پنجرهاي رو به ذهن يك ديكتاتور علمي
مفهوم ديكتاتوري علمي كه زايش آن به سالهاي آغازين قرن بيستم بازمي گردد، نشان از دورانديشي و درك عميق واضعان اين مفهوم از اثرات ويرانگر فنآوري و پيشرفتهاي علمي بر حيات انسان و سياره زمين دارد. بر اساس اين مفهوم، تعداد اندكي از افراد ذي نفوذ و قدرتمند، مسلح به آخرين پيشرفتهاي علمي، از اين توانايي بيمانند خود براي به زير سلطه كشاندن مستقيم يا غير مستقيم ميلياردها انسان سود خواهند جست. آنها با وضع و جا انداختن مفاهيمي چون ازدياد جمعيت جهان خواهند كوشيد به طرق مختلف حاكميت خود را تثبيت كرده و به بهانههاي گوناگون در پي كنترل تودههاي مردم برآيند. مقاله زير تلاش دارد با اشاره به چند اثر مطرح كلاسيك در اين زمينه و نيز اظهارات برخي از صاحبنظران معاصر، به ذهن يك ديكتاتور علمي نقب زند و خواننده را با طرز نگاه او به جهان و انسان و مصاديق امروزي اين نوع از ديكتاتوري كه فنآوريهاي رايانهاي در قلب آن قرار دارد، بيشتر آشنا كند.
كنترل بر يك علم، رؤيايي است كه الهامبخش ديكتاتوري علمي قرن بيست و يكم به شمار ميرود. مطالعه سرشت، روانشناسي و زيستشناسي انسان به او كمك ميكند تا اين رؤيا را بهتر دنبال كند. آنچه در اينجا ميخوانيد، پنجره كوچكي گشوده بر ذهن تاريك يك ديكتاتور علمي است. در آميزش با قدرتي مدام در حال متمركز شدن و فنآوري سريعاً رو به پيشرفت، توانايي گروههايي كوچك و كوچكتر براي اعمال قدرت جهت اثرگذاري بر تعداد بيشتري از مردم است كه خطري واقعي محسوب ميشود. سي. اس. لوئيس در سال 1944 نوشت: «تصوير واقعي، تصوير يك دوران سلطه است كه به موفقيتآميزترين شكل در برابر تمامي اعصار گذشته مقاومت ميكند. پيروزي انسان بر طبيعت، چنانچه رؤياي برخي برنامهريزان علمي تحقق يابد، به معناي حاكم شدن چند صد نفر بر ميلياردها انسان است».
پونرولوژي سياسي
«... نابودي رواني، اخلاقي و اقتصادي اكثريت انسانهاي معمولي، ضرورتي «زيستشناختي» براي پاتوكراتها محسوب ميشود».
در حوزه علوم سياسي، رشتهاي به نام پونرولوژي سياسي وجود دارد كه به معناي مطالعه شر اعمالشده بر سياستها است. هر زمان جامعهاي به دست يك ديكتاتور بيرحم ميافتد، الگوهاي تقريباً مشابهي را ميتوان مشاهده كرد. ديكتاتوري علمي امروزي و ديكتاتوريهايي كه ممكن است در آينده حاكم شوند، همين مسير را دنبال ميكنند. اين امر تصادفي نيست. كتاب زمينهساز سال 1998 اندرو ام. لوباچوسكي با عنوان «پونرولوژي سياسي» به طور عمقي ماهيت جامعهستيزان و بهرهبرداريهاي آنها به هنگام قرار گرفتن در مصادر قدرت را مورد بحث و گفتوگو قرار ميدهد.
