گفتگو با حجت الاسلام ابراهيم وحيد دامغاني
درآمد
در آغاز نوجواني به توصيه شهيد نواب صفوي با شخصيت آيت الله طالقاني آشنا شد و سخت تحت تأثير سعه صدر و شجاعت وي قرار گرفت، بدان گونه كه هنوز پس از ساليان سال، هنگامي كه از وي سخن به ميان مي آورد، بيش از هر چيز بر اين دو ويژگي تكيه مي كند. به اعتقاد او طالقاني يكي از بهترين نمونه هاي تساهل و تسامح اسلامي، در عين پايبندي كامل به اصول و مباني است و شيوه او گره گشاي بسياري از مسائل كنوني ماست.
پيش از ورود به بحث اصلي كه پيرامون آشنائي جنابعالي با مرحوم آيت الله طالقاني است،كمي از خودتان برايمان بگوئيد.
من در سال 1314 خورشيدي در روستاي سربرج به دنيا آمدم. در حدود پنج سال داشتم كه به مكتب رفتم و بعد از چند ماه، قرآن را كاملا مي خواندم. كتاب هائي هم درباره انشا و ترسل و خطوط رقوم و سياق خوانده و آنها را ياد گرفته بودم.كتاب نصاب البيان و مقداري عربي را هم فرا گرفتم.
چگونه با مسائل سياسي آشنا شديد؟
يادم مي آيد كه هر وقت در حسينيه محل مي خواستند روضه خواني و وعظ كنند، چند نفر را مي فرستادند روي بام هاي مشرف به راه هاي طرقبه و مشهد مي ايستادند. اگر سر و كله امينه ها پيدا مي شد، با صداي رمز به مردم اطلاع مي دادند و مردم به خانه هاي خود مي ريختند،عمامه هاي روستائي را كه لباس محلي بود، پنهان مي كردند. زن ها هم از خانه بيرون نمي آمدند.
آيا از اين تعرض رژيم، خاطره اي را به ياد داريد؟
يك روز روي پشت بام منزل ايستاده بودم و داشتم نهر آب آسيا را تماشا مي كردم كه از زير ده و از پشت حمام عمومي و مسجد مي گذشت. يك وقت سر و كله محمد، امنيه ژاندارم سفاك پيدا شد. او كنار جوي آب پشت حمام، مقابل در مسجد ايستاد و خود را پشت ديوار پنهان كرد. زن هاي كاملا محجبه كه از حمام بيرون مي آمدند، او به زور چادر و چارقد و پيشاني بند آنها را مي كشيد. زن ها نفرين مي كردند و او بي حيائي! مثل غارتگران كوفه و شام در صحراي كربلا عمل مي كرد. مادر زن دائي ام كه زني با حجاب و وقار بود، از حمام بيرون آمد. مندلي امينه (محمدعلي ژاندارم) مثل شمر پريد و چادر و چارقد او را به زور كشيد. زن بي پناه نفرين مي كرد و مي گفت،«خداوند شكمت را پاره كند.» و واقعا هم دعاي زن مستجاب شد و چندي بعد به ضرب نيزه آدمي كه خود را حاجي مي ناميد، از پا درآمد و واقعا شكمش پاره شد. به هر حال اين وقايع و مظالم، مرا به شدت ناراحت مي كردند و هميشه از خود مي پرسيدم كه چرا مردم قيام نمي كنند؟ تا اينكه پدرم بعد از تحصيلات عاليه در حوزه علميه نجف به ايران برگشت و بزرگان قريه«دروار» دامغان از او دعوت كردند تا به آنجا برود. بعد از شهريور 20 به دامغان رفتيم. من همواره در فكر مبارزه با اين مظالم بودم تا اينكه روزي عكس سيد جواني را پشت مجله (شايد تهران مصور بود) مشاهده كردم كه زير عكس او نوشته شده بود، «نواب صفوي كيست و چه مي گويد؟» مقاله را چند بار خواندم و باب مكاتبه با شهيد نواب صفوي باز شد. نامه هائي هم به خط نواب صفوي، سيد محمدعلي لواساني، سيد عبدالحسين واحدي و ديگر برجستگان فدائيان اسلام برايم مي آمد.
وقتي براي تحصيل به حوزه علميه دامغان رفتم، چند بار، برادران فدائيان اسلام مانند آقاي عبدخدائي، مهدي موسي زاده و ديگران به ديدنم آمدند. يك روز هم در اتاق خودم در مدرسه خوابيده بودم، صداي تكبير و صلوات گروهي را شنيدم و از خواب برخاستم و ديدم آقاي حاج شيح حسن ناصحي با خوشحالي وارد مدرسه شده و فرياد مي زند:« آقاي وحيد! حضرت نواب و ياران از مشهد برگشته اند و در صحن امامزاده جعفر منتظر تو هستند.» من با خوشحالي، خودم را به حضورشان رسانيدم. مرحوم نواب سخنراني مفصلي كردند. توده اي ها آمده بودند كه جلسه را به هم بزنند، اما مجذوب سخنان داغ و انقلابي و مستدل نواب صفوي واقع شدند و آرام نشستند. بعضي از آنها مي گفتند كه اگر اسلام ديني است كه اينها مي گويند، ما هم سر و جان فداي اسلام مي كنيم. از حسن اتفاق مرحوم كربلائي كاظم ساروقي، حافظ معروف قرآن كه اين روزها هم سالگرد فوتش هست، همراه ايشان بود. او به طرز معجزه آسائي، بي آنكه حتي يك كلمه هم سواد خواندن و نوشتن داشته باشد، كل قرآن را حفظ بود. من خودم ايشان را امتحان كردم كه واقعا معجزه وحي نبوي را به ياد مي آورد.
چگونه او را امتحان كرديد؟
ايشان با فدائيان اسلام از مشهد آمده بود. در اتوبوس ايشان جلوي من و سرهنگ صميمي نشسته بود. من روزنامه نداي حق را بيرون آوردم و آيه قرآن را خواندم كه، «من ثمرات النخيل و الاعناب تتخدون سكرا رزقا حسنا» همين كه گفتم،«سكرا رزقا» گفت، «سكراً و رزقاً حسناً» و او را جا انداختي.» بعد با لحن قرآن، بخشي از نهج البلاغه را خواندم. بلافاصله گفت، «اين قرآن نيست.» روزنامه نداي حق را به او نشان دادم و روي اسم دكتر مصدق انگشت گذاشتم. گفت، «نمي دانم»، ولي همان كلمه مصدق را كنار نام پيامبر اكرم(ص) در آيه، «يا مصدقاً لا معكم» نشان دادم، خواند و انگشت را روي آن گذاشت و گفت آيه قرآن است. پرسيدم، «چطور مي فهمي؟» گفت، «كلمات قرآن براي من نوراني است.» به هر حال چندي بعد مرا به جرم همكاري با فدائيان اسلام به زندان انداختند و پس از آزادي به تهران آمدم و در جمع فدائيان اسلام خاطراتي پيش آمد.
چگونه با مرحوم آيت الله طالقاني آشنا شديد؟
در تهران شهيد نواب صفوي مرا با چند تن از بزرگان آشنا و به آنها معرفي كرد، از جمله مرحوم آيت الله حاج سراج انصاري، رئيس اتحاديه مسلمين ايران و مدير مجله مسلمين كه از مبارزان عليه كسروي و از مدافعان جدي تشيع بود. آيت الله حاج شيخ عباسعلي اسلامي، مؤسس جامعه تعليمات اسلامي كه بيش از 200 مدرسه در كشور تأسيس كرده بود و خود فردي فرهنگي اسلامي به حساب مي آمد، و بسياري از مسئولين جمهوري اسلامي از فارغ التحصيلان و تربيت شدگان همين مدارس بودند و هستند. آيت الله اسلامي، سوابق ممتدي در
تبليغ در داخل كشور و كشورهاي عربي و هند و پاكستان و برمه داشت. و سرانجام مرحوم آيت الله سيد محمود علائي طالقاني كه پدر بزرگوارش آيت الله سيد ابوالحسن طالقاني، خود سوابق درخشاني در مبارزه صدر مشروطه داشت. از روز نخست كه با اين روحاني بزرگوار مواجه شدم علم و عمل و بزرگواري و فروتني و خلاصه دانش و بينش ايشان مرا به شدت جذب خود كرد.
از كجا با ايشان آشنا شديد؟
در مدرسه سپهسالار، به طور آزاد مدتي نزد ايشان درس مي خواندم.
چند سال داشتيد؟
پانزده، شانزده سال.
پس تأثير ايشان بر شما به سبب سن نوجواني، بسيار زياد بوده است. كدام ويژگي ايشان روي شما خيلي تأثير گذاشت ؟
بله. با علاقه زيادي مي رفتم و درس مي خواندم. حتي در امتحان ورودي آنجا هم شركت كردم و جزو افراد ممتاز قبول شدم، ولي بنده و آقاي محمود اميد لاهيجاني را به جرم همكاري با فدائيان اسلام به مدرسه راه ندادند، البته بعدها معلوم شد كه كسي كه خيلي به ايشان خوبي كرده بودم و حتي الان هم دارم به او كمك مي كنم، در اين اخلال بي تأثير نبوده. شايد اگر اين كمك ها نبود اين آدم اول انقلاب از بين رفته بود. مهم ترين خصلتهاي مرحوم طالقاني تواضع و فروتني بود و اينكه با كمال دقت به حرف هاي آدم گوش مي داد و من هم پيام مرحوم نواب را خدمتشان گفتم و اينکه به توصيه ايشان، هم مي توانم در امور سياسي و هم در امور مذهبي از محضرشان استفاده كنم و من هم كه به دنبال يك مجتهد ذي نفوذ و صاحب علم مي گردم. من روزها مرتبا آنجا مي رفتم تا نوبت امتحان رسيد و امتحان هم داديم تا آقاي اميدي را بيرون كردند و بعد هم مرا. گفته بودند شاه دائما مي آيد اينجا و مي رود و شما هم جزو فدائيان اسلام هستيد و يك وقت شاه را مي كشيد. چند سال كه گذشت، حاج شيخ حسين كاشاني كه مسئول مدرسه سپهسالار بود، از بنده عذرخواهي كرد و گفت، «اين كسي كه از شما بدگوئي كرده، خودمان متوجه شديم كه آدم منحرفي است. از نظر ديني هم آدم درستي نبوده و لذا از شما عذر مي خواهيم.»
و بعد در كجا حضور ايشان مي رفتيد؟
در مسجد هدايت يا منزل ايشان مي رفتم. يادم هست كه در نخستين سخنراني شان در مسجد هدايت، كتاب خاطرات سفر مكه را به نام «به سوي خدا مي رويم» اهداء فرمودند. من در تمام جلسات تبليغي در خدمت ايشان بودم.
در مسجد هدايت سخنراني و وعظ برقرار بود يا تفسير هم مي گفتند؟
تفسير قرآن هم مي گفتند. در يكي از جلساتي كه بزرگان از سراسر كشور حضور داشتند، بنده در سخنراني، مبارزات توحيدي را بيان و آنها را به چند دسته تقسيم كردم. به اين ترتيب كه بعضي از مبارزات ابراهيمي هستند و حضرت ابراهيم (ع) تبر توحيد را به دست گرفت و بت شكني قيام فرمود. دسته دوم مبارزات آرام و امر به معروف و نهي از منكر به عنوان وظيفه و معذره الي الله و سوم مبارزه داهيانه مؤمنان آل ياسين و گريز از صحنه به خاطر حفظ دين، مانند اصحاب كهف كه به قول و تعبير آقاي محمدتقي شريعتي، «جوانمردان فراري» بودند. ايشان از بنده تشكر كردند، ولي مرحوم آيت الله طالقاني، در اين سخنراني كه به آيه، «....يتوفيكم باليل و يعلم...»به اعطاي نيرو و تأمين انرژي از طرف خداوند اشاره كرده بودم كه به قرينه «ما جرحتم بالنهار...» تأمين انرژي مصرف شده، در روز است و به معناي ميراندن نيست. اين را از ايشان نقل كرده بودم. فرمودند، «مطلب درست و علمي است ولي من نگفته ام.» گفتم، «وقتي خود شما يادتان نمي ماندكه چه فرموديد، آيا ديگران به يادشان مي ماند؟» فرمودند، «چه بايد كرد؟» عرض كردم، «مكتوبش كنيد و ضبط صوت بگذاريد» فرمودند، «زمينه افكار مردم مساعد نيست كه در مسجد ضبط بگذاريم.» عرض كردم، «ضبط را در داخل مقبره هدايت بگذاريد و ميكروفون در منبر نصب شود و مهندس علوي و مهندس مصاحب براي پياده كردن مطالب، صالح هستند.»
آيا صحبت ها و تفاسير ايشان با ديگران تفاوت كلي داشت ؟ چه قشرهائي در اين جلسات شركت مي كردند؟
تفاسير ايشان علمي بود و بيشتر مسائل روز را در بحث هايشان مطرح مي كردند. حتي بعضي از آقايان به همين مسئله ايراد مي گرفتند و انتقاد مي كردند كه ايشان در مسائل مذهبي و معنوي، مسائل مادي را بيشتر مطرح مي كند. بيشتر جوانان مي آمدند. يكي از آنها آقاي مصحف، داماد علامه جعفري بود كه اول انقلاب هم استاندار مازندران شد. ديگري آقاي مهندس علوي بود كه مدير كل آب و فاضلاب اصفهان شد.
آيا در اين جلسات پرسش و پاسخ هم مطرح بود؟
بله، بعد از جلسه پاسخ سئوالات را مي دادند. مخصوصا دانشجوها خيلي مي آمدند و سئوال زياد داشتند. اساسا آقاي طالقاني با قشر دانشگاهي ارتباط صميمانه اي برقرار كرده بود. يك بار شيخ الازهر مصر كه به ايران آمده بود. آقاي طالقاني امر كردند و من سه چهار روز همراه او بودم و به رامسر و جاهاي ديگر رفتيم. قرار بود جمال عبدالنصار بيايد ايران و اين هيئت را قبلا فرستاده بود. من در كاخ رامسر يك سخنراني و در آنجا حديثي از پيامبر (ص) به نقل از «وسائل الشيعه» شيخ محمدي بن حسن حر عاملي از علماي شيعه را نقل كردم كه پيامبر (ص) در آن بيماري آخر عمرشان در منزل ام سلمه فرمودند كه،«يهود و نصارا بايد به زودي از جزيره العرب بيرون بروند.» و بلافاصله اشاره به مصر مي كنند و مي فرمايند، «به زودي مصري ها بر آنها غلبه مي كنند و اينان و همراهاني در راه خدا هستند.» من كه به اين حديث به مصر اشاره كردم، شيخ الازهر خيلي خوشش آمد و گفت، «اين را يادداشت كنيد و به من بدهيد.» من به آقايان گفتم از «وسائل شيعه» يكي يك دوره به آقايان هيئت بدهند كه سوغات ببرند. همين، تشويق و ترغيبي شد براي جوانان مصري كه در مجاهدتشان جدي تر باشند.
هنگامي كه به منزل آيت الله طالقاني مي رفتيد، براي شركت در جلسات خصوصي و بحث ها بود يا براي ديدار؟
عمدتاً براي ديدار مي رفتيم، ولي در همان جا هم ايشان ما را راهنمائي و نكاتي را كه برايمان مبهم بود، روشن مي كردند. مخصوصا در ارتباط با پاسخ دادن به شبهاتي كه كمونيست ها ايجاد و مطرح مي كردند، بيشتر در اين جلسات خصوصي و در منزلشان پاسخ مي گرفتم و ايشان مي فرمودند كه در دادن پاسخ مستدل و قاطع به آنها پيگير باشم. من در مجلات مقاله مي نوشتم. اين مقالات طرفدار زيادي هم داشتند. بعضي از آقايان انتقاد مي كردند كه، «چرا در مجلات مقاله مي نويسي ؟»، اما ايشان تشويق مي كردند و مي گفتند بنويس. مخصوصا مي گفتند، «در مقابل اين مسئله كه چپي ها طرح مي كنند كه ارتش بايد منحل شود و از بين برود، تو بنويس كه ما در آينده به ارتش نياز داريم و بدنه ارتش از بچه هاي همين ملت تشكيل شده و آن چيزي كه بايد از بين برود شاكله ارتش نيست، بلكه عده اي از فرماندهان و نيز مستشاران خارجي را بايد كنار گذاشت.»
از سخنراني هاي ايشان در مسجد جامع نارمك خاطره اي داريد؟
بله، از جلسات پرفيض ايشان در مسجد جامع نارمك، خاطرات شيريني دارم. آيت الله سيد محمدتقي واحدي، بردار شهيدان سيد عبدالحسين و سيد محمد واحدي و پدر آقاي سيدجواد واحدي كه از مبارزان زمان است و مجلداتي از كتاب گرانبهاي «الغدير» را ترجمه كرده، امام مسجد جامع نارمك بود. آيت الله طالقاني به مناسبت هاي ديني، در اين مسجد سخنراني هاي موثري را ايراد مي كردندكه مورد استقبال شديد مردم محل واقع مي شد. موضوع اين سخنراني ها بيشتر وظايف اجتماعي مسلمين و هشدار درباره مفاسد اجتماعي بود. يادم هست به قدري اين موضوع مفاسد اجتماعي عمده بودكه من در مشهد درخدمت آيت الله كاشاني بودم و عده اي از دانشمندان آلمان كه تازه مسلمان شده بودند، براي ايشان نامه نوشته بودند كه ما مي خواهيم بيائيم و كشور اسلامي ايران را ببينيم. صحبت بر سر اين بود كه آنها را در كجا اسكان بدهند. آن روزها كه مثل امروز هتل و مسافرخانه آبرومندي نبود. يكي مي گفت خانه شخصي برايشان اجاره كنيم، يكي مي گفت آنها را ببريم باغ ملك، يكي مي گفت ببريم موزه حضرت. ايشان برگشت و به من گفت، «بي سواد! تو هم يك چيزي بگو.» گفتم، «آقا! اين هم آدم باسواد حرف زدند، شما قبول نكرديد. از من بي سواد قبول مي كنيد؟» عرض كردم، «آقا! اين بندگان خدا مسلمان شده اند و فكر مي كنند اينجا خبري است. تلگراف بزنيد به آنها و بگوئيد براي حفظ مسلماني و اسلام خودتان، از آمدن به ايران خودداري كنيد.» پرسيدند، «چرا اين حرف را مي زني؟» گفتم، «آنها اسلام را توي كتاب ها ديده اند. بيايند اينجا و عملا ببينند، از مسلمانيشان پشيمان مي شوند.» من از اروپا كه برگشتم گفتم، «اينها اگر بعضي از منكرات را نداشته باشند، در بسياري از جنبه هاي اجتماعيشان از ما خيلي مسلمان ترند.»
