گله از روزگار

بررسی اشعار زیبا از شاعران بزرگ و نامی ایران درمورد گله و اندوه از روزگار و زمانه، با راسخون همراه باشید:
چهارشنبه، 25 اسفند 1400
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گله از روزگار
گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای

برای همه ما مکرر اتفاق افتاده است که بخواهیم از بخت بد یا روزگار نامساعد گله کنیم. ما ایرانیها چون در درازای تاریخ کشورمان فراز و نشیب فراوان داشته ایم و تلخی های بیداد و ستم را بسیار چشیده ایم، به هنگام وصف حال خود، معمولاً از گنجینه پربار ادب پارسی سخنان آرامش بخش بر می گیریم و سروده های شاعران بلند همت را بازخوانی می کنیم که میخانه اهل دل آنجاست. حافظ می گوید:

ابروی دوست گوشه محراب دولت است آنجا بمال چهره و حاجت بخواه از او
سلطان غم هر آنچه تواند، بگو بکن من برده ام به باده فروشان پناه از او

سخنوران فارسی زبان برای هرگونه هیجان روان آدمی مانند شادی و اندوه و صلح و نبرد و پیروزی و شکست و وصل و هجران سروده های زیبا و بلند دارند که فارسی زبانان دل آگاه با آنها آشنایند.

در میان انبوه شعرهای بلند گله از روزگار و رنج پیری و مرگ عزیزان، بخش ویژه ای در شعر فارسی می شناسیم؛ درباره کسانی که از مقامات شامخ جامعه ناگهان به خاک افتاده یا به زندان افکنده شده اند، روزگار و دوستان از ایشان بریده اند. دادوری نمی شناسند که بخواهدیا بتواند گره از کارشان بگشاید، خود را محروم و بی کس و ستمدیده می شمارند. فردوسی در پندنامه انوشیروان، از زبان بزرگمهر، دو تن را برابر هم می نشاند: یکی نادان صاحب جاه و دیگری دانای شور بخت، و می گوید:

یکی مرد بینی که با دستگاه رسیده کلاهش به ابر سیاه
چو او دست چپ را نداند زراست زبخشش فزونی نداند زکاست
یک زگردش آسمان بلند ستاره بگوید که چون است و چند
فلک رهنمونش به سختی بود همه بهر او شوربختی بود


امروز، هزارسال بعد از فردوسی، تقابل این دو سیما را در همه فرهنگ ها و همه کشورها همچنان می توان دید. در روزگار ما سلطه بازار مصرف، و مادیات، دانشوران و اهل هنر را خدمتگزار روزمزد توانگران و قدرتمندان کرده است.

 

بثّ شکوی

درباره گله از روزگار و مرگ عزیزان و دشواری های زندگانی سخنانی بلند و بدیع در سروده های هم شاعران بزرگ دیده می شود. شعر بلند و مشهور رودکی را همه می شناسیم و این ابیات آن را به یاد می آوریم:

ای آن که غمگنی و سزاواری وندر نهان سرشک همی باری
هموار کرد خواهی گیتی را گیتی است، کی پذیرد همواری؟
گویی گماشته است بلایی او بر هرکه تو بر او دل بگماری
مُستی مکن که نشنود او مُستی زاری مکن که نشنود او زاری

منوچهری دامغانی: شاعر دلشاد و سرخوش هزار سال پیش هم گاهی از روزگار گله مند می شود و می گوید:

جهانا، چه بی مهر و بدخو جهانی چو آشفته بازار، بازار گانی
به هرکار کردم تو را آزمایش سراسر فریبی، سراسر زیانی
وگر آزمایمت صد بار دیگر همانی همانی همانی همانی

ناصر خسرو، حکیم خراسان در قصیده معروفش با لحنی حکیمانه از گردش روزگار دفاع می کند وکاستی ها را از خودمان می داند، می گوید:

نکوهش مکن چرخ نیلوفری را برون کن زسرباد خیره سری را
بسوزد چوب درختان بی بر سزا خود همین است مر بی بری را

به هر روی در این مقاله بحث کلی و وسیع شعرهای “گله از روزگار” مطرح نیست و به ذکر چند نمونه از اشعاری که در زیر عنوان “بث شکوی” شهرت پیدا کرده اند، بسنده می کنیم. یکی از نخستین شعرهای ماندگار زبان دری در گله از روزگار، چند قصیده بلند شاعر بزرگی است که بر اثر بهتان های ناروا و بازیگری حسود اندود درباریان، بخش مهمی از عمر گرانبهایش را در گورستان زندان ها به سر برد. فریاد رسای شاعر سخندان دانا از زندان امیران وشاهان جاهل، پس از گذشت نهصد سال همچنان شنونده سخن شناس را می لرزاند: 1

گوری است سیاه رنگ دهلیزم خوکی است کریه روی، دزبانم
چون سایه شدم ضعیف در محنت وز سایه خویشتن هراسانم
تا زاده ام، ای شگفت، محبوسم تا مرگ مگر که وقف زندانم

این قصیده غرّا (که شرحش خواهد آمد) و بعضی شعرهای دلخراش که مسعود سعد در زندان نای سروده، در ادب فارسی بخش بث شکوی را آغاز نهاده اند. مفهوم پارسی این عنوان تازی، گسترش و بازگویی رنج ها و دردها و رازها و گله هاست.

پس از مسعود سلمان، شاعران بسیار قصاید گله مندی از روزگار سروده اند. البته شعر ناب ماندگار که گذشت زمان را برتابد، به رغم نگارنده از دو درصد انبوه چند میلیون بیت شعر فارسی بیشتر نیست. از میان شاهکارهای بث شکوی که به اقتفای مسعود سعدسروده شده، چند شعر بلند برای نمونه در این مقاله عرضه می شود. شعر بث شکوای ماندگار، افزون بر استواری های سخن بلند فارسی، باید خمیر مایه دلبری و همت والا و هماوردی در نبرد با روزگار را القا کند؛ چنان که سخن سبک خراسانی مسعود سعد با ناله و مویه و نظم فرسوده شکست دیدگان کم دانش پرگوی فاصله زیادی دارد.
 

