نشاط يك رنج مداوم
خاطرات منتشر نشده مرحوم بتول علائي فرد، همسر آيت الله طالقاني
درآمد
در اسفند 1316 با آيت الله طالقاني ازدواج كردم. چون در بچگي پدرم ر از دست داده بودم، سرپرستي ما به دست مادرم و دائي ام بودكه مخارج ما را تأمين مي كرد. مادرم علاقه داشت كه ما درس بخوانيم. چون شش ساله شدم، مرا به دبستان فرستاد. در سن 12 سالگي، دوره ابتدائي را به پايان رساندم و سال بعد كه بايد به دبيرستان مي رفتم، رضا شاه دستور داد كه شاگردان مدارس بايد بي حجاب شوند. خانواده ام متدوين بودند و مادرم در دوران بي حجابي، تقريبا 4 سال از منزل بيرون نرفت. يك سال در منزل ماندم و سال بعد به دبيرستان رفتم و در دبيرستان شمس المدارس كه در آن وقت، پشت مسجد سپهسالار بود، درس مي خواندم. آن دبيرستان كلاس هشت نداشت و از كلاس هفتم به نهم كه همان كلاس سوم دبيرستان است، مي رفتند.
من هم مشغول درس خواندن بودم كه در اسفند همان سال با آيت الله طالقاني كه با ما فاميل هم بودند، ازدواج كردم. ازدواج ما خيلي ساده و مختصر انجام گرفت. چون قضيه بي حجابي بود، نمي توانستم به راحتي بيرون بروم و هر وقت مي خواستم به منزل مادرم بروم، آقا، صبح زود، مرا از كوچه پسكوچه ها مي بردند منزل مادرم وخودشان مي رفتند و شب دوباره مي آمدند و مرا مي بردند كه كسي مزاحمم نشود.مدت دو سال و اندي، در منزل پدري آقا، با مادر و دو برادرشان سيد تقي و سيد آقا كه همگي تحت سرپرستي آقا بودند و ايشان مخارجشان را تقبل كرده بودند، زندگي كرديم. پس از اين مدت به منزل ديگري كه در نزديكي راه آهن بود، رفتيم و دو اتاق اجاره كرديم و به آن منزل منتقل شديم. امروز كه به منزل جديد رفتيم، فرداي آن روز، آقا صبح رفتند منزل آقاي كمره اي كه در محضر ايشان درس مي خواندند. منزل آقاي كمره اي دور و پشت مسجد سپهسالار بود. آقا از خانه پياده مي رفتند تا آنجا. آن روز گفتند، «من ناهار نمي آيم و شب بر مي گردم.» اتفاقا مادرم براي كمك به من و اسباب كشي و جابه جائي وسايل منزل آمده و پيش من بود. آن روز آقا رفتند و شب برنگشتند. فرداي آن روز برادرآقا، آسد حسن، طرف هاي عصر آمد منزل جديد و خانه نوئي را تبريك گفت و پرسيد، «مي دانيد داداش كجاست؟» گفتم، «از ديروز كه رفته، هنوز نيامده.» آسيد حسن گفت، «داداش را گرفته اند.» گفتم، «چرا؟» گفت، «براي عمامه» بعد ما را دلداري داد و گفت، «يك بالش و پتو بدهيد كه برايش ببرم. مقداري هم نان روغني و پنير و خرما برايش مي خرم و مي فرستم.» ما بالش و پتو را آماده كرديم. پرسيدم، «چه اتفاقي افتاده ؟»گفت، «همان ديروز كه از منزل به مقصد منزل آقاي كمره اي براي درس مي رفته اند، مي بينند كه نزديك حسن آباد، يك مغازه را دزد زده، ناراحتي مي شوند. كلانتري در نزديكي همان
محل بوده. آنجا كه مي رسند، جلويشان را مي گيرند و از ايشان جواز عمامه مي خواهند. آقا جواز را همراه نداشته اند. پاسبان مي گويد، «جوازت را بده.» آقا مي گويند، «منزل است. همراهم نيست.» پاسبان مي گويد، «از اين سيدهاي كلاشي هستي و دروغ مي گوئي.» آقا هم جوابش را مي دهند و به لباس و نشان و همه چيز آنها توهين مي كنند و مي گويند، «شماها دروغگو و دزد هستيد.» آقا را داخل كلانتري مي برند و چون به مقالات بالا توهين كرده اند، به شهرباني منتقلشان مي كنند.» آقا بعد از پنج روز به قيد ضمانت آزاد شدند. 13 روز گذشته بود كه يك روز مادر و خاله شان مهمان ما بودند. در منزل را زدند.من رفتم ودر را باز كردم، ديدم دو نفر با لباس شخصي آمده اند و آقا را مي خواهند. آقا را صدا زدم. آمدند. وقتي از دم در برگشتند. ديدم رنگ و رويشان پريده. پرسيدم، «اينها كيستند؟» گفتند، «اينها مستنطقند.» به قول آن وقت ها و به قول حالائي ها بازپرس. پرسيدم، «چه كار دارند؟» گفتند، «مي گويند جواز عمامه ات را بياور و نشان بده و برگرد. مي خواهند مرا باز جواز ببرند.»
آقا را بردند. شب شد و آقا نيامدند. هو اهم سرد بود و برف مي باريد. آقا مزيتي كه منزلشان تقريبا به ما نزديك بود و تلفن داشتند، آمدند در منزل ما و گفتند كه به منزل ايشان تلفن كرده و خبر داده اند كه، «من شب نمي آيم. به خانم خبر بدهيد كه منتظر من نباشند.» مادر آقا كه حاضر بود بنا كرد به گريه و زاري كردن وگفت، «ديدي بچه ام را دوباره گرفتند ؟» آقا مزيتي كه فكر ي كرد آقا در جائي مهمان بوده و از آنجا تلفن كرده، پرسيد، «چطور شده؟» ما هم همه ما وقع را برايشان شرح داديم. ايشان گفتند، «من فردا تعقيب مي كنم و غذا هم برايشان مي دهم پيشخدمت اداره ببرد و جوابش را به شما مي دهم.» فرداي آن روز، من و مادر آقا تا بعدازظهر، هرچه منتظر نشستيم، جوابي نيامد. بعد مادر آقا به من گفت، «تو منزل آقاي مزيتي را بلدي؟» گفتم، «آري» آن موقع، رئيس شهرباني، مختاري بود. رفتم منزل آقاي مزيتي. ايشان فرمودند، «هر چه پرسيدم، مكانشان را پيدا نكردم، غذا هم فرستادم، نپذيرفتند.» در آن موقع رضاشاه، اشخاص را با صندلي الكتريكي و ادوات ديگر به قتل مي رساند. من اينها را شنيده بودم و خيلي مضطرب شدم و از منزل آقاي مزيتي گريه كردم تا به نزديكي منزل رسيدم. مادر آقا چون منتظر من بود، سعي كردم از گريه خودداري كنم؛ اما وقتي كه مادر آقا پرسيد،«چه شده؟» بنا كردم گريه كردن. او هم يك مادر بود.سرش را روي كرسي گذاشت و چيزي نگفت. وقتي من ساكت شدم، پرسيد، «چه شده؟» گفتم، «اين طور شده.» و ماجرا را تعريف كردم. بعد ايشان من را برداشت و برد به منزل خودشان در قنات آباد.البته آقا پس از دو ماه زندان، در شب عاشورا به قيد ضمانت، آن هم براي چند روزي، توسط رئيس زندان، آقاي مهرباني كه جواني متدين و فهميده بود، آزاد شدند. او گفته بود، «حيف است كه ايشان شب عاشورا در زندان باشد.» در غيبت آقا، ما منزل را تخليه كرديم و اثاثيه خود را يك گوشه منزل قنات آباد گذاشتيم تا آقا بيايند و ببينيم چه بايد كرد. ما منزل آقاي توسلي در گذر قلي منتقل شديم و دو اتاق در منزل ايشان اجاره كرديم، اما باز بعد از چند روز آمدند سراغ آقا و ايشان را براي بار سوم به منزل بردند. خلاصه سه ماه زندان برايشان بريدند كه چند روزش كم بود كه آقاي مهرباني، رئيس زندان، خريد و ايشان آزاد شدند.
بعد از مدتي باز به منزل قنات آباد برگشتيم و در آن منزل، بدري، بچه اولمان متولد شد. بعد از يك سال، مادر آقا سكته كرد و مريض شد و تقريبا سه سال بيمار بود. بدري 2/5 سال داشت كه از منزل قنات آباد به منزل قلعه وزير منتقل شديم، پانزده روز بعد از انتقال به قلعه وزير، وحيده متولد شد. تقريبا 20 سال و اندي در قلعه وزير سكونت داشتيم.
در سال 33 به خاطر نواب صفوي كه چند روزي در منزل ما بود، به سراغ ما آمدند. دو روزي مي شد كه نواب از منزل ما رفته و فردايش او را گرفته بودند. شب بعدش به منزل ما ريختند كه طهماسبي و عبدخدائي را دستگير كنند كه آنها هم از منزل ما رفته بودند. آن شب مقارن ساعت يازده شب بود كه يك گردان نظامي با اسلحه، منزل و كوچه هاي اطراف را محاصره مي كردند كه مبادا آندو فرار كنند. آنها همان روز از منزل ما رفته بودند، ولي ماموران با وحشيگيري، در منزل مرا شكستند و وارد منزل شدند و ما و بچه ها كه خواب بوديم، بيدار شديم. من به شدت ناراحت شده بودم و قادر به هيچ كاري نبودم. دختر بزرگم، بدري، را در آغوش گرفتم و آقا با افسرها و ساواكي ها منزل را گشتند، ولي كسي را پيدا نكردند. بعد آقا با آنها دعوا كردند و گفتند، «شما مامور امنيت مملكت هستيد كه اين وقت شب مي ريزند توي منزل مردم و زن و بچه ها را ناراحت مي كنيد؟» بعد، آقا به آنها پرخاش كردند و آنها آقا را با خودشان بردند. من گفتم، «در منزل را شكسته ايد. ما هم كه مرد نداريم، امنيت نداريم.» آقا را بردند زندان و چند روزي نگه داشتند و بعد با وساطت آقاي حاج سيد غلامرضا سعيدي آزاد شدند. رئيس دادرسي ارتش به آقا مي گويد، «چرا نواب را در منزلت راه دادي؟» آقا به او مي گويند، «درب منزل به روي همه باز است من سيد اولاد پيغمبر را كه به من پناه آورده، راهش ندهم؟ تو هم كه دشمن هستي، اگر روزي به من پناه بياوري، تو را هم راه مي دهم و به دست دشمن نمي دهم.»
البته نواب يك ماه ديگر هم در قضيه كشتن كسروي، مدت چهل روز در منزل ما بود و بعد آقا را به طالقان فرستادند و در ده «روكش» اقامت داشت تا اينكه يك قدري اوضاع و احوال بهتر شد و بعد به تهران آمد.
در بهمن 41، به خاطر رفراندوم شاه، همه نهضت آزادي ها و جبهه ملي ها را گرفتند و بعد از 7 ماه كه آقا در تهران بودند، روز اول محرم 42 كه مصادف با 15 خرداد بود، ايشان را از زندان آزاد كردند. من تعجب كردم، چون اوضاع و احوال شلوغ بود. به آقا گفتم، «شما را چرا آزاد كردند؟» گفتند، «نمي دانم» البته چون مدركي از آقا نداشتند، مي خواستند توسط ساواك يك كارهايي را انجام بدهند و براي آقا مدرك درست كنند. آقا بعد از چند روز رفتند مسجد و در مسجد تمام گزارشات ماه رمضان در زندان را تعريف كردند كه در سحر ماه رمضان يك سيب زميني به ما مي دادند و با آن غذا روزه مي گرفتيم. شب عاشورا قرار بود دانشجويان به مسجد آقا بيايند. مشهدي ابراهيم، خادم مسجد از آقا كسب تكليف كرد. آقا گفتند، «در مسجد را ببند و كسي را راه نده.» چون به آقا خبر داده بودند كه اوضاع خراب است. بعد دوباره مشهدي ابراهيم تلفن زد و گفت، «آقا ساواكي ها آمدند و در مسجد را شكستند و با كفش رفتند روي منبر و عده اي هم با كفش پاي منبر نشستند.» روز عاشورا خبر آوردند كه در قم، آقاي خميني را گرفته اند و گفتند، آقا! صلاح نيست شما منزل باشيد. آقا هم چند روزي از منزل بيرون رفت و در منزل فاميل و بستگان به سر برد. آقاي معززي كه دوست آقاي صادقي بود، در لواسان باغي داشت. ايشان آمد و گفت آقا بيايند لواسان. البته آقا به منزل ايشان هم نرفتند و توي ده، منزل كس ديگري رفتند. بعد از چند روز ابوالحسن و حسين رفتند پيش آقا و يكي دو روز بودند و برگشتند. همان روز كه ابوالحسن از پيش آقا مي آيد ؛ مي رود به منزلشان در شميران. اهل خانه مي گويند، «برو نان بگير» كه در نانوائي، ساواكي ها اورا مي گيرند و كتكش مي زنند و جاي آقا را از او مي پرسند. بعد هم ابوالحسن را به زندان مي برند.بچه ها كه آمده بودند، آقا سفارش كرده بود كه من و مهدي و مجتبي كه كوچك بود، مقداري لوازم خوراكي از قبيل برنج و باقي مخلفات برداريم و برويم پيش آقا. عصر همان روز آقاي خزائي آمد و ما را برد منزل آقاي معززي كه با ماشين ايشان به لواسان برويم. منزل آقاي معززي نشسته بوديم كه تلفن زنگ زد.آقاي خزائي گوشي را برداشت. وقتي صحبت كرد من ديدم ايشان ناراحت شد و رنگ و رويش پريد. گوشي را كه گذاشت گفت،«از ده آمده و گفته اند كه چند ماشين جيپ به طرف ده مي روند.» من گفتم، «رفتند آقا را بگيرند.» آقاي خزائي گفت، «شما چه كار مي كنيد؟» گفتم، «من مي روم منزل، ولي شما يك نفر را به ده بفرستيد كه خبر بياورد.» ايشان هم همين كار را كردند. ساواكي اول مي روند باغ آقاي معززي كه به ده نرسيده بود؛ باغبان را كتك مي زنند و سراغ آقا را از او مي گيرند. او اظهار بي اطلاعي مي كند. آنها همه جا را مي گردند و بعد رو به ده مي روند. چون ده در بلندي بوده، آقا اينها را مي ديده اند. لباسشان را مي پوشند و مي آيند وسط ده مي ايستند. اينها مي آيند. آقا مي گويند، «من كه فراري نيستم. چرا متعرض مردم مي شويد ؟» خلاصه آقا را مي آورند زندان قصر به زندان مجرد. ما بين راه، يكي از ژاندارم ها مي گويد، «آقا! اينجا ماست مي فروشند. مي خواهيد براي شما ماست بخرم؟» آقا بعداً كه براي ما تعريف كردند، گفتند، «پيش خودم گفتم من را دارند مي برند زندان. ماست به چه دردم مي خورد؟» وقتي به آن زندان مخوف رفتم وداشتم از گرما هلاك مي شدم، آن ماست به دادم رسيد. از بس گرم بود وتشنه بودم، هي آب ريختم توي ماست و خوردم. وقتي ژاندارم آمد و ماست خوردم. وقتي ژاندارم آمد و ماست را آورد، پولش را در آوردم، بدهم، گفت، «قابلي ندارد.» گفتم، «پول بعضي از شماها ممكن است حلال نباشد.» بعد پول را گرفت. قاصدي كه به ده رفته بود، در ساعت ده شب به ما خبر داد. من تا ساعت ده شب پاي تلفن نشسته بودم كه ببينم چه خبر شده. وقتي خبر دادند كه آقاا را گرفتند و بردند، فرداي آن روز رفتم شهرباني سراغ آقاي واحدي كه افسر شهرباني و فاميل آقاي رهنما بود و سراغ ايشان را گرفتم. او گفت، «آقا اينجا نياوردند. من بروم ليست را ببينم، بعد به شما مي گويم.» رفت و آمد و گفت، «برده اند به قصر.» من از همان جا به قصر رفتم. چون ما زياد به زندان قصر رفته بوديم، مأموران، ما را مي شناختند. بك قدري ميوه گرفتم وبردم. گفتند، «حالا چون تازه آورده اند و بازجوئي دارند، تا 15 روز به زندان قصر رفتم و لباس و خوراكي بردم. گرفتند و رسيد دادند و بعد از مدتي ملاقاتي دادند. ملاقات هم آسان نبود. بايد مي رفتيم دادستاني ارتش و اجازه ملاقات مي گرفتيم و بعد نامه مي برديم قصر تا ما را راه مي دادند.
آقا مدت چهار ماه و اندي در زندان بودند تا محاكمه شروع شد. بعد از دادگاه دوم به 10 سال زندان محكوم شدند. در دادگاه، همه جلوي پاي هيئت رئيسه بلند مي شوند به جز آقا كه مي گفتند، «اين دادگاه صلاحيت قانوني ندارد. در آبان 46، در روز تولد شاه، آقا از زندان آزاد شدند. در نبود آقا، ما منزل را عوض كرده بوديم. ايشان منزل جديد را بلد نبودند. فقط يك آدرسي از ما داشتند. با آقاي بازرگان از زندان آزاد شدند، اول آقا را به منزل رساندند. بعد آقاي بازرگان را. در سال 50 كه همه مجاهدين اوليه را گرفتند، روز عيد فطر آمدند مسجد سراغ آقا. يك عده آمده بودند منزل كه آقا را طبق معمول هر سال از منزل ببرند مسجد. از مسجد خبر دادند كه اوضاع عادي نيست. آنهائي كه آمده بودند، گفتند، «آقا! وضو بگيريد برويم.» آقا يك قدري تحمل كردند ؛ براي اينكه هيچ وقت دلشان نمي خواست براي مردم مزاحمت ايجاد شود و يك عده را بزنند. بالاخره زد و خورد مي شد. تا اينكه ساواكي ها و رئيس كلانتري و يكي دو نفر از شهرباني آمدند منزل و مردم را تهديد كردند كه برويد، و گرنه همه را مي گيريم. آقا گفتند،«اينها همه مهمان من هستند. شما حق اهانت به آنها و بيرون كردن آنها كه بروند مسجد، نماز عيد را بخوانند و بروند منزل. مدت يك ماه، آقا در منزل تحت نظر بودند؛ يعني يك پاسبان در كنار در منزل ايستاده بود و كشيك مي داد. او 12 ساعت به منزل ما نيابد. بعد از يك ماه، يك روز آقا در اتاق عقبي نشسته بودند و به مجتبي عربي درس مي دادند. من در آشپزخانه بودم. آشپزخانه درش به كوچه باز مي شد. ديدم چند نفر آمدند در منزل. فهميدم و آمدم وگفتم، «آقا! آمدند سراغ شما. بلند بشين.» هشت نفر از ساواك شما. بلند بشين.» هشت نفر از ساواك و كلانتري شهرباني آمدند و گفتند، «آقا! تبعيد هستيد. بايد برويد به تبعيدگاه.» گفت، «كجا؟» گفتند، «زابل». آقا پرسيد، «چه لازم است ببرم؟ هوايش چطور است ؟» گفتند، «الان كه ماه آذر است، سرد است، ولي بعد از عيد گرم مي شود. يك قاليچه كوچك، يك دست رختخواب شامل پتو و بالش همراه داشته باشيد.» بعد آقا رابردند نزديكي زاهدان. چون هوا ابري بود، هواپيما نتوانست بنشيند و دوباره بر مي گشتند به تهران. آقا را بردند و به ژاندارمري تحويل دادند. آقا گفته بودند، «پس من بروم منزل و فردا بيائيد مرا ببريد.» گفته بودند، «نمي شود، چون شما را تحويل ژاندارمري داديم، نمي توانيم برگردانيم.» بالاخره آقا شب در ژاندارمري ماندند و روز بعد، دوباره ايشان را به زاهدان بردند و در زاهدان تحويل شهرباني دادند. آقا در زاهدان سراغ آقاي كفعمي را مي گيرند كه امام جماعت و جمع زاهدان بودند و مي گويند، «منزل ايشان همين نزديكي است.» به آقاي كفعمي خبر مي دهند. آقاي كفعمي مي آيد ژاندارمري. در اين فاصله، آقا مي گويند، «مرا ببريد منزل آقاي كفعمي تا کارها رو به راه بشود.»آقا مي روند منزل آقاي كفعمي. در آنجا چشمشان مي افتد به تلفن. مي گويند، «مي شود با تهران تماس بگيرم ؟» ايشان مي گويد، «چرا نشود ؟» بعد به ما زنگ زدند. ما مشغول خوردن ناهار بوديم. البته من صبح همان روز رفته بودم دادرسي ارتش كه بپرسم آقا را كجا برده اند، چون به حرف آنها اعتماد نداشتم. آنها گفتند، «نامه بنويس، تا ده روز ديگر جواب مي آيد.» گفتم، «تا ده روز ديگر خودم پيدايشان مي كنم.نمي توانم آن قدر مطلع شوم.» آقا زنگ زدند و گفتند، «من الان زاهدان هستم. تا يك ساعت ديگر، مرا با ماشين به زابل مي برند.» بعد از 25 روز، من و مجتبي براي ديدن آقا به زابل رفتيم. با هواپيما به زاهدان و روز بعد به زابل. چون روز اول،من در هواپيما حالم به هم خورد؛ به منزل يكي از اقوام دامادمان كه در هواپيما با ما بود، رفتيم و شب هم رفتيم منزل آقاي كفعمي و صبح روز بعد به گاراژ مسافرتي رفتيم و عازم زابل شديم و يكراست رفتيم شهرباني. مجتبي رفت شهرباني و با ماشين شهرباني، ما را به منزل آقا بردند.
در زابل، آقا يك منزل اجاره كرده بودند به مبلغ 300 تومان و اجاره را هم خودشان مي پرداختند. يك اتاق دم در، جاي پاسبان ها بود كه مراقب آقا باشند كه كسي با ايشان ملاقات نكند. پاسبان ها يك شب در ميان كشيك مي دادند. من تقريبا سه ماه در زابل پيش آقا ماندم، ولي مجتبي چون حوصله اش سر رفته بود، زودتر به تهران آمد. عيد نوروز كه شد، دخترها پيش آقا آمدند و من با آنها به تهران برگشتم. من كه آنجا بودم يك نامه رسيد كه آقا بايد مدت سه سال در جائي بد آب و هوا در تبعيد بماند. آن نامه را من به تهران آوردم و وكيل گرفتيم و سه سال را به يك سال و نيم تقليل دادند ودرنامه، بد آب و هوا را به خوش آب وهوا تبديل كردند.
آقا بعد از اينكه 6 ما در زابل ماندند، در تير ماه به بافت كرمان منتقل شدند. در بافت هم آقا منزل را خودشان اجاره كرده بودندو اجاره را خودشان پرداخت مي كردند. منزل آقا تقريبا موازي ژاندارمري بود. البته آنها خودشان آن منزل را معين كرده بودند و مال يك زني بود كه برادرش پاسبان بود. بعد كه من رفتم بافت،بعد از مدتي، آقا از آن منزل به منزل ديگري كه درنزديكي آن منزل بود و آقا خودشان در نظر گرفته بودند، رفتند. آن منزل مال برادر همين خانم بود و آن آقا هم پاسبان بود. منزل در كوچه بن بستي واقع شده بود و تقريبا بزرگ بود و يك درش رو به بيابان باز مي شد كه اگر كسي مي خواست پنهاني در بيايد، مسير بود و آقا به همين دليل آنجا را در نظر گرفته بودند.
بعد از يك سال، تبعيد در بافت تمام شد و ما از آنجا به تهران آمديم. موقع آمدن، ما را بردند به كرمان، منزل امام جمعه آنجا. شب را در آنجا مانديم. آنها چون مايل نبودند كسي با آقا ملاقات كند، صبح ما را به ماهان بردند. آقا ميل داشتند با ماشين به تهران بياييم، ولي آنها مي خواستند آقا با هواپيما بيايند كه كسي در بين راه، ايشان را نبيند. صبح روز بعد با هواپيما عازم تهران شديم. در فرودگاه. بچه ها و آشنايان به استقبال آمده بودند. بعد به منزل منتقل شديم. بعد از چند ماه، در اول بهمن 52، چند روزي از تولد دختر مهدي گذشته بود و مادرش هنوز در رختخواب بود كه يك شب عمال ساواك به بهانه دستگيري برادرم، احمد لواساني، ريختند توي منزل. در طبقه بالاي منزل ما، برادر من احمد زندگي مي كرد كه بعد از ازدواج به منزل ما آمده بود. آنها دنبال احمد ديگري مي گشتند، اما زير بار نرفتند. آن شب احمد منزل مادر خانمش بود. با تهديد كليد اتاق احمد را از ما گرفتند و آنجا را گشتند و در كمد خانمش يك نامه دستنويس از سرگذشت زندان اشرف دهقان را پيدا كردند.بعد پسرم حسن را تهديد كردند كه با آنها برود و منزل پدرخانم احمد را نشان بدهد. او را با خودشان بردند. احمد سرنماز بوده كه در منزل پدر خانمش مي ريزند و او را مي گيرند. خانمش كه از قضايا مطلع مي شود، از در ديگري كه روبروي منزل برادرش بوده. مي رود منزل برادرش و او را پيدا نكردند. احمد را بردند زندان و هر چه كتكش زدند و اين نوشته مال توست? احمد قسم خورد كه، «من اطلاعي از اين نوشته ندارم.» و حقيقتا هم خبر نداشت. مي گفت، «يا مال زنم است يا مال خواهر زاده هايم كه به زن من داده اند بخواند.» اما آنها قبول نمي كردند. همان شب براي براي بار دوم به منزل ما ريختند تقريبا ساعت 12 شب بود. مهدي تازه از بيرون آمده شام هم نخورده بود. مهدي و حسين را گرفتند و بردند زندان و آنها را هم كتك مفصلي زدند و خط آنها را با آن نوشته تطبيق كردند، خط هيچ كدام مطابق آن نوشته نبود. باز همان شب براي بار سوم به منزل ما ريختند و مهدي كتك خورده را در آن شب سرد بهمن كه برف هم مي باريد با خودشان بردند شميران، جعفرآباد، منزل آقا. دنبال مجتبي مي گشتند كه شايد اين نوشته مال او باشد.مجتبي در آن منزل نبود. دوباره مهدي را مي برند منزل ابوالحسن. مجتبي آنجا هم نبوده. بعد مي برند منزل يكي از خواهرانش كه آنجا هم نبوده. بعد از اين همه صدمه،مهدي را آوردند در منزل و گفتند در بزن، شايد مجتبي آمده باشد منزل. مهدي از پشت در پرسيد،«مجتبي آمده؟» گفتم، «نه!» آمدند تو و آقا را تهديد كردند كه بگويد مجبتي كجاست. آقا گفتند، «نمي دانم. سر شب، منزل بود ، بعد رفت بيرون» آقا را تهديد كردند كه « اگر مجتبي را به ما ندهيد، اين را اعدام مي كنيم.»آقا گفتند، «هر كاري مي خواهيد بكنيد. من خبر ندارم مجتبي كجاست.»
بعد از سه روز رفتند منزل شميران، منزل پدر خانم احمد. خانم احمد را هم گرفتند. بعد از دو ماه كه احمد را گرفته بودند، شب عيد يك ملاقاتي به ما دادند براي يك ربع. من و بدري به ملاقات احمدرفتيم. البته ملاقات راهم خود ما از شهرباني تقاضا كرديم. با هزار درد سر دادند. ديديم احمد با موهاي ژوليده و سياه و قيافه كتك خورده و زجر كشيده برگشته آمد. البته بچه هاي ما كاري هم نكرده بودند. حسين و مهدي را يك هفته نگه داشتند و بعد رها كردند. حسين هم كه سرباز بود و قانونا نبايد مي گرفتند. ژاندارمري بايد مي گرفت، ولي آنها گرفته بودند. خانم احمد راهم خيلي اذيت كردند. بعد از 8 ماه در دادگاه محاكمه تبرئه و آزاد شدند. احمد بعد از 8 ماه،هنوز پاهايش زخم بود.
بهمن سال 54 باز آمدند آقا را گرفتند. قضيه راجع به اختلاف كمونيست ها بود. آرام و شهرام، آقا را تهديد كرده و برده بودند جنوب شهر.
آقا تا سال 57 كه انقلاب شد در زندان شاه بودند. مردم ايران قيام كردند و در زندان ها باز شدند و آقا و ديگر زنداني ها آزاد شدند. باز چند روز بود كه آقا در منزل بودند كه يك شب چند نفر از ساواكي ها آمدند و مي خواستند آقا را ببرند كه آقا گفتند، «من خودم نمي آيم. مگر مرا با برانكارد ببريد.» آنها تلفن كردند به بالاهائي ها و بعد منصرف شدند و رفتند.
آقا چون علاقه به طالقان داشتند، در شب عيد غدير رفتند آنجا. هوا هم سرد بود. بنا بود آقا شب برگردند، ولي چون برف آمده بود، نتوانسته بودند برگردند، صبح زود من از خواب بيدار شدم. اتاق ما مشرف به كوچه بود. ديدم صداي پا مي آيد و كسي در كوچه راه مي رود. نگاه كردم ديدم يك سرباز دارد توي كوچه بالا و پايين مي رود. بعد از ساعتي رفتم سر كوچه شير بگيرم. سر باز آمد جلو و پرسيد، «منزل آقاي طالقاني كجاست؟» من او را نصيت كردم و گفتم، «به روي مردم اسلحه نكشيد. اينها هموطن شما هستند.» او گفت، « ماهم از اين وضع خسته شده ايم. چهار ماه است كه پوتين از پاي ما در نيامده و هميشه آماه باش هستيم. ما تقصير نداريم.» گفتم، « آقاي طالقاني نيستند. رفته مسافرت.» گفت، «من مأمورم. چون امروز روز عيد غدير است. مردم به ديدن آقا مي آيند. ما نبايد بگذاريم كسي به ديدن آقا بيايد.» گفتم، «ايشان نيستند.» خلاصه آن روز هر كه به منزل ما آمد، آن سرباز، او را رد كرد. حتي بچه هاي خودمان هم كه آمده بودند، جلوي آنها راهم گرفته بود.
منزل فاميل 9 آبان 57، آقا از زندان آزاد شدند. مردم استقبال خوبي از آقا كردند. از آن روز در منزل ما به روي مردم باز بود. گرفتاري هاي انقلاب همه به دوش آقا و ما بود. از فرار كردن سرباز بگير تا كارهاي ديگر. شب ها در منزل نمي مانديم، چون ممكن بود ساواك منزل ما را بزند. و بچه مي ماندند. موضوع اعتصاب شركت نفت كه پيش آمد، مردم خيلي همكاري كردند. براي كارگران شركت نفت پول جمع مي كردند. همه اين كارها در منزل ما انجام مي گرفت، چون به آقا اطمينان داشتند كه پول را به دست شركت نفتي ها مي رسانند. چقدر مردم از شهرستان، نان و پنير خيكي براي تهران مي فرستادند، چون ادارات تعطيل شده بودند و مردم مي خواستند اينها به اعتصاب كننده ها برسد. همه اين كارها در منزل ما انجام مي شدند. اعلاميه هاي راهپيمائي هاي تاسوعا و عاشورا را هم خود آقا امضا كردند و هيچ كس همكاري نكرد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 22