جانباز پژوهشگر

«در جرگه عشاق به سلسله مستان پيوست و در سماع سرخ جبهه ها، دستار به سرخي خون آغشته كرد. بازگشت او از اين شور و شيدايي، خود هنگامه اي بود. او كه سپيد رفته بود، سرخ باز آمد تا گواهي باشد در خيل بي شمار زمينيان، شايد او را كه قطبنماي راه روشن رستگاري بود، همچون چراغي،فرا راه خويش دريابيم و عطر دستار بندان بي سر و دستار را در دلهامان، گرم و مشعشع پذيرا باشيم.»
سه‌شنبه، 11 مرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جانباز پژوهشگر

جانباز پژوهشگر
جانباز پژوهشگر


 






 

گفتگو با آقای دكتر حبيب الله عظيمي، جانباز*
 

درآمد
 

«در جرگه عشاق به سلسله مستان پيوست و در سماع سرخ جبهه ها، دستار به سرخي خون آغشته كرد. بازگشت او از اين شور و شيدايي، خود هنگامه اي بود. او كه سپيد رفته بود، سرخ باز آمد تا گواهي باشد در خيل بي شمار زمينيان، شايد او را كه قطبنماي راه روشن رستگاري بود، همچون چراغي،فرا راه خويش دريابيم و عطر دستار بندان بي سر و دستار را در دلهامان، گرم و مشعشع پذيرا باشيم.»

در چه سالي و در چه خانواده اي به دنيا آمديد و رشد كرديد؟
 

در سال 1341 در كاشان در خانواده اي مذهبي به دنيا آمدم. يك برادر و پنج خواهر دارم. پدرم فرش فروشي داشتند و مادرم قاليباقي مي كردند. هر دو بسيار صبور و زحمتكش بودند و به همين دليل، من هم به تصديق دوستان، صبور بار آمدم.

با مدرسه چطور بوديد؟
 

خيلي درس نمي خواندم، ولي هميشه شاگرد اول بودم.

چطور؟
 

(مي خندد) مي گفتند باهوشم.

از آن دوره خاطره شيريني داريد؟
 

كلاس سوم دبستان كه بودم، حفظ كردن جدول ضرب اجباري بود و بچه ها هم سختشان بود. در كلاس فقط من يك نفر، جدول ضرب را حفظ بودم. جالب اينجاست كه معلم، همه را پاي تخته رديف كرد وبا تركه مي زد، از جمله مرا.

از قديم گفته اند ظلم بالسويه، عدل است!
 

لابد! اين عدالت تا كلاس پنجم ادامه داشت. يادم هست كلاس پنجم هم معلم رياضي مسئله اي داده بود كه فقط من حل كردم، ولي دوباره همن تركه ها...

بالاخره اين هم جزو بخش «پرورش» است!
 

در هر حال با اين پرورشها، پرورش پيدا كردم تا رسيدم به دبيرستان.

ودوره انقلاب !
 

بله، مدرسه پهلوي كاشان مي رفتم. كلاس سوم دبيرستان بوم كه مدير مدرسه آمد و سخنراني كرد كه بحث سياسي ممنوع است.

و لابد همين موضوع باعث شد كه بحث ها داغ تر شوند.
 

كار به بحث نكشيد، او تا اين حرف را زد ؛ همه با هم او را هو كرديم.

و ديگر چه كرديد؟
 

هفته اول مدرسه بود كه ما تظاهرات كرديم. تنها مجسمه شاه در شهر، جلوي مدرسه ما بود. ديوار مدرسه را تازه چيده بودند. ديوار را خراب كرديم و هجوم برديم به طرف مجسمه كه كوماندوها ريختند. از داخل مدرسه، يكي از معلم ها كه او را به انقلابي بودن قبول داشتيم، پشت بلندگو گفت،«بچه ها برگرديد سر كلاس».

