سرشار از اخلاق
گفت و گو با حجت الاسلام محمدي گلپايگاني، رئيس دفتر مقام معظم رهبري درباره شهيد عباس بابايي
اولين برخورد من با شهيد بابايي درآن مسجد بود و به گونه اي بسيار خاص. اين نحوه آشنايي به گونه اي نبود كه ايشان بيايد پيش من و خودش را معرفي كند. ما هر شب جلسه داشتيم و بعد از نماز چايي مي داديم. آبدارخانه اي دركنار مسجد وجود داشت و من از روز اول مي ديدم جواني مي آيد و در آبدارخانه مي نشيند. او كه كارش شستن استكان ها و وسايل چايي بود و به علت اين كه موهاي سرش كوتاه بود فكر مي كردم سرباز است، چون سر باز در پايگاه زياد بود. تا اين كه روزي فردي به من گفت:« اين آقا را كه در آبدارخانه كار مي كند، مي شناسيد؟ او از بهترين خلبان هاي نيروي هوايي است و از برترين خلبان هاي اف 14 ايران است. » آن موقع درجه شهيد بابايي ستوان بود. كاري كه وي در آبدارخانه مسجد پايگاه انجام مي داد به صورت داوطلبانه بود. براي من خيلي جالب بود. در همه جا خلبان نيروي هوايي ارتش اگر تنها گل سرسبد نباشد، يكي از گل هاي سرسبد است،آن هم چنين خلباني – چون نيروي هوايي، هم خل بان ترابري و هم خلبان شكاري دارد و بين شكاري ها هم اف 14 بالاترين رده است. اين امر موجب آشنايي من با شهيد بابايي شد و روز به روز رابطه من با ايشان بيشتر شد تا اين كه به رفاقتي مهم و صميميتي والا بدل شد.
چيزي كه در يك كلمه مي تواند براي همه جوان ها و نسل آينده ما نمونه و اسوه باشد اخلاص اين مرد بود. اخلاص اين مرد، نشان از ايمان سرشار وي بود، چيزي را كه من در ايشان نيافتم،علاقه،توجه و فريفتگي به ماديات و زرق و برق دنيا بود. زندگي بسيار ساده اي داشت. بارها به من مي گفت كه هيچ وقت خمس بدهكار نمي شود و اصلا مهلت نمي دهد، خمسي به گردنش بيفتد و سرماه از حقوقش به اندازه مخارجش برمي دارد و بقيه را مي دهد در راه خدا.
وي همچنين مقداري پول در اختيار من مي گذاشت و مي گفت: « سربازهايي كه در پادگان از نظرمعيشتي در مضيقه هستند و ممكن است براي مخارج خود و رفت و آمد مشكل داشته باشند پيدا كن و در اختيار آن ها بگذار. » مرتب اين پول را به من مي داد تا اين سربازها را شناسايي كنم و به آن ها كمك كنم. شهيد بابايي مخلصانه كار مي كرد. وي انساني عاشق پيشه بود، عاشق خدا، اهل بيت و حضرت ولي عصر (عج). وي چندين بار از من مي پرسيد كه چگونه مي شود امام زمان (عج) را ديد؟ افراد و جواناني كه مي خواهند مسئوليت بگيرند، بايد مانند شهيد بابايي خودشان را براي خدا وقف كنند و من، من نكنند.