آيت الله طالقاني به طبيعت علاقه زيادي داشتند. شما در اين مورد خاطراتي را به ياد مي آوريد.
بله. هر سال مسئولان انجمن ها و هيأت مذهبي سراسر كشور در تهران جمع مي شدند و توسط آيت الله طالقاني براي مدت سه سال برايشان برنامه ريزي مي شد، بعد از نماز عيد فطر هميشه، گردش هائي برنامه ريزي مي شدند. يادم هست يكي از جلسات هيأت در كرج برگزار شد، در منزل آقاي حاج احمد قمي زاده و برادرش حاج علي قمي زاده كه منزل نزديك پمپ بنزين ورودي كرج و نزديك مسجد جامع بود. مرحوم علامه طباطبائي رحمه الله عليه هم چند روزي آنجا بودند و بعد فرمودند كه، «من خسته شده ام. اگر اجازه بفرمائيد به قم بروم.» يك بار هم آقاي مهندس مهدوي رئيس دانشكده كشاورزي كرج دعوت كردند كه از موزه دانشكده و سرم سازي حصارت بازديد كنيم. آقاي سيدهادي خسروشاهي، شهيد رجائي، دكتر محمد ناصري خراساني، سيد لطيف سجاد آل علي، دكتر عطاءاله شهاب پور، مدير سالنامه و ماهنامه نور دانش، محمد صادق ايرجي نويسنده و حقوقدان، ذوقي طالقاني، علي محمد اردهالي مدير انتشارات محمدي، دكتر حسين خراساني فرزند علامه حاج شيخ مهدوي واعظ از اساتيد ممتاز دانشگاه و فارغ التحصيل حوزه نائل به درجه اجتهاد و دكترا از انگلستان و نويسنده مشهور، مسعود رياضي رئيس آموزش و پرورش كنگاور كرمانشاه و مهندس بازرگان غالبا در اين جلسات حضور داشتند و مورد توجه احترام خاص آقاي طالقاني بودند.
چند روزي هم جلسات محرمانه اي در يكي از باغ هاي بزرگ در جاده چالوس تشكيل مي شد و هنگام نماز، حضور و غياب با معرفي خود افراد شروع مي شد كه بيگانه، حضور ناخوانده نداشته باشد. شب ها هم نماز را روي تاج سد كرج و به امامت آيت الله طالقاني برگزار مي كرديم. دعوت به بازديد از تأسيسات سد كرج، توسط آقاي مهندس عرب زاده، از شاگردان مهندس بازرگان به عمل آمد.اولين بار غروب بود كه از آنجا بازديد كرديم و به قدري خوش منظره و با صفا بود كه تصميم گرفتيم نمازهاي مغرب و عشا را همان جا بخوانيم.
در يكي از اين جلسات، راجع به حجاب بحث شد. شهيد مطهري تازه كتاب حجاب را مطرح كرده بودند و بحث گرايش تدريجي به سوي حجاب كامل مطرح بود. قرار شد آقايان بستگان خود را به پوشيدن روسري و مانتو مناسب و جوراب ضخيم سفارش كنند. مهندس بازرگان گفت، «آقايان! مواظب باشيد. ما مي خواهيم بي حجاب ها مانتو بپوشند كه پلي باشد به سوي حجاب كامل. طوري عمل نكنيد كه چادرپوش ها را مانتوپوش كنيد.»
