ما راضي به رضاي حقيم

دوربينش دستش بود و پشت خاکريز راه مي رفت. ديد 7-8 تا تانک داره مياد. يکدفعه ديد اين بچه، (به قول ايشون) يا رزمنده 16-17 ساله آرپي جي رو برداشت و رفت از خاکريز اونور. (22)
يکشنبه، 20 آذر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ما راضي به رضاي حقيم

ما راضي به رضاي حقيم
ما راضي به رضاي حقيم


 

نويسنده: سر تیپ 2حمید شکیبا




 
دوربينش دستش بود و پشت خاکريز راه مي رفت. ديد 7-8 تا تانک داره مياد. يکدفعه ديد اين بچه، (به قول ايشون) يا رزمنده 16-17 ساله آرپي جي رو برداشت و رفت از خاکريز اونور. (22)
تانک با گلوله خاکريز درهم مي شکافت و بچه ها رو مي ريخت زمين، هنوز پاش رو نگذاشته بود اونور، پشت کمرش رو گرفت گفت برگرد.حس کرد اگر بره ديگه بر نمي گرده. برگشت. گفت اسمت چيه؟ گفت:چيکار داري به اسم من؟ گفت: اسمت چيه؟ گفت:اسماعيل. گفت: فاميليت چيه؟ گفت:ابراهيمي با لحن عصباني،(يعني دست از سرم بردار.) گفت خيلي خب برو. رفت دوتا تانک رو زد و تانک سوم مستقيم با گلوله اونو زد و تيکه تيکه شد. کس ديگه اي اومد از خاکريز رد بشه و بره. به اين گفت: اسم تو چيه؟ اين يکي با لبخندش جواب داد که براي تو چه فرقي مي کنه. فکر کن اسماعيل. گفت من فقط مي خوام اسمت رو بدونم. گفت:اسماعيل. گفت: فاميلت چيه؟ گفت:آخه چه فرقي مي کنه تو فکر کن ابراهيمي. گفت مال کدوم شهري؟ پاسخش مي دونيد چي بود؟ گفت:اهل سرزمين آرزوها. فرض کن مال اونجا هستم اين هم رفت و برنگشت.
سيد از اون لحظه تصميم گرفت با دوربينش وقتي کار مي کنه، اسمي از کسي نپرسه و با قلمش از نام و نشان کسي چيزي ننويسه. مي دونيد چرا؟ اسم اون شهيد اول حقيقتاً اسماعيل ابراهيمي از يزد بود
ولي شهيد دوم چي؟ يکدفعه به ذهنش آيه شريفه قرآن رسيد که مي گفت وقتي حضرت ابراهيم به حضرت اسماعيل گفت که به من وحي شده که بايد سر تو رو ببرم. گفت پدرم، آنچه که بهت امر شده انجام بده ان شاء الله مرا از صابران خواهي يافت. دوربينش را لحظاتي به زمين گذاشت و فکر کرد، ديد اينها همه اسماعيل فرزندان ابراهيم اند و اينجا هم مني مسلخ عشق است.
اين اسماعيل ابراهيمي نه تنها صابر که مشتاق قضا و امر الهي بود. حضرت امام را ديديد، توي يکي اين از ملاقاتهاي رزمنده ها مي فرمودند که:من به اين چهره هاي نوراني غبطه مي خورم و اونها گريه مي کردند مي اومدن خواهش مي کردند که امام دعا کن ما شهيد بشيم. اسماعيل به پدرش گفت:من را انشاء الله از صابران خواهي يافت، اينها از امام مي خواستند که دعا کند از شهدا باشند.
اينا مي اومدن به امام مي گفتن ما بيش از صابرانيم ما شوق داريم به اجراي امر حق به شهادت، ما راضي به رضاي حقيم. ما تسليم امر او هستيم. ما مي خواهيم به فنا في الله برسيم دعا کن ما شهيد بشيم. ما نه تنها که صابر بلکه مشتاق و عاشق شهادتيم.
من نمي تونم مقايسه کنم اينارو يعني به خودم اجازه نمي دم که پيامبر رو با يه جوون بسيجي يا سپاهي يا ارتشي مقايسه کنم يا امام را با ابراهيم خليل سلام الله عليه مقايسه کنم ولي ببينيد جوان بسيجي تا کجا جلو مي ره تو عرفان. او نه به پيامبرش نه به معصوم که هزار و چهارصد سال بعد از معصوم به يک نفر که لباس پيامبر تشنه مي گه دعا کن من شهيد بشم. نمي گه دعا کن من صابر باشم. مي گه دعا کن من شهيد بشم. آري اينها همه اسماعيل بودند همه ابراهيمي بودند و امامشان هم بت شکن زمان بود، ابراهيم زمانش بود.
زندگي هم اداره مي شود، خدا را شکر(23)
اين بار رفته بود پايين تر از ميدان شوش تهران، محله دولت آباد. منزل پيرمرد 63 ساله اي که پدر شهيد بود و با پسر جانبازش که از ناحيه کمر به پايين فلج شده بود، زندگي مي کرد. کل فضاي خانه 38 متر هم نمي شد.
گفت:وطيفه من اين است که اگر درد دل يا گله و شکايتي داشته باشيد، به حضرت آقا منتقل کنم. گفت شکايت و درخواستي ندارم سلام مرا به آقا برسانيد.
بعد از پيرمرد پرسيد:زندگي ات چطور مي گذرد؟
پيرمرد گفت:يک دستشويي -توالتي هست که من آن را از شهرداري اجاره کرده ام. روزها آنجا مي روم و دستشويي را نظافت مي کنم و هر کسي که براي قضاي حاجت مي آيد، پولي هم به من مي دهد. از اين پول اجاره شهرداري را مي دهم، چيزي هم مي ماند که روزي من است و با آن زندگي مي کنم. خدا بده برکت.
پيرمرد سپس مکث کوتاهي کرد و با دلخوري گفت:البته از شهرداري هم گله دارم، چون شرط کرده اند که اگر شيري بشکند، لامپي بسوزد و يا شلنگي خراب شود من بايد خرج آن را بدهم.
با تعجب و ناباوري از پيرمرد پرسيد: چقدر در مي آوري؟
گفت:خدا را شکر! زندگي ام مي گذرد. فقط اگر از دست شما بر مي آيد، به مسئولان شهرداري بگوييد هزينه اين شير و شلنگ ها لامپ هاي سوخته را از من نگيرند، چون بعضي ها مي روند دستشويي و شيرها را باز مي کنند و با خودشان مي برند. خب! من هم نمي بينم و فقط خرجشان مي افتد روي دست من.
شرمنده شده بود. مي خواست هر طوري که شده پيرمرد گله اي کند يا خواسته اي داشته باشد. به پسر معلولش اشاره کرد و ادامه داد:اين بچه چطور؟ مشکلي ندارد؟ چيزي براي او نمي خواهي؟
باز هم پيرمرد با رضايت سرش را بالا گرفت و گفت:نه، الحمدالله اين بچه هم مشکلي ندارد. زندگي هم اداره مي شود. خدا را شکر.
او يک گوني برنج، يک حلب روغن و دو مرغ هم براي پيشکش با خودش آورده بود، اما رويش نشد که حتي درباره آن ها با پيرمرد حرفي بزند.
با خودش گفت:من فقير و نيازمندم، نه اين پيرمرد.
يک نظامي بايد فرصت ها و تهديدها را خوب بشناسد(24)
در يک خودرويي 5 يا 6 نفر بودند و با هم جايي مي رفتند. شايد کلاس اخلاق و يا درس ديگري، يک چنين سفري بود.
راديوي خودرو روشن بود و مجري خبرها را يکي پس از ديگري مي خواند. در ميان خبرها اعلام کرد که کانستليشن آمريکايي راهي خليج فارس شده است.
از اين قبيل اخبار هر روز در جهان اتفاق مي افتد و اخبارش را هم خيلي ها مي شنوند. به خصوص شما که در ستاد مشترک ارتش هستيد و به ويژه افرادي که در ادارات مرتبط با اين موضوعات فعاليت دارند، همه روزه از اخبار يا شايعات جابه جايي ناوها، زيردريايي و کشتي ها در سراسر جهان مي شنوند.
بلافاصله خودرو را متوقف کرد. سال 1358 بود. هنوز درگير جنگ با دشمن بعثي نشده بوديم. شايد تيرماه يا مرداد ماه سال 1359 هم تعداد زيادي از صاحب نظران نظامي و بخصوص سياسي پيش بيني جنگ را نمي کردند تا چه برسد به سال 1358. ليکن عزيزاني بودند که از منطقه غرب مي آمدند و در همان زمان به ستاد مشترک ارتش گزارش مي دادند که شواهد و قرائن نشانگر آن است که احتمال جنگ بين ايران و عراق وجود دارد.
آنها به استناد درگيرهايي که در مناطق مرزي غرب رخ مي داد، در گزارش هايشان تصريح مي کردند که به زودي جنگ واقع خواهد شد. ليکن تعدادي از کارشناسان نظامي و بسياري مسئولين سياسي اين امر را غير محتمل مي دانستند.
راننده خودروي سواري ژيان در يکي از خيابان هاي شهر اصفهان به آرامي در کنار خيابان متوقف شد. خطاب به همراهانش گفت:از جابه جايي اين ناو معلوم است که جنگ اتفاق خواهد افتاد، پس اولاً به جايي که مي خواستيم برويم، ديگر نمي رويم. ثانياً بهتر است با هم به جايي برويم و جلسه اي را در اين خصوص برگزار کنيم.
همگي به داخل مسجدي رفتند و دور هم نشستند. تعدادي از آنها شايد راضي نباشند که من نامشان را در اين جمع ذکر کنم، ولي تعدادي اينها بودند مانند برادر پاسدار رحيم صفوي، آقاي سالک که بعدها فرمانده کميته هاي انقلاب اسلامي شدند و سروان عطاء الله صالحي که هم اکنون با درجه سرلشکري فرمانده کل ارتش جمهوري اسلامي ايران هستند و برادر سردار اميني. اين جمع در آن زمان سال 1358 با پيش بيني شهيد صياد شيرازي مبني بر اينکه جنگي به ايران تحميل خواهد شد و با درايت او دور هم جمع شدند تا تدبيري بيانديشند.
عزيزان اولاً يک نظامي بايد فرصت ها و تهديدها را خوب بشناسد. بايد وضعيت سياسي کشورش را خوب بشناسد. بايد دشمن شناس باشد، تا بتواند با شنيدن يک خبر آن هم در سال 1358 از راديو، تشخيص دهد که کشورش به زودي درگير جنگ ناخواسته اي خواهد شد. ثانياً در يک جلسه 5 يا 6 نفره اين ايده را بدهد که براي پيروزي در جنگ ناخواسته و بزرگ، بايد مردم براي دفاع از کشور پاي کار بيايند. خيلي مهم است که تعداد 5يا 6 نفري که با هم نشسته اند به اين نتيجه مهم برسند و به اين فکر بيفتند که بايد دفاع مردمي را براي حراست از کشور تشکيل داد. در همان سال 1358 و در شهر اصفهان برنامه ريزي کردند که بايد در 200 مسجد اصفهان اين تشکيلات را راه بياندازند.
در همان جلسه پيش بيني کردند که براي تشکيل چنين سازماني و آموزش نيروها نياز به 400 نفر استاد دارند. بعضي ها پرسيدند:براي تأمين اين اساتيد چه کار بايد کرد؟ شهيد صياد شيرازي گفت:
-مسئوليت تأمين استاد با من باشد.
همان شب در مرکز آموزش توپخانه اصفهان با فرمانده مرکز توپخانه تماس گرفت و بعد از هماهنگي لازم برگه اي را براي ثبت و تنظيم اطلاعات آماده کردند. قرار شد که صبح فردا يک صبحگاه مشترکي در مرکز برگزار شود و ايشان در آن مراسم سخنراني کنند.
اين اتفاق افتاد و شهيد صياد شيرازي در ضمن سخنراني پرشور خود، حاضران در ميدان صبحگاه را تهييج و براي عضويت در گروه اساتيد داوطلب براي آموزش مردم تشويق کرد. بلافاصله بعد از اتمام صبحگاه برگه هاي آماده شده در اختيار نيروها قرار گرفت و در مدت 24 ساعت بيش از 800 نفر از نيروهاي مرکز آموزش توپخانه اصفهان و ساير يگانهاي ارتش، براي آموزش مردم به منظور مقابله با تجاوز دشمن اعلام آمادگي کردند.
با اين تدبير سروان صياد شيرازي در سال 1358 هسته اوليه بسيج در اصفهان شکل گرفت و آموزش نظامي مردم شروع شد. در همان زمان تصميم گرفتند سروان عطاء الله صالحي (فرماندهي محترم کل اجا در حال حاضر) را به عنوان اولين فرمانده بسيج در جمهوري اسلامي ايران انتخاب و معرفي کنند. به اين نحو بود که سازمان بسيج در اصفهان شکل گرفت. البته آن زمان به نام «نيروهاي مردمي»و يا «نيروهاي داوطلب» ناميده مي شد. شاهد ديگر اين گفته هم امير سرلشکر عطاء الله صالحي هستند که در مجلس حضور دارند. ايشان اولين فرمانده بسيج مردمي در کشور بودند.
اين يگان به کار خود ادامه مي داد تا اينکه به فرمان امام (ره) سازمان بسيج شکل گرفت. قانون تشکيل سازمان بسيج مستضعفين در مجلس شوراي اسلامي تصويب شد و مقرر گرديد که سازمان بسيج در اختيار سپاه پاسداران انقلاب اسلامي قرار گيرد.
بعد از آن مصوبه، آقايي به نام جناب سرهنگ قرقي که افسر ژاندرمري بود، به عنوان نماينده رئيس جمهور آمدند و با نامه و صورتجلسه اي سازمان بسيج را از ارتش منتزع و به منظور اجراي قانون به سپاه پاسداران تحويل دادند.
عزيزان اين حرکت ناشي از بصيرت نظامي و آينده نگري و داشتن تفکر راهبردي يک سروان ارتش در آن موقع است که چنين موضوعي را پيش بيني کند و از قضا جنگ هم اتفاق بيفتد و به گونه اي عمق، وسعت، دامنه و زمان آن فراگير و طولاني شود که لازم باشد تا مردم به پاي کار بيايند. اين حرکت غير از نبوغ نظامي شهيد صياد شيرازي چيز ديگري نمي تواند باشد. ايشان در آن زمان دوره فرماندهي و ستاد نديده بودند، بلکه اين برخاسته از تفکر عميق نظامي وي که همراه بود با دشمن شناسي، يقين و اعتقاد راسخ اش به مباني انقلاب اسلامي و اينکه انقلاب اسلامي تحت هر شرايطي بايد حفظ شود و جز اطاعت وي از مولا و رهبرش حضرت امام خميني (ره) چيز ديگري نبود.
گريه من استغفار به درگاه حضرت حق بود(25)
خيلي از شما شايد از من شنيده باشيد شهيد بزرگوار صياد شيرازي فرمانده نيروي زميني بود فکر مي کنم در سال 1364 که به عنوان مشاور نظامي مقام معظم رهبري ايشان را در سفر به سوريه، الجزاير، ليبي همراهي مي کردند.(حضرت آقا آن موقع رئيس جمهور بودند)
من هم در خدمت فرمانده نيروي زميني ارتش، سرهنگ صياد شيرازي بودم، رفتيم به آن سه کشور. مذاکرات و کارهاي سياسي انجام شد تا جايي که شهيد صياد شيرازي بايد در خدمت رياست محترم جمهوري وقت مي بود، حضور داشتند و بعد از جلسه از ايشان پرسيدند:
آقا:من در مذاکرات فردا مسئوليت و کار خاصي ندارم، ايشان در پاسخ فرمودند، خير.
بلافاصله برنامه ريزي کرد و ملاقات با ژنرال طلاس وزير دفاع وقت سوريه را که بد نيست بگويم بسيار علاقه مند به حضرت امام(ره ) بودند، به طوري که بهترين هديه زندگي اش را يک تخته قاليچه اي مي دانست که مردم اصفهان تصوير حضرت امام (ره) را روي قاليچه با ابريشم بافته بودند و به ايشان هديه کرده بودند، با شوق آن هديه را نشانمان دادند.
ژنرال طلاس ابياتي از حافظ و مولوي را به فارسي حفظ کرده بود و براي ما مي خواند، البته نه به فارسي روان. کتابي هم در خصوص امام خميني (ره) نوشته بود به نام«قبس النور من الامام» يعني شعله اي از نور امام. شهيد صياد شيرازي و من رفتيم به منزل ايشان. شهيد صياد شيرازي به ژنرال طلاس گفتند که من مي خواهم بروم جنوب لبنان.
ژنرال طلاس گفت:نه! آنجا امن نيست. رژيم صهيونيستي مرتب به آنجا حمله مي کند و ديوار صوتي مي شکند. الان هم مي داند شما در سوريه هستيد و من حاضر نيستم شما را که ميهمان آقاي حافظ اسد هستيد، ببرم آنجا و خداي ناخواسته آسيبي ببينيد. از شهيد صياد اصرار و از ايشان امتناع و مي گفت چنين چيزي امکان ندارد. بعد برگشت به صياد گفت که شما دو سه روزي آمديد در سوريه و دمشق، اينجا تفريح کنيد و حالا که در جنگ نيستيد، بگذاريد يک دو سه روزي در آسايش باشيد. برويد زيارت.
شهيد صياد گفت:زيارت رفتيم.
ژنرال طلاس دوباره گفت:برويد بگرديد، سوغاتي تهيه کنيد. من هم سفارش مي کنم شما را به جاهاي ديدني ببرند.
صياد گفت:همرزمان من، فرزندان سرباز من و بچه هاي بسيج و همرزمانم در سپاه پاسداران و ساير نيروهاي مسلح همه در جنگ هستند و من بنا بر اوامر امام و رئيس جمهورم به اين سفر آمده ام و الان هم کار سياسي من تمام شده است. به قول شما بايد بگرديم و برويم تفريح يا اينکه برگرديم کشورمان. در حالي که کشور من هم در حال جنگ است چگونه تفريح کنم؟ اگر همين حالا خداوند عمر مرا به پايان ببرد، و جان مرا بگيرد و از اين دنيا ببرد، بگويم در حال انجام دادن چه کاري بودم؟ زماني که دوستان و فرزندان من مي جنگند،
بگويم من در حال تفريح در دمشق بودم. پاسخي براي خدا ندارم. حالا که نمي توانم در آنجا بجنگم، و امروز و فردا هم مأموريت و کار موظفي ندارم. دوست دارم که بين رزمندگان شما حضور پيدا کنم، تا اگر لحظه اي ديگر در اين دنيا نبودم، لحظه مرگ پاسخي براي حضرت حق داشته باشم.
ژنرال طلاس گفت:نمي گذارم شما به جنوب برويد ولي با اصرار شما نظرم اين است که برويد به بعلبک که يک اردوگاه آموزشي در آنجا هست. سپاه پاسداران شما در آنجا حضور دارند؛ و در حال آموزش رزمندگان مسلمان هستند. برويد آنجا را بازديد کنيد و تجربياتتان را به آنان منتقل کنيد.
صياد پذيرفت، يک تيپ ورزيده به عنوان تأمين مسير و يک گروهان هم براي حفاظت ما انتخاب کردند. من هم در کنار ايشان راه افتادم و رفتيم. يک سرتيپ سوريه اي هم همراه ما بود، و آنها را راهنمايي مي کرد. قرار شد به بعلبک برويم. وقتي مي خواستيم حرکت کنيم، شهيد صياد شيرازي، سرتيپ سوريه اي را خواست و گفت:طوري برنامه ريزي کنيد که هر وقت، وقت نماز شد، ما در يکي از مساجد و يا در منزل يک شهيد بتوانيم نماز اول وقت را به جا بياوريم.
سرتيپ سوري هم برنامه را رديف کرد. ما براي نماز رسيديم به منزل کسي که خانواده اش پنج شهيد داده بود؛ از شيعيان اطراف بعلبک، پيرمردي بود که قبلاً با او هماهنگ کرده بودند، رفتيم آنجا.
در آنجا از ما استقبال کردند. نماز را در آنجا خوانديم و برايمان صبحانه پيش بيني کرده بودند. نان، کره و پنير محلي. هنگام صرف صبحانه توجه اين پيرمرد مداوم به شهيد صياد بود. طوري که براي من که در کنار صياد نشسته بودم، خوردن صبحانه مشکل شده بود. ديدم اين پيرمرد چشم از ما برنمي دارد. بعد از صبحانه شهيد صياد به او گفت:پدر!سؤالي داريد؟ چيزي مي خواهيد بگوييد؟ گفت:نه!
گفت:چون متوجه من هستيد فکر کردم امري داريد. در پاسخ گفت:من فکر مي کنم دارم خواب مي بينم. چون هر چه به شما نگاه مي کنم، امام را مي بينم، منظورش حضرت امام خميني(ره) بود. پيش خودم مي گويم اين امام نيست. اين سرهنگ صياد شيرازي است. باز پلک مي زنم و به شما نگاه مي کنم دوباره تصوير امام را مي بينم. من به جاي صياد شيرازي، امام را دارم مي بينم. از منزل که خواستيم بياييم بيرون، پيرمرد دستي کشيد روي پوتين شهيد صياد شيرازي و خاک آن را به صورتش ماليد و کف دست خودش را بوسيد.
شهيد صياد خيلي منقلب شد و به اين پيرمرد گفت:چرا اين کار را با من مي کنيد. دست اين پيرمرد را گرفت و با اصرار و تلاش آن را بوسيد. آنگاه به او گفت:تو خودت وارث پنج شهيد هستي، چرا اين کار را با من کرديد، حرف پدر شهيد در بعلبک در پاسخ صياد اين بود:
نه مي توانم و نه لايق هستم که بيايم دست و پاي امام را ببوسم. مي خواهم وقتي رفتيد ايران به امام بگوييد که اگر لايق نبودم و نتوانستم بيايم، ولي پاي سربازت را بوسيدم. شهيد صياد شيرازي هم بار ديگر دست ايشان را بوسيد و حرکت کرديم. يک سفر طولاني بود آن هم با خودروي لندرو. ايشان هم اذيت شد. چون هنوز جراحت هايش به طور کامل بهبود نيافته بود و اذيتش مي کرد. برگشتيم آن جايي که بايد استقرار پيدا مي کرديم.
من و شهيد صياد در همان مکاني که ميهمان بوديم سوئيتي داشتيم و با هم، هم اتاق بوديم. پاسي از شب گذشته بود، بايد مي خوابيدم. وضو گرفتيم، و دو رکعت نماز خوانديم و من اجازه گرفتم و خوابيدم. ديدم ايشان هم رفت سر نماز خواندن، يک ساعتي را خوابيدم و بعد بيدار شدم، ديدم هنوز مشغول نماز هستند. البته هنوز وقت نماز شب نشده بود. ساعت حدود يک بعد از نيمه شب بود. ايشان همواره يک ساعت قبل از اذان صبح از خواب برمي خاست و نماز شبش را مي خواند.
دوباره يک چرتي زدم و بيدار شدم، باز ديدم که در حال عبادت است. از جاي برخاسته و خواستم از او بپرسم که چه کار مي کني، چرا استراحت نکردي؟ ديدم به سجده رفت و به شدت گريه مي کرد. وقتي گريه اش تمام شد، سريع رفتم روبه رويش يعني پشت به قبله نشستم. مي دانستم، هر وقت چيزي از او بپرسم، درسي ياد مي گيرم. حالا اگر عمل نکنم اين ديگر اشکال من است. به او گفتم: جناب سرهنگ! بايد براي من بگويي چرا اين قدر سجده طولاني داشتي؟ و نماز شب را شروع نکرده اين قدر گريه مي کردي؟
گفت:آقا برو بگير استراحت کن يا برو نماز بخوان. دست از سر ما بردار. آن قدر اصرار کردم تا اشک بر گونه اش نشست. گفت امروز ديدي اين پيرمرد با من چه کرد. من تاکنون فکر مي کردم که در مملکت خودم و در مملکت اسلامي ايران، مديون مردم خودمان و انقلاب اسلامي هستم. امروز فهميدم که من نه تنها مديون مردم خودم هستم، بلکه هر جايي در اين دنيا مظلومي است، شيعه اي است، مسلماني است، من به او مديون هستم. هر جا کسي عليه ظالم مي جنگد، من بايد حضور پيدا کنم. من به او مديون هستم. هر مظلومي که دارد مي جنگد، من به او مديون هستم. گريه من استغفار به درگاه حضرت حق بود.
اين گفت و گويي بود که بين من و شهيد صياد که فقط خدا گواه آن است، رد و بدل شد. گفت:گريه ام از اين است که من در کشور خودم در ايران قادر به انجام تکاليفم آن طوري که مقبول ذات خداوند باشد، نيستم. چگونه مي توانم همه جاي دنيا که ديگر مي دانم مديون هستم، انجام وظيفه کنم. من که قادر نيستم هر جايي که جنگي هست حضور پيدا کنم و هر جايي که مظلومي هست، دينم را به او ادا کنم. چاره اي غير از استغفار به درگاه خدا ندارم. کار من امشب استغفار بود که خدايا مرا ببخش. من از انجام وظيفه ام در جمهوري اسلامي عاجزم، چگونه مي توانم در جاهاي ديگر دينم را ادا کنم. اين قصور و عجز مرا در اداي تکليفم در قبال مظلومين و محرومين دنيا عفو فرما.

پي‌نوشت‌ها:
 

22-بيان خاطره، در سال 1377 براي بسيجيان کاشان
23-بيان خاطره، در آموزش سال 1387 دانشگاه علوم دريايي امام خميني (ره).
24-بيان خاطره، در سالگرد شهادت شهيد صياد شيرازي، مسجد ستاد مشترک سال 1386
25-بيان خاطره، در دانشگاه شهيد ستاري سال 1387
 

منبع:/ ناصر اراسته /در خاطرت سر تیپ ناصر اراسته / انتشارات ایران سبز جاپ اول / تهران 1388




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.