شهيد بابايي زماني كه با هواپيما پرواز مي كرد، در حين عمليات و آموزش هوايي، از آن بالا روستاهاي دورافتاده ا در ميان شيارها و دره ها شناسايي و موقعيت جغرافيايي اين روستاها را ثبت مي كرد. آن گاه پس از اتمام ماموريت، وقتي كه در پايگاه استقرار مي يافت، با ماشين قديمي اي كه داشت سوار مي شديم و مقداي غذا، آذوقه و وسايل زندگي مانند قند و چايي براي روستاها بر مي داشتيم و از ميان كوه ها و دره ها با چه مشكلاتي رد مي شديم تا برسيم به روستايي كه از هوا شناسايي كرده بود. مي رفتيم آن جا و مردم روستاها من را با لباس روحاني و شهيد را با لباس خلباني مي ديدند. اين در صورتي بود كه شايد آن ها سال به سال با هيچ فرد روحاني و غريبه اي برخورد نمي كردند. خيلي براي روستاها جالب بود و شهيد بابايي بعد از اين كه وسايلي را كه آورده بوديم به روستايي ها مي داد از آن ها مي پرسيد كه چه امكاناتي كم دارند. مثلا روستايي ها مي گفتند حمام نداريم و ايشان با پول خودش شروع مي كرد براي آن ها حمام مي ساخت و من به چشم خودم ديدم كه بابايي براي ساختن حمام با پاي خودش گل لگد مال مي كرد، حمام را مي ساخت و براي برق آن، به علت اين كه روستا برق نداشت از پول شخصي خودش موتور برق سيار مي خريد و روشنايي آن ها را هم تامين مي كرد كه اين پروژه حدود دو ماه طول مي كشيد.
گاهي من و ايشان دو نفري براي كاري با يكديگر به تهران مي آمديم. در هر پادگاه هواپيماهايي مخصوص فرمانده است كه اسم اين هواپيماها بنانزا است. وي در اين سفرها، اصرار مي كرد كه به من خلباني ياد بدهد. مقداري هم ايشان به من آموزش خلباني داد كه در اين اواخر هم ايشان به من اصلاح خلبان ها سلو مي كردم. در پرواز بابايي با خودش بقچه اي مانند روستايي ها كه سر زمين مي روند بر مي داشت و در آن بقچه مواد غذايي و ناهارش را مي گذاشت. زماني شهيد بابايي اين طور ساده و بي آلايش زندگي مي كرد كه فرمانده عمليات پايگاه بود و ده ها خلبان زير نظر ايشان فعاليت مي كردند. يا وقتي مي آمديم تهران و در فرودگاه مهرآباد، مي نشستيم، كنار چمن هاي پادگان، بقچه ناهارش را پهن مي كرد و با هم غذا مي خورديم. بعضي ها كه ايشان را مي شناختند به وي مي گفتند، جناب سرهنگ ( به تازگي ايشان سرهنگ شده بود ) چرا اين جا غذا مي خوريد، بفرماييد در مهمان سرا كه شهيد، با لهجه شيرين قزويني خودش مي گفت، همين جا خوب است كه بعضي ها از اين حركت ايشان خوششان نمي آمد.
ايشان در زمان جنگ به معناي واقعي آرام و قرار و استراحت نداشت و دائما در حال رفت و آمد به جبهه ها بود. علاوه بر اين كه ايشان فرمانده نيروهاي هوايي بود اما در زمين و در صف مقدم جبهه با فرماندهان زميني ارتش و سپاه در رفت و آمد بود و جلسه داشت و حتي زماني كه شرايط مناسب نبود راه جنوب تا تهران را با ماشين و گاهي با هواپيماي بنانزا – با اين كه هواپيمايي مجهز نيست – ارتفاعات زاگرس را طي و رفت و آمد مي كرد. اما از اين نكته نيز نبايد غافل شد كه ايشان ماموريت هاي خطير و نقش مهمي داشت كه من باب اداي وظيفه عرض مي كنم،كسي كه باعث مي شد، بابايي ماموريت هاي خود را به خوبي انجام دهد،همسر ايشان بود. همسر شهيد بابايي در بدترين شرايط با سه بچه زندگي مي كرد. اين زن بزرگوار، همزمان هم مادر و هم پدر بچه هاي شهيد بابايي بود. آن هم نه در يك خانه مجلل و وسيع – در زمان طاغوت يكي از تبعيض هاي ناروايي كه داشتند اين بود كه براي فرماندهان ارشد خانه هاي چند هزار متري در پايگاه ها مي ساختند. هر چه مسئولين به شهيد بابايي اصرار كردند كه در يكي از اين خانه ساكن شود وي قبول نكرد – بلكه در يك خانه درجه داري بسيار محقر كه مساحت آن بسيار كم بود، زندگي مي كرد. و همسر اين شهيد بزرگوار با همه مشكلاتي كه در آن زمان بود،مانند قطعي آن و برق، با چند بچه زندگي مي كرد و با همه مشكلات كنار مي آمد تا اين مرد بتواند به وظيفه خودش عمل كند.
