نبرد تا آخرين نفس
« کلنل محمدتقي خان پسيان» از دلاوران نامي ايران است. اجداد او اصلاً در قفقاز زندگي مي کرده اند. اما هنگامي که در جنگ هاي ايران و روس، قفقاز از ايران جدا شد آنها زير بار حکومت روسيه نمي روند و به ايران مهاجرت مي کنند تا « ايراني» باقي بمانند. پسيان در سال 1309 هـ . ق در تبريز به دنيا آمد و پس از گذراندن دوره ي ابتدايي براي ادامه ي تحصيل به تهران آمد. پسيان بعدها وارد ارتش شد و به خاطر لياقت و شجاعت خود مراتب ترقي را به سرعت پيمود به طوري که فقط 30 سال داشت که با درجه ي کلنلي به رياست ژاندارمري استان خراسان منصوب شد. در اين زمان، قوام السلطنه حاکم خراسان بود و خان هاي محلي نيز براي خود تاج و تختي داشتند. در روزگاران پيش خان ها ظلم بسياري به مردم روا مي داشتند و صاحب جان و مال و ناموس آنان محسوب مي شدند. کلنل براي از بين بردن اين خان ها بسيار تلاش کرد. اين در حالي بود که قوام السلطنه خود نيز به ستم کاري مي پرداخت و حتي يک بار دستور داد اموال آستان قدس رضوي را مصادره نمايند. او يکي از بانيان اصلي قرارداد شوم 1919 بود که خوشبختانه با قيام افرادي نظير شيخ محمد خياباني و پسيان نافرجام ماند. قوام السلطنه در قدرت گرفتن خان هاي محلي نيز بسيار نقش داشت و کلنل به خاطر حمايت از مملکت و مردم با قوام السلطنه درگير شد و بالاخره دستور بازداشت او را صادر کرد و او را به تهران فرستاد تا آنجا محاکمه نمايند اما قوام وقتي به تهران رسيد نه تنها محاکمه نشد بلکه بعدها به عنوان وزير دربار ايران از سوي شاه انتخاب شد! پس از اين، کلنل چاره را در استقلال ديد و به همين خاطر از حکومت مرکزي ايران اعلام استقلال کرد و قوام السلطنه نيز که از کلنل کينه به دل داشت با تقويت خان هاي محلي آنها را عليه پسيان شوراند.
جاي جاي زندگي کلنل پر است از جاي پاي خائنيني که براي اميال و خواسته هاي خود حاضر به تن دادن به هر رذالتي بودند. فرماندهان لشکر کلنل با اشرار و خان ها همدستي کردند و بسياري از سلاح هاي سرباز خانه ها را به آنان واگذار کردند. پس از اين اشرار توانستند شهر جعفرآباد را در اطراف قوچان تسخير نمايند اما کلنل اين شهر را پس گرفت. در اين جنگ کلنل به خاطر حمايت هاي قوام السلطنه از خان ها و خيانت فرماندهان خود شکست خورد و به شهادت رسيد. به اين ترتيب استقلال 6 ماهه ي خراسان نيز پايان يافت و دوباره استبداد و بيداد بر اين بخش از سرزمين اسلامي سايه افکند.
مدت ها بعد يکي از سربازان کلنل به فرماندهي ژاندارمري خراسان رسيد. او عده اي از کساني را که به کلنل خيانت کرده بود دستگير کرد، در دادگاه نظامي محاکمه کرد و آنها را به دار کشيد.
- به دشمن امان ندهيد! اين آخرين نبرد است!
کلنل اين را گفت و اسلحه اش را به دوش کشيد و به راه افتاد سربازان ژاندارمري نيز به دنبال او به راه افتادند. با آن که هنوز خورشيد، قامت کامل خود را از پشت کوه هاي خراسان بالا نکشيده بود اما هوا به شدت گرم بود.
باد آنقدر گرما داشت که به تنوره ي ديو مي مانست! کلنل با آن که زير باران تير دشمن گام برمي داشت اما بي هيچ ترسي پيش مي رفت. طولي نکشيد که با افراد اندکش به بالاي تپه رسيد و موضع گرفت. از آن بالا کاملاً بر دشت اطراف مشرف بودند و مي توانستند با اشرار بهتر بجنگند. کمي دورتر خانه هاي گلين يک روستاي کوچک سنگرگاه اشرار شده بود و از همان جا به طرف کلنل و نيروهايش آتش مي گشودند.