سخن چون بدین گونه باید گفت مگوی و مکن طبع با رنج جفت

(فردوسی)
 

از میان شاهکارهایی که به اقتفای مسعود سعد سروده شده، چند شعر بلند در این مقاله عرضه می شود؛ شعرهایی که خود سالها با آنها مأنوس بوده ام. توجه به این شعرها نمودار ذوق ملی و فرهنگی نگارنده است و کارشناسی ادبی و تاریخی مطرح نیست.

 

مسعود سعد سلمان

مسعود سعد سلمان در خانواده ای دیوانی و اهل فضل در دوران حکمت امیران غزنوی به دنیا آمد. علامه محمد قزوینی سال تولد او را به احتمال و تقریب نزدیک به 438 قمری می پندارد و وفاتش را به سال 515. دوران جوانی مسعود نیم قرن پس از درگذشت شاعر بزرگ ملی ایران استاد ابوالقاسم فردوسی توسی است. در آن روزگاران شاهنامه خوانی متداول بود و شاهنامه ها وجود داشت.

ظاهراً مسعود هم خلاصه ای از شاهنامه تألیف کرده بود که از بین رفته است. مسعود در اشعارش از نام های شاهنامه ای مانند رستم و رخش یاد می کند، هرچند بنده نام فردوسی را در دیوانش ندیده ام. دیوان اشعار فارسی مسعود، او را در میان شعرای بزرگ پارسی گوی جای می دهد. او به زبان عربی اشراف داشته و اشعاری به تازی سروده، ظاهراً زبان هندی نیز می دانسته و در علم نجوم هم دست داشته است.

مسعود در دربار امیران غزنوی، که از نوادگان سلطان محمود غزنوی بودند، مشاغل بزرگ داشت. همان امیران جاهل او را چند بار به زندان انداختند. به روایتی مسعود در مجموع نزدیک به سیزده سال در زندان گذراند و آخرین بار که از حبس رهایی یافت، شصت و دو سال داشت. در علل حبس مسعود روایت های گوناگون گفته شده که ریشه آنها بیشتر حسد درباریان و شاعران به مقام فضل و همت بلند و طبع سرکش شاعر بوده است. در زندان می گوید:

منم که عشری از عمر شوم من نگذشت مگر به محنت و در محنتم هنوز اندر
به جای مانده ام از بندهای سخت گران ضعیف گشته ام از رنج های بس منکر
نوان و سست شده، رویم از تپانچه کبود در آب دیده نمانم مگر به نیلوفر

براساس تجربه خود در دربار امیران از زندان، به فرزندش پند می دهد که چون در محفل سگان و مجمع خران افتادی، چاره جز همرنگی با جماعت نداری، و گرنه تو را آزار می دهند و سرانجام طرد می کنند؛
 

که بر درند سگان هرکه را نگردد سگ لگد زنند خران هرکه را نباشد خر

در این قصیده مسعود به فرزندش سعادت، همان توصیه را می کند که در سده بعد از زبان عبیده زاکانی می شنویم: رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز (2) باری، مسعود درباره طول زمان زندانی بودن خود می گوید:

تاری از موی من سفید نبود چون به زندان فلک مرا بنشاند
ماندم اندر بلا و غم چندان که یکی موی من سیاه نماند


 

گله نامه های امروز

در بازنویسی این مقاله با خود اندیشیدم که پیش از طرح شعر بلند مسعود سعد، شاید خالی از فایده نباشد اگر نکته ای را که چندسال پیش در همین زمینه عرض کرده بودم، بازگویی کنم. در این روزگاران می بینم بسیاری از هموطنان برون مرز ما درباره مهاجرت، غربت و دشواری های زندگی قلم می زنند و چون در این سالها بعضی خانواده ها سخت پراکنده شده اند- کسانی احیاناً پدر یا مادر یا عزیزی را از دست داده اند- ناگزیر اهل قلم تأثرات خودشان را به صورت شعر و مقاله و کتاب منتشر می کنند.

در آن مختصری که به دید من آمده، سخن بلند و شعر ناب کمتر جلوه گر شد است. نمی خواهم بگویم که شعر ناب و سخن بلند دیگر سروده نمی شود، ولی به سلیقه ناچیز خود عرض می کنم که در این سالها درّ و مراورید سخن کمتر به چشم من آمده است.

همان طور که یک ملت زنده پزشکان و استادان دانشگاه و مهندسان عالیقدر و بازرگانان موفق پرورده که در غرب نام آور شده اند، می باید شاعران و نویسندگان هم فراخ نگر در سطح بالاتر باشند.
 

لعلی از کان مروت بر نیامد سالهاست تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد؟
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست عندلیبان را چه پیش آمد؟ هزاران را چه شد؟
حافظ، اسرار الهی کس نمی داند خموش از که می پرسی که: در روزگاران را چه شد؟

ملاحظه بفرمایید مسعود سعد سلمان که در قرن پنجم می زیست (515- 438ه.ق) وزیر بود. در دربار فلان سلطان (مثلاً سلطان ابراهیم غزنوی) درباریان دسیسه کردند، او را تهمت نهادند، کارش به زندان کشید، از خانواده اش دور کردند و به زندان دوردست فرستادند، به قلعه نای. بر فراز کوی بلندی دور از شهر، دور از یاران، دور از کتاب و آسایش تن و روان.

دیروز که ما با دوستان به ناسا(nasa: national Acronautics& Space Administration)رفتیم، آنجا فیلمی را نشان می دادند که سفینه فضایی چگونه از میان توده ابرها و جو زمین بیرون می رود. از بالا که به زمین نگاه می کنند، چه می بینند؟ زمینی واحد، مصفا، بی حدود و ثغور، عاری ازجدول بندی های جهانگیران و جهانخواران و خالی از تعصب کم مایگان و عربده مدعیان. من آنجا به یاد قلعه نای و شعر مسعود سعد افتادم. مسعود را به زندان نای انداخته اند.