بابايي در منزل تلويزيون نداشت و آن را به درجه دار ديگري كه تلويزيون نداشت اهدا كرد. وي نقشي اساسي در اطرافيانش داشت. آموزگار و معلم بود و با رفتار و كار خود، به ديگران درس مي داد. ضمن اين كه كاملا در كار تخصصي خودش وارد بود و به آن اشراف كامل داشت.
ايشان كار بسيار مهم ديگري كه داشت، اين بود كه خلبان هاي همكار خودش را براي جنگ مي ساخت. خلباني داشتيم مانند شهيد بابايي در عمليات ها حضور نداشت و گاهي موضع ديگري را مي گرفت و خود شهيد بابايي به عنوان فرمانده او،گاهي با او درگير مي شد. اما بر اساس رفاقت، معاشرت و صميميت ايشان كاري روي اين خلبان كرد كه اين خلبان شد يكي از خلبان هاي بسيار ارزشمند و آن چنان به جنگ ادامه داد تا شهيد شد. نحوه شهادت اين خلبان نيز خيلي جالب است. اين خلبان در پهناي خليج فارس ماموريت انجام مي داد و به عنوان خلبان اف 14 ماموريت داشت تا از جمله به نفتكش هاي ايراني در خليج فارس جلوگيري كند. در مواجهه اي كه با هواپيماي دشمن رخ داد متوجه شد كه هواپيماهاي دشمن در حال نزديك شدن به وي است. به علت اين كه از موشك هاي فونيكس كه گران قيمت است استفاده نكند و بتواند با نزديك شدن به هدف از موشك هاي ديگر هواپيما استفاده كند با دشمن در فاصله نزديك درگير مي شود كه اين در گيري موجب شهادت ايشان شد و تاكنون پيكر پاك اين شهيد پيدا نشده ات.
پرسنل نيروي هوايي درد دل ها، مشكلات،گرفتاري ها و خواسته هاي خود را به شهيد بابايي مي گفتند و ايشان تا حد امكان به امورات آن ها رسيدگي مي كرد.
بابايي بر همين اساس از يك محبوبيت ويژه اي در ميان پرسنل، همكاران و در اين اواخر در كل نيروهاي مسلح ارتش و سپاه داشت و همه او را به عنوان فرمانده بسيجي پر توان، نيرومند و مدير مي شناختند.
زماني كه من در سال 58 به پايگاه اصفهان مامور شدم اين پايگاه تبديل شده بود به پايگاه اصلي منافقين در ارتش و يك چهره هايي، تحت عناوين فرينده، در آن ها نفوذ پيدا كردند كه به همه پايگاه ها و پادگان ها خط مي دادند. شعار ارتش بي طبقه توحيدي را مي نوشتند و تابلو مي كردند و در تظاهراتشان مي گفتند. ما چه كشيديم از دست اين ها و براي مبارزه با اين حركت يك جريان منسجم نيمه مخفي داشتيم. ما در پايگاه جمعي بوديم تحت عنوان انجمن اسلامي كه يكي از اعضاي اصلي آن شهيد بابايي بود و تعداد ديگري كه هم اكنون نيز هستند. در نيروي زميني مستقر در اصفهان كه مركز توپخانه بود، شهيد صياد شيرازي و در سپاه ر حيم صفوي بود. ما جلسات مستمري با يكديگر داشتيم، گاهي در منزل ما و گاهي در منزل صياد شيرازي و گاهي هم در در بيرون، بررسي و مذاكره مي كرديم كه چگونه حركات آن ها را خنثي كنيم، آن وقت هم اوج اقتدار بني صدر بود. بني صدر فرمانده كل قوا بود و كسي جرات نمي كرد عليه او حرفي بزند و آن حريانات منافق پشت او بودند. خيلي ها بعدا متوجه شدند اشتباه كرده اند.
در جلسات بريفينگ،قرآن خوان ما شهيد بابايي بود و خودش مي گفت: « من روضه خوان هم هستم و حتي بالاتر حتي وي مي گفت من تعزيه خوان هم هستم و نقش علي اكبر را بازي مي كنم. » وقتي به قزوين مي رفتند كه سري به پدر و مادر خودشان بزنند، در آن جا نقشي بازي مي كردند و فكر مي كنم راز و رمز بزرگ ايشان همين است.
به هر حال، ما هر چه داريم از اهل بيت داريم. اگر قرآن هم داريم از اهل بيت است، چون باب آشنايي ما هم از اهل بيت است. هر چه ارتباط قوي تر باشد چشمه هاي ايمان در وجود انسان روشن تر مي شود. شما اگر مي بينيد،كشور ما در سايه ولايت فقيه به چنين جايگاه،قدرت، شوكت و رشدي رسيده است، چهار ستون بدن اين كشور سالم است و در دنيا خيلي حرف داريم و به گوش مردم جهان آشنا و مورد قبول است، علت اصلي آن ارتباط مردم ايران با اهل بيت است و شهيد بابايي هم از اين ويژگي برخوردار بود و در همه جلسات روضه خواني شركت داشت و مي ديدم كه اشك مي ريخت.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 33
درآمد
با تشكر از اين كه وقتتان را در اختيار ما قرار داديد. لطفا در ابتدا از آشنايي تان با مرحوم شهيد بابايي بفرماييد.
در برخورد با ايشان چه صفات مميزه اي مي ديديد كه اكنون نيروهاي مسلح و جوانان ما بتوانند از آن ها الگو بگيرند؟
اولين برخورد من با شهيد بابايي درآن مسجد بود و به گونه اي بسيار خاص. اين نحوه آشنايي به گونه اي نبود كه ايشان بيايد پيش من و خودش را معرفي كند. ما هر شب جلسه داشتيم و بعد از نماز چايي مي داديم. آبدارخانه اي دركنار مسجد وجود داشت و من از روز اول مي ديدم جواني مي آيد و در آبدارخانه مي نشيند. او كه كارش شستن استكان ها و وسايل چايي بود و به علت اين كه موهاي سرش كوتاه بود فكر مي كردم سرباز است، چون سر باز در پايگاه زياد بود. تا اين كه روزي فردي به من گفت:« اين آقا را كه در آبدارخانه كار مي كند، مي شناسيد؟ او از بهترين خلبان هاي نيروي هوايي است و از برترين خلبان هاي اف 14 ايران است. » آن موقع درجه شهيد بابايي ستوان بود. كاري كه وي در آبدارخانه مسجد پايگاه انجام مي داد به صورت داوطلبانه بود. براي من خيلي جالب بود. در همه جا خلبان نيروي هوايي ارتش اگر تنها گل سرسبد نباشد، يكي از گل هاي سرسبد است،آن هم چنين خلباني – چون نيروي هوايي، هم خل بان ترابري و هم خلبان شكاري دارد و بين شكاري ها هم اف 14 بالاترين رده است. اين امر موجب آشنايي من با شهيد بابايي شد و روز به روز رابطه من با ايشان بيشتر شد تا اين كه به رفاقتي مهم و صميميتي والا بدل شد.
چيزي كه در يك كلمه مي تواند براي همه جوان ها و نسل آينده ما نمونه و اسوه باشد اخلاص اين مرد بود. اخلاص اين مرد، نشان از ايمان سرشار وي بود، چيزي را كه من در ايشان نيافتم،علاقه،توجه و فريفتگي به ماديات و زرق و برق دنيا بود. زندگي بسيار ساده اي داشت. بارها به من مي گفت كه هيچ وقت خمس بدهكار نمي شود و اصلا مهلت نمي دهد، خمسي به گردنش بيفتد و سرماه از حقوقش به اندازه مخارجش برمي دارد و بقيه را مي دهد در راه خدا.
وي همچنين مقداري پول در اختيار من مي گذاشت و مي گفت: « سربازهايي كه در پادگان از نظرمعيشتي در مضيقه هستند و ممكن است براي مخارج خود و رفت و آمد مشكل داشته باشند پيدا كن و در اختيار آن ها بگذار. » مرتب اين پول را به من مي داد تا اين سربازها را شناسايي كنم و به آن ها كمك كنم. شهيد بابايي مخلصانه كار مي كرد. وي انساني عاشق پيشه بود، عاشق خدا، اهل بيت و حضرت ولي عصر (عج). وي چندين بار از من مي پرسيد كه چگونه مي شود امام زمان (عج) را ديد؟ افراد و جواناني كه مي خواهند مسئوليت بگيرند، بايد مانند شهيد بابايي خودشان را براي خدا وقف كنند و من، من نكنند.
با توجه به جايگاه برجسته شهيد بابايي در بين كاركنان نيروي هوايي، نقش ايشان را در ايام هشت سال دفاع مقدس و علي الخصوص در عمليات هاي نيروي هوايي چگونه مي بينيد؟
شهيد بابايي زماني كه با هواپيما پرواز مي كرد، در حين عمليات و آموزش هوايي، از آن بالا روستاهاي دورافتاده ا در ميان شيارها و دره ها شناسايي و موقعيت جغرافيايي اين روستاها را ثبت مي كرد. آن گاه پس از اتمام ماموريت، وقتي كه در پايگاه استقرار مي يافت، با ماشين قديمي اي كه داشت سوار مي شديم و مقداي غذا، آذوقه و وسايل زندگي مانند قند و چايي براي روستاها بر مي داشتيم و از ميان كوه ها و دره ها با چه مشكلاتي رد مي شديم تا برسيم به روستايي كه از هوا شناسايي كرده بود. مي رفتيم آن جا و مردم روستاها من را با لباس روحاني و شهيد را با لباس خلباني مي ديدند. اين در صورتي بود كه شايد آن ها سال به سال با هيچ فرد روحاني و غريبه اي برخورد نمي كردند. خيلي براي روستاها جالب بود و شهيد بابايي بعد از اين كه وسايلي را كه آورده بوديم به روستايي ها مي داد از آن ها مي پرسيد كه چه امكاناتي كم دارند. مثلا روستايي ها مي گفتند حمام نداريم و ايشان با پول خودش شروع مي كرد براي آن ها حمام مي ساخت و من به چشم خودم ديدم كه بابايي براي ساختن حمام با پاي خودش گل لگد مال مي كرد، حمام را مي ساخت و براي برق آن، به علت اين كه روستا برق نداشت از پول شخصي خودش موتور برق سيار مي خريد و روشنايي آن ها را هم تامين مي كرد كه اين پروژه حدود دو ماه طول مي كشيد.
از مردم داري ايشان در آن شرايط حساس، آيا خاطراتي داريد؟
گاهي من و ايشان دو نفري براي كاري با يكديگر به تهران مي آمديم. در هر پادگاه هواپيماهايي مخصوص فرمانده است كه اسم اين هواپيماها بنانزا است. وي در اين سفرها، اصرار مي كرد كه به من خلباني ياد بدهد. مقداري هم ايشان به من آموزش خلباني داد كه در اين اواخر هم ايشان به من اصلاح خلبان ها سلو مي كردم. در پرواز بابايي با خودش بقچه اي مانند روستايي ها كه سر زمين مي روند بر مي داشت و در آن بقچه مواد غذايي و ناهارش را مي گذاشت. زماني شهيد بابايي اين طور ساده و بي آلايش زندگي مي كرد كه فرمانده عمليات پايگاه بود و ده ها خلبان زير نظر ايشان فعاليت مي كردند. يا وقتي مي آمديم تهران و در فرودگاه مهرآباد، مي نشستيم، كنار چمن هاي پادگان، بقچه ناهارش را پهن مي كرد و با هم غذا مي خورديم. بعضي ها كه ايشان را مي شناختند به وي مي گفتند، جناب سرهنگ ( به تازگي ايشان سرهنگ شده بود ) چرا اين جا غذا مي خوريد، بفرماييد در مهمان سرا كه شهيد، با لهجه شيرين قزويني خودش مي گفت، همين جا خوب است كه بعضي ها از اين حركت ايشان خوششان نمي آمد.