از سلول ايشان در مقابل مخالفان و طيف هاي گوناگون اجتماعي چه تحليلي داريد؟
نمونه بارزش غائله كردستان بود كه واقعا با همت ايشان سر و سامان گرفت. يادم هست اولين نماز جمعه اي كه به امامت ايشان برگزار شد تا چندين و چند خيابان آن طرف تر از دانشگاه تهران، همه جا پر بود. حتي مردم در بلوار كشاورز و تا جلوي وزارت كشاورزي آمده بودند. مردم علاقه صميمانه و عميقي به ايشان داشتند. گاهي افراد نزد ايشان مي آمدند و با لحن تند و عصباني بحث مي كردند، ولي ايشان با كمال آرامش و خونسردي جوابشان را مي دادند. حتي يادم هست آقاي مهدي قائني كه در اين وادي ها نبودند. به اشاره مرحوم طالقاني كتاب هاي انگليسي درباره توحيد را ترجمه كردند و به شدت به مسائل ديني علاقمند شدند. خيلي ها را ما مي برديم و به مسجد هدايت و بعد مي ديديم چنان مجذوب شخصيت آقاي طالقاني شده اند كه در هفته هاي بعد، خودشان داوطلبانه مي رفتند و به من مي گفتند، «اگر تو نمي آئي ما خودمان مي رويم.» حتي در مورد دكتر عبدالطيف السعدائي مراكشي هم همين طور بود. من در دانشگاه تهران با او آشنا شدم كه داشت. دوره دكتراي فارسي را مي گذارند و به شدت به شيعه ها بدبين بود. هر چه ما مي گفتيم، «شما مهمان هستيد و ما ميزبانيم. جاهاي ديدني فراوان توي كشور داريم بيا تو را ببريم نشان بدهيم، اين قدر خودت را توي دانشگاه حبس نكن.»، اعتنا نمي كرد. بالاخره وقتي سماجت كرديم، معلوم شد شخصي به اسم دكتر مصباح در مراكش در ارتباط با ايشان بوده، چون دكتر عبدالطيف در آن موقع فوق ليسانس ادبيات فارسي مي خواند و بعد براي دكترا آمد ايران. اين دكتر مصباح خود و خانواده اش بهائي بودند و به اين مي گفته شما كه بروي ايران، شاه و خاندانش و همه مردم، بهائي هستند و بي خود مي گويند كه مسلمان و شيعه اند. مي گفت وقتي آمدم اينجا مسجدي ديدم كه به همه ديوارهايش با خط خوش آيات قرآن نوشته بودند و دكترها و مهندس ها هم مي آمدند نماز مي خواندند. ديدم اينها ربطي به بهائيت ندارد.
فهميدم كه دكتر مصباح در مراكش خيلي ها را گول زده مشكل اصلي او اين بود كه مي گفت شيعه ها غلو مي كنند و به ائمه، شأن خدائي مي دهند و از اين جور حرف ها. گفتم، «آقاي سعداني! ما همان قدر كه به خوارج لعنت مي كنيم، به كساني هم كه غلو مي كنند، لعنت مي كنيم و آنها را خارج از دايره اسلام مي دانيم.» خلاصه خيلي صحبت كرديم و كم كم نظرش درباره شيعه عوض شد. شب 13 ماه رجب بود و در اميريه تهران مجلس جشني برگزار شده بود. دكتر سعداني را نزد آيت الله طالقاني بردم و آنها را به هم معرفب کردم. آيت الله طالقاني و دكتر سعداني از ديدار با يكديگر بسيار خوشحال شدند و از آن به بعد، هميشه دكتر سعداني از من مي خواست كه او را به جلسات آيت الله طالقاني ببرم. يادم هست كه در يكي از اين جلسات عكسي هم با آيت الله طالقاني و مرحوم علي حجتي كرماني رحمه الله عليه به يادگار برداشتيم. آيت الله طالقاني به من فرمودند كه دكتر سعداني را به زيارت علامه اميني هم ببرم كه در تهران، در نزديكي ميدان شاپور (وحدت اسلامي) تشريف داشتند. علامه اميني چند پرسش از دكتر سعداني كردند و به اشاره معظم له، چند جلد كتاب الغدير عربي و فارسي را که داشتم به ايشان هديه کردم. چند سال قبل تلويزيون عکس و شرحي از دکتر سعداني نشان مي داد و همسر ايشان که اهل تهران بود، مي گفت مرحوم دکتر، کتاب «تطور الشيع في النغرب » را نوشته كه دانستم دكتر مرحوم شده و توصيه آيت الله طالقاني را به ياد آوردم كه فرمودند، «طرفين رابطه را قطع نكنند كه ما به تلاش هاي دكتر سعداني در كشورهاي مغرب عربي اميدواريم.» و همين طور هم بود.
با توجه به تسلط شما بر شناخت شخصيت هاي تاريخي و مذهبي، آيت الله طالقاني را بيشتر شبيه چه كسي مي بينيد؟
از نظر شوخ طبعي و شجاعت و حسن نيت و درايت شبيه آيت الله مدرس بود. مرحوم مدرس يك بار در مجلس گفته بود، «ما در مجلس فقط يك مسلمان داريم، آن هم كيخسرو زرتشتي است!» آيت الله طالقاني هم گاهي از اين مطايبه ها و مزاح ها داشتند و بسيار شبيه مرحوم مدرس بودند.
يك خاطره ديگر يادم آمد كه در عين حال كه ناراحت كننده است، مطايبه آميز هم هست. آقاي آيت اللهي، داماد آيت الله كمره اي، در روزي كه شهيد باهنر و شهيد رجائي را ترور كردند، موقعي كه رفته بود خريد كند، ترور شد. يادم هست قبل از پيروزي انقلاب اسلامي قرار بود آقاي طالقاني در بيمارستان جرجاني (بوعلي حالا) سخنراني كنند. افسرها آنجا بودند كه براي مردم خط و نشان مي كشيدند. رفتم گفتم، «اينها كه نمي خواهند توي خيابان بيايند. چه كارشان داريد؟» جمعيت عجيبي هم جمع شده بود. ناگهان شهيد آيت اللهي آمد و مردم به حساب اينكه آيت الله طالقاني است، ايشان را گرفتند روي دوششان و صل علي محمد، طالقاني خوش آمد، بردند روي پشت بام كه سخنراني كند. بنده خدا هر چه مي گفت من طالقاني نيستم، به گوش كسي نمي رفت. بالاخره يك نفر از وسط جمعيت فرياد زد، «ايشان آقاي طالقاني نيست.» يادم هست كه بنده خدا را همان جا روي پشت بام رها كردند و آمدند!
به نظر شما چرا همه گروه ها و حتي ساواكي ها، به رغم دشمني با ايشان، بسيار احترامشان مي كردند؟
به خاطر صبر و تحمل و اخلاق خوبشان با همه مدارا مي كردند.اهل صلح و آشتي بودند. كسي را به سادگي طرد نمي كردند. عميقا مردم را دوست داشتند. عميقا غمخوار مردم بودند. اخلاصشان كم نظير بود. هركاري مي كردند خالص براي خدا بود كمترين شائبه دنيا طلبي درآن راه نداشت. همه را به چشم فرزندان خود نگاه مي كردند. همه مي دانستند كه ايشان دنبال اسم و رسم نيست و پست و مقام نيست. اخلاصشان نزد همه مشهود بود از برخوردهاي اين گونه ايشان خاطره اي يادم آمد. جنب مسجد هدايت كوچه بن بستي بود كه در انتهاي آن سينمائي احداث شده بود. در ورودي مسجد هم كنار در سينما بود. عده اي از نمازگزاران درصدد جلوگيري از فعاليت سينما بودند. آيت الله طالقاني كه در همه جا دورانديشي خاصي داشتند، از اين كار جلوگيري كردند و دستور دادند تابلوئي بنويسند و بر سر در مسجد نصب كنند و با سينما كاري نداشته باشند روي تابلو نوشته شده بود:
متاع كفر و دين مشتري نيست گروهي آن، گروهي اين پسندند مدتي گذشت، صاحب سينما خدمت ايشان رسيده و استدعا كرده بود كه آقا دستور بدهند فيلم هائي كه مفسد اخلاق است، نمايش ندهند. قرار شد عزاداري هم اعلام كنند كه سينما تعطيل شود و آنها به دستور ايشان عمل خواهند كرد. قرار شد رفت و آمد به مسجد از در خيابان استانبول انجام شود و قضايا به صورت مسالمت آميز حل شد.
از عنايات خاص مرحوم طالقاني نسبت به مسائل جهان اسلام چه خاطراتي داريد؟
يادم هست كه هميشه براي كمك به مسلمانان انقلابي جهان برنامه هايي در ميان بود، از جمله جمعيت امداد الجزاير به عضويت و مديريت آيت الله طالقاني، آيت الله حاج ميرزا خليل كمره اي، دكتر شيخ، معاون دانشگاه تهران و علي اكبر تشيد، مدير مجله تاريخ اسلام تشكيل شد. اعلاميه ها و فتاوي علما و دعوتنامه ها به امضاي اينجانب و به عنوان مدير دفتر جمعيت منتشر مي شدند. كمك هاي مالي به وسيله آقاي علي اكبر تشيد به آقاي عبدالرحمن العقون، سفير الجزاير در اردن تحويل داده مي شد. آقاي دكتر مسعود آيت شعلال هم در ايام محرم به تهران آمده بود و در مسجد هدايت و ديگر اماكن مذهبي شركت و سخنراني مي كرد. به اشاره آيت الله طالقاني، من بيشتر همراه ايشان بودم، مخصوصا در مصاحبه هايي كه با روزنامه اطلاعات و جرايد ديگر داشت. در يكي از جلسات، از ايرانيان شيعه و دولت و ملت تشكر كرد. من به عربي به او گفتم، «درباره حمايت از الجزاير، اعتقاد دولت و ملت جداست، اين همه ابراز احساسات كه نسبت به مردم و مسلمانان انقلابي الجزاير ابراز مي شود كاملا جنبه ملي و مذهبي دارد نه دولتي.» كه مأمورين متوجه و نسبت به من بدبين شدند. همچنين آيت الله طالقاني در مؤتمر هاي اسلامي كراچي، قدس، قاهره شركت كردند و مصاحبه هايي با جرايد آنجا انجام دادند و گفتگوهاي مهيجي با سران كشورهاي اسلامي به عمل آوردند.
