هنر درماني و بهداشت روان
استاد روان شناسي هنري (دانشگاه هاي تهران)
شعر درماني
" تا دلي آتش نگيرد، حرف جانسوزي نگويد"
(سعدي)
گفته اند که ادبيات، ما در هنرهاست و شاعران و سخنوران و سخندانان و سخن سنجان و ... را بر گردن انسان ها، حقي سترگ است. در تذکره الشعراي دولتشاه سمرقندي آمده است که:
"... نخستين کس که در دنيا شعر گفت، آدم بود" عليه السلام". آنگاه که هابيل وجيه به دست قابيل کريه، جان خسته کرد، داغ مصيبت آدم دو چندان شد. يکي از باب هبوط از عالم برين بر اين جهان زيرين و ديگري از براي از دست دادن دردانه و نوبرانه عمرش هابيل پس آدم در فراق فرزند مرثيه خواند و آن چنان گريست که از گودي چشمانش بحراحمر جاري شد."
( قريب به مضمون تذکره ي دولتشاه سمرقندي)
گاهي، حتي زمزمه ي بيتي از ابيات ديوان شاعري، جان داروي خسته جانان آشفته حال مي شود. وقتي وحشي بافقي آن جان شيفته ي از سر بي خبر فرياد مي زند:
تو مو مي بيني و من پيچش مو
تو ابرو، من اشارت هاي ابرو
به قول عنصر المعاني کيکاووس بن اسکندر در قابوسنامه) باب هفتم در مي يابيم که وحشي از سر خود خبر دارد و بر سر عقل است و اما فارغ از احساس جزيي و دست يافته بر احساس کلي و عواطف و نکته سنجي و ظريف بيني است و درد را مي شناسد و لعل را به چشم بصيرت در ته دريا مي بيند و حرف را به آسان انديشان يادگار نويس بر سينه ي ماسه هاي کرانه ي دريا وا مي گذارد و خود بقول مولانا جلال الدين غواص بحر احساس و علم و دانايي و فرزانگي و شيدايي مي شود:
علم دريايي است بي حد و کنار
طالب علم است غواص بحار
"رودگي"، شاعر روشندلي از قبيله ي آغازين اهل سخن، چنگ بر سينه مي فشارد و در عالم خيال ريگ آموي و درشتي هاي دشت هاي تاول برانگير برپاها را حرير و پرند مي شناسد و بوي جوي موليان را از طلبه ي عطاران سخن بر مي گيرد و اسب تيز نعل اميري آشفته حال و صاحب خبط دماغ را تا بخارا مي تازاند و آن ديگري از حنظله ي باد عيسي گرفته تا ابوشکور بلخي و ساير ديگران و نام آوران عرصه ي سخن، فرياد بر مي دارند که:
گر بزرگي به کام شير در است
شو خطر کن ز کام شير در آر ...
آنها آرامش خيال را قرين زحمت و پويش و کوشش مي شمارند. " فخر الدين عراقي" ، نازک دلي از طايفه ي سخن اهل تظاهر و رياکاران دغل کار را خوب مي شناسد و در آستانه ي کعبه العشاق حق به لطافت و ظرافت تمام مي گويد:
به طواف کعبه رفتم، به حرم رهم ندادند
که تو در برون چه کردي، که درون خانه آيي؟
و دلداده اي خيبر به زيبايي بي نظير، حديث دل باز مي گويد که:
" جان گرگ و جان سگ از هم جداست"
" لسان الغيب حافظ" اين دردانه ي شعر پارسي به عجب اندر مي شود که : آوخ آوخ، جمعي ظاهر بين و سطحي نگر و بي انصاف اهل دل را حتي از رنج تن و فرسايش روح بي بهره نمي گذارند... سخن خودمي گويند به تبختر و استر خود مي رانند به توحش... انديشه ي انسان را ضايع مي سازند و دغدغه ي خاطر به وجود مي آورند و هر کس که حرف حق بگويد، روان پريشش مي شمارند و هرگز از طبيبان حاذق درد آشنا، دواي درد نمي جويند و کاسه هاي گلين هزار ليس خورده را جام دوستکار مي دانند. پس حافظ بر مي آشوبد و به تنبه تمام مي گويد:
جوهر جام جم از کان جهان دگر است
تو تمنا ز گل کوزه گران مي داري؟
همين غزلسراي حساس که ظاهراً گوشه نشين است، جور و جفاي چرخ نيلوفري را هم به بهايي نمي گيرد و سخن دل باز مي گويد و پهلوان معرکه ي سخنوري مي شود و ما را به آرامش و آرامش مي کشاند:
چرخ بر هم زنم ار غير مرادم گردد
من نه آنم که زبوني کشم از چرخ فلک
اين چنين بيتي طبيبان انصاف دهند گاهي از هزار مسکن آرام بخش هم، موثرتر مي شود و زنگار آيينه ضعف ها و خودکم بيني ها را پاک مي سازد.