ايشان در زمان جنگ به معناي واقعي آرام و قرار و استراحت نداشت و دائما در حال رفت و آمد به جبهه ها بود. علاوه بر اين كه ايشان فرمانده نيروهاي هوايي بود اما در زمين و در صف مقدم جبهه با فرماندهان زميني ارتش و سپاه در رفت و آمد بود و جلسه داشت و حتي زماني كه شرايط مناسب نبود راه جنوب تا تهران را با ماشين و گاهي با هواپيماي بنانزا – با اين كه هواپيمايي مجهز نيست – ارتفاعات زاگرس را طي و رفت و آمد مي كرد. اما از اين نكته نيز نبايد غافل شد كه ايشان ماموريت هاي خطير و نقش مهمي داشت كه من باب اداي وظيفه عرض مي كنم،كسي كه باعث مي شد، بابايي ماموريت هاي خود را به خوبي انجام دهد،همسر ايشان بود. همسر شهيد بابايي در بدترين شرايط با سه بچه زندگي مي كرد. اين زن بزرگوار، همزمان هم مادر و هم پدر بچه هاي شهيد بابايي بود. آن هم نه در يك خانه مجلل و وسيع – در زمان طاغوت يكي از تبعيض هاي ناروايي كه داشتند اين بود كه براي فرماندهان ارشد خانه هاي چند هزار متري در پايگاه ها مي ساختند. هر چه مسئولين به شهيد بابايي اصرار كردند كه در يكي از اين خانه ساكن شود وي قبول نكرد – بلكه در يك خانه درجه داري بسيار محقر كه مساحت آن بسيار كم بود، زندگي مي كرد. و همسر اين شهيد بزرگوار با همه مشكلاتي كه در آن زمان بود،مانند قطعي آن و برق، با چند بچه زندگي مي كرد و با همه مشكلات كنار مي آمد تا اين مرد بتواند به وظيفه خودش عمل كند.
بابايي در منزل تلويزيون نداشت و آن را به درجه دار ديگري كه تلويزيون نداشت اهدا كرد. وي نقشي اساسي در اطرافيانش داشت. آموزگار و معلم بود و با رفتار و كار خود، به ديگران درس مي داد. ضمن اين كه كاملا در كار تخصصي خودش وارد بود و به آن اشراف كامل داشت.
از جمله ويژگي هاي آن بزرگوار ابتكاراتش بود. در اين باره نيز مي فرماييد؟
ايشان كار بسيار مهم ديگري كه داشت، اين بود كه خلبان هاي همكار خودش را براي جنگ مي ساخت. خلباني داشتيم مانند شهيد بابايي در عمليات ها حضور نداشت و گاهي موضع ديگري را مي گرفت و خود شهيد بابايي به عنوان فرمانده او،گاهي با او درگير مي شد. اما بر اساس رفاقت، معاشرت و صميميت ايشان كاري روي اين خلبان كرد كه اين خلبان شد يكي از خلبان هاي بسيار ارزشمند و آن چنان به جنگ ادامه داد تا شهيد شد. نحوه شهادت اين خلبان نيز خيلي جالب است. اين خلبان در پهناي خليج فارس ماموريت انجام مي داد و به عنوان خلبان اف 14 ماموريت داشت تا از جمله به نفتكش هاي ايراني در خليج فارس جلوگيري كند. در مواجهه اي كه با هواپيماي دشمن رخ داد متوجه شد كه هواپيماهاي دشمن در حال نزديك شدن به وي است. به علت اين كه از موشك هاي فونيكس كه گران قيمت است استفاده نكند و بتواند با نزديك شدن به هدف از موشك هاي ديگر هواپيما استفاده كند با دشمن در فاصله نزديك درگير مي شود كه اين در گيري موجب شهادت ايشان شد و تاكنون پيكر پاك اين شهيد پيدا نشده ات.
