آرايشگاه پرنيان
نويسنده : محمدرضا عبداللهي
شفيع نوشته روي شيشه معازه را خواند: «آرايشگاه پرنيان.» نوشته كم رنگ شده بود .آفتاب سر خيش را پرانده بود؛ عين توپش كه افتاد روي چينه ديوار و چون باباش نبود ، آن قدر آن بالا ماند تا آفتاب رنگش را پراند و نارنجيش كرد.مامان در آرايشگاه راباز كرد. صداي زنگوله به گوشش خورد و بوي تندي آمد. بابا هميشه وقتي ريشش را مي زد ، همين بو را مي داد.
زنگوله بالاي در آويزان بود. وقتي در باز يا بسته مي شد، مي خورد به زنگوله .
از مامان پرسيد :«پرنيان؟» مامان گفت :«پرنيان.» شفيع پرسيد : «يعني چي؟! » مامان گفت :«اسمه.» «اسم آقاي آرايشگر ؟» «آره عزيزم!»
شفيع باز هم ديده بود مغازه اي نام كسي راداشته باشد كه تويش كار مي كرد . بوتيك منيژه مثلا . منيژه وقتي بوسش مي كرد جاي لب هايش روي صورتش مي ماند؛ سرخ ، صورتي ، بنفش و يك بار هم نارنجي . بعدش هر چه روي لپش دست مي كشيد، انگار پاك نمي شد. هميشه اين سؤال برايش بود كه آيا بانك ملي هم مال آقاي ملي است يا پيتزاي بوف مال آقاي بوف؟
قبل از اينكه بنشينند، مامان صندلي ها را فوت كرد. چند تار مو روي صندلي نشسته بود . اصلا همه جا پر از موبود؛ روي صندلي هاي چرم قهوه اي ، روي ميز شيشه اي و روي زمين . دسته هاي مو ، بيشتر از همه جا روي زمين پخش و پلا بودند ،دور صندلي بزرگ بزرگ . پايه هاشان دايره اي شكل بودو فلزي . دور پايه ها ، پر بود از موي مجعد، فر ، زبر و نرم . موهاي خودش هم مجعهد بود. مجعهد يعني تابدار. وقتي كه موهاي شفيع بلند مي شد ، تاب بر مي داشت . موهاش به بابا رفته بود. هميشه مامان توي حمام موهاش را كوتاه مي كرد. لخت مي نشست روي چهارپايه پلاستيكي و مامان ، با قيچي و شانه مي افتاد به جان سرش و همين جور موهاي حلقه حلقه شفيع ، كف حمام مي ريخت. يك بار شنيده بود كه بابا و مامان دعوا مي كردند چون مامان ، موهاي شفيع را كل كلي كوتاه كرده بود. چند روز بعدش از مامان پرسيده بود كل كلي يعني چه و او گفته بود نمي داند. بعد هم يادش رفته بود كه از بابا بپرسد. ديشب مامان به بابا گفته بود: «ديگه واسه خودش مردي شده . فردا مي برمش آرايشگاه.»
يك آينه بزرگ جلوي صندلي ها بود كه توش ، هم خودشان را مي ديد ، هم اسم آرايشگاه را كه بر عكس ، توي آينه خوانده مي شد و هم خيابان را . صندلي هاي قهوه اي چرمي در اتاقي چيده شده بودند كه درش بسته بود .در شيشه اي داشت . داخل اتاق را نمي توانست ببيند چون شيشه اش مات بود. روي شيشه يك پر سفيد كشيده بودند و زيرش نوشته شده بود پرنيان.
تصوير تابلويي را هم مي ديد كه درست بالاي سرشان بود. دسته اي مرغابي بودند روي درياچه .درياچه سرخ بود ، چون خورشيد داشت در افق غروب مي كرد.درختان و مرغابي ها در تاريكي بودند . پشت بوته هاي كنار درياچه ، مي شد كمين كني و مرغابي شكار كني .
بابا قرار بود او را ببرد شكار مرغابي . هميشه مي گفت مي برم و نمي برد. هميشه آن قدر لفش مي داد كه ده روز مرخصيش تمام مي شد و بر مي گشت سر كار.
جلويشان يك ميز بود. ميز شيشه اي پر بود از روزنامه و مجله . فوتشان كرد تا تارموها را باد ببرد. تيتر روي مجله ها را خواند:گ...زارش... ورزشي، خان...واده... نواده سبز ، ماشين ، موفْ...قيت، باز هم گزارش ورزشي . «اون رو چه جوري مي خونن ، مامان؟» «اول خودت بخون ببينم درست مي خوني يا نه .» «موفْ....قيت؟» «موف...ف...قيت.» «يعني چه؟» «يعني كاري رو كه مي خواي انجام بدي ،انجام بدي ، خوب هم انجام بدي؟» «مثلا چه كاري؟» «هر كاري ، مثلا شاگرد اول بشي.» «يا مثلا توي شكار؟» «شكار؟» «امروز مي ريم كلاه رو بخريم؟» «كلاه چي؟» «كلاه شكار.» «بذار هر وقت بابا اومد با هم مي رين ، مي خريد.» «ولي من خودم مي دونم چه كلاهي مناسبه؟» «چه كلاهي؟» «از اين كلاه ها كه نقابشون سرخه؟» «سرخ؟ حالا چرا سرخ؟» نمي دانست چرا.
