روزهاي پرمشقت يك ديكتاتور (3)

با اخراج شاه از مراكش هيچ كشوري حاضر به پذيرفتن او و خانواده اش نبود و اين درحالي بود كه انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني به پيروزي رسيده بود و امت قهرمان ايران آماده مي شد تا با شركت در انتخابات 12 فروردين، حكومت جمهوري اسلامي را براي نخستين بار رسماً تثبيت نمايد. يكي از نويسندگان به نام ويليام شوكراس كه ظاهراً مفصل
پنجشنبه، 30 تير 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
روزهاي پرمشقت يك ديكتاتور (3)

روزهاي پرمشقت يك ديكتاتور (2)
روزهاي پرمشقت يك ديكتاتور (3)


 

نويسنده: غلامرضا خاركوهي(1)




 

پايان ضيافت و اخراج از مراكش
 

با اخراج شاه از مراكش هيچ كشوري حاضر به پذيرفتن او و خانواده اش نبود و اين درحالي بود كه انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني به پيروزي رسيده بود و امت قهرمان ايران آماده مي شد تا با شركت در انتخابات 12 فروردين، حكومت جمهوري اسلامي را براي نخستين بار رسماً تثبيت نمايد. يكي از نويسندگان به نام ويليام شوكراس كه ظاهراً مفصل ترين تحقيقات را درباره زندگي مشقت بار شاه پس از فرارش انجام داده، در كتابي به نام آخرين سفر شاه مي نويسد:
هيچ كشوري در معرض ديد نبود، دست كم هيچ كشوري كه شاه موافق رفتن به آن باشد. هيچ كشوري در اروپا حاضر به پذيرفتن او نبود، حتي ملك حسين پادشاه اردن كه شاه دائماً از او پشتيباني مي كرد. ملك خالد پادشاه عربستان سعودي نيز پاسخ منفي داده بود. كاسه صبر ملك حسين [پادشاه مراكش نيز] داشت لبريز مي شد. او [ملك حسن] به ئگر [فرستاده آمريکايي] گفت: بايد به شاه اطلاع بدهد كه ضيافت شام به پايان رسيده است. هواپيماي اختصاصي اش در اختيار اوست و بايد هرچه زودتر از آن استفاده كند. (2)
اشرف پهلوي - خواهر همزاد شاه- مي گويد:
به مراكش رفتم تا برادرم را كه از مصر به آنجا رفته بود، ببينم. ملك حسن ما را با مهمان نوازي و مهرباني هر چه تمام تر پذيرفت. برادرم كم و بيش سالم به نظر مي رسيد، اما فوق العاده از اخبار ايران ناراحت بود. نيت شاه اين بود كه نه براي هميشه، ولي براي مدتي نامعلوم در مراكش بماند، ولي در اوايل ارديبهشت[58] به او گفته شد كه حضورش در مراكش براي ملك حسن مسائلي به بار آورده و لزوماً بايد سريعاً (در مدت بيست و چهار ساعت) مراكش را ترك گويد. پيدا كردن محلي تازه دشوار و براي شاه همراه با فشار شديد روحي بود، زيرا او نمي خواست به كشوري برود كه اشتياقي به پذيرايي از او نداشته باشد. به قرار معلوم متحد اصلي شاه يعني ايالات متحده و به خصوص دولت كارتر، مانعي نمي ديدند كه پس از قول پشتيباني كه چند ماه پيش به شاه داده بودند، اينك رسماً گرفتاري هاي او را ناديده بگيرند. در اين شرايط مراجعه ما براي اخذ كمك از دوستان شخصي خودمان به خصوص كسينجر، وزير خارجه سابق و ديويد راكفلر قابل درك بود. (خانواده راكفلر از دوران اصل چهار كه نلسون راكفلر مشاور مخصوص پرزيدنت ترومن در مسائل خارجي شده بود، با ما دوست بودند.) من وقتي مي شنيدم كه از اين آقايان به خاطر ثبت دوستي شان [با شاه]، در زماني كه ديگر ارتباط با خاندان پهلوي، نه از نظر اجتماعي و نه از نظر سياسي فايده اي نداشت، انتقاد مي كنند واقعاً از اين همه دورويي آشكار عصباني مي شد. (3)
در آن وضعيت و آن ايام با توجه به موج رو به گسترش و توفنده انقلاب اسلامي ايران و نيز محكوميت شاه و خاندانش، هيچ كشوري مايل به مهمان نوازي شاه نبود و وزارت خارجه آمريکا كه مُصراً پيگير يافتن جايي براي شاه بود فقط توانست موافقت دو كشور را جلب كند؛ يكي پاراگوئه و ديگري آفريقاي جنوبي [تبعيدگاه رضاخان]؛ كه قرار شد شاه به آفريقاي جنوبي برود، اما به دنبال تقاضاهاي مكرر اشرف پهلوي از مقامات آمريکايي عاقبت و در آخرين لحظه دولت باهاما [احتمالا با دريافت رشوه] به شاه اجازه ورود داد كه آنها بلافاصله با هواپيماي اختصاصي ملك حسن راهي آن كشور شدند.

