شهيد علي فارسي به روايت عباس دارائي نژاد
شهيد علي فارسي در سال 1331 در شهر كاشان چشم به دنيا گشود و پس از طي دوران كودكي، به تحصيل علم پرداخت و موفق به اخذ فوق ديپلم در رشته پتروشيمي شد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي و با شروع حركت جهاد سازندگي، از همان روزهاي اول به خدمتي عاشقانه و ايثارگرانه در جهاد پرداخت و با هدف رفع فقر و محروميت از چهره روستاهاي طاغوت زده و استعمار زده ميهن اسلامي، به سازندگي روستاها همت گماشت. مدتي عضو شوراي جهاد سازندگي شهرستان كاشان بود و تا اواسط سال 1361 در اين مسئوليت به خدمتگزاري پرداخت. از اين زمان به عنوان عضو شوراي جهاد استان اصفهان و در مسئوليت ستاد پشتيباني جنگ جهاد سازندگي استان اصفهان، تمام وقت و تلاش خود را صرف امر جنگ كرد، گر چه قبل از اين زمان نيز بارها در عمليات و در جبهه هاي نبرد شركت داشت.
در عمليات هاي متعدد شركت كرد، اما هنگامي كه براي عمليات كربلاي 5 آماده مي شد، احساس كرد كه لحظه وصال نزديك است. چند روز قبل از شهادتش از همه برادران، دوستان، آشنايان و خانواده اش طلب حلاليت كرد و آن گاه استوار، مصمم و عاشق، به مصاف بعثيان كافر و مزدوران استكبار جهاني شتافت و جسم سوخته اش، شاهدي ديگر بر رسوايي و نابودي نظام باطل و استكباري مسلط بر جهان گرديد.
شهيد علي فارسي، خود از خانواده شهيد بود. قبلا برادرش به لقاءا... نائل آمده بود. صداقت، خلوص و تواضع شهيد فارسي زبانزد تمام دوستان و آشنايان بود. از شهيدفارسي، همسر و دو فرزند به يادگار مانده اند.
در خصوص شهيد فارسي، اوايل جهاد را به ياد مي آوريم كه با الان خيلي تفاوت داشت و گفتنش در حال حاضر لذت بخش است. آن وقت، وضع به گونه اي بود كه خيلي از كارهاي يدي را خود مسئولين انجام مي دادند، مثلا وقتي براي پروژه اي سيمان مي رسيد، همه براي تخليه آن صف مي كشيدند. اين نوع كار در همه جهاد مرسوم بود و هر جهادي كه مسئول آن در اين كارها پيشقدم تر بود، موفق تر بود. شهيد فارسي، از جمله مسئولين بود كه در حمل سيمان و ساير كارهاي يدي،هميشه پيشقدم بود.
ايشان در عمليات والفجر 8، رابط قرارگاه خاتم الانبياء با گردان ما بود و در منطقه فاو به مأموريت داده بودند. من عادت دارم تا كاري به پايان نرسد، از آن تعريف و تمجيد تمي كنم. چون ايشان رابط تداركاتي بود، هر وقت مي آمد، به سرعت يك ليست در اختيارش مي گذاشتم و مي گفتم، «اين چه وضعي است؟» و مقداري غرولند و كمبودها را يادآوري مي كردم. ايشان چند مرتبه مي رفت و مي آمد و من هر بار او را بازمي گرداندم و از پيشرفت كار حرفي نمي زدم. بالاخره با آن ادب و حيايي كه داشت، گفت، «كارت شده غرولند! پروژه در چه حال است ؟» به او گفتم، «غرولند بزنم و كار پيش برود بهتر است يا تعريف و تمجيد كنم و كار بماند؟»
ايشان عضو شوراي جهاد استان اصفهان بود و قد بلندي داشت. هر وقت به منطقه مي آمد، بايد برايش يك دست لباس پيدا مي كرديم، اما پوتين برايش پيدا نمي شد. لباس مي پوشيد و چند روزي در جبهه مي ماند و هنگام برگشت، به خاطر احتياطي كه در خصوص عقب بردن لباس هاي جبهه داشت، لباس ها را مجددا به انبار تحويل مي داد. دفعه بعد كه بر مي گشت، مجددا يکي دو ساعت جلوي انبار معطل مي ماند تا لباس ديگري به او بدهيم. مي گفت، «اسم من را روي لباس بنويسيد تا هر وقت مي آيم، همان لباس را بپوشم.» من مي خنديدم و مي گفتم، «يك دست لباس بردار و اندازه ات كن و براي هميشه نگه دار.» مي گفت، «كدام روش براي بيت المال بيشتر صرفه جويي دارد؟» جواب مي دادم، «به پير، به پيغمبر، اگر يك لباس سايز تن خودت داشته باشي، با صرفه تر است.» بعد از اين رفت و يك دست لباس اندازه خودش پيدا كرد.
