مرگ در جزيره اسرارآميز
نويسنده: علي رنجبران
مرگ مشكوك ناپلئون بناپارت با افسانه و شايعه درهم آميخته است
خيلي از آنها تا سال ها به نظر منطقي مي آمدند اما بعد از مدتي دلايل جديد آن نظرها را رد مي کردند.
اسرار مرگ امپراتور فرانسه هنوز هم براي خيلي از مردم جذابيت دارد.
او يکي از بزرگ ترين فرماندهان نظامي تاريخ و امپراتور فرانسه بود. ناپلئون بناپارت بيشتر اروپا را فتح کرد، دوبار تبعيد شد و بار دوم همان جا در تبعيد جانش را از دست داد. او در طول انقلاب کبير فرانسه، ژنرال و فرمانرواي اولين کنسول جمهوري فرانسه بود. ناپلئون در کورسيکا متولد شد؛ جايي که هزاران کيلومتر از محل مرگ او فاصله داشت.شايد وقتي در اين شهر کوچک به دنيا آمد ،هيچ کس فکرش را هم نمي کرد که او چنين پرآوازه شود. ناپلئون در 15 سالگي پدرش را از دست داد و مادرش او را بزرگ کرد و به مدرسه نظام فرستاد. ظاهراً اين بهترين انتخاب او بود، چون به سرعت در آنجا پيشرفت کرد. او در سال 1792 زماني که فقط 23 سال داشت، شاهد سقوط سلطنت بوربون ها بود و به جنگ هاي انقلابي فرانسه پيوست و نامي براي خودش دست و پا کرد اما در گير و دار انقلاب و اختلافات انقلابيون، به دليل دوستي با برادر يکي از سران انقلاب مدتي هم زنداني شد اما بالاخره از زندان آزاد شد و با تلاش زياد به سمت فرماندهي ارتش فرانسه در ايتاليا رسيد. او موفق شد اتريش و متحدانش را وادار به صلح با جمهوري فرانسه کند. به اين ترتيب فرانسه روي جنگ با انگلستان متمرکز شد. در سال 1798، ناپلئون به مصر که تحت فرمان حکومت عثماني بود لشکر کشيد و آنجا را فتح کرد. او تلاش کرد ناوگان تجاري انگلستان را در مسير هند از بين ببرد اما نتوانست، کشتي هاي تحت امرش در يک نبرد سخت به وسيله نيروي دريايي بريتانيا در رود نيل از بين رفتند.
زندگي ناپلئون
در زندان جديد طرز رفتار زندانبان با زندانيان خيلي بد بود. ناپلئون و همراهانش از اوضاع و عدالت حاکم در زندان راضي نبودند. در سال هاي اول، او ملاقات کنندگان زيادي داشت اما به تدريج محدوديت هاي او بيشتر شد تا اينکه زندگي او در انزواي کامل قرار گرفت. طبق دستور انگليسي ها همه مي بايست او را با لقب ژنرال بناپارت، امپراتور سابق فرانسه صدا مي زدند، حتي سربازان انگليسي اي که در جزيره خدمت مي کردند. همچنين ناپلئون براي اسب سواري در جزيره مي بايست يک افسر انگليسي را همراه خودش مي برد اما او از حضور انگليسي ها متنفر بود و به همين دليل بيشتر مواقع به گردش نمي رفت. بعد از مرگش، دولت انگلستان طوري وانمود کرد که ناپلئون در اثر سرطان روده اثني عشر(مثل پدرش) جان خود را از دست داده اما اين طور نبود و اين مساله رازي است که سال ها براي گشودن آن تلاش شده است.
همزاد ناپلئون
روي اين صفحه از کاغذ که آمار مرگ و مير دهکده در آن نوشته شده است، نام مردي به چشم مي خورد به اسم «فرانسوا اوژن ربو»که در اين دهکده به دنيا آمده و در سنت هلن جانش را از دست داده است؛ اينکه چرا يک مرد دهاتي از اين دهکده بايد به سنت هلن برود، سوالي است که ذهن همه را به خودش مشغول مي کند.
ظاهرا اين مرد شباهت زيادي به ناپلئون داشته و همين موضوع کليد اين ماجراست .ناپلئون که يک بار از آلب فرار کرده بود، تمام عوامل لازم را براي فرار خود در اختيار داشت؛ يعني هم پول داشت، هم کمک دوستاني که حاضر بودند جان خود را فداي او کنند. بنابراين در سال 1881 که ژنرال «گورگار» از مقام فرماندهي سنت هلن برکنار شد و ژنرال «برتراند» به جاي او منصوب شد، شرايط براي فرار امپراتور آماده شد. به روايت تاريخ دو ماه بعد از ورود گوکار به پاريس، يک کالسکه زيبا وارد دهکده بالي مور شد. کالسکه ران به دنبال فرانسوا اوژن ربو بود. هرگز معلوم نشد چه کسي داخل کالسکه نشسته بود و چرا به دنبال فرانسوا مي گشتند. بعد ازآن ماجرا همزاد امپراتور به همراه خواهرش زندگي عادي خود را پشت سر مي گذاشت تا اينکه در يکي از شب هاي پاييز همان سال فرانسوا به همراه خواهرش به طرز عجيبي گم شد. بعدها خواهر فرانسوا را ديدند که در شهر ديگري در آسايش و ثروت زندگي مي کند. او در مورد برادرش مي گفت که به سفر دريايي رفته است و از او خبري ندارد. در زمستان سال 1818 يک ما ه پس از ناپديدشدن فرانسوا، همسر ژنرال «برتراند» به يکي از دوستانش نوشت: «ما موفق مي شويم، ناپلئون از جزيره گريخته است».
مرگ در شب تابستان
او شريکي داشت به اسم «پتروچي» که ريوار را امپراتور صدا مي کرد، چون او شباهت عجيبي به ناپلئون داشت. همه چيز عادي بود تا اينکه بعدازظهر روز گرم 23 آگوست سال 1823، ريوار پيغام لاک و مهر شده اي را دريافت کرد، نامه اي که او از خواندن آن بسيار آشفته شد و به شريکش گفت: مجبور است براي انجام مأموريت مهمي به جايي برود. قبل از رفتن او، نامه لاک و مهر شده را به پتروچي داد و از او خواست که اگر ظرف سه ماه از او خبري نشد، آن را به پادشاه فرانسه برساند. 12شب پس از آن واقعه، اندکي بعد از ساعت 11 شب چهارم سپتامبر سال 1823 ،همه چراغ هاي قصر«شونبرون» در اتريش روشن بود و پسر ناپلئون بناپارت در آتش تب مي سوخت.
يکي از نگهبانان که در آن وقت شب در بيرون قصربه نگهباني مشغول بود، ناگهان صداي به هم خوردن برگ هاي درخت توجهش را جلب کرد. او ديد که سايه اي به طرف قصر مي دود، شليک کرد و يکي از گلوله ها، آن شخص را از پاي درآورد. بنا به درخواست همسر «ناپلئون بناپارت» جسد مرد ناشناس در آرامگاه خانوادگي دفن شد.
ريوار ديگر در ورونا ديده نشد و شريکش نامه را به پادشاه فرانسه داد. در جزيره سنت هلن هم مرگ به سراغ کسي رفت که شبيه ناپلئون بود. او نه مثل ناپلئون نوشتن بلد بود و نه مي توانست مثل ناپلئون حرف بزند هرچند بعضي ها مي گفتند شرايط تبعيد و اقامت در جزيره او را به چنين روزي انداخته است، آنها که او را مي شناختند و مي دانستند که ناپلئون نوشتن و سخنوري را در خون خود دارد و مدارک و فرمان هاي او اين موضوع را کاملاً اثبات مي کند. يکي از شگفت انگيزترين نکته هاي اين معماي تاريخي، وجود تابوتي در موزه مخصوص ناپلئون بناپارت است.
در اين موزه علاوه بر دست نوشته ها و فرامين مختلف و نقشه هاي جنگي ناپلئون ، تابوتي وجود دارد که روزانه افراد مختلفي از آن ديدن مي کنند. اين همان تابوتي است که با آن شخص مورد نظر همسر ناپلئون بناپارت- که در باغ قصر شونبرون با تير نگهبان از پا درآمد -تا مزار خانوادگي بناپارت تشييع شده است. اين تابوت در سال 1963 توسط يکي از بازماندگان بناپارت به موزه اهدا شده است.
هيچ وقت کسي نفهميد که بر سر ناپلئون واقعي چه آمد
مرگ ناپلئون سنت هلن
منبع:نشريه همشهري سرنخ شماره 52