بر فراز ابرها، در زیر فرمان دژبان کثیف و خشن، غذای بدو همنشین ناباب، دور از زن و فرزند، املاکش را هم ضبط کرده اند و او نگران معیشت پدر و مادر و خانواده خود است. شاعر به جای اینکه اظهار عجز بکند دلیرانه می گوید هر روز صبح ابرها به زیارت او می آیند؛ همچنان که ابرها در کوه طور به زیارت موسی رفتند (و موسی آنجا آن رعد و برق ماوراء الطبیعه را دید). این تشبیه مسعود مانند منظری بود که دیروز در سینمای ناسا دیدیم. خروش شاعری که از فراز قله های کوه های سربلند فرهنگ ایران بخواهد گوش های شنوا و دل های آگاه ایرانیان سخن شناس را جلب کند، باید از این گونه باشد:

هر روز بامداد بر این کوهسار تند ابری به سان طور زیارت کند مرا
برقی چو دست موسی عمران به فعل و نور آرد همی پدید ز جیب هوا مرا
گر بر سرم بگردد چون آسیا فلک از جای خود نجنبم چون قطب آسیا
آن گوهری حسامم در دست روزگار کاخر برونم آرد یک روز در وغا

شخصیت شاعر را ببنید: او را به کنج زندان انداخته اند و دژبان خوک منظری به او اجازه تکان خوردن نمی دهد. شاعر زندانی، جهانی از شعر ناب می آفریند. خودش را مانند موسی یا شهریاری می پندارد که ابرها را “سان” می بیند. می گوید فلک هم نمی تواند “خویشتن خویش” درون او را از جای بجنباند. مانند قطب آسیا پابرجاست. شمشیر مرصّعی است که روزگار او را موقتاً در نیام گذارده و وقتی عرصه بر روزگار تنگ شد و کارزار بزرگی در پیش آمد، ناگزیر شمشیر را از نیا بیرون خواهد آورد، که آن شمشیر برنده بندها و حلّال مشکلات است. سخن بلند و شعر ناب ماندگار سوای نظم ها و نوشته های دست دوم و سوم است. متأسفانه در خاطرات و گلایه های در غربت هموطنان، این گونه شعر ناب کمتر دیده می شود. به گفته رودکی:

اندر بلای سخت پدید آید فضل و بزرگواری و سالاری

در کار هنری اختلاف سلیقه را باید پذیرفت. سلیقه من بیشتر گرایش به شعر ناب و سخن بلند سنتی، آن چنان که در نوشته های خود توصیف کرده ام، دارد. عجز و زاری را در شعر چندان خریدار نیستم. می پندارم که در گذشته های دور، فرهنگ والای ما دلیرتر پروتر بوده است.

 

مسعود سعد، قائم مقام، بهار

مسعود سعد سلمان قصیده غرّای بث شکوی خود را پس از کار دیوانی وزارت، در زندان سروده است. سخن او در شکایت از روزگار و دشواری های زندان چنان بلند و قوی است که گویی شاعر بحر عروضی و قافیه قصیده مشهورش را برای گلایه به نام خود ثبت و تسخیر کرده باشد. بعد از او گویندگان دیگر، مانند قائم مقام فراهانی و ملک الشعرای بهار هنگام تنگدلی و روزگار دشورای به اقتفای سخن مسعود سعد روی آورده اند.

هر سه سخنور که نام بردم، نخست شغل دیوانی بزرگ یا مقام اجتماعی والا داشتند و سپس مورد بهتان و بی مهری قرار گرفته اند. قائم مقام فراهانی را در زمان سلطنت محمد شاه قاجار نخست به زندان افکندند و سرانجام او را کشتند. بهار در دوران سلطنت رضاشاه پهلوی چند بار به زندان افتاد یا تبعید شد. دو قصیده مسعود سعد و ملک الشعرای بهار هریک بیش از پنجاه بیت دارند. قصیده میرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهانی به درازای مجموع آن دو قصیده دیگر است.

سخن مسعود سعد بسیار اصیل و سوزناک و جانگداز است. خواننده رنج های تبعید و زندان را در کنار همت بلند واستواری کلام شاعر لمس می کند. قصیده طولانی قائم مقام فراهانی نیز هنگامی معزولی سروده شده است. وزیر خردمند از نظر عباس میرزا ولیعهد افتاده بود و زیردستان شاعر به او حمله ور شده، از تهمت و ناسزا چیزی فرو گذار نکرده بودند.

خادمان وزیری که از کار برکنار شده، می کوشیدند که اموالش را تصاحب کنند. در آن هنگام شاعر 47 سال داشت. قصیده ملک الشعرای بهار هنگام آغاز درگیری های سیاسی وی، پیش از به زندان رفتنش سروده شده است. نخست، بعضی از ابیات قصیده مسعود سعد و آنگاه سخن آن دو شاعر دیگر را به اجمال از نظر می گذرانیم.
 

مسعود سعد سلمان
از کرده خویشتن پشیمانم جز توبه ره گر نمی دانم
کارم همه بخت بد بپیچاند در کام زبان همی چه پیچانم؟
این چرخ به کام من نمی گردد بر خیره سخن همی چه گردانم؟
در دانش، تیزهوش برجیسم در جنبش، کند سیرکیوانم
گه خستة آفت لهاوورم گه بسته تهمت خراسانم
تا زاده ام ای شگفت، محبوسم تا مرگ مگر که وقف زندانم
بر مغز ای سپهر، هر ساعت چندین چه زنی؟ که من نه ستدانم
در خون چه کشی تنم؟ نه زوربینم در تف چه بری دلم؟ نه پیکانم
نه درصدد عیون اعمالم نه در عدد وجوه اعیانم
از کوه این و آن بود آبم در سفره این و آن بود نانم
آن است همه که شاعری فحلم دشوار سخن، شده ست آسانم
نقصان نکنم که در هنر بحرم خالی نشوم که در ادب کانم
از گوهر، دامنی فرو ریزد گر آستنی، زطبع بفشانم
درغیبت و در حضور، یک رویم در انده و در سرور، یکسانم
والله چو گرگ یوسفم، والله بر خیره همی نهند بهتانم
چون سایه شدم ضعیف و در محنت وز سایه خویشتن هراسانم
گوری است سیاه رنگ دهلیزم خوکی است کریه روی دزبانم
تن سخت ضعیف و دل قوی بینم امید به لطف و صنع یزدانم
بر دل غم و انده پراکنده جمع است زخاطر پریشانم
پیوسته چو ابر و شمع می گریم وین بیت چو حرز و مدح می خوانم:
فریاد رسیدم ای مسلمانان از بهر خدای اگر مسلمانم 3
 
قائم مقام فراهانی
میرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهانی، ادیب و سیاستمدار مشهور دوره قاجار به دستور محمد شاه قاجار به قتل رسید (1251 قمری). وی فرزند میرزا عیسی معروف به میرزا بزرگ و از اهالی هزاوه فراهان از توابع اراک بود. میرزا ابوالقاسم زیر نظر پدرش تربیت یافته و از اول جوانی وارد امور دولتی شد.