اينک در محاکمه ي افصح المتکلمين سعدي حاضر مي شويم و از او مي پرسيم: حکيم، بهداشت روان چيست، و هنر درماني کدام است؟ هر چند ملزم به رعايت اختصار و گاهي تلخيص گفته ي آن عزيز هستيم که مي فرمايد:
"... نصيحت: خداوند ملک را واجب است که هر آنوقت که حادثه روي دهد که موجب تشويش خاطر باشد... او را واجب است همت خواستن و از روان پاکدل مدد جستن و نيت خير کردن، بندگان را نوازش فرمودن و از روي عقل و مشاورت دوستان خردمند يکدل در دفع آن حادثه سعي نمودن... تا دل ها به جانب وي مايل باشد و خاطر جمهور با او و نصرتش اميدوار باشد:
اي مرغ سحر عشق ز پروانه بياموز
کان سوخته را جان شد و آواز نيامد
" لطف و ملاحت کلام هم، يکي از طرق درمان است و به زبان خوش، ماري را با مويي مي توان از لانه اش بيرون کشيد. پس بايد به گفتار نيکو و جملات دلنشين اداي سخن کرد تا چيني ي خانه ي دل، نازک دلان نشکند:
کنونت که امکان گفتار هست
بگو اي برادر به لطف و خوشي
که فردا چو پيک اجل در رسد
به حکم ضرورت، زبان در کشي
چرا که به کلام ياوه و گفتن مطالب سخيف، آزردن ديگران بر گرفته از قوه ي جهل است و خلاف راي ثواب و نقض عهد اولوالالباب و ... به ياد به سپار و به طاق نسيان حوالتش مده که:
زبان در دهان خردمند چيست؟
کليد در گنج صاحب هنر
چو در بسته باشد چه داند کسي
که گوهر فروش است يا پيله ور
پس حسن معاشرت و آداب محاورت، براي جويندگان سلامت، گونه اي از درمان روان است. و آنگهي نازک خيالان آرامش جو و درمان پذير کساني باشند که:
بينديشد آنگه بگويد سخن
مزن بي تامل به گفتار دم
مگر يادتان رفته است که :" اول انديشه و آنگهي گفتار"... و سعدي عليه الرحمه عواقب زجر و شکنجه ي رواني تحميلي بر ديگران را باز مي گوي و از کلام ياوه پرهيز مي جويد:
" ... پادشاهي را شنيدم که به کشتن بيگناهي اشارت فرمود. بيچاره در حالت نوميدي، ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن آغاز کرد که گفته اند هر که دست از جان شويد هر چه در دل دارد بگويد:
چو آهنگ رفتن کند جان پاک
چه بر تخت مردن، چه بر روي خاک"
در محکمه ي سعدي، مقابل نوشين روان و جاودان خرد سعدي زانو مي زنيم و از او مي پرسيم: حکيم در چه هنگامه اي روان ما آرام است و حفظ بهداشت روان، واجب؟ سپس به نصيحت او گوش مي سپاريم:
" ... بدان و آگاه باش که افعي کشتن و بچه نگاه داشتن، کار خردمندان نيست و جوهر آدم ناباب در کوي گوهر فروشان هنر و عقل، قيمتي ندارد:
ابر اگر آب زندگي بارد
هرگز از شاخ بيد بر نخوري
با فرومايه روزگار مبر
کز ني بوريا، شکر نخوري"
طريق ديگر رسيدن به بهجت چيست؟ از زبان سعدي بشنويم که به پيشدواري و آينده نگري در جام جهان بين حکمت سرنوشت ما را باز مي جويد و مي فرمايد:
هر که فرياد رسي، روز مصيبت خواهد
گو در ايام سلامت به جوانمردي کوش
بنده ي حلقه بگو از ننوازي برود
لطف کن، لطف که بيگانه شود حلقه بگوش
اما، ما را به عوان: "درمانجو در مقابل درمانگر" توان سکوت درهم مي شکند و اسايه ي ادب مي کنيم که حکيم:
توانم آنکه نيازارم اندرون کسي
حسود را چه کنم؟ کوز خود به رنج در است
سعدي آن درمانگر درمانجونواز مي گويد: ياقوت هم باشد به دورش بيانداز که لخته ي خون در جگر تو بريزد. وقتت بکشد. جانت بيازارد. راهت کژ کند. خيالت را پريشان سازد و روانت را دژم نمايد، نشنيده اي که:
"... تربيت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است"
مي گوييم: آخر در انديشه ي دانايي هستيم و چهار پاره استخوان ما را ياراي مقابله با جاهلان نيست...
