خانه 3شهید و قطعهای از بهشت
این جا انسان احساس کوچکی می کند، البته «کوچک» این جا واژه «کوچکی» است. شاید بتوان اسمش را گذاشت حقارت! آخر در این شرایط انسان می شود ذره ای در برابر کوه. کوهی از استقامت، کوهی از ایثار و کوهی از عشق. وقتی مادر شهید به تو می گوید با شنیدن خبر شهادت سومین فرزندش سر به سجده شکر گذاشته است، تمام معادلات مادی بر هم می خورد. آن گاه که پدر شهید از روزهای تشییع پیکر و برگزاری مراسم ختم فرزندان شهیدش یاد می کند و می گوید:«برای شاد نشدن دل ضدانقلاب کوچک ترین ضعفی از خود نشان ندادم» نمی دانی دیگر چه سوالی بپرسی. فقط یک نکته را خوب می فهمی؛ خیلی بزرگند و خیلی کوچکی.
این جا خانه ای است در همین حوالی، در خیابانی مزین به نام «شهیدان اعتمادی»، حاج آقا و حاجیه خانم اعتمادی که امروز در گذر سال ها گرد سپید تجربه را روی سر و روی خود می بینند، در این خانه زندگی می کنند. خانه ای که عطری خاص و شمیمی پراحساس دارد. هنوز هم خانواده اعتمادی حضور محمد، علی و حسن را در خانه احساس می کنند. حالا هم با گذشت 25 سال از شهادت آخرین فرزند شهید خانواده، «محمدجواد»برادر کوچکتر که در آن روزها نوجوانی متکی به برادرانش بوده است، جای خالی آن ها را به خوبی حس می کند. این را می شود در آن لحظه ای فهمید که «محمدجواد» اشک می ریزد و خاطره می گوید و یا آن هنگام که بغض کلامش را قطع می کند. من و تعدادی از همکارانم امروز به جمع خانواده شهیدان اعتمادی آمده ایم تا بشنویم از زندگی خانواده ای که 3 جوانش را در راه اعتلای انقلاب ما و حفظ نظام ما داده است.
حاج آقا اعتمادی سخن را با یاد «علی» اولین شهید خانواده شروع می کند:«سال 59 علی عازم جبهه کردستان شد. چند ماه بعد در نوروز 60 با ما تماس گرفت و گفت که می تواند به مرخصی بیاید، اما با توجه به این که جبهه به نیرو احتیاج دارد، آن جا می ماند. مدت زیادی نگذشت که 20 فروردین به ما خبر دادند در کوه های اورومانات به شهادت رسیده است و 8 ماه بعد هم پیکرش را به شهر آوردند.»
اما فروردین 60 آخرین وداع پدر و مادر با یک شهید نبود چرا که با شهادت علی برادران بزرگ تر و کوچک تر او یعنی محمد و حسن مصمم تر از همیشه پای در راه برادر گذاشتند و رفتند به جاده عشق. آن طور که پدر شهیدان اعتمادی می گوید روایت سلحشوری دلاوران خانواده اعتمادی با مجروحیت و جانبازی «حسن اعتمادی» در سال 64 ادامه پیدا کرد.
می پرسم که چه شد که شما حتی قطره ای اشک در فقدان فرزندان شهید خود نریختید؟ می گوید: «مگر می شود پدری از فقدان فرزندش ناراحت نشود!؟ اما ما به هیچ عنوان حاضر نبودیم که کوچک ترین نقطه ضعفی از خود نشان دهیم، تا این موضوع موجب سوء استفاده ضد انقلاب شود و تنها وقتی که نزد اربابمان حضرت رضا(ع) می رفتیم، نجوا می کردیم.»
در آن زمان اصابت ترکش به پای این رزمنده جبهه حق شرایط را طوری رقم می زند که پزشکان بیمارستان ساسان تهران به اتفاق یک نتیجه می گیرند؛ قطع پای مجروح، اما سرانجام کار چنین نمی شود!