پس از مدتی، وزارت عباس میرزا در آذربایجان به او محول شد. وی پس از مرگ فتحعلی شاه به مقام صدارت محمد شاه رسید؛ ولی درباریان به دلیل منافع خود علیه وی سعایت کردند و شاه را تشویق به قتلش نمودند. لذا قائم مقام در باغ نگارستان زندانی شد و سپس به قتل رسید.

وی در امر کشورداری و سیاست مهارت داشت و در شعر و ادب نیز جایگاهی ویژه را دارا بود. نامه های قائم مقام از بهترین نمونه های نثر فارسی است.4
 
ای بخت بد، ای مصاحب جانم ای وصل تو گشته اصل حرمانم
ای بی تو نگشته شام یک روزم ای با تو نرفته شاد یک آنم
ای خرمن صبر از تو بر بادم ای خانه عمر از تو ویرانم
از روز اول تویی تو همراهم تا شام ابد تویی تو همشانم
عمری است که روز و شب همی داری بر خوان جفای چرخ مهمانم
خون سازد اگر دهد می آبم جان خواهد اگر دهد لب نانم
زان سان که سگان به جیفه گرد آیند با سگ صفتان نشانده بر خوانم
این گاه همی زند به چنگالم و آن گاه همی گزد به دندانم
تا چند به خوان چرخ بای برد از بهر دو نان، جفای دونانم؟
در آتش دل، چو لاله بفروزم در خون جگر، چو غنچه بنشانم
 

توانایی و سخندانی گوینده از همین ابیات آشکار است. آنگاه شاعر می گوید که عباس میرزای ولیعهد، وی را از آستان خود دور کرده و به سعایت بدخواهان گوش سپرده است.
 

این بود سزای من که بفروشی گاهی به فلان و گه به بهمانم؟
پنداشت که بس گران خریده ستم آن خواجه که خوش خرید ارزانم
این خامه شکسته باد اگر باشد کمتر زعصای پور عمرانم
ای گردش دهر، خوارتر خواهم وی شحنه قهر، دورتر رانم
مانند زری که سکه کم گیرد پیوسته به زیر پتک و سندانم
ناچیزتر از خزف به بازارم بی قدر تر از گهر به عمانم
از کار معاد خویش مشغولم در کار معاش خویش حیرانم
بستان و سرای من طمع دارند دربان سرا و بوستان بانم
یا رب، تو به فضل خویشتن باری زین ورطه هولناک برهانم

جا دارد که شعر والای قائم مقام را اندکی بشکافیم. شاعر، به وجه ضمنی، در همین قصیده، شاهزاده مخاطب شعر را کوچک می کند تا قدر خودش را در این گیرودار از دید سخن شناسان نهان نماند. می گوید شاهزاده می انگارد جاه و مقامی که به من داده، بسیار سخاوتمندانه بوده است. او در نمی یابد که چه در گرانبهایی چه ارزان به چنگش افتاده بود!

در بیت بلند دیگری به دستگاه فرعونی سلطنت شاهزاده اشاره می کند. اهل سخن در می یابند که شاعر به گونه ای شاهزاده را تهدید می کند، آنچنان که خواجه نظام الملک وزیر، به ملک شاه سلجوقی گفت که سلطنت تو به این قلم و دوات بسته است. عمال دولت ها از فرط خودخواهی ارزش تفکر و تدبیر و خلاقیت دیگران را کمتر در می یابند. قائم مقام می گوید: به یاد بیاور که عصای موسی دستگاه فرعون را در هم نوردید، قلم من شکسته باد، اگر نتواند کار عصای موسی عمران را بکند!

در بیت دیگری می گوید، من از آن زرها نیستم که بتوانند مرا در کوره های دولتی آب کنند و نقش خودشان را بر من بنگارند. من خود جوهری و نقشی دارم و رنگ و نگار دیگران را پذیرا نیستم. 5باز در بیت دیگری نگرانی او از معاش و معاد هر دو آشکار است. گویی وجدان شاعر کار و پاداش دیوانی را زیر پرسش می برد و اضافه می کند که خدمتگزاران خود او کرکس وار به اموالش نظر دوخته اند.
 

ملک الشعرای بهار
در سال 1297 شمسی، روزنامه های تهران، من جمله روزنامه نوبهار توقیف شد ملک الشعرا این قصیده بث الشکوی را ساخت و در مجله ادبی دانشکده انتشار داد. برگزیده ابیات آن قصیده را از نظر می گذرانیم:
تا بر زبر ری است جولانم فرسوده و مستمند و نالانم
سخره است مگر سطور اوراقم یاوه است مگر دلیل و برهانم؟
پیمانه کش رواق دستورم دریوزه گر سرای سلطانم
نه خیل عوام را سر آهنگم نه خوان خاص را نمکدانم
اینها همه نیست، پس چرا در ری سیلی خور هر سفیه و نادانم؟
یک روز کنبد وزیر تبعیدم یک روز زند سفینه بهتانم
دشنام خورم ز مردم نادان زیرا که هنرور و سخندانم
زیرا پس چند قرن چون خورشید بیرون شده از میان اقرانم
زیرا که به نقشبندی معنی سیلابة روح بر ورق رانم
گه خسرو هند سوده چنگالم گه قیصر روس کنده دندانم
گه خسرو هند سوده چنگالم گه قیصر روس کنده دندانم
زین گونه گذشت سالیان بر هفت کاندر تعب است هفت ارکانم
عمری به هوای وصلت قانون از چرخ برین گذشت افغانم
گفتم که مگر به نیروی قانون آزادی را به تخت بنشانم
گفتم که مگر به نیروی قانون آزادی را به تخت بنشانم
و امروز چنان شدم که بر کاغذ آزاد نهاد خامه نتوانم
در عرصه گیرودار آزادی فرسوده به تن درشت خفتانم
آزادی ای خجسته آزادی از وصل تو روی برنگردانم
باشد که مرا به پیش خود خوانی یا آنکه تو را به پیش خود خوانم


سه گوهر گرانبها از سه گوهر فروش عرضه شد. این هر سه نامدار، در نظم و نثر پارسی صاحب شهرت بوده اند. هر سه در کارهای دیوانی شغل های بلند پایه داشته اند، و هر سه زهر تلخکامی بهتان و طرد و برکناری و تخفیف را چشیدهاند. هر سه تن وارث استعدادهای هنری بی مانند بوده اند، و هر سه را گرفتاری های دیوانی نسبتاً در جوانی و میانسالی فرسوده کرد.

به گمان من اگر پیشامدها چنان بود که این بزرگواران مانند سعدی و حافظ و فردوسی شغل دیوانی نپذیرفته بودند و زیر بار گرفتاری ها فرسوده نمی شدند، استعداد شگفت ایشان حاصل بیشتر و برومندتر به بار می آورد. می توان گفت که هر سه تن، به ویژه قائم مقام بهار شایستگی داشتند که در صف برتر نوابغ ادب ما جای یابند.

مسعود سعد در دفتر ادب فارسی، جایی شناخته شده و برتر از آن دو دیگر دارد. بی شک در نثر، قائم مقام صاحب سبک و ازآن دو مشهورتر است. 6 نثر ساده پژوهندگی ادبی ملک الشعرای بهار بارز است. دلیری سخن آن خراسانی قرن پنجم ستایش انگیز است. در بعضی ابیات هر سه قصیده طبعاً نکات ضعیف هم می توان یافت، مانند اشاراتی که مسعود سعد و قائم مقام به ممدوح کرده اند و در اینجا نادیده گرفتیم.

الهامی که قائم مقام بهار از مسعود گرفته اند، پوشیده و در جان کلام است. گفتارشان تقلیدی ناهنجار نیست. با این وصف گاهی گفته ها به هم نزدیک می شوند مانند:

نه درصدد عیون اعمالم نه در عدد وجوه اعیانم

(مسعود سعد)
 

نه خیل عوام را سرآهنگم نه خوان خاص را نمکدانم

(بهار)
 

این گاه همی زند به چنگالم آن گاه همی گزد به دندانم

(قائم مقام)
 

گه خسرو هند سوده چناگلم گه قیصر روس کنده دندانم

(بهار)
 

من در مجموع، برگزیده ابیات قصیده مسعود سعد را شعر ناب می دانم. دو شاعر دیگر قصاید بلندی همانند مسعود سروده اند. در مقام مقایسه می توان ملاحظه کرد که هر دو از افکار و هنر کلامی مسعود برخوردار بودند و از وی الهام گرفته اند. مسعود نخستین گشاینده این بحر بث شکوی است، و الفضل للمتقدم، من ابیات برگزیده دو قصیده بلند دیگر را نزدیک به سخن مسعود می انگارم 7 این دو قصیده را می توان در A یا B (رده اول یا رده دوم) جای داد.در قصیده قائم مقام بعضی ابیات ناب خوش می درخشند که پر سوز و نور و کم مانند است. ابیاتی مانند 1، 2، 3 7، 10، 12،11، 13، 16، 17، 18، 20 را می توان در رده اول جای داد؛ ولی در هر سه قصیده ابیات فروتر هم هست که در اینجا آورده نشده است.

هنگام سرودن شاهکارها، شاعران بزرگ هم گویی به خود خلعت و نشان شایستگی می دهند. هر سه گوینده، هنگام آفرینش آن قصاید، به حق خود را ستوده اند، مسعود سعد شاعری است خلاق و توانا از پیشگامان سخن دری؛ او سرفرازانه می گوید:

از گوهر دامنی فرو ریزد گر آستنی ز طبع بفشانم
نقصان نکنم که در هنر بحرم خالی نشوم که در ادب کانم


قائم مقام را از مقام بلند صدارت بر کنار کرده اند، ولی شعر بلندش او را در جهان ادب بر می کشد و به دلیری می گوید که قلم او می تواندکار اژدهای موسی را بکند.
 

این خامه شکسته باد، اگر باشد کمتر زعصای پور عمرانم

بهار سی و سه ساله نیز خویش را آفتابی می انگارد که پس از چند قرن در جهان ادب فارسی تابان شده است.مسعود در پایان قصیده ای که در زندان تنگ و تاریک، زنده به گور سروده، فریادی از دل بر می آورد که مانند فریاد داد خواهی کاوه در شاهنامه فردوسی مهیب و جان شکار و ماندگار است: “ناله ای از حصار نای”
 

فریاد رسیدم ای مسلمانان از بهر خدای اگر مسلمانم

مسعود سعد از شاعران نامدار زبان فارسی است که بعضی از قصاید غرّای او در ذهن شاعران معروف ایران مانند سنایی و بهار اثر گذاشته است شاعر بزرگ دیگری نمی شناسیم که چون او سالیان دراز در زندان ها به سر برده و خاموش نشده باشد. در دیوان مسعود، مانند غالب گویندگان سخن مدح و نظم متوسط کم نیست. خوانندگان علاقمند به دیوان او و پژوهش های کارشناسان مراجعه خواهند کرد.

در پایان این مقاله، بر غم فرصت کوتاهی که نگارنده به دست دارد، دریغ می داند که چند بیت از یک قصیده بسیار معروف را در میان نیاورد. قصیده نای گویندگانی چون ملک الشعرای بهار را نیز به میدان آورده و اشاره می کند.
 

