ايشان از پشت ميز کار بلند شدند و من دو قدم عقب رفتم، به عکس شاه نگاه کرد و آهي کشيد. خطاب به عکس گفت: ببين افسران تو به چه روزي افتاده اند و گفت: سرکار ستوان آنجا زباله داني تاريخ است. گفتم: تيمسار دستور بفرمائيد پست مهندسي کمک کند و آنرا با هزينه شخصي درست مي کنم و چون ماشين ندارم مي خواهم پياده خودم را بموقع سر خدمت برسانم. ايشان موافقت کردند و به پست مهندسي تلفني دستور واگذاري پلاک 25 را صادر و تأکيد کردند که کمک هاي لازم نموده و تعميرات اساسي را انجام دهند.
آن روزها شکل خدمتي ما در زمان صلح، بيشتر آموزش و تمرين هاي نظامي و اردوگاه هاي آموزشي بود. تا آن که در نيمه دوم سال1357 حرکت انقلاب اسلامي ملت ايران در تمام کشور فراگير شد و ما نيز که جزء فرزندان اين ملت بوديم، ضمن اين که به ظاهر مشغول خدمت نظامي مي باشيم، مانند ساير مردم تحت تأثيرانقلاب واقع شديم. در بهمن ماه سال1357 بهار آزادي به رهبري امام(ره) شکوفا شد و ايشان که در تبعيد بودند به ايران تشريف آورده و با برقراري و حاکميت نظام جمهوري اسلامي، کنترل اوضاع کشور را در 22 بهمن ماه به دست گرفتند و ارتش هم دراين مدت اعلام همبستگي کرده و همراه و همگام با مردم از انقلاب حمايت نمود. با پيروزي انقلاب اسلامي، ديگردست طمع و مداخله آمريکا و ساير کشورهاي غربي در امور کشورمان قطع شد. استکبار جهاني براي ضربه زدن به انقلاب، دست به هرحيله و ترفندي مي زد تا مجدداً روزنه اي براي استعمار، در کشور عزيزمان پيدا کند که نمونه آن، ايجاد درگيري هاي داخلي و خارجي و تفرقه انداختن بين اقشار مختلف مردم بود.