تصوير جامعهستيزي كه هاليوود بر جامعه تحميل كرده است، يك قاتل ديوانه و تبر به دست است، يك دشمن به سادگي قابل شناسايي. در حالي كه جامعهستيزان كارهايي را انجام ميدهند تا به اين طريق خودشان را به نمايش بگذارند، نوع پيچيدهتري از جامعه ستيزي نيز وجود دارد كه توجه چنداني به آن صورت نگرفته است. جامعهستيزان به دليل فاقد همدلي و شفقت بودن، در بالا رفتن از كرسيهاي قدرت، استثنايي هستند. آنها خنجر از پشت زدن و دستكاري را بدون هيچ تقلايي انجام ميدهند و تمام اين كارها را در حالي ميكنند كه افسوني را كه به شكل حيرتانگيزي متقاعدكننده است، پيش رو دارند. زماني كه اين افراد شركتها، نهادهاي دولتي و تمام بنيانهاي جامعه را در كنترل خود ميگيرند، ميليونها انسان از نظر رواني و جسمي نابود ميشوند. لابوچوسكي اين گروه از افراد را «پاتوكراسي» مينامد. او مينويسد:
«اعمال پاتوكراسي بر كل جامعه اثر ميگذارد، تأثيري كه از رهبران شروع ميشود و به كل يك شهر، كسب و كار و نهاد رسوخ ميكند. ساختار آسيبشناختي اجتماعي به تدريج كل كشور را فرا ميگيرد و «طبقه جديدي» را در درون آن كشور به وجود ميآورد. اين طبقه برخوردار از امتيازات، مدام احساس ميكند كه از سوي «ديگران» مورد تهديد واقع ميشود؛ ديگران يعني اكثريت انسانها يا مردم عادي. جامعهستيزان هيچ توهمي دراين باره ندارند كه تقدير شخصيشان بايد بازگشتن به سيستم انسان عادي باشد».
«از اين رو نابودي زيستشناختي، رواني، اخلاقي و اقتصادي اين اكثريت مردم عادي، براي جامعهستيزان ضرورتي «زيستشناختي» محسوب ميشود. بسياري از وسايل در خدمت اين هدف به كار گرفته ميشوند كه با اردوگاههاي متمركز شروع ميشوند و تا جنگ با دشمن سرسخت و كاملاً مسلحي كه قدرت انسان را كه به او داده شده است از بين ميبرد و تضعيف ميكند، در بر ميگيرد...».
اين عنصر مشمئزكنندهاي است كه بشر به دنبال تسري دادن بيماري خود به سطح گستردهتري از جامعه است، چرا كه همانگونه كه لوباچسكي خاطرنشان ميكند، «انسان عادي» نمايانگر خطري مخوف براي سيستم آسيبشناختي آنهاست و ديكتاتوري علمي اقدامي است در «تكامل نهايي»، تضميني براي سلطه پاتوكراسي.
محرك كنترل اجتماعي و پاكسازيهاي نژادي، عمدتاً ظهور و رشد مطالعه علمي در زمينه زيستشناسي ملكولي بوده است. اين امر زماني ظهور يافت كه بنيادهاي بزرگ و در اصل بنگاههاي «راكفلر» در اوايل قرن بيستم در ايالات متحده آغاز به كار كردند تا در تلاش پژوهشي گستردهاي مشاركت كنند كه هدف آن كشف كاركردهاي دروني انسان و طراحي شيوههاي كنترل اجتماعي ـ زيستشناختي بود. بنابراين ايالات متحده به بنيانگذار پاكسازي نژادي در قرن بيستم تبديل شد.
اين باور كه منطق بشر و كنترل علمي طبيعت به نوعي اتوپياي بيوكراتيك خواهد انجاميد، در سراسر آثار اچ. جي.ولز، آلدوكسهاكسلي و ديگران يافت ميشود. خود اين آثار ( كه غالباً به نمونههاي جهان آرماني اتوپيايي بيوكراتيك تبديل شدهاند) متأثر از گرايشهاي روز در علوم و نيز اهداف بيانشده نخبگان جهان به رشته تحرير كشيده شدهاند. «ديكتاتوري علمي» كه آلدوكسهاكسلي از آن سخن ميگويد، به معني بسط نوين و طبيعي اعمال خودكامگي قديمي است.