جلوي صندلي ها ميز بزرگي بود. روي ميز ليوان بزرگ دسته داري را ديد كه داخلش پر از شانه بود. تصوير ليوان توي آينه افتاده بود. آن ورش كه توي آينه معلوم بود، عكس يك پر بود. چند پر طاووس هم توي گلداني شيشه اي روي ميز بود. چند پر هم به آينه چسبانده بودند. پر واقعي بود، پر پرنده .
در شيشه اي باز شد و آقاي پرنيان بيرون آمد. چانه قلنبه اي داشت ، رويش يك دسته ريش سفيد بود. سبيل نداشت .كلي از دندان هايش ريخته بود. مثل غول چراغ جادو و چاق بود ولي گوشواره نداشت.
مامان بلند شد و سلام كرد. آقاي پرنيان سرش را خم كرد و گفت :«ممنون كه اومدين.» بعد آمد جلوي شفيع ،دولا شد و زل زد توي چشم هاش . شفيع تازه حالا مي فهميد يعني چه وقتي مي گويند نيش آدم تا بناگوشش باز است . آقاي پرنيان دست گذاشت روي شانه شفيع و بعد دستمال چارخونه اي از جيبش در آورد و چشم هايش را خشك كرد . تخته بزرگي را گذاشت روي دسته هاي صندلي . شفيع را بغل كرد، بوسيد و گذاشت روي صندلي . شفيع به مامان نگاه كرد. آقاي پرنيان همان بوي تند و تيز را مي داد.
آقاي پرنيان همين طور كه به شفيع نگاه مي كرد ، گفت : «وقتي ديروز نيومدين ، گفتم شايد هنوز برنگشته.» مامان جواب داد:«بله ، پروازش عقب افتاد.»
داشتند راجع به بابا حرف مي زدند.
آقاي پرنيان گفت: «انگار دنيا رو به م داده باشن.» مامان به شفيع نگاه كرد و بعد مجله اي را برداشت و ورق زد؛ مجله موفقيت را .
بابا شب قبلش ، مثل هميشه وقتي كه مي خواست برود ، به شفيع گفته بود: «صبح كه بلند شدي ، اگر در بطري باز شد كه يعني ماچت كرده ام . اگر نه ، يعني اين كه يادم رفته و اون وقت يك ماچ طلبم باشه تا برگردم.»
روي ميز جلوش چيزهايي بود كه شفيع تا به حال نديده بود. يكي پلاستيكي بود با كله اي نوك تيز مثل منقار كلاغ . يكي ديگرشان تا نصفه از چيزي زرد رنگ پر بود. شبيه به چراغ جادوبود؛ يك چراغ جادوي شيشه اي .
مامان از اين چيزها نداشت ، يك قيچي داشت با يك شانه . گاه گاه هم شير حمام را باز مي كرد ، انگشتهايش را زير آب باز و بسته مي كرد وروي موهاي شفيع آب مي پاشيد.
آقاي پرنيان كمدي را باز كرد و پارچه سفيدي از كمد بيرون آورد و كشيد روي سر شفيع . شفيع پلك هايش را محكم روي هم فشار داد.(جادوگرها پارچه سفيدي دارند كه وقتي روي آدم مي كشند ، از زيرش گنجشك در مي آيد). نبايد مامانش مي فهميد كه بغض كرده ،آن وقت از كلاه خبري نبود ، تازه صداي گريه اش هم حتما شبيه به جيك جيك گنجشك مي شد.
يكي از چشم هايش را باز كرد. مامان برايش بوسه فرستاد . فقط كله اش از پارچه سفيد بيرون زده بود. پاهاش را تكان داد و آورد بالا . زانوهايش ، قلنبه ، از زير پارچه زد بيرون . روي پارچه هم عكس پر بود.
آقاي پرنيان يك غول پير بود يا شايد قيافه اش را عوض كرده كه شناخته نشود . جليقه تنگ آبي رنگش را عوض كرده و جايش پيراهن پوشيده . شلوار و شالي را كه دور كمرش مي بست ، حتما توي پستو گذاشته . «آقا كوچولو چه مدلي دوست دارن؟ از اين مدل هاي اجق وجقي باشه يا كه نه ، دلت مي خواد همه اش رو بريزم پايين؟ همه اش رو؟ همه موهاي به اين قشنگي رو؟» نمي دانست اجق وجقي يعني چه ، نمي خواست هم كه بپرسد. به خاطرش سپرد كه بعد از مامان بپرسد يا شايد هم وقتي بابا برگشت ، از او مي پرسيد. امروز صبح تا چشم هايش را باز كرد در نوشابه پقي پريد و شفيع بغضش تركيد. بابا تا بيست روز ديگر بر نمي گشت .
آقاي پرنيان با انگشت شستش گردنش را گرفت و با انگشت اشاره زير چانه اش را . سرش را بالا آورد و بعد دوباره كج كرد . شفيع سرش را برگرداند سر جاي اولش و آقاي پرنيان دوباره تنظيمش كرد. بعد شانه اي را از ظرفي پر از آب زرد بيرون آورد . با آبپاش آب پاشيد روي سرش و با شانه سرش را شانه زد. انگشت هاش را فرو كرد توي موهاي شفيع و گفت موهاي پرپشتش به باباش رفته. مامان گفت : «بله همين طوره.» آقاي پرنيان گفت : «و چشم هاش.» و بعد آه بلندي كشيد و نزديك بود ، شفيع را باد ببرد.
