الياس و ظرف معجزه آساي روغن
پادشاه فكر مي كرد مهم ترين فرد است . او پادشاه قدرت مندي بود. كارش اين بود كه دستور بدهد و همه ي خدمت كاران با عجله دستوراتش را انجام مي دادند.
به جاي توكل به خدا ، فقط به خودش اعتماد داشت . او خودش را بالاتر از همه مي دانست و خدا را ستايش نمي كرد . در عوض مجسمه ها را مي پرستيد؛ چون به نفع او بود. او اين طور فكر مي كرد. و خدا الياس پيامبر را فرستاد.
الياس به پادشاه گفت : «خدا به من گفته كه نه باراني مي آيد و نه شبنمي روي زمين خواهد بود!»
پادشاه سخنان الياس را قبول نكرد . بالاخره او مي فهمد كه همه چيز در دست او نيست . و همان طور كه خدا به الياس گفته بود باران متوقف شد .
چندين روز باران نيامد...
هفته ها...
و بعد ماه ها...
و در اين مدت خدا از الياس محافظت مي كرد.
نهر كوچكي بود كه از آن آب مي نوشيد و پرندگان صبح و عصر برايش غذا مي بردند.
پروردگار ما شگفت انگيز است ؛ حتي در سخت ترين شرايط از كساني كه به او توكل مي كنند، مراقبت مي كند!
بعد از مدتي نهر خشك شد ، چون باران نمي باريد .
خداوند به الياس فرمان داد: «وسايلت را جمع كن و برو .» او وسايلش را جمع كرد و در هواي گرم و در راه خاكي به راه افتاد و به سرزمين ديگري رسيد؛ جايي كه مردم دين ديگري داشتند. آن ها از نوادگان ابراهيم نبودند ، دستورات خدا را اجرا نمي كردند و بيش تر وقت ها با پيروان الياس دشمني داشتند.
زير نور خورشيد سوزان ، الياس به طرف شهر راه افتاد. وقتي به دروازه ي شهر رسيد ، زني را ديد كه در حال جمع كردن شاخه هاي خشك بود. الياس به او گفت :«لطفاً كمي آب برايم بياور.» وقتي زن خواست كه براي غريبه آب بياورد ،الياس گفت : «كمي هم نان بياور!»
زن با خود گفت : «آيا او نمي داند كه ماه هاست باران نباريده؟ هيچ آبي نيست و اندكي غذا هم پيدا نمي شود.»
او به الياس گفت : «آقا ، به خدا قسم هيچ ناني ندارم!» زن مي دانست كه خدايي وجود دارد؛ اما نمي دانست چرا زندگي آن قدر سخت شد!
او گفت : «من فقط چند مشت آرد و كمي روغن دارم و مي خواهم چوب جمع كنم تا بتوانم براي خودم و پسرم غذايي درست كنم. بعدش هم از گرسنگي مي ميريم.»الياس گفت : «نگران نباش. برو خانه و كاري را كه مي خواهي انجام بده. يك تكه نان هم براي من درست كن و از آن چه باقي مي ماند براي خودت و پسرت هم نان درست كن. تا وقتي باران بيايد ، آرد و روغن تمام نمي شود.»
چه زندگي ساده اي !
«نگران نباشيد ، براي زندگي خود برنامه ريزي كنيد و كاري كه فكر مي كنيد درست است انجام دهيد ؛ اما اول در راه خدا صدقه بدهيد . خداوند از آن چه داريد محافظت مي كند.»
و اين كاري بود كه آن زن انجام داد.
روزها گذشت . هم آب بود و هم غذا . آرد تمام نمي شد و روغن هم خشك نمي شد. همان طور كه خدا قول داده بود!
اين طور نبود كه بيست ظرف روغن براي زن فرستاده شود يا وقتي زن در كمد را باز مي كرد؛ ظرف هاي پر از روغن را نمي ديد . آن ها نمي ديدند روغن ها از كجا مي آيند فقط مطمئن بودند كه هر روز به اندازه ي كافي روغن و آرد هست. آن ها ياد گرفتند كه به چيزي كه نمي بينند اعتماد كنند. آن زن هم درس خوبي آموخت . توكل به خدا و آن چه خدا برايش فراهم مي كرد. آن ها مانند پادشاه فقط به داشته هاي شان اعتماد نكردند. مهم نيست چه قدر ثروت داريم ؛ مهم اين است كه هيچ پاياني براي دوستي خدا با ما نيست و اين گران بهاتر از همه ي گنجينه هاي دنياست.
منبع: ماهنامه ي فرهنگي کودکان شماره 42
به جاي توكل به خدا ، فقط به خودش اعتماد داشت . او خودش را بالاتر از همه مي دانست و خدا را ستايش نمي كرد . در عوض مجسمه ها را مي پرستيد؛ چون به نفع او بود. او اين طور فكر مي كرد. و خدا الياس پيامبر را فرستاد.
الياس به پادشاه گفت : «خدا به من گفته كه نه باراني مي آيد و نه شبنمي روي زمين خواهد بود!»
پادشاه سخنان الياس را قبول نكرد . بالاخره او مي فهمد كه همه چيز در دست او نيست . و همان طور كه خدا به الياس گفته بود باران متوقف شد .
چندين روز باران نيامد...
هفته ها...
و بعد ماه ها...
و در اين مدت خدا از الياس محافظت مي كرد.
نهر كوچكي بود كه از آن آب مي نوشيد و پرندگان صبح و عصر برايش غذا مي بردند.
پروردگار ما شگفت انگيز است ؛ حتي در سخت ترين شرايط از كساني كه به او توكل مي كنند، مراقبت مي كند!
بعد از مدتي نهر خشك شد ، چون باران نمي باريد .
خداوند به الياس فرمان داد: «وسايلت را جمع كن و برو .» او وسايلش را جمع كرد و در هواي گرم و در راه خاكي به راه افتاد و به سرزمين ديگري رسيد؛ جايي كه مردم دين ديگري داشتند. آن ها از نوادگان ابراهيم نبودند ، دستورات خدا را اجرا نمي كردند و بيش تر وقت ها با پيروان الياس دشمني داشتند.
زير نور خورشيد سوزان ، الياس به طرف شهر راه افتاد. وقتي به دروازه ي شهر رسيد ، زني را ديد كه در حال جمع كردن شاخه هاي خشك بود. الياس به او گفت :«لطفاً كمي آب برايم بياور.» وقتي زن خواست كه براي غريبه آب بياورد ،الياس گفت : «كمي هم نان بياور!»
زن با خود گفت : «آيا او نمي داند كه ماه هاست باران نباريده؟ هيچ آبي نيست و اندكي غذا هم پيدا نمي شود.»
او به الياس گفت : «آقا ، به خدا قسم هيچ ناني ندارم!» زن مي دانست كه خدايي وجود دارد؛ اما نمي دانست چرا زندگي آن قدر سخت شد!
او گفت : «من فقط چند مشت آرد و كمي روغن دارم و مي خواهم چوب جمع كنم تا بتوانم براي خودم و پسرم غذايي درست كنم. بعدش هم از گرسنگي مي ميريم.»الياس گفت : «نگران نباش. برو خانه و كاري را كه مي خواهي انجام بده. يك تكه نان هم براي من درست كن و از آن چه باقي مي ماند براي خودت و پسرت هم نان درست كن. تا وقتي باران بيايد ، آرد و روغن تمام نمي شود.»
چه زندگي ساده اي !
«نگران نباشيد ، براي زندگي خود برنامه ريزي كنيد و كاري كه فكر مي كنيد درست است انجام دهيد ؛ اما اول در راه خدا صدقه بدهيد . خداوند از آن چه داريد محافظت مي كند.»
و اين كاري بود كه آن زن انجام داد.
روزها گذشت . هم آب بود و هم غذا . آرد تمام نمي شد و روغن هم خشك نمي شد. همان طور كه خدا قول داده بود!
اين طور نبود كه بيست ظرف روغن براي زن فرستاده شود يا وقتي زن در كمد را باز مي كرد؛ ظرف هاي پر از روغن را نمي ديد . آن ها نمي ديدند روغن ها از كجا مي آيند فقط مطمئن بودند كه هر روز به اندازه ي كافي روغن و آرد هست. آن ها ياد گرفتند كه به چيزي كه نمي بينند اعتماد كنند. آن زن هم درس خوبي آموخت . توكل به خدا و آن چه خدا برايش فراهم مي كرد. آن ها مانند پادشاه فقط به داشته هاي شان اعتماد نكردند. مهم نيست چه قدر ثروت داريم ؛ مهم اين است كه هيچ پاياني براي دوستي خدا با ما نيست و اين گران بهاتر از همه ي گنجينه هاي دنياست.
منبع: ماهنامه ي فرهنگي کودکان شماره 42