اچ. جي ولز جلوتر رفت و روابط صميمانهاي با برخي از مسلطترين مردان آن روزگار برقرار ساخت، از جمله مارگارت سانگر طرفدار پاكسازي نژادي، جرج برنارد شاو سوسياليست و خانواده هاكسلي. توماس هنريهاكسلي كه به خاطر ترويج پر شر و شور انديشههاي داروينيسم معمولاً با عنوان «سگ بولداگ داروين» از او ياد ميشود، آموزگار اچ. جي ولز بود و زيستشناسي را به او آموخت. آلدوسهاكسلي و جولينهاكسلي نوههاي تي.اچ.هاكسلي بودند.
برادر آلدوس، جوليانهاكسلي به عنوان اولين دبيركل يونسكو، در اعلاميه مأموريت اين سازمان در سال 1947 نوشت: «...اين براي يونسكو اهميت خواهد داشت كه نظارت كند، مشكل پاكسازي نژادي با مراقبت تمام مورد بررسي قرار گيرد و اذهان جامعه نسبت به مسائلي با اين اندازه اهميت كه اكنون در جريان است و ميتواند دست كم قابل فكر كردن باشد، آگاه شوند».
كتاب سال 1901 اچ. جي ولز چشمداشتها: در واكنش به پيشرفت مكانيكي و علمي صورت گرفته در زندگي و تفكر انسان، چيزي را توصيف ميكند كه ولز آن را «جمهوري جديد» مينامد. در اين كتاب، ولز اهداف و نيات جمهوري جديدي را كه در سر دارد توصيف ميكند كه از جمله آنها «...داشتن يك آرمان كه به كشتن بيشتر ارزش ميدهد.» ولز حتي ظهور اتحاديه كشورهاي اروپايي را نيز پيشبيني ميكند كه «يكسانسازي قوانين و پولها و موازين، عملي خواهد شد و از طريق آن امكان دارد صلح نهايي جهان براي هميشه تضمين شود».
برتري فرضي نخبگان علمي كه خودشان را از ايدههاي باستاني و تاريخ گذشته و اخلاقيات بازدارنده پالايش كردهاند، آنها را در موقعيت سلطه در «جمهوري جديد» ولز قرار ميدهد. در انديشههاي ولز، رد پايسازمان ذهني مبتني بر پاتوكراسي به وضوح مشهود است. ولز مينويسد: «...سيستم اخلاقي اين مردان جمهوري جديد، سيستم اخلاقياي كه بر كشورهاي جهان حاكم خواهد شد، ابتدا به نفع توليد چيزي شكل داده خواهد شد كه زيبا و مكفي است.» ولز مينويسد: «مرگ شيوهاي است كه در برخي موارد هنوز بايد آن را براي كمك به انسان فراخواند. سيستم اخلاقي حاكميت جهاني، كشتن را به امري واجد ارزش تبديل خواهد كرد».
«مردان اين جمهوري جديد، حداقل در مواجهه يا اعمال مرگ، نازكطبع نخواهند بود، چرا كه آنها حس كاملتري نسبت به امكانات حيات دارند تا حسي كه ما داريم. آنها آرماني خواهند داشت كه كشتن را به امري واجد ارزش تبديل خواهد كرد...».
چند دهه بعد از كتاب چشمداشتهاي ولز، پاكسازي نژادي امريكا در وراي مرزهاي اين كشور و با كمك بنياد راكفلر امكانپذير شد. نيويورك تايمز در بيست و چهارمنوامبر سال 1936 نوشت: «هديه راكفلر به علوم رايش كمك كرده است.» به نوشته تايمز، كمك مالي ششصد و پنجاه و پنج هزار دلاري براي ايجاد مؤسسه «قيصر ويلهم» مورد استفاده قرار گرفته بود كه به مركز برنامه پاكسازي نژادي رژيم نازي تبديل شد.
