اشعار کتاب خزان گل، در شجاعت و شهادت علي ابن امام محمد باقر(ع)
چنين کرد راوي روشن روان
زکاشان و فين سرگذشتي بيان
که درعهد باقر شه پنجمين
تني چند از اهل کاشان و فين
به هم جمله هم عهد و پيمان شدند
به يثرب سوي شاه خوبان شدند
که اي گلبن گلشن مصطفي
ندرايم ما عالم و پيشوا
زديدار آن شاه، ايرانيان
شدند از شعف خرم و شادمان
به ايشان چون سلطانعلي شاه شد
به کاشان و فين عازم راه شد
خوابق از او لمعه نور شد
و زآن نور آفاق مسرور شد
خبر برد در قريه فين بشير
ز مصر و زيوسف ز تخت سرير
همي گفت اي مردم با وفا
ز ره مي رسد زاده ي مصطفي
زکاشان و فين مرد و زن شش هزار
شدند از طرف جانب اردهار
چه ز دخيمه آن شاه در اردهار
بگرد آمدندش صغار و کبار
ملکشاه و خواجه جلال و نصير
دگر عامر و هم سعيد و ظهير
غرض بود آن شهريار جهان
به افراد کاشان و فين حکمران
يکي نامه زرينه کفش لئيم
فرستاد برشاه ارزق ز بيم
به زرينه کفش ستمگر نوشت
که اي بي کفايت يل پست زشت
نبري سرش را اگر از بدن
همانا ببرم سرت را ز تن
مهيا نمودند فوجي سپاه
همه خصم مرتد همه کينه خواه
يکي از غلامان شاه زمن
ندا داد در خابه کاي مرد و زن
گرانمايه مهمانتان خوار شد
به چنگال دشمن گرفتار شد
روبرو گشتن دو لشکر درکنار دربند و پيکارشان
سپاه خوابق چو مي تاختند
زکشته همي پشته ها ساختند
برآشفت خواجه زقلب سپاه
عنان راند بر ارقم کينه خواه
چنان کوفت گرز گران بر سرش
که پنهان سرش گشت در پيکرش
چو کفار شد کشته سالارشان
شد اسلاميان گرم بازارشان
کرامت آشکار شدن آب از زمين
مؤذن صلا زد در آن گيرودار
که خورشيد آمد به نصف النهار
نه تنهاست واجب جهاد و زکوة
ايا مؤمنين عجلوا بالصلوه
همه دست از رزم برداشتند
زشه آب بهر وضو ساختند
به دربند چون آب ناياب بود
به اردوي شه قحطي آب بود
شه آمد به بالاي سنگي عظيم
به لطف خداوند حي قديم
زدست مبارک به نام خداي
همي کند آن سنگ خاره زجاي
يکي چشمه جاري شد از زير سنگ
وز آن شد گشايش به دلهاي تنگ
سوي چشمه لب تشنگان تاختند
زبهر عبادت وضو ساختند
ملحق شدن کلجاريان به لشگر زرينه کفش و کشته شدن خواجه نصير.
به زرينه چون کار دشوار شد
سپس وارد اندر کلجار شد
از آن قريه فوجي مهيا نمود
و زآنجا سپس رو به هيجا نمود
چون آن فوج ملحق به کفار شد
به اسلاميان کار دشوار شد
چو دادند بر لشکر شه شکست
شه از آن شکست، از جهان شست دست
يکي تير کين زد به پيشانيش
شد احمر به خون روي نورانيش
از زين افتادن حضرت سلطانعلي و ريختن لشکر کفار به دربند
چو بيتاب شد شه از آن تير کين
نگون سار گرديد از صدر زين
چه زرينه کفش دغا اين شنيد
نمود از دم تيغ او را شهيد
نهاد از جفا تيغ برخنجرش
جدا ساخت زان تيغ بران سرش
به رخسار خود گرد ماتم نشست
زبار غمش عالم شکست. (1)
زکاشان و فين سرگذشتي بيان
که درعهد باقر شه پنجمين
تني چند از اهل کاشان و فين
به هم جمله هم عهد و پيمان شدند
به يثرب سوي شاه خوبان شدند
که اي گلبن گلشن مصطفي
ندرايم ما عالم و پيشوا
زديدار آن شاه، ايرانيان
شدند از شعف خرم و شادمان
به ايشان چون سلطانعلي شاه شد
به کاشان و فين عازم راه شد
خوابق از او لمعه نور شد
و زآن نور آفاق مسرور شد
خبر برد در قريه فين بشير
ز مصر و زيوسف ز تخت سرير
همي گفت اي مردم با وفا
ز ره مي رسد زاده ي مصطفي
زکاشان و فين مرد و زن شش هزار
شدند از طرف جانب اردهار
چه ز دخيمه آن شاه در اردهار
بگرد آمدندش صغار و کبار
ملکشاه و خواجه جلال و نصير
دگر عامر و هم سعيد و ظهير
غرض بود آن شهريار جهان
به افراد کاشان و فين حکمران
يکي نامه زرينه کفش لئيم
فرستاد برشاه ارزق ز بيم
به زرينه کفش ستمگر نوشت
که اي بي کفايت يل پست زشت
نبري سرش را اگر از بدن
همانا ببرم سرت را ز تن
مهيا نمودند فوجي سپاه
همه خصم مرتد همه کينه خواه
يکي از غلامان شاه زمن
ندا داد در خابه کاي مرد و زن
گرانمايه مهمانتان خوار شد
به چنگال دشمن گرفتار شد
روبرو گشتن دو لشکر درکنار دربند و پيکارشان
سپاه خوابق چو مي تاختند
زکشته همي پشته ها ساختند
برآشفت خواجه زقلب سپاه
عنان راند بر ارقم کينه خواه
چنان کوفت گرز گران بر سرش
که پنهان سرش گشت در پيکرش
چو کفار شد کشته سالارشان
شد اسلاميان گرم بازارشان
کرامت آشکار شدن آب از زمين
مؤذن صلا زد در آن گيرودار
که خورشيد آمد به نصف النهار
نه تنهاست واجب جهاد و زکوة
ايا مؤمنين عجلوا بالصلوه
همه دست از رزم برداشتند
زشه آب بهر وضو ساختند
به دربند چون آب ناياب بود
به اردوي شه قحطي آب بود
شه آمد به بالاي سنگي عظيم
به لطف خداوند حي قديم
زدست مبارک به نام خداي
همي کند آن سنگ خاره زجاي
يکي چشمه جاري شد از زير سنگ
وز آن شد گشايش به دلهاي تنگ
سوي چشمه لب تشنگان تاختند
زبهر عبادت وضو ساختند
ملحق شدن کلجاريان به لشگر زرينه کفش و کشته شدن خواجه نصير.
به زرينه چون کار دشوار شد
سپس وارد اندر کلجار شد
از آن قريه فوجي مهيا نمود
و زآنجا سپس رو به هيجا نمود
چون آن فوج ملحق به کفار شد
به اسلاميان کار دشوار شد
چو دادند بر لشکر شه شکست
شه از آن شکست، از جهان شست دست
يکي تير کين زد به پيشانيش
شد احمر به خون روي نورانيش
از زين افتادن حضرت سلطانعلي و ريختن لشکر کفار به دربند
چو بيتاب شد شه از آن تير کين
نگون سار گرديد از صدر زين
چه زرينه کفش دغا اين شنيد
نمود از دم تيغ او را شهيد
نهاد از جفا تيغ برخنجرش
جدا ساخت زان تيغ بران سرش
به رخسار خود گرد ماتم نشست
زبار غمش عالم شکست. (1)
پينوشتها:
1- حبيب الله، خباز کاشاني، خزان گل، قم: چاپ حکمت.
/ج