در جبهه، همه جور كاري داشتيم. يكي از كارها، جمع آوري و شستن ظروف بود. هر وقت شهيد فارسي از كنار آشپز خانه رد مي شد، با اين كه عضو شوراي جهاد استان اصفهان بود، شروع مي كرد به شستن ظرف ها. چند بار ديدم كه بقيه كارها را رها كرده و مخلصانه در حال شستن ظروف است. يك روز به او گفتم، «اين قدر مخلص بازي در نياور، هر كس در جبهه ظرفشويي كند، شهيد مي شود و من حال و حوصله بردن پيكر تو را ندارم !» خنديد و گفت، «ما و شهادت ؟» گفتم،«بابا ! تو مسئوليت بزرگي داري. اين كارها را كساني هستند كه انجام دهند. تو بايد كتري پر كني و چاي درست كني يا اين كه به فكر طراحي و مديريت باشي ؟» گفت، «من عاشق شهادتم و با اين ظرف شستن، بهتر مي توانم به خدا نزديك شوم.»
امرپذيري از ايشان در جهاد اصفهان، زبانزد بود. بچه هاي جهاد اصفهان به راحتي از هر كسي امرپذيري نداشتند. خيلي ها كه سوابق خوبي هم داشتند، وقتي به اصفهان آمدند نتوانستند با بچه هاي جهاد به خوبي كار كنند و گلايه داشتند كه هر يك از اين بچه ها، اظهار نظري مي كند و توقعي دارد ؛ اما وقتي به شهيد فارسي مي رسيدند، احترامش را داشتند و امر پذيريش را همه قبول داشتند. به كسي كه اهل كاشان و عضو شوراي جهاد استان باشد و بچه هاي جهاد اصفهان قبولش داشته باشند، واقعا بايد نمره ي 20 داد. خودش را در دل همه جا كرده بود. اصفهاني ها خودشان را خيلي زرنگ حساب مي كنند و از غير خودشان خيلي كسي را قبول ندارند. حالا، كسي از كاشان آمده و عضو شوراي جهاد استان شده بود و همه هم احترامش را داشتند. البته او هم پاسخ همه را مؤدبانه مي داد. رابطه او با بچه ها، رابطه فرماندهي نبود، رفاقت بود.
با احتياط هايي كه داشت،گاهي كارهايي مي كرد كه اگر مديران الان بدانند، احتمالا عبوسانه به مطلب نگاه مي كنند. هر وقت مي خواست به تهران برود، اگر كسي با ماشين مي رفت، همراهش مي شد و اگر كسي نبود. با اتوبوس مي رفت و ماشين نمي برد. گاهي وقت ها بچه ها را فراموش مي كردند و به اصطلاح قالش مي گذاشتند. گاهي وقت ها تا كاشان پشت ماشين تداركات مي نشست و مي رفت اين واقعيت ها، الان باوركردني نيستند. وقتي بچه ها قرارشان با او را فراموش مي كردند و قالش مي گذاشتند، بعد كه يادشان مي آمد و عذرخواهي مي كردند و او مؤدبانه مي گفت، «من حقي ندارم.» همين كارها بود كه باعث شده بود بچه هاي جهاد اصفهان، با طيب خاطر او را بپذيرند.