با حركت در دوران توسعه شگفتانگيز فنآوري، شاهد هستيم كه يك گروه نخبه در درون اجتماع فنآوري به دنبال كنترل بر بشريت از طريق كنترل فنآوري است. دانشمند رايانهاي يارون لانير اين گروه از افراد را «تماميتخواهان سايبري» ميخواند. لانير خاطرنشان ميكند كه اين گروه ممكن است «موجد رنج ميليونها انسان شوند.» لانير در «نيمي از مانيفست»خود مينويسد: «فرصتي واقعي وجود دارد كه روانشناسي تكاملي، هوش مصنوعي، وسواس قانوني مور و بقيه اين بسته، به طريقي با اهميت كارهايي كه فرويد يا ماركس در روزگار خود كردند، به كار بسته شود. چرا كه اين ايدهها ميتوانند ضرورتاً به ساختن نرمافزاري ختم شوند كه جامعه يا زندگي ما را اداره ميكنند. اگر چنين اتفاقي رخ دهد، ايدئولوژي روشنفكران تماميتخواه سايبري از وضعيت ضعيف فعلي خارج و تقويت خواهد شد و به شكل نيرويي در خواهد آمد كه ميتواند مايه رنج ميليونها انسان گردد.»
لانير نتيجهگيري ميكند كه «بزرگترين جنايت ماركسيسم فقط اين نبود كه آنچه كه ادعا ميكرد نادرست بود، بلكه اين بود كه اين ايدئولوژي ادعا كرد، تنها راه و تكامل يافتهترين راه براي درك زندگي و واقعيت است. و هيچ چيز خاكستريتر، كسالتبارتر و خسته كنندهتر از زندگياي كه در درون محدودههاي يك فرضيه جريان داشته باشد نيست. بياييد اميدوار باشيم كه تماميتخواهان سايبري پيش از آنكه صبح آنها بدمد، انسانيت را فرا گيرند».
لانير همچنين با اشاره به فنآوري افزايشدهنده عمر يادآور ميشود كه اكثريت غالبي از مردم به فنآوريايكه تنها عده اندكي از نخبگان به آن دسترسي دارند، دسترسي نخواهند داشت. بر اساس نظر لانير، اين تلاشي است براي دور نگه داشتن بقيه جهان از فنآوريهاي افزايشدهنده عمر، به اين دليل كه «جاي كافي» بر روي زمين وجود ندارد. او ميگويد:
«عمر نزديك به فناناپذيري ارزانقيمت براي همه كس، پيشنهادي است كه جاي ديگران را تنگ ميكند. جاي كافي براي جا دادن چنين جمعيتي وجود ندارد...از طرف ديگر، عمر نزديك به فناناپذيري گران قيمت، چيزي است كه جهان آن رادست كم براي مدتي بسيار طولاني خواهد پذيرفت، به اين دليل كه تعداد كمي از افراد در آن مشاركت خواهند داشت. شايد آنها بتوانند حتي اين توانايي را بيسر و صدا نگه دارند».
آرتور كروكر استاد علوم سياسي در دانشگاه ويكتوريا و مدير«مركز فنآوري و فرهنگ پاسيفيك» نيز عنصر مشمئزكننده اهالي فنآوري را شناساييميكند. كروكر عنوان ميكند كه «پوچگرايان متمايل به خودكشي، صدر فرماندهي واقعيت ديجيتال را به تصرف خود در ميآورند...» او به درستي اشاره ميكند كه «آنها ميتوانند با خوشحالي خود را با يك انگاره هولوكاست هستهاي يا افراطگرايي مطلق همرديف كنند...آنها ميتوانند بارها و بارها افراطگرايي حافظه انسان، افراطگرايي عقلانيت انسان، افراط گرايي شعور فرديتيافته انسان و افراط گرايي خود اخلاقيات انسانيرا خلق كنند».
دليلي وجود دارد كه فرهنگ ما از عفونت ويرانگر اطمينان به خويشتن اشباع شده است. اين دقيقاً بافت انساني ما را هدفگرفته است. هر روز افراد بيشتري رو به روي آينه پاتوكراسي نخبگان تهي از اخلاقيات و منحطقرار ميگيرند. اين امر تصادفي رخ نميدهد. به هر روي تمدنها زماني سقوط ميكنند كه انسانها تباه شوند و تماس خود با خودشان، همسايگانشان و جهان وسيعتر را از دست بدهند. راه حل ما در فراخواني دوباره جانهايمان و برقراري ارتباطدوباره با انسانيت انسانها و تبديل خودمان به يك آنتي بادي، راهي براي مقابله با ويروس پاتوكراسي است.