سعدي به درمانگري درمانجوي خود را مي نوازد و به او تنبه مي دهد که:
"... دلشوره نداشته باشيد و بدانيد محال است هنرمندان بميرند و بي هنران جاي ايشان بگيرند:
کس نيايد به زير سايه ي بوم
ور هماي جهان شوم معدوم"
سعدي، هم چون پزشکي حاذق، اصرار دارد که: "... طبيب دارو، ندهد مگر سقيم را"
سعدي، به شيرين زباني و حلاوت کلام، بازي روزگار و کحمداري افلاک و نعل وارونه و ... را هم روايت مي کند و سوال حاضر در آستين ما را جواب مي دهد و ما را به پالايش روان مي رساند:
کيمياگر به غصه مرده و رنج
ابله اندر خرابه يافته گنج
او افتاده است در جهان بسيار
بي تميز ارجمند و عاقل خوار
دو دست ادب بر سينه مي گذاريم به نشان احترام و آنگاه دلتنگي مي کنيم که : سعديا، چه کنيم با کساني که يار غارند و در نهان از اغيار؟
در برابر چو گوسفند سليم
در قفا، همچو گرگ آدم خوار
او جواب مي دهد که: در هر کاري تامل کنيد و فورا نيت بد و گمان ناهنجار بر کسي نبريد تا آرامش جان و صيقل روان بيابيد که عين درمان است. بترسيد از نمامان و سخن چينان و هيزم بياران معرکه ي زندگي و آتش افروزان خانمان برانداز و ياوگان درشت گفتار و اين سخن مرا آويزه ي گوش سازيد که :
هر که عيب دگران پيش تو آورد و شمرد
بي گمان عيب تو پيش دگران خواهد برد
شمارگان نوع درمان را در صحيفه ها و اوراق گلستان و بوستان و ... مي جوييم و شيوه ي ديگري را که پيشنهاد سعدي است به عنوان " نسخه" و دستورالعمل، باز مي خوانيم:
"... با مدعي در نياميزيد و با او دمخور نشويد که جهل او، بر دانايي شما به چربد و آزارتان دهد. روح و روانتان را نژند سازد و شما را دژم:
نه بيند مدعي جز خويشتن را
که دارد پرده ي پندار در بيش
اگر چشم خدا بينش، به بخشد
نه بيند هيچکس عاجزتر از خويش»
عرضي به حضور سعدي عليه الرحمه داريم که : بزرگوارا با عيب جوي بدانديش چه کنيم تا حلاوت زندگي بيابيم؟
"... به تحمل و ارشادش، خجل کن:
تو نيکو روش باش تا بد سگال
به نقص تو گفتن نيابد مجال
چو آهنگ بربط بود مستقيم
کي از دست مطرب خورد گوشمال؟"
به عنوان درمانجو در محکمه ي (=مطب) حکيم سعدي هستيم و براي درمان روان خويش، سوالات بسيار داريم. گرچه مي دانيم که درمانجويان بسيار در پشت در محکمه به صفت اندر، تير بي صبري از کمان پرسش آماده ي پراندن دارند و منتظر تا، ختم کلام کنيم و اصول بهداشت روان را، از گفتار شيرين سعدي دريابيم و نسخه ي درمان را بگيريم. ولي ما تازه مجال يافته و حکيم را بر سر ذوق آورده ايم.
سعدي دقايق زمان را مي پايد... و ديگر ما را بيشتر از اين اذن سوال نيست.
او نسخه اش را پيچيده است و به مشاوره دست يازيده و در هنگامه هاي ديگر چشم انتظار آزرده جاني است که به درمانگر حکيم و به نغز گفتاري او، درمان يابد. سعدي قدم رنجه مي کند و به بدرقه ي ما مي آيد تا نازک دلي و صبوري خود را با نصيحتي و اندرزي نشان مي دهد که او مهربان است و به مهرباني سفارش مي کند: اين آخرين سفارش من نيست ولي شايد يکي از طرق پيشنهاد من براي دست يافتن به: آرامش " براي شما درمانجو: " ... هرگز، هرگز نان جونيت را به روغن صافي ناصافان و بد انديشان و سفله گان آغشته مکن. حتي اگر رمق از جانت برود و پيکرت قرين مرگ گردد."
و ما حيران که آيا تمثيلي و مثالي هم چون حب و نبات براي درمان در آن نسخه براي اين دردها نوشته است؟! به رويت گذرا در مي يابيم که آري او اين بخش از نسخه را هم به کلام زيبا مزين ساخته است. شاخ نباتي که به شکر خايي حکيمي هم چون سعدي درمان درد امروزه ي ماست. مطلب را باز مي خوانيم يعني شماره اي از شمارگان طرق درمان و بهداشت روان درکلام سعدي را قريب به مضمون مي خوانيم... ديگر در نسخه ي پيچيده شده ي او براي جان دارو، جايي نمانده است: "... نا اهلي در روزگار سختي، سفره گستراندي و همه را به خوان نعمت؟! دعوت کردي و خود به تفاخر به مصطبه (=سکو و نيمکت) بنشسته به کبر و غرور و به شيوه ي مغرور ... درويشان آهنگ دعوت من کردند و مشورت سوي من آوردند. سر از موافقت ايشان باز زدم و گفتم:
نخور شير، نيم خورده ي سگ
گربه سختي بميرد اندر غار"
و ما ...آرامش مي يابيم و حد و حدود آرامش را مي شناسيم و زير لب مي گوييم:
سعديا، مرد نکونام نميرد هرگز
مرده آنست که نامش به نکويي نبرند
پي نوشت ها :
1- محکمه: ( به فتح ميم و کاف و ميم) دادگاه، جاي دادرسي اما: در اصطلاح مردم روزگار نه چندان دور، پزشک را "حکيم" و مطب طبيب را "محکمه" مي خواندند.