نانم ز دل چو نای من اندر حصار نای پستی گرفت همت من زین بلند جای
آرد هوای نای، مرا ناله های زار جز ناله های زار چه آرد هوای نای؟
گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای
نه به زحصن نای بیفزوده و جاه من داند جهان که مادر ملک است حصن نای
من چو ملوک سر زفلک برگذاشته زی، زهره برده دست و به مه بر نهاده پای
از دیدگاه پاشم درهای قیمتی وز طبع که خرامم در باغ دلگشای
نظمی به کامم اندر، چون باده لطیف خطی به دستم اندر، چون زلف دلربای
گر شیر شرزه نیستی، از فضل، کم شکر ور مار گرزه نیستی، ای عقل کم گزای
ای محنت ار نه کوه شدیف ساعتی برو وی دولت ارنه باشد شدی، لحظه ای بپای
این تن، جزع مکن که مجازی است این جهان وی دل، مین مشو که سپنجی است این سرای
گز عز و ملک خواهی اندر جهان جز صبر و جز قناعت، دستور و راهنمای
ای بی هنر زمانه، مرا پاک در نورد وی کوردل سپهر، مرا نیک برگرای
ای روزگار، هر شب و هر روز از حسد ده چه زمحنتم کن و ده در زغم مگشای
در آتش شکیبم، چون گل فروچکان بر سنگ امتحانم چون زر بیازمای
از بهر زخم، گاه چو سیمم فروگذار وی آسیا چرخ، تنم تنگتر بسای
ای دید سعادت، تاری شو و مبین وی مادر امید، سترون شو و مزای
مسعود سعد، دشمن فضل است روزگار این روزگار شیفته را فضل کم نمای

ملک الشعرای بهار شاعر توانای زمان ما، به دویان مسعود سعد دلبستگی ویژه داشته و از بعضی قصاید بلند او الهام گرفته. بهار در سال 1301 که بعضی روزنامه های وقت، به بهانه آزادی مطبوعات به ناسزا و بهتان گرویده بودند، قصیده شیوایی به عنوان “سکوت شب” سروده که ملهم از حصار نای مسعود است. بخشی از آن قصیده را از نظر می گذرانیم:

آشفت روز بر من از این رنج جان گزای بخشای بر من ای شب آرام دیرپای
ای لکه سپید، ز مغرب برو برو ای کلّه سیاه، ز مشرق برآ برآی
با روز دشمنم که شود جلوه گر به روز هر عجز و نامرادی، هر زشت و ناسزای
من برخی شبم که یکی پرده افکند بر قصر پادشاه و به سر منزل گدای
لعنت به روز باد و بر این نامه های روز وین رسم ژاژخایی و این قوم ژاژخای
قومی همه خسیس و به معنی کم از خسیس خلقی همه گدای و به معنی کم از گدای
هر بامداد از دل و چشم و زبان و گوش تا شامگاه خون خورم و گویم ای خدای
از دیده بی سر شک بگریم به زار زار وز سینه بی خروش، بنالم به های های
اشکی نه و گذشته زدامان، سرشک خون بانگی نه و گذشته زکیوان فغان وای
بیتی به حسب حال بیارم از آنچه گفت مسعود سعد سلمان در آن بلند جای:
“گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای من”
مردم گمان برند که من در حصاری مسعودم و ستارة سعد است رهنمای
داند خدای کاصل سعادت بود اگر مسعود وار سر کنم اندر حصار نای

بهار در سکوت شب ابیات بلند دارد که با شاهکار مسعود پهلو می زند. او از سخنورانی است که شعر سنتی فارسی را پیوستگی بخشید. رنج ها و نیش های زندان بر معسود نوش می شد، اگر می دانست که روزی فرزند خراسانی او در میدان سخن حسام از نیام بیرون خواهد کشید و به سبک او شعر بلند خواهد آفرید. هنر کلامی درخشان ترین نشان هویت ملی پارسی زبانان است که بسیاری از کاستی ها و تیرگی های ما را می پوشاند.
 

دو شعر از حسن وثوق

در آغاز مقاله، با تأسف، در پرده اشاره کرده بودم که در دوران معاصر، سخنان بسیاری از پارسی زبانان در “گله از روزگار” افت کرده، سخن ها بیشتر با ناسزا و نفی فرهنگ ملی ایران و احیاناً سخره باورهای روحانی مردم آمیخته شده است.

گویی رنج های رغبت و برش از اصل، ما را در برابر رفاه مادی غرب و صور تمدن آن چنان مسحور کرده که دیگر توانایی آشنایی با ژرفای فرهنگ خود را از دست داده ایم. در این بخش خواستم یک استثنا به عنوان نمونه با خواندگان در میان بگذارم. دو شعر بلند در “گله از روزگار” از حسن وثوق نخست وزیر نود سال پیش ایران دیده ایم که می تواند سرمشقی در عفت کلام برای نویسندگان و گویندگان ما باشد. در هر دو شعر وثوق استحکام عقلی حکمفرماست. مویه ولایه و ناسزا به چشم نمی خورد.

حسن وثوق، معروف به وثوق الدوله، از رجال دیوانی پایان سده سیزدهم و اوایل سده چهاردهم هجری شمسی ایران است. او چندین بار شغل وزارت در عهده داشت و در مجلس دوم به نمایندگی مردم تهران انتخاب شد و دوبار در سال های 1295 و 1297 سمت نخست وزیری یافت. در تاریخ ایران وثوق الدوله را با دو شخصیت متفاوت می شناسند:
یکی مرد سیاست پیشه دیوانی و دیگری مرد ادیب و شاعر که در آغاز سلطنت رضاخان نخستین فرهنگستان (آکادمی) ایران بود. درباره شخصیت سیاسی وثوق الدوله داوریها متفاوت و بیرون از حوزه اطلاعاتی این نگارنده است. در نگاه به شخصیت ادبی و فرهنگی او به بعضی شعرهای بلند و پرمعنا بر می خوریم که نشانه طبع خلاق یک مرد ادیب و مشرف، به فرهنگ ایران است؛ کسی که پدر، او و برادرش احمد قوام (قوام السلطنه) را برای آموزش مقدمات زبان و حکت و فرهنگ ایران در نوجوانی به محضر فاضلانی مانند ابوالحسن جلوه و میرزا محمد ادیب گلپایگانی و میرزا هاشم رشتی اشکوری فرستاده بود.
 