به گفته سي. اس. لوئيس دركتاب سال 1944 خود، منسوخ شدن انسان: «شايد ما بايد از سرسختي مفيد مادران واقعي، پرستاران واقعي و بالاتر از همه، فرزندان واقعي ممنون باشيم كه هنوز نژاد انسان از حدي از سلامت عقلاني برخوردار است. اما قالب دهندگان انسان دوران جديد به قدرتهاي حاكميت قدرت مطلقه و يك تكنيك علمي مقاومتناپذير مسلح هستند».
منبع: http://www.mouood.org/component/k2/item/1092-پنجرهاي-رو-به-ذهن-يك-ديكتاتور-علمي.html
ارسال توسط کاربر محترم سایت : madahsniper
كنترل بر يك علم، رؤيايي است كه الهامبخش ديكتاتوري علمي قرن بيست و يكم به شمار ميرود. مطالعه سرشت، روانشناسي و زيستشناسي انسان به او كمك ميكند تا اين رؤيا را بهتر دنبال كند. آنچه در اينجا ميخوانيد، پنجره كوچكي گشوده بر ذهن تاريك يك ديكتاتور علمي است. در آميزش با قدرتي مدام در حال متمركز شدن و فنآوري سريعاً رو به پيشرفت، توانايي گروههايي كوچك و كوچكتر براي اعمال قدرت جهت اثرگذاري بر تعداد بيشتري از مردم است كه خطري واقعي محسوب ميشود. سي. اس. لوئيس در سال 1944 نوشت: «تصوير واقعي، تصوير يك دوران سلطه است كه به موفقيتآميزترين شكل در برابر تمامي اعصار گذشته مقاومت ميكند. پيروزي انسان بر طبيعت، چنانچه رؤياي برخي برنامهريزان علمي تحقق يابد، به معناي حاكم شدن چند صد نفر بر ميلياردها انسان است».
پونرولوژي سياسي
«... نابودي رواني، اخلاقي و اقتصادي اكثريت انسانهاي معمولي، ضرورتي «زيستشناختي» براي پاتوكراتها محسوب ميشود».
در حوزه علوم سياسي، رشتهاي به نام پونرولوژي سياسي وجود دارد كه به معناي مطالعه شر اعمالشده بر سياستها است. هر زمان جامعهاي به دست يك ديكتاتور بيرحم ميافتد، الگوهاي تقريباً مشابهي را ميتوان مشاهده كرد. ديكتاتوري علمي امروزي و ديكتاتوريهايي كه ممكن است در آينده حاكم شوند، همين مسير را دنبال ميكنند. اين امر تصادفي نيست. كتاب زمينهساز سال 1998 اندرو ام. لوباچوسكي با عنوان «پونرولوژي سياسي» به طور عمقي ماهيت جامعهستيزان و بهرهبرداريهاي آنها به هنگام قرار گرفتن در مصادر قدرت را مورد بحث و گفتوگو قرار ميدهد.
تصوير جامعهستيزي كه هاليوود بر جامعه تحميل كرده است، يك قاتل ديوانه و تبر به دست است، يك دشمن به سادگي قابل شناسايي. در حالي كه جامعهستيزان كارهايي را انجام ميدهند تا به اين طريق خودشان را به نمايش بگذارند، نوع پيچيدهتري از جامعه ستيزي نيز وجود دارد كه توجه چنداني به آن صورت نگرفته است. جامعهستيزان به دليل فاقد همدلي و شفقت بودن، در بالا رفتن از كرسيهاي قدرت، استثنايي هستند. آنها خنجر از پشت زدن و دستكاري را بدون هيچ تقلايي انجام ميدهند و تمام اين كارها را در حالي ميكنند كه افسوني را كه به شكل حيرتانگيزي متقاعدكننده است، پيش رو دارند. زماني كه اين افراد شركتها، نهادهاي دولتي و تمام بنيانهاي جامعه را در كنترل خود ميگيرند، ميليونها انسان از نظر رواني و جسمي نابود ميشوند. لابوچوسكي اين گروه از افراد را «پاتوكراسي» مينامد. او مينويسد:
«اعمال پاتوكراسي بر كل جامعه اثر ميگذارد، تأثيري كه از رهبران شروع ميشود و به كل يك شهر، كسب و كار و نهاد رسوخ ميكند. ساختار آسيبشناختي اجتماعي به تدريج كل كشور را فرا ميگيرد و «طبقه جديدي» را در درون آن كشور به وجود ميآورد. اين طبقه برخوردار از امتيازات، مدام احساس ميكند كه از سوي «ديگران» مورد تهديد واقع ميشود؛ ديگران يعني اكثريت انسانها يا مردم عادي. جامعهستيزان هيچ توهمي دراين باره ندارند كه تقدير شخصيشان بايد بازگشتن به سيستم انسان عادي باشد».