روز به نيمه ي خود رسيده بود. گرماي هوا طاقت فرسا شده بود و به همراه آن نيز گرد و غبار برآمده از ميدان جنگ غوغا مي کرد. اشرار که هنوز در پناه سنگرهاي خود مي جنگيدند با قواي کمکي تقويت شده بودند و سعي داشتند يک بار ديگر تپه را تصرف نمايند. کلنل نيز به همراه نيروهايش از بالاي تپه باران آتش بر سر آنان مي ريخت.
اشرار مانند موريانه، خود را از اطراف تپه بالا مي کشيدند و هر از چند گاهي براي آن که از تيرهاي ژاندارم ها در امان باشند خود را پشت تخته سنگ هايي که گوشه و کنار تپه قرار داشت پنهان مي کردند. هرچه جنگ بيش تر شدت مي گرفت تعداد فشنگ هاي نيروهاي کلنل هم رو به کاهش مي رفت. اشرار نيز با جسارت بيشتري حمله مي کردند. شدت حمله اشرار به حدي بود که گويا جهنمي از آتش بر سر تپه ريخته مي شد. کلنل که تا آن لحظه حتي يک زخمي هم نداده بود حالا با نگراني اوضاع را تحت نظر داشت. فشنگ ها يکي پس از ديگري شليک مي شد و به پايان مي رسيد اما اشرار گويا به انباري از مهمات رسيده بودند و هر تيري که ژاندارم ها شليک مي کردند با ده ها تير پاسخ داده مي شد.
کلنل به ناگاه نشست. نشستنش بيش تر به شکستن ساقه اي مي ماند که در مقابل طوفان سهمگين تاب نياورده است. خود او نيز احساس مي کرد که اين حالت سزاوار مرد بزرگي مانند او نيست. اما چه مي توانست بکند. سلطان کاظمي به خيال آن که سردار سپاه، مشغول گريه است نزديک تر آمد و گفت:« گريه مي کنيد قربان؟!» کلنل جواب داد:« اين گريه براي خودم نيست. براي «ايران» است که هيچ گاه از زخم « خيانت» نرسته است. همه ي سرداران و مردان بزرگ اين سرزمين، روزي نشسته اند و براي وطنشان؛ « ايران» گريسته اند. من نيز براي اين وطن مي گريم.» کاظمي ديگر طاقت نياورد. گفت:« کلنل! اگر اجازه بدهيد مي روم تا شايد مقداري مهمات تحصيل نمايم.» و بعد بدون آن که منتظر جواب باشد دور شد. کلنل مي دانست که رفتن او حاصلي ندارد اما هيچ نگفت. صداي آخرين فشنگ هاي ژاندارم ها نيز به گوش مي رسيد و با پايان مهمات آنها، آتش اشرار زيادتر مي شد. به محض تمام شدن فشنگ ها، چهار نفر از سربازان او به خاک غلطيدند. نايب حاجي خان تفرشي که از سربازان وفادار کلنل بود جلو آمد و گفت:« قربان! فقط مقداري فشنگ و تعدادي سرباز مانده است. ما تا آخرين نفس مي جنگيم اما شما به عقب برگرديد تا با نيروها و مهمات کافي به جنگ بپردازيد.» کلنل جواب داد:« حاجي خان! من نمي توانم ميدان را ترک کنم. وظيفه ي يک سرباز است که تا آخرين نفس براي وطن و عقيده خويش بجنگند. من به جز مادر پيرم کسي را ندارم. اما شما که همه زن و فرزند داريد. مي توانيد برويد...»
حاجي خان در حالي که چشمانش پر از اشک شده بود، گفت:« نخير قربان! خون ما از خون شما رنگين تر نيست. ما هم مي مانيم تا فردا، تاريخ نويسان نام ما را در شمار ترسويان و خائنين نياورند.» کلنل براي آخرين بار گفت:« از اين وفاداري متشکرم. گرچه مي دانم هيچ کس از اين مهلکه جان سالم به در نخواهد برد اما اگر يکي از شما سلامت ماند بگويد:« بر روي کفنم با خون بنويسند « وطن» و براي مادرم بفرستند.» حاجي خان ديگر طاقت نياورد صورتش را برگرداند تا کلنل قطرات اشک را که حالا با گرمي و شتاب بيش تري به پايين مي غلطيدند نبيند. دور شد و طولي نکشيد که در راه حفظ وطن و دين خود به شهادت رسيد.
سربازان کلنل يکي پس از ديگري مردانه شهيد مي شدند و به پايين تپه مي غلطيدند و در عوض هر سرباز، چند دشمن پليد به بالاي تپه مي آمدند. گويي مي خواستند تپه « داودلي» را در ميان زشتکاري و فريادهاي پليد خويش فرو برند.