برگشتيد؟
 

بله،ولي كوماندوها مدرسه را محاصره كردند و گاز اشك آور زدند. يك دست كتك حسابي هم خورديم و من تا مرز بيهوشي پيش رفتم. بعضي از بچه ها را بردند به شهرباني. ما هم دست بر نداشتيم و اعتصاب و تظاهرات را كشانديم به سطح شهر و تظاهراتها از اينجا شروع شدند و ادامه پيدا كردند.

بالاخره ديپلم گرفتيد؟
 

بله، در رشته رياضي، اما عيد كه شد، با انقلاب فرهنگي، دانشگاهها تعطيل شدند. شاگرد درسخواني بودم و مي خواستم در رشته رياضي ادامه تحصيل بدهم، اما چون امكان ادامه تحصيل نبود؛ همراه با جهاد كاشان، رفتم به روستاهاي كاشان و در آنجا همراه با ساير جهادگران، مدرسه و حمام ساختيم.

چه كار لذت بخشي!
 

بسيار عالي بود. اگر با همان روحيه جهادي پيش رفته بوديم، الان در سطح كشور مدرسه و حمام و مسجد، كم نداشتيم.

چه شد كه ادامه نداديد؟
 

دو سه ماهي كه گذشت؛ جنگ شروع شد. من سعي كردم كمك هاي اوليه جهاد را بگذرانم و وقتي امتحان كارورزي گرفتند، نمره ممتاز گرفتم.

و خاطره خوش اين دوره ؟
 

يادم هست جمعه ها كه مي شد، جيپ بهداري را بر مي داشتيم و روي آن بلندگو نصب مي كرديم و در محله هاي شهر، دارو جمع مي كرديم. بعد داروها را مي آورديم درمانگاه. پزشك آنها را مي ديد و قابل استفاده ها را جدا مي كرد. بعد هم از داروها فهرست تهيه مي كرديم و دكتر را مي برديم كه روستاييان را ويزيت كند و به او مي گفتيم چه داروهايي داريم كه از همانها تجويز كند.

آيا قبل از انقلاب در خانواده شما روحيه سياسي و مبارزاتي وجود داشت؟
 

نه به شكل بارز، گاهي پدرم از امام به نام آقا سيد روح الله كه شاه به خارج كشور تبعيدشان كرده بودند، نام مي بردند، ولي سفارش اكيد مي كردند كه يك وقت جايي اسمشان را نبريم. جسته و گريخته چيزهايي درباره خرداد 42 شنيده بودم، ولي اطلاعات دقيق نداشتم. اما يكي از معلمهاي تبعيدي، گاهي از امام و صحبتهاي ايشان حرفي مي زد كه براي ما خيلي جذاب بود.

با شروع جنگ چه كرديد ؟
 

باتوجه به گذراندن دوره امداد، تصميم گرفتم به منطقه بروم.

با اطلاع خانواده يا بي اطلاع آنها ؟
 

اول به اسم اين كه قرار است در تهران، مدارك امداد به من بدهند، مي رفتم ؛ ولي اواخر مهر 59 گفتم كه دارم مي رم جبهه. پدرم گفتند كه همين جوري كه نمي شود به جبهه رفت و بايد آموزش نظامي ديد. در دل من ترديد ايجاد شد. شبي كه قرار بود به تهران بروم، دادم برايم استخاره كردند و اين آيه آمد كه خداوند به حضرت موسي (ع) امر فرمود به سوي فرعون برو و ابلاغ پيام كن. اين را شنيدم، ترديد نكردم وبا قاطعيت به خانواده اعلام كردم كه صبح فردا رفتني هستم. با يك اكيپ سي نفره راه افتاديم. آبادان در محاصره بود و مردم وضعيت بدي داشتند. پنج شش نفرمان براي رفتم به طرف پل بهمنشير كه عراقي ها تازه به آنجا آمده بودند، انتخاب شديم. پرستارها از بيمارستانهاي آبادان رفته بودند و ما امدادگرها جاي آنها را گرفتيم.

با اين همه علاقه به پزشكي، چطور اين رشته را ادامه نداديد؟
 

به دلايل متعدد نشد.

چه موقع به دانشگاه برگشتيد ؟
 

در سال 60 امتحان تربيت معلم دادم و قبول شدم.يك سالي كه گذشت به خاطر مسئله سربازي رفتم سپاه، ديدم سپاه شهرمان خط و خط بازي است، رفتم سپاه زاهدان. يكي دو تا از دوستان آنجا بودند و با كمكشان بهداري سپاه زاهدان را روبه راه كرديم. بعد در ايرانشهر درمانگاه تخصصي راه انداختيم و با بچه هاي سپاه آنجا، سخت مشغول فعاليت شديم. دو سه باري هم اشرار با آر.پي.جي به مقر سپاه زدند.

با درس چه كرديد؟
 

عرض مي كنم. رشته رياضي تربيت معلم اصفهان قبول شدم. پدرم پيغام دادند كه پسر بيا بنشين درست را بخوان. از سپاه استعفا دادم كه خيلي سخت قبول كردند. رفتم اصفهان مشغول درس خواندن شدم كه فهميدم قرار است عمليات فتح المبين شروع شود.

و راه افتاديد به طرف جبهه.
 

البته نه اين سادگي كه شما مي گوييد. رفتم ببينم چه وقت اعزام مي كنند و فهميدم علميات بزرگي در راه است.در بسيج اصفهان كارم را انجام دادم و رفتم تربيت معلم كه مي خواهم بروم و با كلي كلنجار و مكافات با آنها، خلاصه راه افتادم و با گردان لشكر امام حسين (ع) در عيد 61 در عمليات فتح المبين شركت كردم.

بالاخره سر كلاس برگشتيد؟
 

عمليات كه تمام شد، برگشتم، اما يك روز جمعه داشتم درس مي خواندم كه مارش عمليات را شنيدم. درس را گذاشتم كنار و براي اعزام آماده شدم و در گردان داوطلب امدادگران تربيت معلم ثبت نام كردم. به مرحله اول عمليات بيت المقدس نرسيدم، اما به مرحله دوم رسيدم. حالا ديگر به عنوان مسئول امداد، تجربه هاي خوبي كسب كرده بودم. تا مرحله سوم بيت المقدس، هر نامه اي كه براي خانواده ام مي نوشتم مي گفتم، «برايم دعا كنيد كه سالم بمانم و خدمت كنم.» در مرحله برايشان نوشتم خودتان را براي هر وضعيتي آماده كنيد و ابدا به فكر من نباشيد.

مي دانستيد مجروح خواهيد شد؟
 

نمي دانم، ولي به هر حال اين را نوشتم و برايشان فرستادم. در عمليات آزادسازي خرمشهر در كيلومتر 15 اهواز خرمشهر، در همان لحظه اول حمله از پهلويم، تيري عبور كرد و از كنار نخاعم رد شد. ابتدا چون درپاهايم حسي نداشتم، گمان كردم پاهايم قطع شده اند، ولي بعد ديدم كه تنفسم سخت شده و متوجه شدم نخاعم آسيب ديده است. نكته مهم اين كه قبلا به همه رزمنده ها توصيه كرده بودم كه اگر مجروح شديد، آه و ناله راه نيندازيد كه روحيه بقيه تضعيف نشودو بگذاريد همه جلو بروند. مي خواستم ناله كنم كه ناگهان به ياد اين توصيه افتادم و صدايم را در گلوخفه كردم. آن طرف خاكريز، مجروح بدحالي افتاده بود. يكي از امداد گرها به هواي اين كه من مشغول درمان مجروح ديگري هستم مي گفت، «عظيمي كجايي ؟ عظيمي كجايي؟» من فكر كردم اگر جواب بدهم، همه را رها مي كند و به طرف من مي آيد، براي همين جواب ندادم. سرانجام خودش را در تاريكي مرا شناخت. به او گفتم، «من رفتني هستم ؛ برو به بقيه برس.» گفت، «خودت بگو بايد چه بكنم؟» گفتم، «تنفس مصنوعي بده، شايد بتوانم نفس بكشم.» درهمين فاصله چند تركش هم به بدنم اصابت كرد.

بالاخره چه موقع به كمكتان آمدند؟
 

بالاخره چند نفر بر ريو كه مي خواستند جنازه ها و مجروحان را به عقب منتقل كنند؛ مرا هم بردند تا به هليكوپتر برسانند كه گفتند هليكوپتر نيست و مرا با آمبولانس به اهواز منتقل كردند. من فقط از پنجره مي ديدم كه نور سحر داخل اتاقك ماشين مي آيد و بعد هم مردم را ديدم كه به استقبال مجروحان آمده اند. صبح زود بود كه مرا به اتاق عمل بردند. من فرياد مي زدم، «بگيريد اين نامردها را!» و پزشك جراح مي گفت هذيان مي گويد. بايد زودتر جلوي خونريزي را گرفت. فرياد زدم، «دكتر! هذيان نمي گويم. دارم مي فهمم چه مي گويم.»

و بعد؟
 

بعد از عمل مرا به شيراز، سپس اصفهان و سرانجام به تهران منتقل كردند. پس از مداوا به آسايشگاه ثارالله منتقل شدم.

تكليف درستان چه شد؟
 

عده اي در آنجا بودند كه در حوزه چيذر درس خوانده بودند و مي خواستند در كنكور رشته الهيات شركت كنند. به من گفتند، «تو هم بيا.» گفتم،«من رياضي خوانده ام، فلسفه و منطق بلد نيستم و تازه وضع جسمي من خوب نيست.»گفتند، «ياد مي گيري.» آنها شبها مباحثه مي كردند و من گوش مي دادم. كتابهاي فرهنگ وادب را گرفتم و شروع كردم به خواندن و امتحان دادم و دانشكده الهيات دانشكده تهران قبول شدم.

چه سالي ؟
 

سال 63.

مجموعا چقدر درس خوانديد؟
 

يك هفته.

باز هم مي گوييد هوش شما عادي است؟
 

نمي دانم. به هر حال موقعي كه رفتيم دانشگاه، دانشجوهاي ديگر به ما چند نفر كه جانباز بوديم چپ چپ نگاه مي كردند. استادان هم خيلي مطمئن نبودند كه ماها درسخوان باشيم. ترم اول كه نمره ها را اعلام كردند،نمره هاي ما از همه بهتر شد. ترم دوم بود كه ديدم مي توانم اين درسها را بخوانم، ولي به رشته الهيات علاقه ندارم. رفتم رشته قضايي و درخواست ادامه تحصيل در حقوق را دادم، منتهي ناشيگري كردم و نوشتم كه بايد با ويلچر اين طرف و آن طرف بروم. همين باعث شد كه بگويند قاضي بايد بتواند در صحنه جنايات حضور پيدا كند و با اين كه نمره هايم خوب بودند، قبول نشدم. تصميم گرفتم انصراف بدهم و بروم كنكور پزشكي شركت كنم. در آن سالها در دفترچه كنكور مي نوشتند كسي كه روي ويلچر مي نشيند، نمي تواند كنكور پزشكي شركت كند. رفتم بنياد شهيد و گفتم، «اين منع را برداريد.» ولي اعتراضمان به جائي نرسيد. گفتم، «خدايا! مثل اين كه مقدر ما اين است كه در همان الهيات بمانيم.» رفتم نشستم، خواندم و ليسانس را با رتبه اول فارغ التحصيل شدم. فوق ليسانس امتحان دادم، ولي قبل از اين كه نتايج اعلام شود، رفتم قوه قضايي و گفتم، «مي خواهم كار كنم» گفتند،« بايد چند تا امتحان بدهي.» نشستم و خواندم و امتحان دادم و قبول شدم و يك دوره دو ماهه تئوري عملي كارورزي را گذراندم. در اين فاصله كه در دادگاهها مي رفتم، ديدم آنچه كه من از قوه قضاييه انتظار داشتم، نيست و راستش كمي دلسردشدم و فهميدم گمشده من آنجا نيست. براي فوق ليسانس دو گرايش فقه وحقوق اسلامي وقرآني را امتحان داده بودم، هر دو راهم قبول شدم ؛ ولي فقه و حقوق را انتخاب كردم. در دوره فوق ليسانس با مقوله تحقيق آشنا شدم و تازه متوجه شدم كه گمشده من اينجاست. در دوره فوق ليسانس هم شاگرد اول شدم و از رئيس جمهور تقدير گرفتم و خواستم كه استاد دانشگاه بشوم. از من پرسيدند، «فكر مي كني بتواني؟» گفتم، «همين طور كه تا به حال تا اينجا آمده ام، باقي راه را هم مي روم.»