«از اين رو نابودي زيستشناختي، رواني، اخلاقي و اقتصادي اين اكثريت مردم عادي، براي جامعهستيزان ضرورتي «زيستشناختي» محسوب ميشود. بسياري از وسايل در خدمت اين هدف به كار گرفته ميشوند كه با اردوگاههاي متمركز شروع ميشوند و تا جنگ با دشمن سرسخت و كاملاً مسلحي كه قدرت انسان را كه به او داده شده است از بين ميبرد و تضعيف ميكند، در بر ميگيرد...».
اين عنصر مشمئزكنندهاي است كه بشر به دنبال تسري دادن بيماري خود به سطح گستردهتري از جامعه است، چرا كه همانگونه كه لوباچسكي خاطرنشان ميكند، «انسان عادي» نمايانگر خطري مخوف براي سيستم آسيبشناختي آنهاست و ديكتاتوري علمي اقدامي است در «تكامل نهايي»، تضميني براي سلطه پاتوكراسي.
محرك كنترل اجتماعي و پاكسازيهاي نژادي، عمدتاً ظهور و رشد مطالعه علمي در زمينه زيستشناسي ملكولي بوده است. اين امر زماني ظهور يافت كه بنيادهاي بزرگ و در اصل بنگاههاي «راكفلر» در اوايل قرن بيستم در ايالات متحده آغاز به كار كردند تا در تلاش پژوهشي گستردهاي مشاركت كنند كه هدف آن كشف كاركردهاي دروني انسان و طراحي شيوههاي كنترل اجتماعي ـ زيستشناختي بود. بنابراين ايالات متحده به بنيانگذار پاكسازي نژادي در قرن بيستم تبديل شد.
اين باور كه منطق بشر و كنترل علمي طبيعت به نوعي اتوپياي بيوكراتيك خواهد انجاميد، در سراسر آثار اچ. جي.ولز، آلدوكسهاكسلي و ديگران يافت ميشود. خود اين آثار ( كه غالباً به نمونههاي جهان آرماني اتوپيايي بيوكراتيك تبديل شدهاند) متأثر از گرايشهاي روز در علوم و نيز اهداف بيانشده نخبگان جهان به رشته تحرير كشيده شدهاند. «ديكتاتوري علمي» كه آلدوكسهاكسلي از آن سخن ميگويد، به معني بسط نوين و طبيعي اعمال خودكامگي قديمي است.
اچ. جي ولز جلوتر رفت و روابط صميمانهاي با برخي از مسلطترين مردان آن روزگار برقرار ساخت، از جمله مارگارت سانگر طرفدار پاكسازي نژادي، جرج برنارد شاو سوسياليست و خانواده هاكسلي. توماس هنريهاكسلي كه به خاطر ترويج پر شر و شور انديشههاي داروينيسم معمولاً با عنوان «سگ بولداگ داروين» از او ياد ميشود، آموزگار اچ. جي ولز بود و زيستشناسي را به او آموخت. آلدوسهاكسلي و جولينهاكسلي نوههاي تي.اچ.هاكسلي بودند.
برادر آلدوس، جوليانهاكسلي به عنوان اولين دبيركل يونسكو، در اعلاميه مأموريت اين سازمان در سال 1947 نوشت: «...اين براي يونسكو اهميت خواهد داشت كه نظارت كند، مشكل پاكسازي نژادي با مراقبت تمام مورد بررسي قرار گيرد و اذهان جامعه نسبت به مسائلي با اين اندازه اهميت كه اكنون در جريان است و ميتواند دست كم قابل فكر كردن باشد، آگاه شوند».