پس از شهادت، تا چند روز جنازه ايشان پيدا نمي شد. وقتي در منطقه شلمچه (سه راه امام رضا) به طرف قرارگاه مهندسي جهاد اصفهان مي آيد، گلوله توپ درست روي خودروي لندكروزش منفجر مي شود، به طوري كه جنازه اش به سادگي قابل شناسايي نبود. چند روز در معراج شهدا دنبال جنازه گشتيم تا بالاخره شناسائيش كرديم. حتي از پلاكش هم خبري نبود و تكه هاي آن را بعدا در داخل بدنش پيدا كرديم. بيشتر از گلو و دندان هايش او را شناختيم. وقتي با آقاي روحاني(امام جمعه موقت سابق اصفهان ) صحبت كردم. گفت شك نكنيد؛ اين جنازه، خودش است. وقتي جنازه را آوردم، همه دوستان تصديق كردند كه جنازه خودش است. نمي دانيد چه در اصفهان و چه در كاشان، چه جمعيت عظيمي برايش سينه چاك مي كردند و اشك مي ريختند. دوست داشتني تر از آن بود كه به راحتي قابل وصف باشد. خانواده فرهنگي ايشان، هنوز هم در كاشان زبانزد و مورد احترام ويژه هستند. اين ها خانوادگي براي محرومين و روستائيان خدمت مي كنند و عشق به آن ها را سرلوحه زندگي قرار داده اند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 21
در عمليات هاي متعدد شركت كرد، اما هنگامي كه براي عمليات كربلاي 5 آماده مي شد، احساس كرد كه لحظه وصال نزديك است. چند روز قبل از شهادتش از همه برادران، دوستان، آشنايان و خانواده اش طلب حلاليت كرد و آن گاه استوار، مصمم و عاشق، به مصاف بعثيان كافر و مزدوران استكبار جهاني شتافت و جسم سوخته اش، شاهدي ديگر بر رسوايي و نابودي نظام باطل و استكباري مسلط بر جهان گرديد.
شهيد علي فارسي، خود از خانواده شهيد بود. قبلا برادرش به لقاءا... نائل آمده بود. صداقت، خلوص و تواضع شهيد فارسي زبانزد تمام دوستان و آشنايان بود. از شهيدفارسي، همسر و دو فرزند به يادگار مانده اند.
در خصوص شهيد فارسي، اوايل جهاد را به ياد مي آوريم كه با الان خيلي تفاوت داشت و گفتنش در حال حاضر لذت بخش است. آن وقت، وضع به گونه اي بود كه خيلي از كارهاي يدي را خود مسئولين انجام مي دادند، مثلا وقتي براي پروژه اي سيمان مي رسيد، همه براي تخليه آن صف مي كشيدند. اين نوع كار در همه جهاد مرسوم بود و هر جهادي كه مسئول آن در اين كارها پيشقدم تر بود، موفق تر بود. شهيد فارسي، از جمله مسئولين بود كه در حمل سيمان و ساير كارهاي يدي،هميشه پيشقدم بود.
ايشان در عمليات والفجر 8، رابط قرارگاه خاتم الانبياء با گردان ما بود و در منطقه فاو به مأموريت داده بودند. من عادت دارم تا كاري به پايان نرسد، از آن تعريف و تمجيد تمي كنم. چون ايشان رابط تداركاتي بود، هر وقت مي آمد، به سرعت يك ليست در اختيارش مي گذاشتم و مي گفتم، «اين چه وضعي است؟» و مقداري غرولند و كمبودها را يادآوري مي كردم. ايشان چند مرتبه مي رفت و مي آمد و من هر بار او را بازمي گرداندم و از پيشرفت كار حرفي نمي زدم. بالاخره با آن ادب و حيايي كه داشت، گفت، «كارت شده غرولند! پروژه در چه حال است ؟» به او گفتم، «غرولند بزنم و كار پيش برود بهتر است يا تعريف و تمجيد كنم و كار بماند؟»
ايشان عضو شوراي جهاد استان اصفهان بود و قد بلندي داشت. هر وقت به منطقه مي آمد، بايد برايش يك دست لباس پيدا مي كرديم، اما پوتين برايش پيدا نمي شد. لباس مي پوشيد و چند روزي در جبهه مي ماند و هنگام برگشت، به خاطر احتياطي كه در خصوص عقب بردن لباس هاي جبهه داشت، لباس ها را مجددا به انبار تحويل مي داد. دفعه بعد كه بر مي گشت، مجددا يکي دو ساعت جلوي انبار معطل مي ماند تا لباس ديگري به او بدهيم. مي گفت، «اسم من را روي لباس بنويسيد تا هر وقت مي آيم، همان لباس را بپوشم.» من مي خنديدم و مي گفتم، «يك دست لباس بردار و اندازه ات كن و براي هميشه نگه دار.» مي گفت، «كدام روش براي بيت المال بيشتر صرفه جويي دارد؟» جواب مي دادم، «به پير، به پيغمبر، اگر يك لباس سايز تن خودت داشته باشي، با صرفه تر است.» بعد از اين رفت و يك دست لباس اندازه خودش پيدا كرد.