مثنوی تقدیر

این مثنوی حدود 150 بیت دارد و در اندیشه های فلسفی – فرهنگی ایران در آن موج می زند. شعرها روان و استوار است. شاعر آن را در دهه پایانی سده سیزدهم هجری شمسی سروده، هنگامی که در سفری اتومبیل او بر اثر برخورد با گاو از راه باز مانده است:
چون بد آید، هرچه آید، بد شود یک بلا ده گردد و ده، صد شود
کور گردد چشم عقل کنجکاو بشکند گردونه ای را شاخ گاو
پهلوانی را بغلتاند خسی پشه ای غالب شود بر کرکسی
نیکبختان راست ابر فرودین زیب بخش باغ و مشاط زمین
تیره بختان راست باران بهار سیل خرمن کوب و برق شعله بار
آن یکی چون مرغ پرد بر اثیر در نوردد شش جهت را روی و زیر
این یکی آهسته پیماید رهی لغزد و پایش در افتد در چهی
این یکی را آب، سیل خانه کوب آن یکی را مرکب سهل الرکوب
این یکی را آتش افزود چراغ بر دل آن یک نهد چون لاله داغ
راستی ماهیت تقدیر چیست؟ یا که با تقدیر بد، تدبیر چیست؟
بخت ها را چیست اصل اختلاف؟ عسر ناشایسته و یسر گزاف
ای که گویی فرط ادراک و خرد منشأ اقبال و ادبارت بود،
بازگو این عقل و ادراک از کجاست که مناط بخت و اقبال شماست؟
طبع زاد این را زکی، آن را بلید مایه هر چیز را طبع آفرید
خلق اگر بهتر شود در اکتساب اصل فطرت به نگردد در حساب
خلق را تعلیم بیش و کم کند لیک استر را کجا آدم کند؟
نیست پستی و بلندی در جهان غیر مالیخولیای ابلهان
در بساط آفرینش پیش و پس عاملی گر هست، آن عشق است و بس
آدمی تا از حقایق هست دور نیست جز جنبنده ای مست غرور
وین تمدن را که بگزیده شعار نیست جز رنگ لباس مستعار
چون زدود آن رنگ و آن پرده درید از درون خوی ددان گردد پدید
مبدا اول کز و دوریم دور ما همه تاریکی، او نور است نور
غیر هر چیز است و زآنها بی نیاز بازگشت جمله سوی اوست باز
پس نشان جویند از معشوق خویش خالق عالم، ولی مخلوق خویش
گر زبان لفظ اینجا نارساست عذر ما بپذیر کان خود نقص ماست
گفتنی ناگفتنی ها مشکل است نیست این کار زبان، کار دل است
 

قصیده حسرت

وثوق الدوله مرد دیوانی و سیاست، هیچ گاه دعوی شاعری نداشت و ظاهرا نمی خواست با این عنوان معرفی شود. کم شعر گفته، ولی خوب و محکم سروده است گمان دارم مثنوی تقدیر و قصیده حسرت را در دروان برکناری از کارهای رسمی سروده باشد. لحن سخن او می رساند که از اوضاع گله مند است اما از وزن عقل و حکمت به روزگار می نگرد. بعضی از ادبا قصیده حسرت (قصیده لامیه، 27 بیت) را از نظر لفظ و معنی و تازگی در رده بهترین قصاید زبان فارسی جای داده اند. سخنورانی مانند ملک الشعرای بهار و سید احمد ادیب نیشابوری با آن قصیده نوای هماوردی داشته اند.
بگذشت در حسرت مرا بس ماهها و سال ها چون است حال ار بگذرد، دایم بدین منوال ها؟
ایام بر من چیره شد، چشم جهان بین خیره شد وین آب صافی تیره شد، چون ماند در گودال ها
در پراسف از ماضی ام، و زحال بس ناراضی ام تا خود چه راند قاضی ام، تقدیر و استقبال ها
شب کرد ظلمت گستری و آن چشم شبکور از خری نشناخت نور مشتری، از شعله جوال ها
این ناله شب گیرها، برنده چون شمشیرها هم بگسلد زنجیرهاف هم بشکند اغلال ها
کو مهدی بی ضنتی، کارد به جانم رحمتی برهاندم بی منتی، از چنگ این دجال ها
بر جای ماند از فیض رب، خورشید را نور و لهب باقی نماند از ذوذنب، نه جرم و نه دنبال ها
باور مکن در سیرها از شر مطلق خیرها زین قائم بالغیرها، دعوی استقلال ها
باور مکن در سیرها، از شر مطلق خیرها زین قائم بالغیرها، دعوی استقلال ها
الحان موسیقی مخوان بیهوده در گوش کران شیوایی نطق و بیان، هرگز مجوی از لال ها

وقت و فرصت پروانه نمی دهد که در این مقاله سخن ها را بیشتر بشکافم. همین قدر یادآور می شوم که شاعر بزرگ ما مولانا جلال الدین نیز قصیده ای به مطلع زیر دارد:
ای طایران قدس را عشقت فزوده بالها در حلقه سودای تو، روحانیون را حالها
بر اهل معنی شد سخن، اجمال ها تفصیل ها بر اهل صورت شد سخن، تفصیل ها اجمالها
 

بعد التحریر

پس از نگارش “گله از روزگار” در میان اوراق کهن، نامه ای از نویسنده بزرگوار شادروان سید محمد علی جمالزاده یافتم که یک ثلث قرن پیش از این به نگارنده نوشته بود.


جون محتوای نامه با حسب حال او و بنده همخوانی دارد، مناسب دانستیم که همراه با این مقاله به نظر خوانندگان برسد:
زحال ما دلت آگه شود مگر روزی که لاله بردمد ازخاک کشتگان غمت
(حافظ)
 

نامه جمال زاده

“ژنو، سه شنبه، 20 اوت 74
قربان دوست بسیار عزیز و مهربانم می روم!

در آخرین نامه ای که از حضرت عالی داشتم، خبر مسافرت خود را به آمریکا داده بودی. اکنون مرقوم فرموده اید که از آن مسافرت برگشته اید و سال پنجم اقامتتان در پاریس هفته دیگر به پایان می رسد و عازم ایران هستید. مگر قرار بود که پنج سال در این مأموریت برقرار باشید؟ نمی دانستم که مدت محدود است. جناب عالی که مشمول قانون و مقررات وزارت امور خارجه نیستید در هر صورت آنچه در مورد زدوبندچی ها نوشته اید، مایه عذاب جان من بوده است و مزه تلخ آن را هرگز فراموش نخواهم کرد و می دانم که باب دندان مرد مردانه و آزاده وارسته ای نمی تواند باشد.