كتاب سال 1901 اچ. جي ولز چشمداشتها: در واكنش به پيشرفت مكانيكي و علمي صورت گرفته در زندگي و تفكر انسان، چيزي را توصيف ميكند كه ولز آن را «جمهوري جديد» مينامد. در اين كتاب، ولز اهداف و نيات جمهوري جديدي را كه در سر دارد توصيف ميكند كه از جمله آنها «...داشتن يك آرمان كه به كشتن بيشتر ارزش ميدهد.» ولز حتي ظهور اتحاديه كشورهاي اروپايي را نيز پيشبيني ميكند كه «يكسانسازي قوانين و پولها و موازين، عملي خواهد شد و از طريق آن امكان دارد صلح نهايي جهان براي هميشه تضمين شود».
برتري فرضي نخبگان علمي كه خودشان را از ايدههاي باستاني و تاريخ گذشته و اخلاقيات بازدارنده پالايش كردهاند، آنها را در موقعيت سلطه در «جمهوري جديد» ولز قرار ميدهد. در انديشههاي ولز، رد پايسازمان ذهني مبتني بر پاتوكراسي به وضوح مشهود است. ولز مينويسد: «...سيستم اخلاقي اين مردان جمهوري جديد، سيستم اخلاقياي كه بر كشورهاي جهان حاكم خواهد شد، ابتدا به نفع توليد چيزي شكل داده خواهد شد كه زيبا و مكفي است.» ولز مينويسد: «مرگ شيوهاي است كه در برخي موارد هنوز بايد آن را براي كمك به انسان فراخواند. سيستم اخلاقي حاكميت جهاني، كشتن را به امري واجد ارزش تبديل خواهد كرد».
«مردان اين جمهوري جديد، حداقل در مواجهه يا اعمال مرگ، نازكطبع نخواهند بود، چرا كه آنها حس كاملتري نسبت به امكانات حيات دارند تا حسي كه ما داريم. آنها آرماني خواهند داشت كه كشتن را به امري واجد ارزش تبديل خواهد كرد...».
چند دهه بعد از كتاب چشمداشتهاي ولز، پاكسازي نژادي امريكا در وراي مرزهاي اين كشور و با كمك بنياد راكفلر امكانپذير شد. نيويورك تايمز در بيست و چهارمنوامبر سال 1936 نوشت: «هديه راكفلر به علوم رايش كمك كرده است.» به نوشته تايمز، كمك مالي ششصد و پنجاه و پنج هزار دلاري براي ايجاد مؤسسه «قيصر ويلهم» مورد استفاده قرار گرفته بود كه به مركز برنامه پاكسازي نژادي رژيم نازي تبديل شد.
با حركت در دوران توسعه شگفتانگيز فنآوري، شاهد هستيم كه يك گروه نخبه در درون اجتماع فنآوري به دنبال كنترل بر بشريت از طريق كنترل فنآوري است. دانشمند رايانهاي يارون لانير اين گروه از افراد را «تماميتخواهان سايبري» ميخواند. لانير خاطرنشان ميكند كه اين گروه ممكن است «موجد رنج ميليونها انسان شوند.» لانير در «نيمي از مانيفست»خود مينويسد: «فرصتي واقعي وجود دارد كه روانشناسي تكاملي، هوش مصنوعي، وسواس قانوني مور و بقيه اين بسته، به طريقي با اهميت كارهايي كه فرويد يا ماركس در روزگار خود كردند، به كار بسته شود. چرا كه اين ايدهها ميتوانند ضرورتاً به ساختن نرمافزاري ختم شوند كه جامعه يا زندگي ما را اداره ميكنند. اگر چنين اتفاقي رخ دهد، ايدئولوژي روشنفكران تماميتخواه سايبري از وضعيت ضعيف فعلي خارج و تقويت خواهد شد و به شكل نيرويي در خواهد آمد كه ميتواند مايه رنج ميليونها انسان گردد.»