در جبهه، همه جور كاري داشتيم. يكي از كارها، جمع آوري و شستن ظروف بود. هر وقت شهيد فارسي از كنار آشپز خانه رد مي شد، با اين كه عضو شوراي جهاد استان اصفهان بود، شروع مي كرد به شستن ظرف ها. چند بار ديدم كه بقيه كارها را رها كرده و مخلصانه در حال شستن ظروف است. يك روز به او گفتم، «اين قدر مخلص بازي در نياور، هر كس در جبهه ظرفشويي كند، شهيد مي شود و من حال و حوصله بردن پيكر تو را ندارم !» خنديد و گفت، «ما و شهادت ؟» گفتم،«بابا ! تو مسئوليت بزرگي داري. اين كارها را كساني هستند كه انجام دهند. تو بايد كتري پر كني و چاي درست كني يا اين كه به فكر طراحي و مديريت باشي ؟» گفت، «من عاشق شهادتم و با اين ظرف شستن، بهتر مي توانم به خدا نزديك شوم.»
امرپذيري از ايشان در جهاد اصفهان، زبانزد بود. بچه هاي جهاد اصفهان به راحتي از هر كسي امرپذيري نداشتند. خيلي ها كه سوابق خوبي هم داشتند، وقتي به اصفهان آمدند نتوانستند با بچه هاي جهاد به خوبي كار كنند و گلايه داشتند كه هر يك از اين بچه ها، اظهار نظري مي كند و توقعي دارد ؛ اما وقتي به شهيد فارسي مي رسيدند، احترامش را داشتند و امر پذيريش را همه قبول داشتند. به كسي كه اهل كاشان و عضو شوراي جهاد استان باشد و بچه هاي جهاد اصفهان قبولش داشته باشند، واقعا بايد نمره ي 20 داد. خودش را در دل همه جا كرده بود. اصفهاني ها خودشان را خيلي زرنگ حساب مي كنند و از غير خودشان خيلي كسي را قبول ندارند. حالا، كسي از كاشان آمده و عضو شوراي جهاد استان شده بود و همه هم احترامش را داشتند. البته او هم پاسخ همه را مؤدبانه مي داد. رابطه او با بچه ها، رابطه فرماندهي نبود، رفاقت بود.
با احتياط هايي كه داشت،گاهي كارهايي مي كرد كه اگر مديران الان بدانند، احتمالا عبوسانه به مطلب نگاه مي كنند. هر وقت مي خواست به تهران برود، اگر كسي با ماشين مي رفت، همراهش مي شد و اگر كسي نبود. با اتوبوس مي رفت و ماشين نمي برد. گاهي وقت ها بچه ها را فراموش مي كردند و به اصطلاح قالش مي گذاشتند. گاهي وقت ها تا كاشان پشت ماشين تداركات مي نشست و مي رفت اين واقعيت ها، الان باوركردني نيستند. وقتي بچه ها قرارشان با او را فراموش مي كردند و قالش مي گذاشتند، بعد كه يادشان مي آمد و عذرخواهي مي كردند و او مؤدبانه مي گفت، «من حقي ندارم.» همين كارها بود كه باعث شده بود بچه هاي جهاد اصفهان، با طيب خاطر او را بپذيرند.
پس از شهادت، تا چند روز جنازه ايشان پيدا نمي شد. وقتي در منطقه شلمچه (سه راه امام رضا) به طرف قرارگاه مهندسي جهاد اصفهان مي آيد، گلوله توپ درست روي خودروي لندكروزش منفجر مي شود، به طوري كه جنازه اش به سادگي قابل شناسايي نبود. چند روز در معراج شهدا دنبال جنازه گشتيم تا بالاخره شناسائيش كرديم. حتي از پلاكش هم خبري نبود و تكه هاي آن را بعدا در داخل بدنش پيدا كرديم. بيشتر از گلو و دندان هايش او را شناختيم. وقتي با آقاي روحاني(امام جمعه موقت سابق اصفهان ) صحبت كردم. گفت شك نكنيد؛ اين جنازه، خودش است. وقتي جنازه را آوردم، همه دوستان تصديق كردند كه جنازه خودش است. نمي دانيد چه در اصفهان و چه در كاشان، چه جمعيت عظيمي برايش سينه چاك مي كردند و اشك مي ريختند. دوست داشتني تر از آن بود كه به راحتي قابل وصف باشد. خانواده فرهنگي ايشان، هنوز هم در كاشان زبانزد و مورد احترام ويژه هستند. اين ها خانوادگي براي محرومين و روستائيان خدمت مي كنند و عشق به آن ها را سرلوحه زندگي قرار داده اند.
فرازهائي از وصيتنامه وي را نقل مي كنم:
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 21