صداي قرچ قرچ قيچي را شنيد . پاي گوش هاش غلغلك مي آمد و لرزش مي گرفت . پارچه مي لرزيد و موهاي قيچي شده روش قل مي خورد و شفيع با تلنگر پرتشان مي كرد پايين.
آقاي پرنيان از سمت راست به سمت چپ رفت . (دستي را كه با آن مي نوشت بلند كرد.) اشتباه كرده بود؛ آقاي پرنيان از چپ به راست رفت ، بعد دوباره رفت سمت چپ ، سرشفيع را چرخاند و از توي آينه پشت سر شفيع را نشان مامان داد. بعد قيچي و شانه را محكم چند بار به هم كوبيد و دوباره انداختشان توي ليوان بزرگ در داري كه تويش پر از آب زرد رنگ بود.
آينه دستي را برداشت و گرفت پشت سر شفيع .
پارچه را از گردن شفيع باز كرد و چيزي مثل مسواكي بزرگ را كشيد پشت سرش و بعد وقتي مي گذاشتش پايين ، باز هم بوسيدش .
تند دويد طرف در. در را كه باز كرد باز خورد به زنگوله و صدايش در آمد. مامان را از پشت شيشه ديد كه داشت با آقاي پرنيان حرف مي زد. آقاي پرنيان تا دم در دنبال مامان آمد.
خيابان پر از آدم بود. دست مامان را گرفت . نه از او جلوتر مي رفت ، نه عقب مي ماند. پاي ويترين مغازه اسباب بازي نايستاد به تماشا. مي دانست يك مرغابي قهوه اي وسط ويترين است . آمدني ديده بودش. به مامان گفته بود و مامان هم جواب داده بود: «اينكه عروسكه ، مال دختراس.» عروسك نبود. عين يك مرغابي واقعي بود و جان مي داد براي اينكه ولش كني روي آب مرداب. بعد آب را موج بدهي و مرغابي آرام آرام برود جلو . مرغابي هاي ديگر به هواي او مي آيند ودورش جمع مي شوند، بعد نشانه مي گيري و شليك مي كني . اينها را پدرش يادش داده بود .
گردنش مي خاريد. دور گردنش دست كشيد . نرم نرم بود. پشت گوش هاش غلغلك آمد. انكار كسي پشت گردنش را فوت مي كرد.
توي شيشه مغازها خودش و مامان را تماشا كرد ولي از كنار بستني فروشي كه رد شدند، سرش را آن طرف كرد . با اين حال بوي بستني پيچيد توي دماغش . دهانش خشك شده بود . مامان دوستش را ديد و ايستادند به صحبت . شفيع كنار پايشان ايستاد. انگشتش را توي دماغش نكرد، دست مامان را ول نكرد ، به اين طرف و آن طرف نگاه نكرد و ورجه ورجه هم نكرد.
خداحافظي كردند و باز راه افتادند . مامان رفت به مغازه ميوه فروشي . يك پلاستيك برداشت و از بين ليموترش ها چند تاشان را سوا كرد، بعد هم رفت و پول ليموترش ها را داد . شفيع يادش آمد كه مامان به آقاي پرنيان پول نداده بود.
فروشنده گفت: «از اين كوچيك تر نداريم خانم.» كلاه را گذاشت روي سر شفيع . همان رنگي بود كه دلش مي خواست . خيلي هم برايش بزرگ نبوداما مامان انگشتش را از كنار سرش برد زير كلاه و گفت : «نه ، بزرگه.»
فروشنده گفت : «زياد هم كيپ نباشه ، بهتره .طوري باشه كه بزرگ تر هم شد به سرش بياد. يه عمر براش كلاهه.» شفيع هم مانتوي مامان را كشيد و گفت : «مامان ، همين خوبه.»
مامان به بقيه كلاه ها نگاه كرد ودوباره انگشتش را بردزير كلاه. «نه بزرگه . قيمتش هم خيلي زياده.»
آمدند بيرون.
آخراين همه آدم توي خيابان چه كار مي كردند؟ هنوز داشت مانتوي مامان را مي كشيد :«خوب بود ها! مي خريديمش خب!» مامان دستش را گرفت و راه افتادند. آن قدر تند راه مي رفت كه شفيع مجبور بود دنبالش بدود. از سر و كله اش عرق مي ريخت .
دوباره رسيدند به آن مغازه لعنتي اي كه هميشه پر از زن بود؛ بوتيك منيژه.دم مغازه روي جدول كنار پياده رو نشست تا مامان برگردد. هر بار كه با مامان مي رفت تو ، صدبار زن ها پايش را لگد مي كردند ؛ بين پاهايشان گير مي افتاد و له مي شد.
آفتاب چشمش را مي زد. روي شقيقه هاش خيس عرق شده بود. مامان هم حالا حالا ها پيدايش نمي شد. يكي بستني چوبي عجب مي چسبيد؛ هي ليسش بزني ، ليسش بزني و باز هم ليسش بزني .