در كدام دانشگاه مشغول به تدريس شديد؟
 

مرا همزمان به دانشگاه الزهرا و كتابخانه ملي معرفي كردند. آقاي محمد رجبي رئيس آنجا بود و حالا هم رايزن فرهنگي اكوست. ايشان مرا خيلي ترغيب كرد كه به عنوان اولين فرد حزب اللهي در هيئت علمي آنجا فعاليت داشت باشم.

با اين همه نشاط، چطور، با جود خموده آنجا كنار آمديد؟
 

من در حال حاضر معاون آنجا هستم و به شما عرض مي كنم كه به هيچ وجه جو خموده اي ندارد. كتابخانه ملي به قدري متحول شده كه در تصور شما هم نمي گنجد. اين موضوع را در فرصت مقتضي توضيح خواهم داد. دانشگاه الزهرا كه رفتم، آقاي بي آزار شيرازي گفتند، « دو سه ترم به صورت آزمايشي تدريس كن، اگر خواب از پس آن برآمدي، اعلام نياز مي كنيم» تا دو سه ترم، دانشگاه و كتابخانه ملي را با هم پيش بردم. آقاي بي آزار گفتند، «مي توانم اعلام نياز بدهم.» و در كتابخانه ملي هم گفتند كه مرا براي هيئت علمي پذيرفته اند.

بالاخره چه تصميمي گرفتيد ؟
 

نهايتا كتابخانه ملي را انتخاب كردم و از آنجا كه به كارهاي پژوهشي علاقه داشتم، در بخش نسخ خطي مشغول به كار شدم، ولي متأسفانه كسي نبود كه ظرايف اين كار را به من ياد بدهد.به كساني كه در اين امر تجربه داشتند و همگي از افراد قديمي بودند، مراجعه كردم،ولي آنها مي گفتند بايد خودت يادبگيري. گفتم،«خدا خيرتان بدهد!» مي خواستم از خير قضيه بگذرم.

ولي شد حكايت زبان و امتحان تافل كه سه ماهه ياد گرفتيد.
 

دقيقا! شروع كردم به خودآموزي. فهرستهاي موجود را برداشتم و با نسخه ها تطبيق دادم. دو سه سال گذشت و اولين جلد فهرستها آماده چاپ شد. آقاي علي نقي منزوي كه آمدند گفتم خدارا شكر استاد اين كار آمده است و مي توانم چيزهايي را ياد بگيرم. چند موردي به ايشان عرض كردم و ديدم مثل اين كه در اين زمينه چندان چيز زيادي از ايشان كم ندارم و چيزهايي كه مي گويم تأييد مي كنند ومي گويند كجا دوره ديده اي ؟ كتاب آماده چاپ بود، اما اساتيد بيرون از سازمان گفتند،«يك جوان نمي تواند فهرست خطي چاپ كند اگر چنين اتفاقي بيفتد آبروي كتابخانه ملي مي رود.» اين بحث ما مصادف شد با روزهاي اول رياست جمهوري آقاي خاتمي.مدعيان اين ماجرا رفتند پيش ايشان و گفتند كه يك جوان آمده و مي خواهد فهرست كتابهاي خطي چاپ كند و آبروريزي مي شود.