اکنون در اين جنگ نابرابر فقط يک نفر باقي مانده بود و او کلنل محمد تقي خان پسيان بود. ديگر سلاح هاي آتشين به کار نمي آمدند و همه مانند چوبه هاي بيجان گوشه اي افتاده بودند. از چپ و راست بر سرش باران گلوله مي باريد. اين گلوله ها همان گلوله هايي بود که با کمک خائنين از سربازخانه ها به غارت رفته بود. کم کم ديو مهيب مرگ بر تپه داودلي سايه مي انداخت.
کلنل آخرين فشنگ هاي باقي مانده را هم به آرامي مصرف مي کرد و با هر يک فشنگ يک دشمن را به خاک مي انداخت. ناگهان گلوله اي زوزه کشان بر بدنش فرود آمد و او را به زمين افکند. گلوله آنچنان سهمگين و داغ فرود آمده بود که ديگر توان کلنل را ناتوان کرد. کلنل به روي خاک افتاد و خون پاکش مانند چشمه اي کوچک شروع به جوشيدن کرد.
کلنل سعي کرد نگاهش را تا دور دست هاي ايران روانه کند اما قاصد نگاهش حسرتبار و اندوهگين تا انتهاي تپه پيش نرفت و سرد و خاموش شد...
منبع:شاهد نوجوان، شماره 65
جاي جاي زندگي کلنل پر است از جاي پاي خائنيني که براي اميال و خواسته هاي خود حاضر به تن دادن به هر رذالتي بودند. فرماندهان لشکر کلنل با اشرار و خان ها همدستي کردند و بسياري از سلاح هاي سرباز خانه ها را به آنان واگذار کردند. پس از اين اشرار توانستند شهر جعفرآباد را در اطراف قوچان تسخير نمايند اما کلنل اين شهر را پس گرفت. در اين جنگ کلنل به خاطر حمايت هاي قوام السلطنه از خان ها و خيانت فرماندهان خود شکست خورد و به شهادت رسيد. به اين ترتيب استقلال 6 ماهه ي خراسان نيز پايان يافت و دوباره استبداد و بيداد بر اين بخش از سرزمين اسلامي سايه افکند.
مدت ها بعد يکي از سربازان کلنل به فرماندهي ژاندارمري خراسان رسيد. او عده اي از کساني را که به کلنل خيانت کرده بود دستگير کرد، در دادگاه نظامي محاکمه کرد و آنها را به دار کشيد.
- به دشمن امان ندهيد! اين آخرين نبرد است!
کلنل اين را گفت و اسلحه اش را به دوش کشيد و به راه افتاد سربازان ژاندارمري نيز به دنبال او به راه افتادند. با آن که هنوز خورشيد، قامت کامل خود را از پشت کوه هاي خراسان بالا نکشيده بود اما هوا به شدت گرم بود.
باد آنقدر گرما داشت که به تنوره ي ديو مي مانست! کلنل با آن که زير باران تير دشمن گام برمي داشت اما بي هيچ ترسي پيش مي رفت. طولي نکشيد که با افراد اندکش به بالاي تپه رسيد و موضع گرفت. از آن بالا کاملاً بر دشت اطراف مشرف بودند و مي توانستند با اشرار بهتر بجنگند. کمي دورتر خانه هاي گلين يک روستاي کوچک سنگرگاه اشرار شده بود و از همان جا به طرف کلنل و نيروهايش آتش مي گشودند.
روز به نيمه ي خود رسيده بود. گرماي هوا طاقت فرسا شده بود و به همراه آن نيز گرد و غبار برآمده از ميدان جنگ غوغا مي کرد. اشرار که هنوز در پناه سنگرهاي خود مي جنگيدند با قواي کمکي تقويت شده بودند و سعي داشتند يک بار ديگر تپه را تصرف نمايند. کلنل نيز به همراه نيروهايش از بالاي تپه باران آتش بر سر آنان مي ريخت.
اشرار مانند موريانه، خود را از اطراف تپه بالا مي کشيدند و هر از چند گاهي براي آن که از تيرهاي ژاندارم ها در امان باشند خود را پشت تخته سنگ هايي که گوشه و کنار تپه قرار داشت پنهان مي کردند. هرچه جنگ بيش تر شدت مي گرفت تعداد فشنگ هاي نيروهاي کلنل هم رو به کاهش مي رفت. اشرار نيز با جسارت بيشتري حمله مي کردند. شدت حمله اشرار به حدي بود که گويا جهنمي از آتش بر سر تپه ريخته مي شد. کلنل که تا آن لحظه حتي يک زخمي هم نداده بود حالا با نگراني اوضاع را تحت نظر داشت. فشنگ ها يکي پس از ديگري شليک مي شد و به پايان مي رسيد اما اشرار گويا به انباري از مهمات رسيده بودند و هر تيري که ژاندارم ها شليک مي کردند با ده ها تير پاسخ داده مي شد.