بابا براش از شكار مرغابي گفته بود. آنها ، بابا و بابابزرگش ، با هم به يك مرداب رفته بودندن . در آن مرداب با قايق پارو زده بودند و بعد رسيده بودند به يك جزيره و شب را بالاي يك درخت خوابيده بودند. بابابزرگش ، باباش را با طناب به درخت بسته ، چون بابا شب ها خيلي غلت مي زده . صبح زود رفته بودند شكار. آنها يك مرغابي پلاستيكي با خودشان داشته اند كه روي آب گذاشته بودند. مرغابي سياه بوده . مرغابي هاي ديگر كه به اش نزديك مي شده اند ، بابا بزرگ شليك مي كرده . تا ظهر توانسته اند سه تا بزنند . يكيشان را كه درشت تر بوده كباب كرده اند و دوتاي ديگر را با خودشان آورده اند خانه و مامان بزرگ با آنها فسنجان درست كرده . مامان بزرگ هيچ از آن شكار يادش نمي آمد. بابا گفت براي اين است كه مامان بزرگ همه چيز بابا بزرگ را فراموش كرده.
بابا بزرگ يك روز براي هميشه مامان بزرگ را ترك كرده وديگر هرگز سراغشان نيامده . براي همين مامان بزرگ از او متنفر بود، بابا هم متنفر بود. شفيع پرسيده بود متنفر يعني چي؟ بابا گفته بود يعني دوست ندارد ديگر هرگز در زندگيش بابا بزرگ را ببيند.
چه خوب مي شد اگر يك كم ديگر سرش بزرگ تر بود؛ يك كم ديگر فقط به اندازه اي كه انگشت مامان زير كلاه جا نمي شد. چي مي شد اگر يك شماره كوچك ترش را هم داشتند!
چرا هر غولي فقط سه آرزوي صاحبش را برآورده مي كند؟ چرا هيچ وقت كسي به فكرش نرسيده كه يكي از آرزوهاش اين باشد: آرزو مي كنم تا آخر عمرم همه آرزوهام برآورده شود.
به در مغازه نگاه كرد. اگر تند مي رفت و بر مي گشت ، قبل از اينكه مامان بيرون بيايد ، رسيده بود. مي خواست خودش را به آقاي پرنيان برساند، به غول چراغ جادو.
بلند شد و دويد . از بين مردم رد شد و بعد رفت توي خيابان كناري . بعد ايستاد ببيند از كدام طرف بايد برود. رفت راست و بعد سر خيابان ديگر پيچيد به چپ . سر كوچه اي رسيد كه بستني فروشي نبشش بود. ته كوچه يك خيابان ديگر بود. آشنا نبود . بايد مي رفت آن طرف خيابان و بعد مستقيم مي رفت . رسيد به يك چهارراه . اشتباه آمده بود. برگشت و رسيد به يك كوچه . آخر كوچه يك كوچه ديگر بود، آخر آن هم يك خيابان خلوت . از زير سايه درخت ها مي رفت .هواگرم تر شده بود. سر ظهر بود. گرسنه اش بود. نشست كنار خيابان روي جدول . حتما حالا مامان از مغازه بيرون آمده بود و دنبالش مي گشت.
آفتاب مستقيم روي شرش مي تابيد . باد داغي وزيد و شاخه هاي درختان را تكان داد پشت سرش دو لنگه در چوبي خانه اي باز شد و محكم به هم خورد . پشت يكي از پنجره هاي خانه پرده اي تكان خورد. يك ماشين با سرعت از خيابان گذشت . صداي تلق تولوق قوطي له شده اي را شنيد كه توي جوب آب قل مي خورد . قوطي له شده نوشابه بود. دوباره هر سه آرزويش را مرور كرد: اول اينكه يك كلاه عين هماني كه ديده بود ولي اندازه سرش داشته باشد . دوم اينكه بتواند راه خانه شان را پيدا كند و برگردد به خانه . سوم هم اينكه وقتي برگشت خانه ، مامان براي اين كار تنبيه اش نكند.
بلند شد و ايستاد. تا ته كوچه كه دويد گريه اش را خورده بود. از اين سر تا آن سوي خيابان را نگاه كرد . مغازه اسباب بازي را كه ديد ، خيالش راحت شد . مرغابي همان جاي صبحي توي ويترين بود. هنوز كسي نخريده بودش. پرهايش قهوه اي رنگ بود و منقارش سرخ.
وقتي شفيع به خانه برگشت يك كلاه روي سرش بود، از آن كلاهي هم كه ديده بود قشنگ تر و درست اندازه سرش . آقاي پرنيان شفيع را آورده بود خانه . توي راه كه مي آمدند ، از كنار مغازه اسباب بازي فروشي رد شده بودند ، آقاي پرنيان پرسيده بود از اين خوشت مي آد ؟ شفيع اصلا چيزي به او نگفته بود. انگار آقاي پرنيان هم توي سرش يك بطري نوشابه داشت كه بعضي وقت ها خود به خود باز مي شد.
آقاي پرنيان به شفيع گفته بود پرهايي كه به آينه چسبانده ، پرهاي مرغابي بوده . او گفته بود كه عاشق پر پرنده هاست و براي همين اسم آرايشگاهش را پرنيان گذاشته و اينكه فاميل او چيز ديگري است ولي نمي تواند فاميلش را به شفيع بگويد.