خب در شناسنامه كتاب مي نوشتند شما متولد سال 1312 هستيد!
 

آقاي خاتمي گفتند، «اين كار را به حكم واگذار كنيد تا كارشناسي كنند.» حًكًمها را مدعيان اين كتاب تعيين كردند.آنها كار را ديدند و نتوانستند نه كتبي تأييد نه رد كنند و بادي هم كتبي جواب مي دادند. آقاي عبدالله انوار كه قبل در كتابخانه ملي بودند، تقريبا بي طرف بودند. ايشان كار را خواندند و تأييد كردند و گفتند، «متأسفم كه كار در اين حد را مي دهيد كارشناسان بيرون از كتابخانه ملي كنترل كنند. ايشان است كه بايد كار كارشناسهاي بيرون را كنترل كند.» در هر حال كتاب تأييد وچاپ شد و اين چرخه باطل شكست.

كارشناسهاي بيرون چه كساني بودند؟
 

آقاياني كه باكارشناسهاي داخل سازمان هماهنگ بودند.

با چاپ اين كتاب فهرست برداري نسخه هاي خطي از انحصار عده خاصي بيرون آمد.
 

دقيقا! و يك جوان جزو فهرست نويسان رسمي نسخ خطي درآمد و دو سه جلد بعدي هم چاپ شدند.

براي ادامه تحصيل چه بايد كرد؟
 

تصميم گرفتم دكترا بخوانم، منتهي رشته مرا فقط دانشگاه مشهد ارائه مي كرد. خانواده را به مشهد منتقل كردم و دو سال دوره دكتراي فقه و حقوق اسلامي را در دانشگاه مشهد گذراندم. سه چهار سال بعدي امتحان تافل و امتحانات جامع و باقي را ترديدي انجام دادم. در سال 81 از دانشگاه مشهد فارغ التحصيل شدم و بايد بگويم آنجا براي دادن دكترا بسيار سختگيري مي كردند و ما اولين دوره اي بوديم كه تافل برايمان اجباري شده بود.

انصافا بدون تسلط به يك زبان بين المللي و به خصوص انگليسي مي شود دوره هاي فوق ليسانس و دكترا را به شكلي درست ادامه داد؟
 

در هر حال از سالي كه من رفتم دانشگاه، گفتند هر كس مي خواهد دكترا بخواند بايد انگليسي رادر حد قبولي تافل بداند.

چه عجب! چون به اعتقاد من از فوق ليسانس به بعد، بدون انگليسي نمي شود درست درس خواند.
 

فكر خوبي بود، ولي ما چون اولين گروه بوديم، سختمان بود.

آيا از اين كه وقتتان را در دانشگاه صرف كرديد پشيمان نيستيد؟
 

خير.

جانباز پژوهشگر

يعني دانشگاه به شما چيزي ياد داد؟
 

نه، ولي ياد گرفتم كه چگونه دنبال مقوله تحقيق بروم. در اين كه سيستم دانشگاهي ما معيوب است و دانشجو را طوري بار مي آورد كه فقط سر كلاس به درس گوش بدهد، شكي نيست ؛ در حالي كه وظيفه استاد در سر كلاس دانشگاه اين است كه فقط سرنخها را به دست دانشجو بدهد و او را وادار به تحقيق و سپس نتايج تحقيق را كنترل كند و به او بگويد كه آيا راه تحقيق غلط است يا درست ؟ دانشجو را بايد محقق بار آورد و اين هنر دانشگاه است، و گرنه اگر قرار باشد درس را حفظ كند و جواب بدهد مي شود مدرسه.

شما خودتان اين شيوه را اعمال مي كنيد؟
 

از سال 69 كه از دوره فوق ليسانس فارغ التحصيل شدم، تقريبا هميشه تدريس داشته ام و اين شيوه را اجرا كرده ام.

دانشجوها كه عادت ندارند و سختشان است.
 

يك مقدار وادارشان مي كنم تحقيق كنند و بخشي را هم درس مي دهم.