محمدجواد برادر شهیدان اعتمادی که در آن زمان کمتر از 10 سال داشته است ماجرای مجروح شدن برادرش را به نقل از برادر چنین روایت می کند:حسن آقا همراه با 2 نفر دیگر رفته بودند تا افراد مجروح را به پشت جبهه منتقل کنند اما بعد از این که آن ها تعدادی از مجروحان را به وسیله آمبولانس راهی پشت جبهه کردند خمپاره ای به منطقه حضورشان اصابت کرد و هر 3 نفر مجروح شدند. یکی از ترکش های این خمپاره به برادر من برخورد کرد و 5 سانتی متر از استخوان پای او را به طور کامل از بین برد.
این 3 نفر در شرایطی که به شدت مجروح شده بودند حدود 24 ساعت در این منطقه زیر رگبار گلوله ها ماندند و بعد از آن شخصی که از آن جا عبور می کرد آن ها را به وسیله یک وانت به بیمارستان منتقل کرد. برادرم درباره آن شرایط می گفت:«وقتی ما در وانت بودیم استخوان پایم را می دیدم که با حرکت های وانت در گوشت بالا و پایین می رفت.»
حتی یک بار هم نشنیدم که بگوید: «آخ!»، بعد از مدتی دیدم دوباره دارد عازم جبهه می شود. گفتم: کجا می روی؟ حداقل صبر کن پایت خوب شود و بعد برو. گفت:درمان درد پایم آن جاست آن جا که زخم دهند درمانش را هم می دهند. همان طور سوار بر ویلچر رفت به جبهه. اما بعدها از دوستانش شنیدیم که با گذشت مدتی ویلچر را هم کنار گذاشت و با عصا راه می رفت.
«محمد» که در آن زمان ازدواج کرده و پدر یک دختر 7ماهه نیز بود به فرمان حضرت امام خمینی(ره) دوباره عازم جبهه شد.روایت مادر شهیدان اعتمادی از آن روزها جالب توجه است:«گفت می خواهم بروم جبهه. گفتم: پسرم! تو در حال حاضر همسر و یک دختر کوچک داری، نرو». گفت: «امام گفته اند هر کسی که نمی تواند، پشت جبهه کمک کند و هر کسی که توانایی دارد به جبهه برود. من که ناتوان نیستم. پس باید بروم.» گفتم: پس همسرت را راضی کن و برو. او هم این کار را کرد و رفت اما دیگر بازنگشت.
آری! محمد دیگر بازنگشت و دخترش را هم دیگر ندید. او رفت و مدتی بعد از عملیات حاج عمران مفقودالاثر شد. در آن موقع حسن اعتمادی که تنها به وسیله ویلچر توان حرکت کردن داشت دیگر بار راهی سرزمین خون و شهادت شد. رفت تا رهرو راه برادرانش باشد. مادر این گونه از آن روزها یاد می کند:«با این که به شدت مجروح بود کوچک ترین ناله ای هم نمی کرد. اولین باری که در زمان مجروح شدن دیدمش گفتم پایت چه شده؟ که پاسخ داد: چیزی نیست مادر جان! کمی خراش برداشته است. حتی یک بار هم نشنیدم که بگوید: «آخ!»، بعد از مدتی دیدم دوباره دارد عازم جبهه می شود.
گفتم: کجا می روی؟ حداقل صبر کن پایت خوب شود و بعد برو. گفت:درمان درد پایم آن جاست آن جا که زخم دهند درمانش را هم می دهند. همان طور سوار بر ویلچر رفت به جبهه. اما بعدها از دوستانش شنیدیم که با گذشت مدتی ویلچر را هم کنار گذاشت و با عصا راه می رفت.
آری! مادر محمد، علی و حسن اعتمادی چنین کرد: وقتی می خواستند خبر شهادت حسن را به من بدهند گفتند که مجروح شده است. گفتم نه! من خودم می دانم که چه شده است. همان جا بود که سر به سجده گذاشتم و گفتم: «خدا را شکر. به آن هدفی که دوست داشت رسید.»
