هديه ي مادر بزرگ

نگار سبد زرد را برداشت روي آخرين پله ي گوشه ي بالکن گذاشت. لباس هاي شسته ي داخل آن را زير و رو کرد.پيراهن صورتي اش را برداشت ودوباره توي سب را گشت . وقتي آن را نديد، سرش را تکان داد وبه لباس هاي رنگارنگي که مامان روي بند آويزان کرده بود چشم دوخت. آن جا هم نبود.
چهارشنبه، 6 مهر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
هديه ي مادر بزرگ

هديه ي مادر بزرگ
هديه ي مادر بزرگ


 

نويسنده: زبيده حاجتي
تصوير گر: زهرا کياني




 
نگار سبد زرد را برداشت روي آخرين پله ي گوشه ي بالکن گذاشت. لباس هاي شسته ي داخل آن را زير و رو کرد.پيراهن صورتي اش را برداشت ودوباره توي سب را گشت . وقتي آن را نديد، سرش را تکان داد وبه لباس هاي رنگارنگي که مامان روي بند آويزان کرده بود چشم دوخت. آن جا هم نبود. ناراحت شد و با گريه گفت: «حيف شد! يادگاري مامان بزرگم بود.خودش آن را سوزن دوزي کرده بود. پولک دوزي هايش خيلي قشنگ بود. وبه قول بابا بزرگ وقتي رو سرم مي گذاشتم مثل يک فرشته مي شدم. ولي حالا...»
نگار از پله ها پايين آمد و رو به مامان کردکه داشت توي حياط را مي شست وبا ناراحتي گفت: « خودم آن را شستم روي بند پهن کردم،ولي حالا نيست! نمي دانم کجاست؟»
مامان چهار گوشه ي حياط را نگاه کرد . سرش را به طرف زيرزمين برگرداند، صداي نمکي از دور دست شنيده مي شد. آهسته زير لب چيزي گفت و رو به نگار گفت: « به موزه ي دوچرخه ها وموتورهاي بابا هم سري بزن! شايد باد آن را از پنجره به داخل برده باشد.» و شلنگ قرمز آب را جمع کرد و در تنه ي درخت توت جا داد. گنجشک هاي روي درخت جيک جيک کردندو به توت هاي شيرين و آبدار نوک زدند.
نگار پله هاي آجري وگلي زير زمين را گشت واز پنجره به زير زمين سرک کشيد. يک عالمه دوچرخه وموتور، انواع قفسه، گاري کهنه و فرسوده؛ بابا همه را نگه داشته بود. از کودکي اش تا حالا ولي روسري اش را نديد. نگار لبه ي حوض نشست، دستانش را در آب فرو برود به آب هاي آبي داخل حوض زل زد. مادربزرگ را ديد که روسري سفيد ابريشمي را روي موهاي فرفري وخرمايي اوبست. مامان چادر گل گلي اش را روي سرش گذاشت. بچه ها برايش دست زدند وزهرا دوستش روي سرش شکوفه پاشيد.، نگار چرخيدوچرخيد. ناگهان با سر افتاده توي حوض آب، نگار که سردش شده بوداز آب بيرون آمد؛ ولي کسي را اطرافش نديد. ماهي هاي قرمز از آب سرک کشيدند تا از توت هاي شيرين روي آب مزه کنندکه با صداي ميو ميوي خاکستري ترسيدند و زير آب قايم شدند.نگار لبخندي زد. آب از لباس هايش چک چک مي کرد.خواست دستي به گل هاي قرمز روسري اش بکشد که يادش آمد آن را گم کرده ودنبالش مي گشت.نگاهش به گربه اي افتاد که روي ديوار پشت بام راه مي رفت وقدم مي زد.

هديه ي مادر بزرگ

ذوق زده شدبه طرف نردبان چوبي دويد وفوري خودش را به پشت بام رساند. ديوارهاي پشت بام خيلي بلند نبودند همه چيز به خوبي ديده مي شد. نگار چهار چشمي اطراف را بررسي کرد. لابه لاي کيسه هاي سيمان را گشت . داخل فرغون ووسايل بنايي باباش هم چيزي نديد.
با نااميدي روي صندلي فلزي کهنه نشست وبه تکه هاي ابر زل زد که مثل گوسفندان سياه وسفيد بابا بزرگ دنبال علف بع بع مي کردند و به هر سو مي رفتند.
نگار آهي کشيد. باورش نمي شد به اين راحتي روسري که مامان بزرگ چشن تکليف برايش دوخته بود گم کند. با خودش گفت: « کاش مثل کبوترهاي سفيد روي آنتن مي توانستم پرواز کنم وهمه جا را بگردم، تمام خيابان ها و کوچه هاي شهر را ببينم.حتي مي توانستم به بابا بزرگ هم سربزنم حتماً خيلي تنها شده ولي حيف که...»
کلاغ پرسياه قار قاري کرد از روي شاخه ي درخت سيب، خانه ي کبري خانم پريد روي درخت بيد توي کوچه ودوباره قار و قار کردوبا چشمان پولکي اش اطراف را با کنجکاوي نگاه کرد. وقتي کسي را نديدي، يواشکي وارد لانه اش شد.
نگار با دقت کلاغ را دنبال کرد جلوتر رفت نزديک ديوار سيماني کوچه. سرش را به داخل کوچه کج کرد تا بهتر ببيند. چيزي لا به لاي برگ هاي درخت بيد مي درخشيد و چشمانش را تنگ تر کرد. پارچه ي سفيدي لا به لاي برگ هاي کشيده وبلند درخت بيد بود.
نگار از خوش حالي فرياد زد وفوري از نردبان پايين آمد. وخودش را به درخت بيد رساند. مامانش از پنجره او را ديد که با دم پايي هاي قرمز وآبي به طرف در حياط لي لي مي کرد ومي دويد وتا از خانه بيرون آمد نگار توي حياط نبود. با تعجب او را ديد از درخت بالا رفته و خودش را به لانه ي کلاغ رسانده بود روسري سفيد پولک پولکي در آفتاب مي درخشيد، او تاب مي خورد وسرهاي بچه کلاغ ها که از لا به لاي ريسه هاي رنگ و وارنگ روسري بيرون زده بود ديده مي شد. نگار با ديدن گل هاي قرمز روسري از ته دل خوش حال شد وخنديد.
منبع: نشريه مليکا شماره 52




 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.