خداشناسي (1)
چيستي خداوند
هستي مطلق
وجودحقيقي
اي دوست! وجود خدا اول و آخر و مثل و شريک ندارد، و قابل تبديل و تغيير، و فنا و عدم و در مکان و در جهت نيست؛ از آن جهت که وجود خدا بالا و پايين و راست و چپ و پيش و پس ندارد.
اي دوست! اين طايفه مي گويند که خدا هست نيست نما( ) است وعالم نيست هست نما است.( )
خالق همه چيز
پس آفريننده همه چيز، اوست وهمه چيز از او پديد آمده وبه استوار است.( )
درهمه جا حاضر و در همه حال ناظر
رباعي:
آمد سحر آن دلبر خونين جگران
گفت: از ز تو بر خاطر من بار گران
شرمت بادا که من به سويت نگران (9)
باشم، تو نهي چشم به سوي دگران.
ماييم به راه عشق، پويان همه عمر
وصل تو به جدّ و جهد جويان، همه عمر
يک چشم زدن خيال تو، پيش نظر (10)
بهتر که جمال خوبرويان همه عمر (11)
اسامي خداوند
اسامي اصلي
اسم اعظم
پس قلبت را از هر چيزي غير از خدا رها کن و او را به هر اسمي که خواستي بخوان. پس در حقيقت براي خدا اسمي پايين تر از اسم ديگر نيست؛ بلکه او خداوند يکتاي قهار است. (13)
صفات خداوند
جامع جميع صفات
رباعي:
رفتم به تماشاي گل، آن شمع طراز (14)
چون ديد ميان گلشنم، گفت به ناز:
من اصلم و گل هاي جهان فرع من است
از اصل چرا به فر مي ماني باز (15)
پاک و منزه
آفريدگار يکتا
کاردان حکيم
شادي آر (18) است و غمگسار خداي
رازدان است و رازدار خداي
آنچه او بهر آدمي آراست
آرزوش آن چنان نداند خواست (19)
او تو را بهتر از تو داند حال
تو چه گردي به گرد هزل (20) و محال
قاتل (21) او بس، تو گنگ باش و مگوي
طالب او بس، تو لنگ باش و مپوي (22)
دانا و بينا
عالم مطلق
لطيفه:
آن شنيدي که در حد مرداشت (25)
بود مردي گداي و گاوي داشت
از قضا را و باي گاوان خاست
هرکه را پنج بود چار بکاست
روستايي ز بيم درويشي
رفت تا بر قضا کند پيشي
بخريد آن حريص بي مايه
بدل گاو، خر ز همسايه (26)
چون برآمد ز بيع (27) روزي بيست
از قضا خرد بمُرد و گاو بزيست
سر برآورد از تحيّر و گفت
کاي شناساي رازهاي نهفت
هرچه گويم بود زنسناسي (28)
چون تو خر را ز گاو نشناسي (29)
قادر قاهر
همه از صنع اوست کون و فساد (33)
خلق را جمله مبدأست و معاد
اختيار آفرين نيک و بد اوست
باعث نفس و مبدع (34) خرد اوست (35)
نکته:
هرکه در ملک او مني کرده (36)
از ره راست توسني (37) کرده
گر بگويد به مرده اي که برآي
مرده آيد کفن کشان بر پاي
ور بگويد به زنده اي که بمير
مرد در حال، ور چه باشد مير (38)
حکايت:
بودش آن خم به جاي پيراهن
روزي از اتفاق سرما يافت
از بن خم به سوي دشت شتافت
پادشاه زمان رو بگذشت
ديدش او را چنان برهنه به دشت
شد بر او فراز و گفت اي تن (39)
گر بخواهي سبک سه حاجه زمن (40)
هر سه حالي (41) روا کنم، تو بخواه
که منم بر زمانه شاهنشاه
گفت بقراط حاجت اول
عملم هست يک به يک به خلل
گنهم محو کن بيامرزم
کز گراني (42) چو کوه البرزم
گفت: ويحک (43) خداي بتواند
مزد بدهد، گناه بستاند
گفت: برگوي حاجت دومين
که منم پادشاه روي زمين
گفت: پيرم مرا جوان گردان
عجز و ضعف از نهاد من بستان
گفت: اين از خداي بايد خواست
از من اين خواستن نيايد راست
زود پيش آر حاجت سومين
از من اين آرزو و مخواه چنين
گفت: روزي من فزون گردان
جانم از چنگ مرگ باز رهان
گفت: اين نيز کرد نتوانم
ملکم بر جهان، نه يزدانم
گفت: برتر شو از برخورشيد (24)
که رطب خيره باز نارد بيد (46)
حاجت از کردگار خواهم من
وز تو حالي بدو پناهم من (46)
تو چون من عاجزي و مجبوري
وز بزرگي و برتري دوري
برتري مر خداي را زيباست
که به ملکت (47) هميشه بي همتاست
يارب، اي سيدي، به حق رسول
دور گردان دل مرا از فضول (48)
پي نوشت:
1- عيان: ديدن به چشم، مشاهده.
2- چند و چون؛ بحث و گفت و گو درباره چگونگي چيزي.
3- ملاحظه: عنايت و لطف.
4- بهارستان و رسائل جامي، ص 454
5- هست نيست نما: آنچه هست ولي به نظر مي رسد که نيست.
6- انسان کامل (بازنويسي الانسان الکامل) صص 131 و 132.
7- چهار مقاله، چهل حکايت (بازنويسي چهار مقاله)، صص 18 و 19.
8- بهارستان و رسائل جامي، ص 448
9- نگران: نگرنده، بيننده.
10- اگر خيال تو لحظه اي از نظر ما بگذرد...
11- بهارستان و رسائل جامي، ص 448.
12- حسن دل، ص 59.
13- چراغ راه دينداري، (بازنويسي مصباح الشريعه و مفتاح الحقيقه) ص 64.
14- طراز: شهري در چين که نزد شاعران به داشتن زيبا رويان معروف است. مراد از شمع طراز در اينجا زيبارويي است که بر ديگر زيبارويان برتري دارد.
15- چرا اصل را رها کرده اي و به فرع چسبيده اي؛ بهارستان و رسائل جامي، ص450.
16- نصيحه الملوک، ص5 و 6.
17- همان، ص 5.
18- شادي آر: شادي آورنده.
19- خداوند آدمي را به چيزهايي آراست که حتي آرزوي آدمي خود نمي توانست آنها را بخواهد.
20- هزل: بيهودگي
21- قاتل: گوينده
22- پوييدن: راه رفتن؛ خلاصه حديقه (برگزيده حديقه الحقيقه) ص37.
23- نصيحه الملوک، ص8 و 9.
24- همان، ص 7.
25- مرداشت: نام جايي.
26- روستانشيني از بيم فقر، گاوش را به همسايه فروخت و به ازاي آن الاغ او را خريد.
27- بيع: خريدن.
28- نسناسي: معني بدجنس و بي شعوري (هرچه بگويم از ناداني و بي شعوري خودم است).
29- خلاصه حديقه (برگزيده حديقه الحقيقه) ص 241.
30- قبضه: به مشت گرفته، کنايه از تسلط
31- مقهور: شکست خورده.
32- نصيحه الملوک، ص 7.
33- کون و فساد: از دست دادن صورتي و به صورت ديگري در آمدن: چنان که آب تبديل به هوا شود.
34- مبدع: به وجود آورنده
35- خلاصه حديقه (برگزيده حديقه الحقيقه)، ص 3.
36- مني کردن: تکبر کردن و از خود گفتن.
37- توسني: سرکشي، نافرماني.
38- مير: امير، خلاصه حديقه (برگزيده حديقه الحقيقه)، صص 34 و 35.
39- به سوي او رفت و گفت: اي برهنه.
40- اگرفوراً سه حاجت از من بخواهي....
41- حالي: در حال، فوري.
42- گراني: سنگيني
43- ويحک: واي بر تو.
44- از مقابل نور خورشيد کنار برو
45- هرگز از بيد بن رطب نخوري.
46- از تو حالا به خدا پناه مي برم.
47- ملکت: پادشاهي، سلطنت.
48- دل مرا از امور بيهوده فارغ گردان: خلاصه حديقه (برگزيده حديقه الحقيقه) ص 245.