عذاب شاهي كه به ملت خود خيا نت كند!!
 

يكي از نويسندگان كه از نزديك با فرح پهلوي مصاحبه كرده است راجع به ايام دربه دري شاه در باهاما چنين مي گويد:
در اين مرحله چنين مي نمود كه ملكه بيش از همه رنج مي برد. او پشت سرهم سيگار مي كشيد و ترسيده و درمانده بود. روزنامه نگاران را از شاه دور نگاه مي داشتند. عكسي با يك عدسي قوي از دور از او گرفته شده است كه او را مانند يك بچه آهوي تعقيب شده و عاجز نشان مي دهد. فرح تازه با خبر شده بود كه او و مادرش و اشرف در تهران محكوم به مرگ شده اند و حتي از دولت هاي خارجي تقاضا شده كه نه تنها قاتلين [آنها] را بازداشت يا تبعيد نكنند، بلكه به آنها كمك نمايند. در مراكش ملكه رفته رفته پي برد كه دوستان سابقشان ديگر خواهان آنها نيستند. از نظر بسياري از كشورها ايران همچنان ايران بود و ديگر با شاه يكسان دانسته نمي شد و ايران به قدري نيرومند بود كه نمي شد آن را رنجاند. رؤساي كشورهايي كه سابقاً با آنها روبوسي كرده بودند اكنون علناً محكومشان مي ساختند، هرچند گاهي محرمانه و ضمن تلفن هاي خصوصي از عمل خود پوزش مي طلبيدند. بازرگانان و بانكداراني كه براي دريافت دعوت به كاخ سلطنتي التماس مي كردند و از ارتباط داشتن با خانواده پهلوي بر خود مي باليدند، ديگر در آن حول وحوش ديده نمي شدند. فرح اين موضوع را با سرخوردگي زياد تلقي مي كرد، مي گفت: «هر كس در زندگي با چنين مسائلي در سطوح مختلف رو به رو مي شود، اما هر قدر مقام شما بالاتر باشد، دامنه اين پراكندگي وسيع تر است... هر بار كه حادثه اي روي مي داد، با خودم مي گفتم خداوندا، اين ممكن نيست اما ممكن بود... گاهي مي انديشيدم كه دنيا طوري با ما رفتار مي كند كه گويي بزرگترين جنايت كاران روي زمين هستيم. رفتاري كه با ما مي شد و از محلي به محل ديگر پرتاب مي شديم، وحشتناك بود.
بعدها فرح گفته كه اين قسمت از تبعيد براي او و شاه بدترين قسمت ها بوده است (نه اينكه بعداً وضعشان بهتر شده باشد)؛ او ويلاي كراسبي [در باهاما] را بسيار كوچك و نمور و خفقان آور يافته بود...[فرح] مي گويد: «همه ما در سه اتاق زندگي مي كرديم. غذا را در يك اتاق مي خورديم، سايرين در بيرون اقامت داشتند، محيط وحشتناكي بود.» حتي سگ ها اجازه نداشتند از ويلا خارج شوند. وقتي يكي از آنها به ساحل مي گريخت، بي درنگ نامه شكايت آميزي واصل مي شد. هر كس سعي مي كرد پول بيشتري از ايشان بكند. بدتر از همه اينكه دولت باهاما به آنان اخطار كرد كه حق ندارند هيچ تفسيري درباره رويدادهاي ايران بنمايند. اين كار ملكه را خشمگين ساخت. بعدها پرسيد: اين چه سياست خارجي بود كه ما را از اظهار حتي يك كلمه ممنوع مي ساخت؟ يك روز گفتم بياييد يك قايق كرايه كنيم و به وسط آب هاي بين المللي برويم و در آنجا صحبت كنيم. (4)
در تكميل سخنان فرح پهلوي، سخنان شاه جالب و خواندني است:
در باهاما دردناك ترين روزهاي تبعيد را گذراندم. هر روز خبر اعدام هاي تازه اي از ايران مي رسيد. اين كابوس، تمامي نداشت. ما در ويلايي ساحلي زندگي مي كرديم كه هر كس مي توانست بدان راه يابد. از اين رو تعداد قابل ملاحظه اي پليس براي حفاظت از ما اعزام شده بودند كه با وجود حسن نيت شان جلب توجه مي كردند. در اين دوران غم انگيز تنها مايه رضايت خاطر ما، مشاهده توريست ها بود كه از دور نسبت به ما ابراز همدردي مي كردند. اغلب آنها فرانسوي و آلماني بودند. (5)

شاه بي وطن و بي مردم!!
 

شاه به رغم داشتن آن همه نوكر و سرسپرده داخلي و خارجي، ولي باز هم در آن روزهاي در به دري و بيچارگي در عذاب تنهايي به سر مي برد و هيچ يك از ياران قديمش حاضر به همراهي و همگامي با او نبودند. گويي كه او نه پادشاهي بوده و نه سلطنتي داشته است. در روزهاي تبعيد و در به دري شاه، جز تعداد اندك و انگشت شماري آن هم از ياران درجه دوم و سوم به اضافه چند سگ، كس ديگري در اطرافش ديده نمي شد.
در باهاما به جز چند تن از افسران گارد مثل جهان بين، همراز، نويسي به علاوه خدمه شخصي ايشان مثل امليا، كه زني سياه پوست و اهل غنا بود و از سال هاي پيش در ايران به دربار آمده بود و وفادارانه در روزهاي غربت، شاه را همراهي مي كرد و نيز الياسي مستخدم خاص، شهبازي مامور مخصوص و پورشجاع كه كارهاي شخصي شاه را انجام مي داد، كس ديگري از آن گروه بيشماري كه در دربار تهران شاه را مثل نگين انگشتر در بر مي گرفتند نبود... البته معدود ديگري از ياران و آشنايان بودند كه از آن ميان از كامبيز آتاباي، خانم ديبا مادر عليا حضرت، خانم دكتر لوسا پيرنيا كه پزشك اطفال است و در باهاما هم دكتر شخصي شاه شده بود، به اضافه خانم ليلي امير ارجمند كه مرتب به ديدار مي آمد بايد ياد كرد. اردشير زاهدي هم دائماً تلفني در تماس بود. (6)
ايام به همين خفت و خواري مي گذشت تا بالاخره دولت باهاما هم از حضور شاه خسته شد و رسماً عذر شاه را خواست و اخراجش كرد. شاه اين بخش از خاطراتش را چنين توضيح مي دهد:
هنگامي كه باهاما بودم تماس هايم با ايالات متحده به حداقل رسيده بود. از مجاري مختلف به من اطمينان مي دادند كه خانواده ام هر وقت بخواهند مي توانند به آنجا بروند و من نيز هميشه مي توانم براي معالجه آنجا بروم، ولي [دولت] واشنگتن به طور فزاينده علائمي حاكي از ناراحتي از حضور من ابراز مي داشت، شايد همين احساس به مقامات دولت باهاما هم سرايت كرده بود، زيرا روابط ما روال صحيحي داشت، ولي صميمانه نبود. سه هفته پيش از آنكه ويزاي اقامت ما منتفي شود ستاد من تقاضاي تمديد آن را كرد. ده روز مانده به انقضاي ويزا باخبر شديم كه ويزا را تمديد نخواهند كرد. فقط ده روز فرصت داشتيم كه از باهاما برويم! هيچ توضيحي ندادند، هيچ تاسفي هم ابراز نداشتند و ديگر مذاكره اي با مقامات باهامايي صورت نگرفت... نخست وزير باهاما به رغم پول هاي گزافي كه [من] طي اقامت ده هفته اي ام در باهاما خرج كرده بودم، خواستار خروج من بود، ولي مشكل آني يافتن مقصد بعدي بود. (7)

پي نوشت ها :
 

1)تاريخ نگار انقلاب در استان گلستان و فوق ليسانس مديريت آموزشي
2)ويليام شوکراس ، همان ص 166
3)اشرف پهلوي ، من و برادرم (خاطرات اشرف پهلوي ) ، تهران ، علم ، 1376 ، ص 362-361
4)همان، ص183-182.
5)محمدرضا پهلوي، همان، ص370.
6)احمدعلي مسعود انصاري، همان، ص122-121.
7)محمدرضا پهلوي، همان، ص421-420.
 

منبع:نشريه 15 خرداد شماره 22



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط