منجم
نويسنده :سعدي
منجمي به خانه در آمد، مردي بيگانه ديد با زن او به هم نشسته. دشنام داد و سقط گفت و در هم افتادند و فتنه و آشوب برخاست. صاحبدلي بر آن واقف شد، گفت:
تو بر اوج فلک چه داني چيست؟
که نداني که در سراي تو کيست!
مردم قريه به علت جاهي که داشت، بليتش مي کشيدند و اذيتش مصلحت نمي ديدند؛ تا يکي از خطباي آن بوم که پنهان با وي عداوتي داشت، به پرسيدن رفتش. گفت: “تو را خوابي ديده ام، خير باد!” گفت: “چه ديده اي؟” گفت: “چنان ديدمي که تو را آوازي خوش بودي و خلق از نفست در آسايش بودندي”. گفت: “اين چه مبارک خواب است که ديدي که مرا بر عيب خود واقف کردي. معلوم شد که آواز ناخوش دارم و خلق از نفسم دررنجند؛ توبه کردم که از اين پس خطبه نخوانم مگر به آهستگي.”
گلستان
منبع: یزدان پرست، حمید؛ (1388) نامه ایران: مجموعه مقاله ها، سروده ها و مطالب ایران شناسی، تهران، اطلاعات، چاپ نخست.
تو بر اوج فلک چه داني چيست؟
که نداني که در سراي تو کيست!
بد آواز
مردم قريه به علت جاهي که داشت، بليتش مي کشيدند و اذيتش مصلحت نمي ديدند؛ تا يکي از خطباي آن بوم که پنهان با وي عداوتي داشت، به پرسيدن رفتش. گفت: “تو را خوابي ديده ام، خير باد!” گفت: “چه ديده اي؟” گفت: “چنان ديدمي که تو را آوازي خوش بودي و خلق از نفست در آسايش بودندي”. گفت: “اين چه مبارک خواب است که ديدي که مرا بر عيب خود واقف کردي. معلوم شد که آواز ناخوش دارم و خلق از نفسم دررنجند؛ توبه کردم که از اين پس خطبه نخوانم مگر به آهستگي.”
گلستان
منبع: یزدان پرست، حمید؛ (1388) نامه ایران: مجموعه مقاله ها، سروده ها و مطالب ایران شناسی، تهران، اطلاعات، چاپ نخست.