خانه خانواده اعتمادی آن روزها حال و هوای ویژه ای داشت آن طور که برادر شهیدان اعتمادی می گوید در آن زمان همه خانواده و شرایط خانه مهیای استقبال از محمد شده بود. محله خانواده اعتمادی آذین بندی شده و همه منتظر بودند. اسرا که آمدند قلب های خانواده شهید و به ویژه دختر و همسر «محمد» تندتر می تپید. اما به یک باره همه چیز عوض شد. خانواده اعتمادی با همه صحبت کردند، همه جا را گشتند و چشم به راه دوختند. اما محمد نیامد! البته محمد آن روز نیامد و چند سال بعد یعنی سال 77 بازگشت اما نه خودش بلکه پلاکش!
محله خانواده اعتمادی آذین بندی شده و همه منتظر بودند. اسرا که آمدند قلب های خانواده شهید و به ویژه دختر و همسر «محمد» تندتر می تپید. اما به یک باره همه چیز عوض شد. خانواده اعتمادی با همه صحبت کردند، همه جا را گشتند و چشم به راه دوختند. اما محمد نیامد! البته محمد آن روز نیامد و چند سال بعد یعنی سال 77 بازگشت اما نه خودش بلکه پلاکش!
این فرازی از وصیت نامه حسن اعتمادی سومین شهید خانواده اعتمادی است که در آن به روزهای پس از شهادت اولین برادرش اشاره کرده است. حالا من از پدر شهید این را می پرسم که چه شد که شما حتی قطره ای اشک در فقدان فرزندان شهید خود نریختید؟ می گوید: «مگر می شود پدری از فقدان فرزندش ناراحت نشود!؟ اما ما به هیچ عنوان حاضر نبودیم که کوچک ترین نقطه ضعفی از خود نشان دهیم، تا این موضوع موجب سوء استفاده ضد انقلاب شود و تنها وقتی که نزد اربابمان حضرت رضا(ع) می رفتیم، نجوا می کردیم.»
روح شهیدان اعتمادی شاد و یادشان تا ابد گرامی باد
منبع:روزنامه خراسان
ارسال توسط کاربر محترم سایت :hasantaleb
این جا خانه ای است در همین حوالی، در خیابانی مزین به نام «شهیدان اعتمادی»، حاج آقا و حاجیه خانم اعتمادی که امروز در گذر سال ها گرد سپید تجربه را روی سر و روی خود می بینند، در این خانه زندگی می کنند. خانه ای که عطری خاص و شمیمی پراحساس دارد. هنوز هم خانواده اعتمادی حضور محمد، علی و حسن را در خانه احساس می کنند. حالا هم با گذشت 25 سال از شهادت آخرین فرزند شهید خانواده، «محمدجواد»برادر کوچکتر که در آن روزها نوجوانی متکی به برادرانش بوده است، جای خالی آن ها را به خوبی حس می کند. این را می شود در آن لحظه ای فهمید که «محمدجواد» اشک می ریزد و خاطره می گوید و یا آن هنگام که بغض کلامش را قطع می کند. من و تعدادی از همکارانم امروز به جمع خانواده شهیدان اعتمادی آمده ایم تا بشنویم از زندگی خانواده ای که 3 جوانش را در راه اعتلای انقلاب ما و حفظ نظام ما داده است.
آن سال که علی شهید شد
حاج آقا اعتمادی سخن را با یاد «علی» اولین شهید خانواده شروع می کند:«سال 59 علی عازم جبهه کردستان شد. چند ماه بعد در نوروز 60 با ما تماس گرفت و گفت که می تواند به مرخصی بیاید، اما با توجه به این که جبهه به نیرو احتیاج دارد، آن جا می ماند. مدت زیادی نگذشت که 20 فروردین به ما خبر دادند در کوه های اورومانات به شهادت رسیده است و 8 ماه بعد هم پیکرش را به شهر آوردند.»