پرسنل نيروي هوايي درد دل ها، مشكلات،گرفتاري ها و خواسته هاي خود را به شهيد بابايي مي گفتند و ايشان تا حد امكان به امورات آن ها رسيدگي مي كرد.
بابايي بر همين اساس از يك محبوبيت ويژه اي در ميان پرسنل، همكاران و در اين اواخر در كل نيروهاي مسلح ارتش و سپاه داشت و همه او را به عنوان فرمانده بسيجي پر توان، نيرومند و مدير مي شناختند.
يكي از صفات بارز آن شهيد عزيز ساده زيستي و دستگيري از صعفا بود. به عقيده شما اكنون در نيروهاي مسلح اين صفات و خصوصيات مورد توجه جدي هست؟
زماني كه من در سال 58 به پايگاه اصفهان مامور شدم اين پايگاه تبديل شده بود به پايگاه اصلي منافقين در ارتش و يك چهره هايي، تحت عناوين فرينده، در آن ها نفوذ پيدا كردند كه به همه پايگاه ها و پادگان ها خط مي دادند. شعار ارتش بي طبقه توحيدي را مي نوشتند و تابلو مي كردند و در تظاهراتشان مي گفتند. ما چه كشيديم از دست اين ها و براي مبارزه با اين حركت يك جريان منسجم نيمه مخفي داشتيم. ما در پايگاه جمعي بوديم تحت عنوان انجمن اسلامي كه يكي از اعضاي اصلي آن شهيد بابايي بود و تعداد ديگري كه هم اكنون نيز هستند. در نيروي زميني مستقر در اصفهان كه مركز توپخانه بود، شهيد صياد شيرازي و در سپاه ر حيم صفوي بود. ما جلسات مستمري با يكديگر داشتيم، گاهي در منزل ما و گاهي در منزل صياد شيرازي و گاهي هم در در بيرون، بررسي و مذاكره مي كرديم كه چگونه حركات آن ها را خنثي كنيم، آن وقت هم اوج اقتدار بني صدر بود. بني صدر فرمانده كل قوا بود و كسي جرات نمي كرد عليه او حرفي بزند و آن حريانات منافق پشت او بودند. خيلي ها بعدا متوجه شدند اشتباه كرده اند.
در جلسات بريفينگ،قرآن خوان ما شهيد بابايي بود و خودش مي گفت: « من روضه خوان هم هستم و حتي بالاتر حتي وي مي گفت من تعزيه خوان هم هستم و نقش علي اكبر را بازي مي كنم. » وقتي به قزوين مي رفتند كه سري به پدر و مادر خودشان بزنند، در آن جا نقشي بازي مي كردند و فكر مي كنم راز و رمز بزرگ ايشان همين است.
به هر حال، ما هر چه داريم از اهل بيت داريم. اگر قرآن هم داريم از اهل بيت است، چون باب آشنايي ما هم از اهل بيت است. هر چه ارتباط قوي تر باشد چشمه هاي ايمان در وجود انسان روشن تر مي شود. شما اگر مي بينيد،كشور ما در سايه ولايت فقيه به چنين جايگاه،قدرت، شوكت و رشدي رسيده است، چهار ستون بدن اين كشور سالم است و در دنيا خيلي حرف داريم و به گوش مردم جهان آشنا و مورد قبول است، علت اصلي آن ارتباط مردم ايران با اهل بيت است و شهيد بابايي هم از اين ويژگي برخوردار بود و در همه جلسات روضه خواني شركت داشت و مي ديدم كه اشك مي ريخت.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 33
/ج