مناسبت هاي مختلف مانند جنگ شش روزه، مرگ جمال عبدالناصر، واقعه سپتامبر سياه در اردن جلساتي تشكيل مي دادند و در سخنراني خود حقايق را بر ملا مي كردند. آيت الله طالقاني از هر فرصتي براي حصول مقاصد عاليه اسلامي استفاده مي كردند. كمونيست ها در راديوهاي فارسي و عربي به جنگ هاي اسلامي حمله و اسلام را دين زور و شمشير معرفي مي كردند. با اشاره ايشان دوستان ما در نوشته ها و خطابه ها به رد اين شايعات مي پرداختند. خود من در سال 1338 در ماهنامه معتبر ارتش كه در سطح بالاي فني و در تيراژ خوب منتشر مي شد، مقالاتي در اثبات جنبه هاي دفاعي و ارزشي نبردها و غزوات اسلامي مي نوشتم كه خيلي مورد توجه قرار گرفته بود.
از روزهاي واپسين فدائيان اسلام و ارتباط آنها با آيت الله طالقاني چه خاطره اي داريد؟
مسافرت شهيد نواب صفوي به طالقان گليرد زادگاه آيت الله طالقاني موجب شده بود كه مردم مسلمان طالقاني حتي موقعي كه ديدار فداييان اسلامي خالي از خطر نبود، مرتبا رفت و آمدي داشتند و شهيد نواب صفوي با آنان برخورد ويژه اي داشتند. در آخرين روزهاي دستگيري فداييان اسلام يكي دوبار در مدرسه شيخ عبدالحسين و ميدان مولوي از چنگ مأمورين فرار كرده بودم، براي كسب تكليف و مشورت به منزل آيت الله طالقاني رفتم وخواب و گفتگويي كه در عالم خواب با فرعون داشتم برايشان نقل كردم و گفتم، «قبل از اين با حضرت نواب صفوي خداحافظي كرده بودم كه به مشهد بروم، ولي ايشان خبر دادند كه ما قبل از شما در بهشت خدمت امام رضا مي رسيم. از اين بيان ناراحت و از رفتن مشهد منصرف شدم، ولي دوباره مأمورين به سراغم آمدند و من با شگرد خاصي از دست آنها فرار كردم. اكنون كه فداييان اسلام پنهان شده اند، وظيفه چيست؟»ايشان فرمودند، «صلاح نيست در تهران بماني به جايي برو كه خيلي شناخته شده نباشي.» من به سمت مازندران و حدود كياسر و اطراف ساري رفتم و تا شهادت فداييان اسلام، روزها به جنگل مي رفتم و شب ها در روستاها به تبليغ مي پرداختم. بعدها آقاي محمدمهدي عبدخدايي فرمودند، «موقعي كه خواب ديدن فرعون را نقل مي كردي، ما در اتاق مجاورگوش مي داديم.»
آيا شما از ديدار آخرتان با مرحوم طالقاني،در ايشان آثار خستگي و بيماري مشاهده كرديد؟
خير. واقعا هميشه خيلي انرژي و حوصله داشتند. هر كسي پيش ايشان مي آمد، دست خالي بر نمي گشت و ايشان هم هيچ سئوال و درخواستي را بي پاسخ نمي گذاشتند. شنيدن خبر رحلتشان واقعا براي من عجيب بود. ايشان فقط كمي خسته به نظر مي رسيدند. از خبر رحلت ايشان به شدت ناراحت شدم كه به اين زودي از دست رفتند. هميشه سعي داشتند هم گروه ها را به هم نزديك كنند و اختلافات را از ميان بردارند. مرحوم شهيد بهشتي هم تا وقتي كه زنده بود چنين نقشي داشت و همين اخلاق را از ايشان گرفته بود و مي گفت كه بايد با جوان ها مدارا وآنها را هدايت كرد.
نزديك به 30 سال از رحلت آيت الله طالقاني مي گذرد حضور ايشان در ذهنيت و زندگي شما چه جايگاهي دارد؟
والله من هنوز احساس مي كنم هستند و رفتنشان را باور نمي كنم. درست مثل راهپيمائي تاسوعا كه سيل جمعيت آن قدر زياد بود يك ساختمان چهار طبقه،از شنيدن غريو صداي مردم تكان مي خورد. در آن روز مردم خودشان انتظامات را برقرار مي كردند و در مسير به راهپيمايان شربت مي دادند و روي آنها آب مي پاشيدند، چون هوا خيلي گرم بود. روز عجيب و حيرت انگيزي بود و مردم فقط به دليل اعتماد و عشق عميقي كه به ايشان داشتند، خطر حمله رژيم در آن شرايط را به جان خريدند و آن حماسه بزرگ را آفريدند. خدايش بيامرزد كه بزرگمردي از سلاله نيكان بود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 22