قصاصی است که دست تقدیر برای امثال و نظایر جناب عالی پخته است و اجتناب ناپذیر است و چاره اش تنها این است که نبای فهمید، نباید دید، و نباید زنده بود. و تازه با مردم هم به پایان نمی رسد و از دست این گروه بدخواه و بدجو و بدگو و بدفکر خلاصی وجود ندارد. دلم برایتان می سوزد و برای خودم هم می سوزد؛ با این تفاوت که من منزل و نانی دارم و شما نمی توانید. ای کاش اسبابی فراهم می آمد که در ژنو به سراغم می آمدید. درد دلی می کردیم، ولی با خانواده کار آسانی نیست.

در این اوقات هتل ها پر و بی نهایت گران است و خانه ویران شده است. اگر تنها باشید و حاضر بشوید یکی دو سه روزی در کلبه درویشی ما قدری استراحت فرمایید، برای ما نخواهید بود و بسیار بسیار خوشوقت خواهیم شد. درباره مقاله جناب عالی در “گوهر” مقاله نسبتاً مفصلی سرتاسر تبرکی و تحسین برایتان به پاریس نوشته بودم در هر صورت آرزوی دیدار دارم و دلم می خواهد خوش و آسوده باشید هرچند باور کردنی برایم نیست و افسوس دارم که چنین است)).

شما و امثال شما حق دارید بگویید مرغ باغ ملکوتم و نمی دانم چه گناهی مترکب شده ایم که در این دهشتگاه گرفتار آمده ایم و از همه بدتر؛ گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را. همه به ما جواب می دهند دست خدا همراهتان باشد. مرا خیرخواه و دوست صمیمی خود بدانید. می دانم که جمعی چشمشان را به یک لقمه نان تلخی دوخته اند که از گلوی شما درست پایین نمی رفت. حلالشان باد که برای امثال آنها پخته شده است وای بر ما! وای بر ماا! قربانت می روم ودست خانم و فرزندان عزیزت را می بوسم.

جمال زاده
 

پی نوشت ها

1. هر خواننده جهان شناس با یک لحظه تأمل عارفانه در می یابد که بیداد و ستم و شکنجه زندانیان سیاسی در سراسر تاریخ همه ملت ها وجود داشته و دارد. گمان نمی رود پیشرفت های دانش و فناوری تأثیر زیادی در کاهش بیدادها پدید آورده باشد. بیدادگران گاهی صور بیداد را دگرگون می کنند، اما تعصب ها و خون آشامی و درنده خویی، ریشه کن نمی شود. در درازای تاریخ، بیش از هزاران هزار دانشور بی گناه در زندان های جهان جان سپرده اند و فریادشان به گوش دادرسان نرسیده است: گر پرده ز روی کارها بردارند/ معلوم شود که در چه کاریم همه.
2. توجه خواننده هوشمند را به دو نکته خواستارم.
الف- ما ایرانیان چه سعادتمندی که به گنجینه گرانقدر ادب ماندگار فارسی دسترسی داریم. پس از گذشت هزار سال هنوز می توانیم از همدردان و همدلان پیشین سخن بلند و آرامش بخش بشنویم.
ب- آیا امروز نیز در جوامع جهان، ارزش دانشوران و هنرمندان از ارزش اجتماعی صاحبان مال و جاه و نشان و دستگاه فروتر نیست؟
تا بی سر پا باشد اوضاع فلک زین دست
در سر هوس ساقی در دست شراب اولی (حافظ)
3. دیوان مسعود سعد سلمان، به تصحیح رشید یاسمی، تهران، چاپخانه پیروز، 1339.
4. منشآت قائم مقام، انتشارات ارسطو، تهران، بدون تاریخ
5. در دورانی که من (نگارنده) مسئولیت اداره دانشگاه تهران، و نوآوری پژوهشی و دانشگاهی را در ایران به عهده گرفتم و بعد از آن نیز، دولت وقت مرا با خود همرای و همدستان نمی دید،م به فرهنگ والای ایران دلبسته وبا تکنولوژی و دانش غرب آشنا بودم.رنگ و روغنهای نو دولتان غربگرای را نمی پسندیدم.زر من نقش خودش را داشت وسکه دیگران را نمی پذیرفت.از این رو تنها ماندم. واین تنهای در آمریکا وکانادا هم ادامه یافت.این روزها که به پایان خط نزدیک می شوم،باید یادآوری کنم که همنشینی و مراوده من با دوستداران شرق یا غرب، کافر یا مسلمان،درویش یا توانگر،در نگرشهای فرهنگی.مردمی من چندان تاثیر ندارد.حاصل معرفت،باید پختگی و دوری از تعصب ها و کین توزی ها و ایجاد مهر وگرمی صفا باشد. یعنی گرایش به فیض عام - برای زبان حال خود،این دو بیت اقبال را بر شاه بیت قائم مقام می افزایم:
چو رخت خویش بر بستم از این خاک
همه گفتند: با ما آشنا بود
ولیکن کس ندانست این مسافر
چه گفت و با که گفت و از کجا بود!
6. مسعود سعد در نثر صاحب قلم بوده است. اوست که می گوید:
به نظم و نثر کسی را اگر افتخار سز است
مرا سز است که امروز نظم و نثر مر است.
7. قصیده کیهان اعظم بهار، بسیار بلند و بعضی ابیات آن به شعر ناب نزدیک تر از قصیده شکوائیه است.
با مه نو زهره تابان شد زچرخ چنبری آسمان
چون نگنی دانی جدا از حقه انگشتری
تا بنگری ملک است و آفاق است و نفس
حیف باشد گر بر این آفاق و انفس ننگری
مردم چشم توزین آفاق و انفس بگذرد
خود تو مردم شو کزین آفاق و انفس بگذری


منبع:

یزدان پرست، حمید؛ (1388) نامه ایران: مجموعه مقاله ها، سروده ها و مطالب ایران شناسی، تهران، اطلاعات، چاپ نخست.


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.