از دردهاي جسمي خود بگوييد.
 

در هر حال افراد قطعي نخاعي مشكلات كليوي و مثانه اي شديد دارند. بدترين حالتش وقتي پيش آمد كه مي خواستم امتحانات جامع دكترا را بدهم و وضعيتم به حدي خطرناك شد كه گفتند فوراً بايد به تهران منتقل شوم. فقط خدا را شكر مي كردم كه دوره آموزشم تمام شده بود و حالا حول و حوش امتحان جامع بود. يك ماه بيمارستان ساسان بستري شدم و عمل جراحي انجام شد و دو ماهي در خانه خوابيدم و از آن زمان به بعد مشكلات جسميم حاد شد و كليه مثانه ام مسئله ساز شد و جزو نخاعي هايي شدم كه اين مشكل را پيدا مي كنند.

هنوز هم اين مشكل را داريد؟
 

بله.

به چه شكلي است؟
 

عفونت و درد. عفونتم هرگز قطع نمي شود و هيچ آنتي بيوتيكي هم به آن اثر نمي كند. اين عفونت، ماهي يك بار مرا از پا مي اندازد و تب شديد مي كنم و سونداژ هم كه براي تخليه مثانه است، يك وقتهايي تقريبا غير ممكن مي شود. گاهي يكي دو ساعتي طول مي كشد ونمي توانم سونداژ را انجام بدهم و تنها چيزي كه مانع مي شود اشك بريزم اين است كه مرد هستم.

مگر مردها نبايد گريه كنند؟ كپي رايت گريه كردن را زده اند به اسم زنها ؟
 

(مي خندد) به هر حال رسم نيست.

شما ورزش مي كنيد؟
 

متأسفانه نه به طور جدي.

و مي دانيد كه بسياري از اين مسائل با ورزش التيام پيدا مي كنند؟
 

بله مي دانم و نمي دانم چرا تنبلي مي كنم.

شما كه در زندگيتان هر كاري را كه تصميم گرفته ايد، انجام داده ايد.
 

بله، اين يكي را نمي دانم چرا دنبالش نمي روم، در حالي كه سلامتي من در گرو آن است. در هر حال دلم مي خواهد از امتحان جامع دكترا برايتان خاطره اي بگويم.

بفرماييد.
 

دو ماه نشسته بودم و امتحان جامع خوانده بودم، چون گفته بودند كه همه سرفصلها را بايد امتحان بدهيد. من پنجاه تا كتاب را بايد در عرض دو ماه مي خواندم. صبح شنبه اي كه بايد امتحان مي دادم وضعم به صورتي درآمد كه پزشك معالجم گفت بايد فورا تحت عمل جراحي قرار بگيرم. از او خواهش كردم هر جور شده كاري كند كه خونريزي و درد من اندكي كاهش پيدا كند و بروم مشهد امتحان بدهم و برگردم.

و اين كار را كرديد؟
 

بله با هزار مشقت،ولي بالاخره انجام شد.

آقاي دكتر ! من به دليل اندكي آشنايي با كاري كه شما در كتابخانه ملي مي كنيد مطمئن هستم كه افرادي در سطح تخصصي شما، از سوي مجامع علمي و كتابداري دنيا، مورد توجه هستند. براي همكاري با آنها، از سوي آن مجامع با شما اشتياق وجود دارد. در مورد شما هم همين طور است ؟
 

ما خوشبختانه توانسته ايم با مجامع علمي دنيا، از جمله كتابخانه كنگره ملي آمريكا، كتابخانه دانشگاه كمبريج و امثالهم ارتباط خوبي برقرار كنيم. يك بار هم رئيس كتابخانه آمريكا به اينجا آمده بود و همسرش تمام مدت با نوعي تعجب آميخته به اندوه به من نگاه مي كرد كه يعني چه بلايي سرم آمده. وقتي مترجم به او گفت كه در جنگ و در سن جواني، قطع نخاع شده ام، آقا و خانم از جا بلند شدند و به احترام من سرشان را خم كردند. ساير مقامات علمي هم تقريبا همين برخورد را با من دارند و بسيار تعجب مي كنند.