لانير نتيجهگيري ميكند كه «بزرگترين جنايت ماركسيسم فقط اين نبود كه آنچه كه ادعا ميكرد نادرست بود، بلكه اين بود كه اين ايدئولوژي ادعا كرد، تنها راه و تكامل يافتهترين راه براي درك زندگي و واقعيت است. و هيچ چيز خاكستريتر، كسالتبارتر و خسته كنندهتر از زندگياي كه در درون محدودههاي يك فرضيه جريان داشته باشد نيست. بياييد اميدوار باشيم كه تماميتخواهان سايبري پيش از آنكه صبح آنها بدمد، انسانيت را فرا گيرند».
لانير همچنين با اشاره به فنآوري افزايشدهنده عمر يادآور ميشود كه اكثريت غالبي از مردم به فنآوريايكه تنها عده اندكي از نخبگان به آن دسترسي دارند، دسترسي نخواهند داشت. بر اساس نظر لانير، اين تلاشي است براي دور نگه داشتن بقيه جهان از فنآوريهاي افزايشدهنده عمر، به اين دليل كه «جاي كافي» بر روي زمين وجود ندارد. او ميگويد:
«عمر نزديك به فناناپذيري ارزانقيمت براي همه كس، پيشنهادي است كه جاي ديگران را تنگ ميكند. جاي كافي براي جا دادن چنين جمعيتي وجود ندارد...از طرف ديگر، عمر نزديك به فناناپذيري گران قيمت، چيزي است كه جهان آن رادست كم براي مدتي بسيار طولاني خواهد پذيرفت، به اين دليل كه تعداد كمي از افراد در آن مشاركت خواهند داشت. شايد آنها بتوانند حتي اين توانايي را بيسر و صدا نگه دارند».
آرتور كروكر استاد علوم سياسي در دانشگاه ويكتوريا و مدير«مركز فنآوري و فرهنگ پاسيفيك» نيز عنصر مشمئزكننده اهالي فنآوري را شناساييميكند. كروكر عنوان ميكند كه «پوچگرايان متمايل به خودكشي، صدر فرماندهي واقعيت ديجيتال را به تصرف خود در ميآورند...» او به درستي اشاره ميكند كه «آنها ميتوانند با خوشحالي خود را با يك انگاره هولوكاست هستهاي يا افراطگرايي مطلق همرديف كنند...آنها ميتوانند بارها و بارها افراطگرايي حافظه انسان، افراطگرايي عقلانيت انسان، افراط گرايي شعور فرديتيافته انسان و افراط گرايي خود اخلاقيات انسانيرا خلق كنند».
دليلي وجود دارد كه فرهنگ ما از عفونت ويرانگر اطمينان به خويشتن اشباع شده است. اين دقيقاً بافت انساني ما را هدفگرفته است. هر روز افراد بيشتري رو به روي آينه پاتوكراسي نخبگان تهي از اخلاقيات و منحطقرار ميگيرند. اين امر تصادفي رخ نميدهد. به هر روي تمدنها زماني سقوط ميكنند كه انسانها تباه شوند و تماس خود با خودشان، همسايگانشان و جهان وسيعتر را از دست بدهند. راه حل ما در فراخواني دوباره جانهايمان و برقراري ارتباطدوباره با انسانيت انسانها و تبديل خودمان به يك آنتي بادي، راهي براي مقابله با ويروس پاتوكراسي است.
به گفته سي. اس. لوئيس دركتاب سال 1944 خود، منسوخ شدن انسان: «شايد ما بايد از سرسختي مفيد مادران واقعي، پرستاران واقعي و بالاتر از همه، فرزندان واقعي ممنون باشيم كه هنوز نژاد انسان از حدي از سلامت عقلاني برخوردار است. اما قالب دهندگان انسان دوران جديد به قدرتهاي حاكميت قدرت مطلقه و يك تكنيك علمي مقاومتناپذير مسلح هستند».
منبع: http://www.mouood.org/component/k2/item/1092-پنجرهاي-رو-به-ذهن-يك-ديكتاتور-علمي.html
ارسال توسط کاربر محترم سایت : madahsniper
/ج