چكامه شهيد چمران در سوگ آيت الله طالقاني
درآمد
از پانزده سالگي شاگرد درس تفسير قرآن آيت الله طالقاني بودم. ايشان در مسجد هدايت در شب هاي جمع تفسير قرآن داشتند و همه مستمعين ايشان از دانشجويان مبارز و روشنفكر تشكيل مي شدند. اكثر دانشجويان مريد ايشان، عضو انجمن اسلامي دانشجويان بودند كه در سال 1322 توسط عده اي از دانشجويان به سرپرستي آيت الله طالقاني، مهندس بازرگان ودكتر سحابي تأسيس شده بود.
راستي كه يك اجتماعي كوچك، ولي با روح با يك هدف متعالي تشكيل شده بود. همه ما در اين اجتماع احساس امنيت مي كرديم. در طوفان حوادث سياسي آن روز ودر ميان گرداب انحرافات چپ و راست، اين اجتماع كوچك، كشتي نجاتي بود كه ما را از خطرات فراوان و نابودي حفط مي كرد. آيت الله طالقاني، مثل پدري مهربان، همه ما را مورد عطوفت ونوازش قرار مي داد و اكثر ما را فرزند خود را به حساب مي آورد. ما نه فقط از ايشان تفسير قرآن و پاكي وتقوي و اخلاص آموختيم كه خود ايشان نيز حامل و نماد اين صفات ملكوتي بودند. ايشان به ما جسارت و شجاعت مبارزه را مي آموختند. هنگامي كه از پدرشان سخن مي گفتند كه چگونه در مقابل رضاخان مقاومت مي كرد، به زندان مي رفت و چه محيط خفقان وحشتي برروزگار آنها سيطره داشت؛ از خلال مبارزات مرحوم پدرشان، راه و رسم فداكاري و مقاومت و افتخار شهادت را به ما مي آموختند و راستي كه معلمي بزرگ بودند. سخنانشان در قلب همه ما تأثيري عميق مي بخشيد. كسي نبود كه در خلوص و پاكي ايشان لحظه اي ترديد كند.
ايشان براي ما منبع جوشاني از ايمان و ابر پرباري از رحمت و محبت بودند، به خصوص كه ما از ايشان وحشت نداشتيم، زيرا به محبت بي پايانشان ايمان داشتم و از ايشان خجالت نمي كشيديم. هر حرفي را و هر مشكلي را با ايشان مطرح مي كرديم و ايشان ستارالعيوب بودند. نقص ها و كمبودها ي ما را مي ديدند و مي فهميدند، ولي به روي خود نمي آوردند. گاهي اوقات از مهندس بازرگان گله داشتيم، چون ايشان به حرف ما جوانان گوش نمي كرد، لذا نزد آيت الله طالقاني مي رفتيم و ايشان با صبر و متانت و با كمال تفاهم مشكلات ما را با آقاي بازرگان در ميان مي گذاشتند و رضايت وي را جلب مي كردند.
بايد بگويم كه ما جوانان آن روزها از چيزي نمي ترسيديم، چون به پشتيباني بزرگ و قوي مخلص تكيه داشتيم و مي دانستيم تا وقتي كه آيت الله طالقاني هستند، مشكلي لاينحل نمي ماند ؛ پس نبايد از چيزي ترسيد.
روزگار گذشت و اين اجتماعي كوچك، اين مدينه فاضله، بزرگ و بزرگ تر شد. اكثر مؤسسين و رزمندگان و روشنفكران مبارز آينده، در آن اجتماع كوچك تربيت شدند، روزگار ملي شدن صنعت نفت و مبارزات ميهني ايران به رهبري دكتر مصدق فرا رسيد و ما نيز همراه اكثر دانشجويان به صحنه مبارزه كشيده شديم. خون بود، زندان بود، شكنجه بود و شهادت بود. در آنجا ارشاد و هدايت آيت الله طالقاني و سخنان روحبخش ايشان براي ما ارزش و اهميت ويژه اي پيدا مي كرد، ديگر تئوري نبود، تاريخ نبود، شعار خشك و خالي نبود، بلكه مبارزه بود، فداكاري و ايثار بود، و ما به طور علمي در صحنه نبرد، ايمان و اعتقاد خود را به محك آزمايش مي گذاشتيم و آيت الله طالقاني، مرشد روحاني ما بودند، به ما اميد مي دادند، به ما ايمان تلقين مي كردند، دست نوازش بر سر ما مي كشيدند و بر دل ريش ما مرهم مي گذاشتند. جواني كه به زندان افتاده بود، زير تازيانه ها زجر ديده بود، شكنجه اعصابش را متلاشي كرده بود، هنگامي كه به آيت الله طالقاني مي رسيد، ايشان همچون پدري غمخوار در آغوشش مي كشيدند و او را مي بوسيدند و همه دردش پايان مي پذيرفت و همه عقده هاي درونيش باز مي شد و دوباره آرامش مي يافت و خود را براي مبارزه اي سخت تر و خطرناك تر آماده مي كرد.
در قبرستان خاموش آن روزگار كه همه نفس كش ها را خفه كرده بودند و كسي جرئت دم زدن نداشت، آيت الله طالقاني همچون شيري غران،در آسمان خفقان زده ايران فرياد اعتراض بلند مي كرد، وجدان ها را مخاطب قرار مي داد و پيكر طاغوت را اباذروار زير ضربان حق مي كوفت و اجتماع حيرتزده و شكست خورده ايران را به تحرك مي آورد.
مبارزات زيرزميني نهضت مقاومت ملي در آن روزها، با انتشار روزنامه «راه مصدق»، ايجاد حوزه هاي سري در همه شهرها و شهرستان ها و حتي در دل ارتش، تظاهرات وسيع در مقابل لشكر جرار طاغوت، تبليغات افشاگرانه ضد رژيم در سطح جهاني، استفاده از مسجد براي حوزه مخفي و استفاده از منبر براي مبارزه با طاغوت و بالاخره آمادگي براي زندان و شكنجه و شهادت، اينها همه اسطوره هايي هستند كه در آن زمان، به قدرت ايمان و فداكاري تحقق يافتند و آيت الله طالقاني از ستارگان طراز اول آن به شمار مي رفتند.
زندان رفتن، شكنجه ديدن و به استقامت شهادت رفتن امري عادي و طبيعي شده بود. آيت الله طالقاني را ساواك دستگير مي كند، شكنجه مي دهد و زير فشار، ايشان را قانع مي كند كه ديگر به منبر نرويد و آيت الله طالقاني مي پذيرند ؛ از زندان خارج مي شوند و در همان روز آزادي، به مسجد مي روند، ولي به جاي اينكه بالاي منبر بنشينند، در پاي منبر مي ايستند و فرياد كوبنده خود را طنين انداز مي كنند. ساواك دوباره ايشان را مي گيرد و به ايشان اعتراض مي كند كه، «مگر قول ندادي به منبر نروي؟» آيت الله طالقاني مي گويند، «آري قول دادم و و فا كردم. منبر نرفتم، فقط از پايين منبر حرف زدم.» آيت الله باز هم روانه زندان مي شوند تا نتيجه اين جسارت را بچشند. بار ديگر ساواك در زندان از ايشان مي پرسد، آخر چرا هميشه آيات توده اي قرآن را تفسير مي كني؟ مگر آيات قحط است ؟» آيت الله طالقاني با تمسخر جواب مي دهند، «آخر قرآن ما آيات شاهنشاهي ندارد، چه كنم؟»
گاهي مهندس بازرگان به آيت الله طالقاني توصيه مي كردند كه زياد تند نروند. به ياد ندارم د رخانه،آقاي طالقاني به منبر رفتند و به صحراي كربلا زدند و صاحبخانه دست به دامان مهندس بازرگان شد كه آنجا نشسته بود كه «الان پدر ما را در مي آوردند، فكر بكنيد.» آقاي بازرگان در كاغذ كوچكي به آقاي طالقاني نوشتند، «آخر به فكر صاحبخانه هم باشيد و اينقدر تند نرويد.»
براي ما آيت الله طالقاني سنگر مبارزه بودند و مطمئن بوديم كه هر مشكلي را براي ما حل خواهند كرد. هنگامي كه به زندان مي افتادند، كمبودشان به شدت احساس مي شد. خاري در قلب ما مي خليد، مي دانستيم كه چيزي كم داريم، در يك حالت بهت و حيرت به سر مي برديم و احساس مي كرديم كه ايشان، پرچم مبارزه ماست كه براي جنگ به سرزمين هاي دوردست رفته است. مطمئن بوديم هر جا كه هستند، آبروي ما را حفظ مي كنند. تبعيد مي شدند، ما در تبعيدگاه ها نماز جماعت به پا مي داشتند. هميشه مأموران زندانشان را تعويض مي كردند ؛ چون طاغوتيان از تأثيرپذيري ديگران از ايشان وحشت داشتند. روزي نصيري جلاد رئيس ساواك براي بازديد به زندان مي رود. رئيس زندان به آيت الله طالقاني مي گويد كه براي احترام از جايشان بلند شوند. آيت الله طالقاني مشغول خواندن قرآن بودند ودر جواب مي گويند،«اين مرد ارباب توست. چرا به من مي گويي بلند شو؟»
وقتي در يك محاكماتشان رئيس بيدادگاهشان از ايشان مي خواهد كه آخرين دفاع خود را بگويند، مرحوم طالقاني مي گويند، «براي كي ؟» رئيس دادگاه نيست و شما هم قاضي نيستيد، آلت دست آنهايي هستيد كه آن بالا نشسته اند و وقتي صداي من از اينجا بيرون نمي رود و مردم نمي فهمند، پس براي چه صحبت كنم ؟» و سپس چند آيه مربوط به حضرت موسي و فرعون را مي خوانند كه لرزه بر اندام طاغوت و طاغوتيان مي اندازد.