ولي من با توجه به سابقه اي كه ذكر كرديد ؛ ابدا تعجب نمي كنم و احساس مي كنم كه تا به حال يك صدم انرژي و استعداد شما به كار گرفته نشده است.
 

شما لطف داريد.

ربطي به لطف من ندارد. كسي كه بتواند با چنين معلوليت و دردي اين كارها را انجام دهد، بسيار بيش از اينها توانايي دارد.
 

درهر حال سعي خودم راكردم و حالا هم كه ديگر به آخر راه رسيده ام.

اگر شما كه متولد 41 هستيد به آخر راه رسيده ايد، تكليف 30 به قلبها چيست ؟ گفتن چنين عبارتي توسط آدمي مثل شما بيشتر به يك شوخي شبيه است. بفرماييد كه آيا از سوي اين مجامع در پيشنهاد كار هم مي شود!
 

بله. در هر حال فهرست نويسي نسخ خطي نوعي رشته اختصاصي است و آدمهايي كه در سطح دنيا اين كار را انجام مي دهند، زياد نيستند.

كتابخانه ملي چندنسخه خطي دارد ؟
 

بيست هزار جلد.

عربي يا فارسي يا زبانهاي ديگر ؟
 

نيمي عربي نيمي فارسي.

پس براي محققان ساير كشورها هم قابل استفاده است ؟
 

صددرصد. ما هر روز تعداد بي شماري از محققاني را پذيرا هستيم كه از كشورهاي ديگر مي آيند و محققان خودمان هم هر روز بيش از پيش به اين بخش علاقه نشان مي دهند. اين كتابخانه ملي، آن كتابخانه خاك خورده اي كه در ذهن شما بود، نيست.

خدا را شكر. از نقش همسرتان نگفتيد.
 

بخش اعظم اين كارها را ايشان انجام داده اند، مخصوصا در تربيت دخترمان، من تقريبا نقشي نداشته ام.

دخترتان چه مي كنند؟
 

دانشجوي پزشكي دانشگاه اصفهان است.

تصميم نداريد خاطراتتان را بنويسيد.
 

چرا والله، وقتش را ندارم.

نوشتن وقت مي برد، گفتن كه وقت نمي برد. موقع رانندگي يا اوقات ديگري كه كاري نمي شود كرد. اينها را ضبط كنيد. واقعا حيف است.
 

تا به حال اين جور به قضيه فكرد نكرده بودم. چشم!

معلوم مي شود بقيه هم مي توانند به شما چيزهايي را بياموزند، منتهي همين چيزهاي پيش پا افتاده را.
 

اختيار داريد. من كوچك تر از اين حرفها هستم و خاك پاي هر كسي هستم كه بتواند كلمه اي به من ياد بدهد. راستي مصاحبه كه چاپ شد برايم مي فرستيد؟

حتما، چطور مگر؟
 

آخر از اين عادتها نداريم كه عكس و مطلب كسي را پس بفرستيم يا مصاحبه اش را برايش بفرستيم.

انشاءالله كه اين رسم منسوخ را احيا مي كنيم.
 

با تشكر از شما كه به من اين فرصت را داديد كه درباره همه چيز مفصل حرف بزنم.

مفصل وقتي است كه خاطرات بسيار درخشان و ارزشمند شما چاپ شوند.
 

متشكرم.

پاينده و شاد و برقرار باشيد.
 

* دانشجوي ممتاز دوره كارشناسي، كارشناسي ارشد و دكترا
ـ عضو هيئت علمي كتابخانه ملي
ـ عضو هيئت علمي دانشگاه تهران
ـ مدير كل كتب خطي كتابخانه ملي
ـ دكتراي فقه و حقوق
ـ تجليل در اولين دوره كنگره ملي تجليل از ايثارگران (84)
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 19



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما