گفتگو با عبدالحميد نقيب القرا
درآمد
شكست حصر آبادان از برهه هاي افتخار آفرين تاريخ دفاع مقدس است. مردان صبور و شجاعي كه آن تنگناهاي طاقت سوز را تاب آوردند ؛ با درايت، ايمان، پيگيري و مقاومت باشكوه خود، سرانجام يكي از اوراق زرين تاريخ معاصر را نگاشتند. اين واگويه ها پيشكش كوچكي است به آن رادمردان كه نشان و نشاني خويش را در صداي خش دار و سينه تنگ يارانشان به وديعت نهاده اند.
از دوران تحصيل و نحوه آشنائيتان با جهاد بگوئيد.
در سال 1343 به دنيا آمدم. موقع انقلاب 14 سال داشتم. پدرم و اجدادم روحاني بودند و لذا در جوي بزرگ شده بودم كه مسائل انقلاب و جرياناتي از اين دست آشنا بودم. پدرم يك چيزهائي را مي دادند به دستم كه اين طرف و آن طرف ببرم.
مثلا چه چيزهائي ؟
اگر آن موقع مي دانستم كه جرئت نمي كردم ببرم! البته بعدها فهميدم كه چه مي بردم. به هر حال در هنرستان در رشته مكانيك درس خواندم. در آبان سال 59 از طريق جهاد به جبهه رفتم.
در جبهه چه خبر بود؟
جاي دوستان خالي، خيلي خبرها. من قبل از اينكه به جبهه بروم، از ده سالگي نزد دائيم رانندگي لودر را ياد گرفته بودم. اوايل آبان سال 59 اعلام كردند كه در جبهه ها راننده لودر نياز هست. رفتم و ثبت نام كردم.اوايل جنگ هم شرايط مثل اواخر نبود كه تجهيزاتي باشد و بتوانند به آدم سرويس بدهند. من هم شانزده سال بيشتر نداشتيم. به من گفتند،«مي خواهي بيائي، بيا، اما اگر زخمي شدي مسئوليت همه چيز پاي خودت.» و از من امضا هم گرفتند. خيلي ها جنگ را از دست كم در سينما يا تلويزيون ديده بودند. ما تا سال 59 توي خانه مان تلويزيون نداشتيم و من هيچ تصور درستي از جنگ نداشتم. خيال مي كردم يك عده اي تفنگ دستشان است و هر وقت هم احساس خطر كنند، پشت درختي، ديواري،جائي پنهان مي شوند. وقتي به جبهه رفتم، ديدم از
اين خبرها نيست.
يادتان هست با چه كساني رفتيد؟
شهيد خليل پرويزي بود و يك عده ديگر كه بتدريج كم شديم و آخر سر مانديم ده نفر.
اسامي آنها يادتان هست؟
خيلي نه. حاج خليل بود. شهيد مكاري بود كه درسال 64 در فاو شهيد شد. يك سال از من بزرگ تر بود. در هر حال وقتي رسيديم به آبادان، هنوز خرمشهر سقوط نكرده بود، ولي عراق تا حاشيه كارون آمده و تقريبا آبادان را محاصره كرده بود. با يك ميني بوس از طريق جاده ماهشهرـ آبادان به آن طرف مي رفتيم كه ديديم جاده در تيررس عراقي ها قرار گرفته و در واقع راه بسته بودند. از حاشيه بيابان به طرف بهمنشير راه افتاديم. منطقه، با تلاقي بود و به جاي اينكه ميني بوس، ما را ببرد؛ ما ميني بوس را مي برديم، يعني آن را هل مي داديم. بالاخره رسيديم به جائي كه به آن مي گفتند گمرك چوئبده. اول قرار شد ميني بوس را هم با لنج ببريم آن طرف آب، اما هر كاري كرديم، نشد. ميني بوس را همان جا رها كرديم و سوار لنج شديم و به اين طرف بهمنشير آمديم و پياده به طرف آبادان به راه افتاديم. راه هاي ارتباطي همه قطع شده بودند. يك مقدار راه كه آمديم، يكي از ماشين هاي سپاه، ما را سوار كرد و يك مقداري برد و بعد هم راننده شان گفت، «همين جاده را صاف بگيريد برويد، مي رسيد به آبادان.» ما هم جاده را صاف گرفتيم و رفتيم جلو. گاهي به اطرافمان گلوله هائي كه نمي دانستيم چيست مي خوردند و ما انگار كه داريم توي خيابان وليعصر شيراز راه مي رويم ؛ اصلا حاليمان نبود كه ممكن است چه بلائي بر سرمان بيايد. تا آن روز، خمپاره و توپ نديده بوديم. نه من هيچ يك از بچه ها هم متوجه قضيه نبودند. همين طور آمديم تا جلوي پادگان خسروآباد رسيديم. ديديم بچه ها زير پل سنگ ساخته و پناه گرفته اند. وقتي ما را ديدند، باتعجب نگاهمان كردند و پرسيدند، «شما ديوانه ايد؟» ما هم غافل از اين كه اينها منظورشان چيست. هر چه هم سر و صدا كردند ؛ باز نفهميديم چه مي گويند تا اينكه يكي آمد جلو و گفت، «اينهائي كه دارند به زمين مي خوردند، اسمشان خمپاره است و اگر به كسي بخورند، تكه بزرگه اش گوش اوست. خيلي عجيب است كه شما اين همه راه آمديد و دائما هم روي جاده گلوله خمپاره خورده و همگي هم سالم هستيد!»
واقعا چه طور شد كه جان سالم به در برديد؟
اولا خواست خدا، بعد هم درست است كه عراق ها نسبت به ما خيلي تجهيزات داشتند؛ ولي دست كم آن اوايل نشانه گيريشان تعريفي نداشت.آنها هم اولين بار بود كه درگير يك جنگ تمام عيار مي شدند.
بعد چه كرديد؟
از جلوي پادگان خسروآباد تا آبادان با هزار ترس و لرز و پشت خم رفتيم! تا آن موقع كه از خطر خبر نداشتيم مثل شاخ شمشاد راه مي رفتيم، وقتي فهميديم قضيه از چه قرار است، ترسو شديم.
پس يكي از راه هاي نترسيدن، ندانستن است.
(مي خندد) اگر بشود اسمش را گذاشت نترسيدن، بله، ولي متأسفانه اسمش جهل است و هر چيزي كه از سر جهاد باشد، عاقبت آدم را به هلاكت مي اندازد، حتي اگر ظاهرش مثل شجاعت باشد.
بحث دارد فلسفي مي شود. برگرديم به جبهه.
به هر حال پشت خم پشت خم رسيديم به آبادان. ده يازده نفر ما را كه به قبلي ها اضافه مي كرديد،كل بچه هاي جهاد مي شدند 30،40 نفر. امكانات مان هم فوق العاده محدود و همان چيزهائي بود كه از شركت نفت و جاهاي ديگر تأمين شده بود. از اينجا بود كه جهاد فارس زير نظر آقاي جزايري شكل گرفت.
به چه شكل ؟
ما را تحت آموزش گرفتند و برايمان كلاس گذاشتند كه هر يك از اين انفجارها يعني چه ؟ چه صدائي دارد ؟ چگونه عمل خمپاره در اطرافمان منفجر شده بود و تحويل نگرفته بوديم، حالا با هر صدائي، سريع درازكش روي زمين مي خوابيديم و گوش هايمان را مي گرفتيم. يادم هست همان موقع ها يك سربازي بنده خدا داشت با دوچرخه از جلوي ما در جائي كه ما بوديم، رد مي شد كه خمپاره اي در نزديكي او منفجر شد و جلوي روي خود ما بدنش تكه تكه شد و تازه ما فهميديم كه خمپاره چه بلائي سر آدم مي آورد.
اولين مأموريت شما چه بود؟
با شهيد پرويزي رفتيم ذوالفقاريه. من چون قبلا تجهيزات جنگي را نديده بودم و مثلا با قبضه هاي خمپاره انداز آشنايي نداشتم، مي ديدم كه يك لوله بلند پشت كوره هاي آجرپزي هست، يك لحظه چيزهائي مي اندازند توي آنها «بامب» صدا مي دهد. چند لحظه به اينها خيره شده بودم و سر در نمي آوردم كه چه هستند. ما رسيديم به جائي كه قرار بود براي بچه هاي ارتش كار كنيم. بچه هاي قوچان به فرماندهي آقاي كهتري آنجا بودند. آنها آمدند و گفتند، «اين لودرتان را خاموش كنيد، چون عراقي ها خيال مي كنند ما تانك آورده ايم و ما را زير آتش مي گيرند و ما هم آن چنان تجهيزاتي نداريم كه دفاع كنيم.» شايد نزديك به نصف روز در آنجا معطل مانديم تا مسئولمان بيايد و بگويد كه چه كار كنم. عراقي ها تجهيزات بسيار مفصلي داشتند، از جمله اينكه وسيله اي داشتند كه در خشكي مثل تانك حركت مي كرد و د رآب مثل قايق.