بعد آقاي پرنيان برايش از شكار مرغابي گفته بود. وقتي جوان بوده ، پسرش را كه اندازه شفيع بوده مي برده شكار مرغابي و يك شب هم روي درختي خوابيده اند و پسرش را به درخت بسته تا از آن بالا نيفتد.
شفيع مي دانست كه دروغ مي گويد ، غول ها هيچ كدامشان بچه ندارند.
منبع: خردنامه همشهري داستان شماره 66
زنگوله بالاي در آويزان بود. وقتي در باز يا بسته مي شد، مي خورد به زنگوله .
از مامان پرسيد :«پرنيان؟» مامان گفت :«پرنيان.» شفيع پرسيد : «يعني چي؟! » مامان گفت :«اسمه.» «اسم آقاي آرايشگر ؟» «آره عزيزم!»
شفيع باز هم ديده بود مغازه اي نام كسي راداشته باشد كه تويش كار مي كرد . بوتيك منيژه مثلا . منيژه وقتي بوسش مي كرد جاي لب هايش روي صورتش مي ماند؛ سرخ ، صورتي ، بنفش و يك بار هم نارنجي . بعدش هر چه روي لپش دست مي كشيد، انگار پاك نمي شد. هميشه اين سؤال برايش بود كه آيا بانك ملي هم مال آقاي ملي است يا پيتزاي بوف مال آقاي بوف؟
قبل از اينكه بنشينند، مامان صندلي ها را فوت كرد. چند تار مو روي صندلي نشسته بود . اصلا همه جا پر از موبود؛ روي صندلي هاي چرم قهوه اي ، روي ميز شيشه اي و روي زمين . دسته هاي مو ، بيشتر از همه جا روي زمين پخش و پلا بودند ،دور صندلي بزرگ بزرگ . پايه هاشان دايره اي شكل بودو فلزي . دور پايه ها ، پر بود از موي مجعد، فر ، زبر و نرم . موهاي خودش هم مجعهد بود. مجعهد يعني تابدار. وقتي كه موهاي شفيع بلند مي شد ، تاب بر مي داشت . موهاش به بابا رفته بود. هميشه مامان توي حمام موهاش را كوتاه مي كرد. لخت مي نشست روي چهارپايه پلاستيكي و مامان ، با قيچي و شانه مي افتاد به جان سرش و همين جور موهاي حلقه حلقه شفيع ، كف حمام مي ريخت. يك بار شنيده بود كه بابا و مامان دعوا مي كردند چون مامان ، موهاي شفيع را كل كلي كوتاه كرده بود. چند روز بعدش از مامان پرسيده بود كل كلي يعني چه و او گفته بود نمي داند. بعد هم يادش رفته بود كه از بابا بپرسد. ديشب مامان به بابا گفته بود: «ديگه واسه خودش مردي شده . فردا مي برمش آرايشگاه.»
يك آينه بزرگ جلوي صندلي ها بود كه توش ، هم خودشان را مي ديد ، هم اسم آرايشگاه را كه بر عكس ، توي آينه خوانده مي شد و هم خيابان را . صندلي هاي قهوه اي چرمي در اتاقي چيده شده بودند كه درش بسته بود .در شيشه اي داشت . داخل اتاق را نمي توانست ببيند چون شيشه اش مات بود. روي شيشه يك پر سفيد كشيده بودند و زيرش نوشته شده بود پرنيان.
تصوير تابلويي را هم مي ديد كه درست بالاي سرشان بود. دسته اي مرغابي بودند روي درياچه .درياچه سرخ بود ، چون خورشيد داشت در افق غروب مي كرد.درختان و مرغابي ها در تاريكي بودند . پشت بوته هاي كنار درياچه ، مي شد كمين كني و مرغابي شكار كني .
بابا قرار بود او را ببرد شكار مرغابي . هميشه مي گفت مي برم و نمي برد. هميشه آن قدر لفش مي داد كه ده روز مرخصيش تمام مي شد و بر مي گشت سر كار.
جلويشان يك ميز بود. ميز شيشه اي پر بود از روزنامه و مجله . فوتشان كرد تا تارموها را باد ببرد. تيتر روي مجله ها را خواند:گ...زارش... ورزشي، خان...واده... نواده سبز ، ماشين ، موفْ...قيت، باز هم گزارش ورزشي . «اون رو چه جوري مي خونن ، مامان؟» «اول خودت بخون ببينم درست مي خوني يا نه .» «موفْ....قيت؟» «موف...ف...قيت.» «يعني چه؟» «يعني كاري رو كه مي خواي انجام بدي ،انجام بدي ، خوب هم انجام بدي؟» «مثلا چه كاري؟» «هر كاري ، مثلا شاگرد اول بشي.» «يا مثلا توي شكار؟» «شكار؟» «امروز مي ريم كلاه رو بخريم؟» «كلاه چي؟» «كلاه شكار.» «بذار هر وقت بابا اومد با هم مي رين ، مي خريد.» «ولي من خودم مي دونم چه كلاهي مناسبه؟» «چه كلاهي؟» «از اين كلاه ها كه نقابشون سرخه؟» «سرخ؟ حالا چرا سرخ؟» نمي دانست چرا.
جلوي صندلي ها ميز بزرگي بود. روي ميز ليوان بزرگ دسته داري را ديد كه داخلش پر از شانه بود. تصوير ليوان توي آينه افتاده بود. آن ورش كه توي آينه معلوم بود، عكس يك پر بود. چند پر طاووس هم توي گلداني شيشه اي روي ميز بود. چند پر هم به آينه چسبانده بودند. پر واقعي بود، پر پرنده .