اما فروردین 60 آخرین وداع پدر و مادر با یک شهید نبود چرا که با شهادت علی برادران بزرگ تر و کوچک تر او یعنی محمد و حسن مصمم تر از همیشه پای در راه برادر گذاشتند و رفتند به جاده عشق. آن طور که پدر شهیدان اعتمادی می گوید روایت سلحشوری دلاوران خانواده اعتمادی با مجروحیت و جانبازی «حسن اعتمادی» در سال 64 ادامه پیدا کرد.
می پرسم که چه شد که شما حتی قطره ای اشک در فقدان فرزندان شهید خود نریختید؟ می گوید: «مگر می شود پدری از فقدان فرزندش ناراحت نشود!؟ اما ما به هیچ عنوان حاضر نبودیم که کوچک ترین نقطه ضعفی از خود نشان دهیم، تا این موضوع موجب سوء استفاده ضد انقلاب شود و تنها وقتی که نزد اربابمان حضرت رضا(ع) می رفتیم، نجوا می کردیم.»
در آن زمان اصابت ترکش به پای این رزمنده جبهه حق شرایط را طوری رقم می زند که پزشکان بیمارستان ساسان تهران به اتفاق یک نتیجه می گیرند؛ قطع پای مجروح، اما سرانجام کار چنین نمی شود!
محمدجواد برادر شهیدان اعتمادی که در آن زمان کمتر از 10 سال داشته است ماجرای مجروح شدن برادرش را به نقل از برادر چنین روایت می کند:حسن آقا همراه با 2 نفر دیگر رفته بودند تا افراد مجروح را به پشت جبهه منتقل کنند اما بعد از این که آن ها تعدادی از مجروحان را به وسیله آمبولانس راهی پشت جبهه کردند خمپاره ای به منطقه حضورشان اصابت کرد و هر 3 نفر مجروح شدند. یکی از ترکش های این خمپاره به برادر من برخورد کرد و 5 سانتی متر از استخوان پای او را به طور کامل از بین برد.
این 3 نفر در شرایطی که به شدت مجروح شده بودند حدود 24 ساعت در این منطقه زیر رگبار گلوله ها ماندند و بعد از آن شخصی که از آن جا عبور می کرد آن ها را به وسیله یک وانت به بیمارستان منتقل کرد. برادرم درباره آن شرایط می گفت:«وقتی ما در وانت بودیم استخوان پایم را می دیدم که با حرکت های وانت در گوشت بالا و پایین می رفت.»
یک زیارت، یک عنایت، یک شفا
حتی یک بار هم نشنیدم که بگوید: «آخ!»، بعد از مدتی دیدم دوباره دارد عازم جبهه می شود. گفتم: کجا می روی؟ حداقل صبر کن پایت خوب شود و بعد برو. گفت:درمان درد پایم آن جاست آن جا که زخم دهند درمانش را هم می دهند. همان طور سوار بر ویلچر رفت به جبهه. اما بعدها از دوستانش شنیدیم که با گذشت مدتی ویلچر را هم کنار گذاشت و با عصا راه می رفت.
حسن جانباز، محمد مفقود
«محمد» که در آن زمان ازدواج کرده و پدر یک دختر 7ماهه نیز بود به فرمان حضرت امام خمینی(ره) دوباره عازم جبهه شد.روایت مادر شهیدان اعتمادی از آن روزها جالب توجه است:«گفت می خواهم بروم جبهه. گفتم: پسرم! تو در حال حاضر همسر و یک دختر کوچک داری، نرو». گفت: «امام گفته اند هر کسی که نمی تواند، پشت جبهه کمک کند و هر کسی که توانایی دارد به جبهه برود. من که ناتوان نیستم. پس باید بروم.» گفتم: پس همسرت را راضی کن و برو. او هم این کار را کرد و رفت اما دیگر بازنگشت.