مأموريت گنبد کاووس
 

جنگ داخلي کاووس نمونه اي از اقدامات استعمارگران براي خدشه وارد کردن به انقلاب اسلامي بود و اولين مأموريت من بعد از پيروزي انقلاب اسلامي اعزام به شهرستان گنبد کاووس، براي سرکوبي منافقين بود که در تاريخ 58/11/15 اتفاق افتاد. من به عنوان فرمانده گروهان يکم گردان 140 به اين مأموريت اعزام شدم و قبل از اعزام، نواري را به رسم يادگار با صحبت هاي خود پرکرده و وصيت نامه ام را خطاب به همسر و فرزاندانم به شرح ذيل بيان کردم.
«آگاهانه و مخلصانه به خاطر دفاع از ميهنم و اسلام ناب محمدي(ص) در اولين عمليات شرکت مي کنم و وصيت نامه ام را در چند سطرمي نويسم و به خانواده گرامي تقديم مي دارم.
خطاب به زن و دخترانم:
اي زن به تو از فاطمه اين گونه خطاب است، ارزنده ترين زينت زن حفظ حجاب است. فردا عازم شهرستان گنبد کاووس مي شوم و خانواده ام را به دو صفت وصيت مي کنم، اول: تقوا، به طوري که خداوند در قرآن مجيد مي فرمايد:«ان اکرمکم عند الله اتقاکم» به درستي که گرامي ترين شما پيش پروردگار پرهيزکارترين شماست. دوم: حجاب اسلامي را هميشه رعايت فرماييد. در راه اسلام ناب محمدي (ص) آرزوي شهادت داشته به طوري که بدين نيت غسل شهادت کرده ام و اميدوارم پس ازابراز رشادت به فيض شهادت نائل گردم. ازمال دنيا مختصر وسايلي دارم براي زندگي، حقوقم را مادرتان بگيرد و خرج زندگي کند. در خانه سازماني زندگي مي کنم و وکالت محضري به مادرتان داده ام تا بتواند حقوقم را بگيرد و خرج بچه ها و بزرگ شدن آنها نمايد. خداوند رحمان و رحيم است. عيال گرامي بايستي بدانيد که اگر من شهيد شوم در ثواب آن درآخرت شريک و سهيم هستي. خداوند به شما صبر و شکيبايي عنايت فرمايد. فرزندانم زياد گريه و بي تابي نکنند. مبادا دشمن برايمان بخندد اگر مشيت الهي براين باشد که من زنده بمانم، مي مانم.
گر نگهدار من آن است که من مي دانم شيشه را در بغل سنگ نگه مي دارد روي همه شما را مي بوسم و حلاليت از محضرتان مي خواهم، از همه شما خواهشمندم هميشه به خداوند توکل کنيد».
ومن اله التوفيق، سروان عين اله کرماني زاده 58/11/15
پس از هماهنگي با مقامات رده بالا عازم مأموريت شهرستان گنبد کاووس شديم. وقتي به اين شهرستان رسيديم، جنگ و درگيري ظاهراً تمام شده بود. فقط براي حفظ آرامش شهر، نيروها را در 13 پايگاه از جمله پاسگاه هاي پل داش برون، ميش محله، اداره آموزش پرورش، شهرباني، امام زاده يحيي، دانشسرا و 7 کارخانه پنبه پاک کني اسکان دادم و هر چند درگيري تمام شده بود ولي شب ها تيراندازي هاي پراکنده از طرف منافقين ادامه داشت.
در يکي ازشب ها من و جناب سرگرد يوسفي که سمت معاون فرماندهي گردان را در اختيار داشت، درحال گشت زني در محدوده پاسگاه کارخانه پنبه پاک کني در جاده فرودگاه بوديم که، سرباز جلوي درکارخانه ايست داد و با شنيدن صداي ايست سرباز، ما ايستاديم. وقتي ماشين را نگه داشتيم، سرباز گفت: ببخشيد من به شما ايست ندادم ولي به راننده جيپ لندرور مشکوک شده و ايست دادم. کلت را کشيده و همراه با سرگروهبان اصغري که پيش ما بود، به بازديد و بررسي از ماشين پرداختيم. نتيجه بازديد از ماشين، کشف 8 کيلوگرم ترياک بود. پس از کشف مواد مخدر، قاچاقچي مثل بيد مي لرزيد و براي رهايي از دست قانون که مجازات سختي در انتظار او بود، مبلغ بسيار بالايي به عنوان رشوه به من پيشنهاد کرد که آزادش کنم و من در جواب گفتم: تصميم گيرنده اصلي قانون مي باشد و جناب سرگرد دستور دادند قاچاقچي را تحويل قانون بدهم و ساعت يک بعد از نصف شب او را به دادستاني انقلاب آن زمان که به رياست حجت الاسلام موسوي تبريزي بود، تحويل داده و پس از صورت جلسه و گرفتن امضاء ازحاضرين، به محل خود برگشتم.
در تاريخ 1359/12/12 زماني که هنوز مأموريت ما درگنبد کاووس ادامه داشت، مقامات بالاي لشکر معاون فرمانده گردان را به تهران فرا خواندند. ايشان قبل از عزيمت به تهران همه افسران و درجه داران را فراخوانده و آنان را از سفرخود به تهران مطلع نمود و چون بايد ارشدترين نفر به جانشين انتخاب مي شد، مرا در غياب خودشان مسئول و سرپرست گردان تعيين و معرفي کردند و قبل از عزيمت به تهران، مبلغ صد هزارتومان جهت تعمير ماشين آلات گردان به من دادند.
در غياب معاون فرمانده گردان، من به همراه سرگروهبان در پادگان گنبد کاووس مستقر بوده و ضمن بازديد و برقراري ارتباط سفارش هاي لازم را به فرمانده پاسگاه ها و پايگاه هاي ديگر مي نمودم. گاهي وقت ها بدون اطلاع قبلي از پاسگاه ها ديدن مي کرديم تا آمادگي بيشتري براي مقابله با دشمن داشته باشند و آگاهي لازم را از نظر اقدامات تاکتيکي دراختيارآنان قرار مي دادم. در پادگان گنبد دو گروهان پياده و يک گروهان تانک مستقر بود و ضمناً شهرباني سقوط کرده و تمام ادارات دولتي تعطيل و شهر در يک حالت اضطراري بود و در بعضي از روزها مردم راهپيمايي مي کردند و عناصر ارتشي و سپاهي مراقب اوضاع بودند. هميشه در شبها تيراندازي هوائي پراکنده از طرف منافقين اجرا مي شد.
سرانجام در تاريخ 1359/4/16 مأموريت گنبد کاووس بدون تلفات به پايان رسيد و براي کليه افراد يگان يک هفته مرخصي صادر شد.
لازم به ذکراست که پس از پيروزي انقلاب اسلامي ناآرامي ها در کردستان آغاز شده بود و تعدادي از يگان هاي ارتشي نيز درگير اين موضوع بودند.
منبع:کرماني زاده،عين اله،جنگ و اسارت(خاطرات هشت سال دفاع مقدس)،انتشارات ایران سبز،1389



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.