چيزي شبيه هوروكرافت ؟
خير. هوروكرافت روي بالشتك هاي بادي حركت مي كند و توان حركت آن در خشكي خيلي هم زياد نيست ؛ اما اين وسيله اي كه عرض مي كنم شني هاي بلند داشت و تا 50 كيلومتر هم در خشكي راه مي رفت. 16 سيلندر موتور داشت و يك تانك 50 تني را در داخل خود جا مي داد و در انتهاي آن دو پروانه عظيم بود و وقتي وارد آب مي شد، مثل لنج حركت مي كرد. ما به آن مي گفتيم نفر بر آب. خشكي. ما خودمان دو تا از آنها را غنيمت گرفتيم. بسيار وسيله جالبي بود.
آمريكائي بود؟
خير، روسي بود.
در ذوالفقاريه چه پيش آمد؟
عراق تا قبرستان و كوي ذوالفقاريه پيش آمده بود ؛ ولي نيروهاي مردمي و ارتش در برابرش مقاومت كردند و عراق مجبور شد مجموعه اي از تجهيزاتش را هم در آنجا رها كند و از بهمنشير برگردد عقب. اگر عراق دو سه ساعت ديگر مقاومت كرده بود، 40 درجه باقيمانده از 360 درجه محاصره آبادان را كامل كرده بود. فقط حد فاصل بهمنشير و اروند، يعني جاده اي كه به طرف خسروآباد مي رفت مانده بود تا عراق محاصره را كامل كند. اگر عراق مي توانست اين دو سه ساعت را داوم بياورد كه نيروهاي كمكيش برسند؛ كار آبادان تمام شده بود ؛ اما به خواست خدا، بچه ها مقاومت جانانه اي كردند كه توصيف آن ممكن نيست ؛ همين قدر بگويم كه زخمي بقدري زياد بود كه آنها را در سايه ديوارهاي حياط بيمارستان شير و خورشيد (شهيد بهشتي) خوابانده بودند. آب و برق هم قطع شده بود.
از شهيد پرويزي ويژگي هاي ايشان بگوئيد.
شهيد خليل پرويزي به عنوان راننده لودر وارد منطقه شد؛ ولي چندي نگذشت كه مسئوليت فرماندهي را بر عهده اش گذاشتند. گل سر سبد بچه هاي مهندسي رزمي جهاد بود. مهارت او در رانندگي لودر بي نظير بود. ويژگي هاي اخلاقي او هم به خودش منحصر بود ؛ از جمله اينكه روابط عمومي بسيار قوي و تأثير گذاري داشت. خيلي راحت ارتباط برقرار مي كرد و به همين دليل، راحت هم نيروها را هدايت مي كرد. دو سه ماهي كه در جبهه بوديم ؛ از نحوه فرود گلوله هائي كه از طرف دشمن شليك مي شد؛ مي توانست بگويد كه دشمن چقدر به ما نزديك و يا از ما دور است. ما در كودكستان محبوبه ستادي را تشكيل داده بوديم و آقاي جزايري مسئول تشكيلات بود. بايستي به نوبت مأموريت هايي را در مناطق مختلف انجام مي داديم و البته خارج از آبادان كار زيادي نداشتيم و بيشتر كارمان در همان جزيره آبادان، در حد فاصل نهر قاسميه كه آخرين نهر بود و به دهنه خليج فارس مي خوردند تا پل خرمشهر بود. جهاد اصفهان بيشتر در خرمشهر بود و جهاد فارس در آبادان. شهيد پرويزي بعد از گذشت سه چهار ماه چنان به كارش مسلط شده بود كه وقتي مي خواستند مثلا مواضع توپخانه بزنند، خودش رأسا مي رفت، شناسائي و برآورد مي كرد و ديگر نيازي نبود كه آقاي جزايري برود. بعد هم تيمي را تشكيل مي داد و مي رفت موضع توپخانه را مي زد. به خاطر اين ويژگي ها از همان ابتدا مسئوليت مهندسي به عهده اش قرار گرفت. يكي از ويژگي هاي اخلاقي وي اين بود كه سعي مي كرد هيچ وقت به كسي دستور ندهد. در جائي هم كه احساس مي كرد نيروي زير دستش به خاطر اينكه آتش دشمن، سنگين است، مي ترسد؛ اول خودش پيشقدم و بعد به ديگران مي گفت بروند سر كار و به اين ترتيب به نوعي مي خواست بگويد كه اگر قرار است اتفاقي بيفتد، اول براي من بيفتد تا براي شما و همين برخورد باعث مي شد كه زير دستشانش روحيه بگيرند. پانزده شانزده هزار نفر دست كم ايشان را مي شناسند و هفت هشت هزار نفر با وي كار كرده اند. برويد از تك تكشان بپرسيد كه آيا شهيد پرويزي حتي يك بار به آنها اخم كرده و يا حرف درشتي زده ؟ او عادت نداشت كاري را به كسي محول كند و برود و قطعا در طول كار، چندين بار به افراد سر مي زد و از حال و روزشان خبر مي گرفت. يك راننده لودر را طوري به نيروهاي رزمنده معرفي مي كرد كه براي آنها يقين مي شدكه اگر او نباشد، جان آنها در خطر است. واقعا هم يك خاكريز، جان ده ها تن را نجات مي داد و حداقل اينكه گلوله مستقيم دشمن به رزمنده ها اثر نداشت. يك بار از من مي خواستند خاكريز را تعريف كنم. گفتم، «خيلي كار دشواري از من مي خواهيد، ولي در مقام مثال مي توانم بگويم هنگامي كه امام حسين(ع) مي خواستند نماز بخوانند، تمام كساني كه مقابل صف نمازگزاران ايستادند تا تيرها به آنها نخورد، حكم خاكريز را داشتند، بنابراين پشت خاكريز مي توان نماز عشق خواند و پشت خاكريز مي توان ره صدساله را يك شبه پيمود.» از ديگر ويژگي هاي وي، تقيد فوق العاده اش به احكام و اخلاق اسلامي بود. رفتارش انسان را به ياد ائمه (ع) مي انداخت. يك بار داشت با بولدوزر كار مي كرد. در جبهه گاز بوديم. امكانات ما فوق العاده كم و حجم آتش فوق العاده سنگين بود و ايشان هم داشت زير آن آتش كار مي كرد. ناگهان ديديم كه دستگاه را رها كرد و آمد پائين. بچه ها جمع شدند كه، «فلاني ! در چنين شرايطي كه بشدت به خاكريز زدن نياز داريم، چه شد كه شما يكدفعه دستگاه را رها كردي و پائين آمدي؟» جواب داد، «براي يك لحظه احساس كردم دارم مغرور مي شوم و پيش خودم گفتم نكند دارم براي هواي نفسم كار مي كنم. چند دقيقه آمدم پائين كه حالم سر جايش برگردد و بعد بروم سر كار.» ببينيد تا كجاي كار را حساب كرده بود. آنها زير آتش سنگين دشمن، حساب اين چيزها را مي كردند كه خداوند به آنها شأن شهيد شدن را دارد. اين يك عقيده شخصي است كه احتمال دارد خيلي ها قبول نكنند. اين چيزي است كه من به چشم خودم، به خصوص در سال هاي اول جنگ ديدم. كسي كه مي خواهد شهيد شود، «بايستي» شرايط آن را در خودش فراهم آورد. يكي از آنها نوجوان 14،15 ساله اي بود. وقتي از او پرسيدم، «چرا به جبهه آمده اي؟» گفت، «مي خوام سن تكليفم را با جهاد شروع كنم.» خدا توفيق درك اين جور معاني و مرتبه ها را به آدم بدهد. گاهي اوقات به دوستانم مي گويم روي سنگ قبر من به جاي هر چيزي فقط اين شعر خواجه شيراز را بنويسندكه :
از نامه سيه نترسم كه روز حشر
با فيض لطف او صد از اين نامه طي كنم
حسم اين است كه اگر فقط انسان يك قدم خالصا مخلصا براي خدا بردارد، خدا هزار قدم او را به طرف خود مي كشد.»
از شهادت ايشان چه مي دانيد؟
در منطقه فاو در اواخر سال 64، بعد از عمليات والفجر 8 براي شناسائي به خط رفتند كه در آنجا با گلوله مستقيم تانك كه در نزديك ايشان به زمين خورده بود، شهيد شدند.
شما در حلبچه بوده و در آنجا شيميائي شده ايد. از آن روز چه خاطره اي داريد؟
ما پنج نفر بوديم كه چهار نفر شهيد شدند: شهيد مصلحيان، شهيد منفرد، شهيد دوست فاطه و شهيد پرويزي كه اهل كازرون بود و با شهيد خليل پرويزي فرق مي كند. فقط من متأسفانه زنده ماندم. ابعاد فاجعه بسيار وسيع بود و بندگان خدا كسي را هم ندارند كه به آنها برسد. همين قدر برايتان بگويم كه مردم حلبچه حتي فرصت نكرده بودند جائي بروند. من خودم مادري را ديدم كه بچه اي را به بغل داشت و دست بچه ديگرش را هم گرفته بود و انگار در كنار هم خوابيده بودند. بنده خدا حتي فرصت نكرده بود چراغ آشپزيش را خاموش كند و قابلمه روي آن تقريبا ذوب شده بود. آمار كشته شده ها قطعا خيلي بيشتر از آني بود كه اعلام شد. عده زياديشان كه به يك دره پناه برده بودند كه دقيقا همان جا را بمباران كرد. فاجعه عجيبي بود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 21