آری! محمد دیگر بازنگشت و دخترش را هم دیگر ندید. او رفت و مدتی بعد از عملیات حاج عمران مفقودالاثر شد. در آن موقع حسن اعتمادی که تنها به وسیله ویلچر توان حرکت کردن داشت دیگر بار راهی سرزمین خون و شهادت شد. رفت تا رهرو راه برادرانش باشد. مادر این گونه از آن روزها یاد می کند:«با این که به شدت مجروح بود کوچک ترین ناله ای هم نمی کرد. اولین باری که در زمان مجروح شدن دیدمش گفتم پایت چه شده؟ که پاسخ داد: چیزی نیست مادر جان! کمی خراش برداشته است. حتی یک بار هم نشنیدم که بگوید: «آخ!»، بعد از مدتی دیدم دوباره دارد عازم جبهه می شود.
گفتم: کجا می روی؟ حداقل صبر کن پایت خوب شود و بعد برو. گفت:درمان درد پایم آن جاست آن جا که زخم دهند درمانش را هم می دهند. همان طور سوار بر ویلچر رفت به جبهه. اما بعدها از دوستانش شنیدیم که با گذشت مدتی ویلچر را هم کنار گذاشت و با عصا راه می رفت.
برادر در پی برادر
خبر را که شنیدم به سجده شکر افتادم
آری! مادر محمد، علی و حسن اعتمادی چنین کرد: وقتی می خواستند خبر شهادت حسن را به من بدهند گفتند که مجروح شده است. گفتم نه! من خودم می دانم که چه شده است. همان جا بود که سر به سجده گذاشتم و گفتم: «خدا را شکر. به آن هدفی که دوست داشت رسید.»
سال ها در انتظار
خانه خانواده اعتمادی آن روزها حال و هوای ویژه ای داشت آن طور که برادر شهیدان اعتمادی می گوید در آن زمان همه خانواده و شرایط خانه مهیای استقبال از محمد شده بود. محله خانواده اعتمادی آذین بندی شده و همه منتظر بودند. اسرا که آمدند قلب های خانواده شهید و به ویژه دختر و همسر «محمد» تندتر می تپید. اما به یک باره همه چیز عوض شد. خانواده اعتمادی با همه صحبت کردند، همه جا را گشتند و چشم به راه دوختند. اما محمد نیامد! البته محمد آن روز نیامد و چند سال بعد یعنی سال 77 بازگشت اما نه خودش بلکه پلاکش!
محله خانواده اعتمادی آذین بندی شده و همه منتظر بودند. اسرا که آمدند قلب های خانواده شهید و به ویژه دختر و همسر «محمد» تندتر می تپید. اما به یک باره همه چیز عوض شد. خانواده اعتمادی با همه صحبت کردند، همه جا را گشتند و چشم به راه دوختند. اما محمد نیامد! البته محمد آن روز نیامد و چند سال بعد یعنی سال 77 بازگشت اما نه خودش بلکه پلاکش!
نگذاشتیم ضد انقلاب شاد شود!
این فرازی از وصیت نامه حسن اعتمادی سومین شهید خانواده اعتمادی است که در آن به روزهای پس از شهادت اولین برادرش اشاره کرده است. حالا من از پدر شهید این را می پرسم که چه شد که شما حتی قطره ای اشک در فقدان فرزندان شهید خود نریختید؟ می گوید: «مگر می شود پدری از فقدان فرزندش ناراحت نشود!؟ اما ما به هیچ عنوان حاضر نبودیم که کوچک ترین نقطه ضعفی از خود نشان دهیم، تا این موضوع موجب سوء استفاده ضد انقلاب شود و تنها وقتی که نزد اربابمان حضرت رضا(ع) می رفتیم، نجوا می کردیم.»
روح شهیدان اعتمادی شاد و یادشان تا ابد گرامی باد
منبع:روزنامه خراسان
ارسال توسط کاربر محترم سایت :hasantaleb
/ج