در شيشه اي باز شد و آقاي پرنيان بيرون آمد. چانه قلنبه اي داشت ، رويش يك دسته ريش سفيد بود. سبيل نداشت .كلي از دندان هايش ريخته بود. مثل غول چراغ جادو و چاق بود ولي گوشواره نداشت.
مامان بلند شد و سلام كرد. آقاي پرنيان سرش را خم كرد و گفت :«ممنون كه اومدين.» بعد آمد جلوي شفيع ،دولا شد و زل زد توي چشم هاش . شفيع تازه حالا مي فهميد يعني چه وقتي مي گويند نيش آدم تا بناگوشش باز است . آقاي پرنيان دست گذاشت روي شانه شفيع و بعد دستمال چارخونه اي از جيبش در آورد و چشم هايش را خشك كرد . تخته بزرگي را گذاشت روي دسته هاي صندلي . شفيع را بغل كرد، بوسيد و گذاشت روي صندلي . شفيع به مامان نگاه كرد. آقاي پرنيان همان بوي تند و تيز را مي داد.
آقاي پرنيان همين طور كه به شفيع نگاه مي كرد ، گفت : «وقتي ديروز نيومدين ، گفتم شايد هنوز برنگشته.» مامان جواب داد:«بله ، پروازش عقب افتاد.»
داشتند راجع به بابا حرف مي زدند.
آقاي پرنيان گفت: «انگار دنيا رو به م داده باشن.» مامان به شفيع نگاه كرد و بعد مجله اي را برداشت و ورق زد؛ مجله موفقيت را .
بابا شب قبلش ، مثل هميشه وقتي كه مي خواست برود ، به شفيع گفته بود: «صبح كه بلند شدي ، اگر در بطري باز شد كه يعني ماچت كرده ام . اگر نه ، يعني اين كه يادم رفته و اون وقت يك ماچ طلبم باشه تا برگردم.»
روي ميز جلوش چيزهايي بود كه شفيع تا به حال نديده بود. يكي پلاستيكي بود با كله اي نوك تيز مثل منقار كلاغ . يكي ديگرشان تا نصفه از چيزي زرد رنگ پر بود. شبيه به چراغ جادوبود؛ يك چراغ جادوي شيشه اي .
مامان از اين چيزها نداشت ، يك قيچي داشت با يك شانه . گاه گاه هم شير حمام را باز مي كرد ، انگشتهايش را زير آب باز و بسته مي كرد وروي موهاي شفيع آب مي پاشيد.
آقاي پرنيان كمدي را باز كرد و پارچه سفيدي از كمد بيرون آورد و كشيد روي سر شفيع . شفيع پلك هايش را محكم روي هم فشار داد.(جادوگرها پارچه سفيدي دارند كه وقتي روي آدم مي كشند ، از زيرش گنجشك در مي آيد). نبايد مامانش مي فهميد كه بغض كرده ،آن وقت از كلاه خبري نبود ، تازه صداي گريه اش هم حتما شبيه به جيك جيك گنجشك مي شد.
يكي از چشم هايش را باز كرد. مامان برايش بوسه فرستاد . فقط كله اش از پارچه سفيد بيرون زده بود. پاهاش را تكان داد و آورد بالا . زانوهايش ، قلنبه ، از زير پارچه زد بيرون . روي پارچه هم عكس پر بود.
آقاي پرنيان يك غول پير بود يا شايد قيافه اش را عوض كرده كه شناخته نشود . جليقه تنگ آبي رنگش را عوض كرده و جايش پيراهن پوشيده . شلوار و شالي را كه دور كمرش مي بست ، حتما توي پستو گذاشته . «آقا كوچولو چه مدلي دوست دارن؟ از اين مدل هاي اجق وجقي باشه يا كه نه ، دلت مي خواد همه اش رو بريزم پايين؟ همه اش رو؟ همه موهاي به اين قشنگي رو؟» نمي دانست اجق وجقي يعني چه ، نمي خواست هم كه بپرسد. به خاطرش سپرد كه بعد از مامان بپرسد يا شايد هم وقتي بابا برگشت ، از او مي پرسيد. امروز صبح تا چشم هايش را باز كرد در نوشابه پقي پريد و شفيع بغضش تركيد. بابا تا بيست روز ديگر بر نمي گشت .
آقاي پرنيان با انگشت شستش گردنش را گرفت و با انگشت اشاره زير چانه اش را . سرش را بالا آورد و بعد دوباره كج كرد . شفيع سرش را برگرداند سر جاي اولش و آقاي پرنيان دوباره تنظيمش كرد. بعد شانه اي را از ظرفي پر از آب زرد بيرون آورد . با آبپاش آب پاشيد روي سرش و با شانه سرش را شانه زد. انگشت هاش را فرو كرد توي موهاي شفيع و گفت موهاي پرپشتش به باباش رفته. مامان گفت : «بله همين طوره.» آقاي پرنيان گفت : «و چشم هاش.» و بعد آه بلندي كشيد و نزديك بود ، شفيع را باد ببرد.