کلنل به ناگاه نشست. نشستنش بيش تر به شکستن ساقه اي مي ماند که در مقابل طوفان سهمگين تاب نياورده است. خود او نيز احساس مي کرد که اين حالت سزاوار مرد بزرگي مانند او نيست. اما چه مي توانست بکند. سلطان کاظمي به خيال آن که سردار سپاه، مشغول گريه است نزديک تر آمد و گفت:« گريه مي کنيد قربان؟!» کلنل جواب داد:« اين گريه براي خودم نيست. براي «ايران» است که هيچ گاه از زخم « خيانت» نرسته است. همه ي سرداران و مردان بزرگ اين سرزمين، روزي نشسته اند و براي وطنشان؛ « ايران» گريسته اند. من نيز براي اين وطن مي گريم.» کاظمي ديگر طاقت نياورد. گفت:« کلنل! اگر اجازه بدهيد مي روم تا شايد مقداري مهمات تحصيل نمايم.» و بعد بدون آن که منتظر جواب باشد دور شد. کلنل مي دانست که رفتن او حاصلي ندارد اما هيچ نگفت. صداي آخرين فشنگ هاي ژاندارم ها نيز به گوش مي رسيد و با پايان مهمات آنها، آتش اشرار زيادتر مي شد. به محض تمام شدن فشنگ ها، چهار نفر از سربازان او به خاک غلطيدند. نايب حاجي خان تفرشي که از سربازان وفادار کلنل بود جلو آمد و گفت:« قربان! فقط مقداري فشنگ و تعدادي سرباز مانده است. ما تا آخرين نفس مي جنگيم اما شما به عقب برگرديد تا با نيروها و مهمات کافي به جنگ بپردازيد.» کلنل جواب داد:« حاجي خان! من نمي توانم ميدان را ترک کنم. وظيفه ي يک سرباز است که تا آخرين نفس براي وطن و عقيده خويش بجنگند. من به جز مادر پيرم کسي را ندارم. اما شما که همه زن و فرزند داريد. مي توانيد برويد...»
حاجي خان در حالي که چشمانش پر از اشک شده بود، گفت:« نخير قربان! خون ما از خون شما رنگين تر نيست. ما هم مي مانيم تا فردا، تاريخ نويسان نام ما را در شمار ترسويان و خائنين نياورند.» کلنل براي آخرين بار گفت:« از اين وفاداري متشکرم. گرچه مي دانم هيچ کس از اين مهلکه جان سالم به در نخواهد برد اما اگر يکي از شما سلامت ماند بگويد:« بر روي کفنم با خون بنويسند « وطن» و براي مادرم بفرستند.» حاجي خان ديگر طاقت نياورد صورتش را برگرداند تا کلنل قطرات اشک را که حالا با گرمي و شتاب بيش تري به پايين مي غلطيدند نبيند. دور شد و طولي نکشيد که در راه حفظ وطن و دين خود به شهادت رسيد.
سربازان کلنل يکي پس از ديگري مردانه شهيد مي شدند و به پايين تپه مي غلطيدند و در عوض هر سرباز، چند دشمن پليد به بالاي تپه مي آمدند. گويي مي خواستند تپه « داودلي» را در ميان زشتکاري و فريادهاي پليد خويش فرو برند.
اکنون در اين جنگ نابرابر فقط يک نفر باقي مانده بود و او کلنل محمد تقي خان پسيان بود. ديگر سلاح هاي آتشين به کار نمي آمدند و همه مانند چوبه هاي بيجان گوشه اي افتاده بودند. از چپ و راست بر سرش باران گلوله مي باريد. اين گلوله ها همان گلوله هايي بود که با کمک خائنين از سربازخانه ها به غارت رفته بود. کم کم ديو مهيب مرگ بر تپه داودلي سايه مي انداخت.
کلنل آخرين فشنگ هاي باقي مانده را هم به آرامي مصرف مي کرد و با هر يک فشنگ يک دشمن را به خاک مي انداخت. ناگهان گلوله اي زوزه کشان بر بدنش فرود آمد و او را به زمين افکند. گلوله آنچنان سهمگين و داغ فرود آمده بود که ديگر توان کلنل را ناتوان کرد. کلنل به روي خاک افتاد و خون پاکش مانند چشمه اي کوچک شروع به جوشيدن کرد.
کلنل سعي کرد نگاهش را تا دور دست هاي ايران روانه کند اما قاصد نگاهش حسرتبار و اندوهگين تا انتهاي تپه پيش نرفت و سرد و خاموش شد...
منبع:شاهد نوجوان، شماره 65