آيت الله طالقاني اين چنين بودند. در مقابل ظالمان سازش ناپذير و مقاوم و جسور، ولي در مقابل مردم فروتن، مهربان و دلسوز بودند. خانه شان خانه اميد همه نااميدان بود و خودشان سنگ صبور همه دردمندان. مانندپدري دردمند و دردشناس و دردكش، از محروميت و بدبختي توده مستضعف اشك از چشمانشان جاري مي شد ؛ ولي در مقابل ظالمان، مانند كوه استوار و سخت بودند. با زبان چون شمشير مالك اشترشان و با پاكي و صداقت چون اباذرشان، توانستند بين«بازاري» و «دانشگاهي» و «روشنفكر» و «توده مردم» پيوند به وجود بياورند. هميشه و در همه حال به فكر وحدت بودند. در دوران اقامتم در خارج، گاهي با ايشان مكاتبه مي كردم و آيت الله طالقاني هم براي من نامه مي نوشتند كه حاكي از مهر پدري ايشان و احساس عميقشان به فرزندشان بود.
پس از پيروزي انقلاب كه همراه عده اي از لبنانيان به تهران آمديم، درمدرسه رفاه، به خدمت امام رسيده بوديم كه آقاي طالقاني وارد شدند، فورا گفتند، «چمران را پيش من بياوريد.» من هم نزد ايشان رفتم. همان احساس پدرانه قديم بود كه از همه وجودشان مي باريد. من مي خواستم كه دوري 22 ساله خود را جبران كنم و ايشان هم با نگاه نافذ و پر عطوفتشان مرا سيراب مي كردند. هر بار كه از دوروئي ها و نيرنگ ها دلم به درد مي آمد، نزد ايشان مي رفتم تا در محضر مقدسشان، درد و غم خود را فراموش كنم و مانند دوران مسجد هدايت، از ايشان درس مقاومت و مبارزه بياموزم. وجودشان همه مثمر ثمر بود. در كردستان، در گنبد و در همه ماجراها. براي بيرون راندن و نابود كردن ضد انقلابيون به كردستان رفته بودم كه درآن صبگاه شوم دوشنبه، آن خبر كمرشكن و سهمگين را در دنيايي از بهت و ناباوري شنيدم، «آيت الله طالقاني در گذشت.» تمام وجودم به فرياد و شيون درآمد. احساس كردم تاريخ با همه لحظاتش به سوگ نشسته است. لحظاتي به خود اميد دادم كه شايد خبر دروغ باشد، ولي صد افسوس كه چنين نبود و پدر و مرشد ما رفته بود. فورا از آنجا حركت كردم و به ربذه ابوذرمان، بهشت زهرا رفتم. در آن لحظات، امام، اين رهبر هميشه بيدار و آگاه ما، تمام غم و دردشان را، تمام ناگفتني هايشان را با دو نام «ابوذر» و «مالك اشتر» بازگو كردند و ديديم كه چگونه قلب شكسته و نگاه غمگنانه شان را علي وار، بدرقه راه اباذر و مالك اشترشان كردند.
شايد شاگرد با وفا و خوبش دكتر شريعتي اين جملات را براي او گفته است كه، «آنها رفتند و ما بي شرمان مانديم. ما كه در پليدي و منجلاب زندگي روزمره جانوريمان غرقيم، بايد عزادار و سوگوار مرداني باشيم كه براي هميشه، شهادت شان و حضورشان را در تاريخ و در پيشگاه آزادي به ثبت رسانده اند.»درد جانفرساي آن مرد عظيم و ابعاد فاجعه اش آنچنان وسيع بود كه هنوز باورمان نمي آيد كه او از ميان ما رفته است و ما در روزهايي كه بيش از هميشه به وجودش احتياج داشتيم، تنها گذاشته است.
او را بايد شهر عشق جستجو كنيم، چون او، پرنده عشق بود. براي رسيدن به اين شهر، بايد پرنده بود، بايد از حصارها، ديوارها، زنجيرها و قفس ها گذشت، آن چنان كه او گذشت و آن چنان كه او را راهنماييمان كرد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 22