صداي قرچ قرچ قيچي را شنيد . پاي گوش هاش غلغلك مي آمد و لرزش مي گرفت . پارچه مي لرزيد و موهاي قيچي شده روش قل مي خورد و شفيع با تلنگر پرتشان مي كرد پايين.
آقاي پرنيان از سمت راست به سمت چپ رفت . (دستي را كه با آن مي نوشت بلند كرد.) اشتباه كرده بود؛ آقاي پرنيان از چپ به راست رفت ، بعد دوباره رفت سمت چپ ، سرشفيع را چرخاند و از توي آينه پشت سر شفيع را نشان مامان داد. بعد قيچي و شانه را محكم چند بار به هم كوبيد و دوباره انداختشان توي ليوان بزرگ در داري كه تويش پر از آب زرد رنگ بود.
آينه دستي را برداشت و گرفت پشت سر شفيع .
پارچه را از گردن شفيع باز كرد و چيزي مثل مسواكي بزرگ را كشيد پشت سرش و بعد وقتي مي گذاشتش پايين ، باز هم بوسيدش .
تند دويد طرف در. در را كه باز كرد باز خورد به زنگوله و صدايش در آمد. مامان را از پشت شيشه ديد كه داشت با آقاي پرنيان حرف مي زد. آقاي پرنيان تا دم در دنبال مامان آمد.
خيابان پر از آدم بود. دست مامان را گرفت . نه از او جلوتر مي رفت ، نه عقب مي ماند. پاي ويترين مغازه اسباب بازي نايستاد به تماشا. مي دانست يك مرغابي قهوه اي وسط ويترين است . آمدني ديده بودش. به مامان گفته بود و مامان هم جواب داده بود: «اينكه عروسكه ، مال دختراس.» عروسك نبود. عين يك مرغابي واقعي بود و جان مي داد براي اينكه ولش كني روي آب مرداب. بعد آب را موج بدهي و مرغابي آرام آرام برود جلو . مرغابي هاي ديگر به هواي او مي آيند ودورش جمع مي شوند، بعد نشانه مي گيري و شليك مي كني . اينها را پدرش يادش داده بود .
گردنش مي خاريد. دور گردنش دست كشيد . نرم نرم بود. پشت گوش هاش غلغلك آمد. انكار كسي پشت گردنش را فوت مي كرد.
توي شيشه مغازها خودش و مامان را تماشا كرد ولي از كنار بستني فروشي كه رد شدند، سرش را آن طرف كرد . با اين حال بوي بستني پيچيد توي دماغش . دهانش خشك شده بود . مامان دوستش را ديد و ايستادند به صحبت . شفيع كنار پايشان ايستاد. انگشتش را توي دماغش نكرد، دست مامان را ول نكرد ، به اين طرف و آن طرف نگاه نكرد و ورجه ورجه هم نكرد.
خداحافظي كردند و باز راه افتادند . مامان رفت به مغازه ميوه فروشي . يك پلاستيك برداشت و از بين ليموترش ها چند تاشان را سوا كرد، بعد هم رفت و پول ليموترش ها را داد . شفيع يادش آمد كه مامان به آقاي پرنيان پول نداده بود.
فروشنده گفت: «از اين كوچيك تر نداريم خانم.» كلاه را گذاشت روي سر شفيع . همان رنگي بود كه دلش مي خواست . خيلي هم برايش بزرگ نبوداما مامان انگشتش را از كنار سرش برد زير كلاه و گفت : «نه ، بزرگه.»
فروشنده گفت : «زياد هم كيپ نباشه ، بهتره .طوري باشه كه بزرگ تر هم شد به سرش بياد. يه عمر براش كلاهه.» شفيع هم مانتوي مامان را كشيد و گفت : «مامان ، همين خوبه.»
مامان به بقيه كلاه ها نگاه كرد ودوباره انگشتش را بردزير كلاه. «نه بزرگه . قيمتش هم خيلي زياده.»
آمدند بيرون.
آخراين همه آدم توي خيابان چه كار مي كردند؟ هنوز داشت مانتوي مامان را مي كشيد :«خوب بود ها! مي خريديمش خب!» مامان دستش را گرفت و راه افتادند. آن قدر تند راه مي رفت كه شفيع مجبور بود دنبالش بدود. از سر و كله اش عرق مي ريخت .
دوباره رسيدند به آن مغازه لعنتي اي كه هميشه پر از زن بود؛ بوتيك منيژه.دم مغازه روي جدول كنار پياده رو نشست تا مامان برگردد. هر بار كه با مامان مي رفت تو ، صدبار زن ها پايش را لگد مي كردند ؛ بين پاهايشان گير مي افتاد و له مي شد.
آفتاب چشمش را مي زد. روي شقيقه هاش خيس عرق شده بود. مامان هم حالا حالا ها پيدايش نمي شد. يكي بستني چوبي عجب مي چسبيد؛ هي ليسش بزني ، ليسش بزني و باز هم ليسش بزني .
بابا براش از شكار مرغابي گفته بود. آنها ، بابا و بابابزرگش ، با هم به يك مرداب رفته بودندن . در آن مرداب با قايق پارو زده بودند و بعد رسيده بودند به يك جزيره و شب را بالاي يك درخت خوابيده بودند. بابابزرگش ، باباش را با طناب به درخت بسته ، چون بابا شب ها خيلي غلت مي زده . صبح زود رفته بودند شكار. آنها يك مرغابي پلاستيكي با خودشان داشته اند كه روي آب گذاشته بودند. مرغابي سياه بوده . مرغابي هاي ديگر كه به اش نزديك مي شده اند ، بابا بزرگ شليك مي كرده . تا ظهر توانسته اند سه تا بزنند . يكيشان را كه درشت تر بوده كباب كرده اند و دوتاي ديگر را با خودشان آورده اند خانه و مامان بزرگ با آنها فسنجان درست كرده . مامان بزرگ هيچ از آن شكار يادش نمي آمد. بابا گفت براي اين است كه مامان بزرگ همه چيز بابا بزرگ را فراموش كرده.
بابا بزرگ يك روز براي هميشه مامان بزرگ را ترك كرده وديگر هرگز سراغشان نيامده . براي همين مامان بزرگ از او متنفر بود، بابا هم متنفر بود. شفيع پرسيده بود متنفر يعني چي؟ بابا گفته بود يعني دوست ندارد ديگر هرگز در زندگيش بابا بزرگ را ببيند.
چه خوب مي شد اگر يك كم ديگر سرش بزرگ تر بود؛ يك كم ديگر فقط به اندازه اي كه انگشت مامان زير كلاه جا نمي شد. چي مي شد اگر يك شماره كوچك ترش را هم داشتند!
چرا هر غولي فقط سه آرزوي صاحبش را برآورده مي كند؟ چرا هيچ وقت كسي به فكرش نرسيده كه يكي از آرزوهاش اين باشد: آرزو مي كنم تا آخر عمرم همه آرزوهام برآورده شود.
به در مغازه نگاه كرد. اگر تند مي رفت و بر مي گشت ، قبل از اينكه مامان بيرون بيايد ، رسيده بود. مي خواست خودش را به آقاي پرنيان برساند، به غول چراغ جادو.
بلند شد و دويد . از بين مردم رد شد و بعد رفت توي خيابان كناري . بعد ايستاد ببيند از كدام طرف بايد برود. رفت راست و بعد سر خيابان ديگر پيچيد به چپ . سر كوچه اي رسيد كه بستني فروشي نبشش بود. ته كوچه يك خيابان ديگر بود. آشنا نبود . بايد مي رفت آن طرف خيابان و بعد مستقيم مي رفت . رسيد به يك چهارراه . اشتباه آمده بود. برگشت و رسيد به يك كوچه . آخر كوچه يك كوچه ديگر بود، آخر آن هم يك خيابان خلوت . از زير سايه درخت ها مي رفت .هواگرم تر شده بود. سر ظهر بود. گرسنه اش بود. نشست كنار خيابان روي جدول . حتما حالا مامان از مغازه بيرون آمده بود و دنبالش مي گشت.
آفتاب مستقيم روي شرش مي تابيد . باد داغي وزيد و شاخه هاي درختان را تكان داد پشت سرش دو لنگه در چوبي خانه اي باز شد و محكم به هم خورد . پشت يكي از پنجره هاي خانه پرده اي تكان خورد. يك ماشين با سرعت از خيابان گذشت . صداي تلق تولوق قوطي له شده اي را شنيد كه توي جوب آب قل مي خورد . قوطي له شده نوشابه بود. دوباره هر سه آرزويش را مرور كرد: اول اينكه يك كلاه عين هماني كه ديده بود ولي اندازه سرش داشته باشد . دوم اينكه بتواند راه خانه شان را پيدا كند و برگردد به خانه . سوم هم اينكه وقتي برگشت خانه ، مامان براي اين كار تنبيه اش نكند.
بلند شد و ايستاد. تا ته كوچه كه دويد گريه اش را خورده بود. از اين سر تا آن سوي خيابان را نگاه كرد . مغازه اسباب بازي را كه ديد ، خيالش راحت شد . مرغابي همان جاي صبحي توي ويترين بود. هنوز كسي نخريده بودش. پرهايش قهوه اي رنگ بود و منقارش سرخ.
وقتي شفيع به خانه برگشت يك كلاه روي سرش بود، از آن كلاهي هم كه ديده بود قشنگ تر و درست اندازه سرش . آقاي پرنيان شفيع را آورده بود خانه . توي راه كه مي آمدند ، از كنار مغازه اسباب بازي فروشي رد شده بودند ، آقاي پرنيان پرسيده بود از اين خوشت مي آد ؟ شفيع اصلا چيزي به او نگفته بود. انگار آقاي پرنيان هم توي سرش يك بطري نوشابه داشت كه بعضي وقت ها خود به خود باز مي شد.
آقاي پرنيان به شفيع گفته بود پرهايي كه به آينه چسبانده ، پرهاي مرغابي بوده . او گفته بود كه عاشق پر پرنده هاست و براي همين اسم آرايشگاهش را پرنيان گذاشته و اينكه فاميل او چيز ديگري است ولي نمي تواند فاميلش را به شفيع بگويد.
بعد آقاي پرنيان برايش از شكار مرغابي گفته بود. وقتي جوان بوده ، پسرش را كه اندازه شفيع بوده مي برده شكار مرغابي و يك شب هم روي درختي خوابيده اند و پسرش را به درخت بسته تا از آن بالا نيفتد.
شفيع مي دانست كه دروغ مي گويد ، غول ها هيچ كدامشان بچه ندارند.
منبع: خردنامه همشهري داستان شماره 66