چکيده‌اي از داستان‌هاي اساطيري یونان

در داستاني چنين آمده است که آمالتئا (آمالته) بزي بوده است که زئوس به هنگام کودکي با شير آن تغذيه کرده است. ولي در داستاني ديگر مي‌خوانيم که آمالته يک پري بوده است که آن بز به او تعلق داشته است. آورده‌‌اند که آن بز شاخي داشت که هر نوع خوردني و نوشيدني در آن به فور يافت مي‌شد و آن شاخ را به لاتين Como Copiae
يکشنبه، 27 آذر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چکيده‌اي از داستان‌هاي اساطيري یونان

چکيده‌اي از داستان‌هاي اساطيري یونان
چکيده‌اي از داستان‌هاي اساطيري یونان


 






 

آمالتئا (آمالته)
 

 

در داستاني چنين آمده است که آمالتئا (آمالته) بزي بوده است که زئوس به هنگام کودکي با شير آن تغذيه کرده است. ولي در داستاني ديگر مي‌خوانيم که آمالته يک پري بوده است که آن بز به او تعلق داشته است. آورده‌‌اند که آن بز شاخي داشت که هر نوع خوردني و نوشيدني در آن به فور يافت مي‌شد و آن شاخ را به لاتين Como Copiae يعني «شاخ وفور نعمت» مي‌ناميدند. اما مردم لاتين زبان مي‌گفتند که اين شاخ وفور نعمت، يا به زبان اساطير لاتين، کورنو کوپيا، شاخ آکلوس (آشلوس) بود که چون هرکول او را که خداي دريا بود و خود را به شکل ورزا درآورده بود مغلوب کرد، آن شاخ را شکست. اين شاخ به طرز شگفت انگيزي از گل و ميوه سرشار بود.

آمازون ها
 

اسکيلوس آنها را «آمازون‌هاي جنگجو و آدمخوار» ناميده است. آنها قومي از زنان بودند، و همه جنگجو. بسياري پنداشته‌‌اند که آنها در حوالي قفقاز مي‌زيسته‌‌اند و تميسيرا يکي از شهرهاي بزرگ و عمده‌ي آنها بوده است. شگفت انگيز اينکه آنها به هنرمندان اجازه مي‌دادند که مجسمه هايشان را بتراشند و عکسهايشان را بکشند، حال آنکه کمتر به شاعران اجازه مي‌داده‌‌اند درباره شان شعر بسرايند. گرچه آنها براي ما بسيار آشنايند ولي داستان‌هاي اندکي درباره شان به دست ما رسيده است. آنها به ليسي (ليسيا) حمله کردند ولي بلروفون آنها را عقب راند. آمازون‌ها در زماني که شاه پريام جوان بود به فريجي تاختند و در زمان سلطنت شاه تزئوس به آتيکا يورش بردند. تزئوس ملکه‌ي آمازون‌ها را بربود و آمازون‌ها کوشيدند ملکه شان را نجات بدهند، ولي تزئوس آنها را شکست داد. هنگامي که يوناني‌ها به تروا حمله کردند، به روايت پوسانياس، آمازون‌ها تحت فرمان ملکه شان به نام پنتِزيله دوش به دوش سپاهيان تروا بر ضد يونانيان جنگيدند، ولي در داستان ايلياد از اين رويداد سخني به ميان نيامده است. پاسانياس مي‌گويد که ملکه‌ي آمازون‌ها به دست آشيل کشته شد و آشيل بر جسد وي گريست، زيرا هم بسيار جوان بود و هم بسيار زيباروي.

آميمون (آميمونه)
 

آميمون (آميمونه) يکي از دانائيدها بود. روزي که پدرش او را فرستاده بود آب بياورد، ساتيري او را ديد و به تعقيب او پرداخت. پوزئيدون فرياد آن دختر را که ياري مي‌طلبيد شنيد، عاشق او شد و او را از دست ساتير نجات داد. پوزئيدون با آن زوبين سه شاخه اش چشمه‌اي به افتخار او حفر کرد که نام او را بر خود دارد.

آنتيوپ
 

آنتيوپ شاهزاده خانمي از شهر تبس بود که دو پسر به نامهاي زِتوس و آمفيون، براي زئوس به دنيا آورد. اين زن که از خشم پدر هراسيده بود هر دو کودک را بي درنگ پس از تولد در کوهستان رها کرد، ولي يک رمه دار آن دو کودک نوزاد را يافت و خود آنها را به بار آورد. مردي که در آن هنگام بر شهر تبس فرمان مي‌راند و ليکوس نام داشت، و همسرش به نام ديرسه به حدي آنتيوپ را آزار دادند و سنگدلانه به او ستم کردند که سرانجام تصميم گرفت خود را از آنها پنهان کند. روزي آنتيوپ به همان کلبه‌اي رسيد که دو پسرش در آن مي‌زيستند. بالاخره به طريقي آنها را شناخت يا آن دو او را، و پسران گروهي از دوستان خود را گرد آوردند و به کاخ رفتند تا انتقام مادرشان را از پادشاه بگيرند. آنها ليکوس را کشتند و ديرچه يا ديرسه را هم به بدترين وجه به قتل رساندند، يعني موهاي آن زن را به دم يک ورزا بستند. برادران جسد ديرسه را در چشمه‌اي انداختند که بعدها نام آن زن را يافت و به چشمه‌ي ديرسه شهرت يافت.

آراکنه (آراخنه)
 

داستان آراکنه (آراخنه) (Arachne) را فقط اوويد سروده است، که شاعري لاتين زبان است و در نتيجه خدايان با همان نام لاتيني آمده‌‌اند. داستان اين دوشيزه نمونه‌ي ديگري است از خطر ناشي از ادعاي برابري همه جانبه با خدايان. بين خدايان اولمپ نشين، مينروا (آتنا) بافنده بود، همان گونه که وُلکان هم بين آنان آهنگر بود. ترديدي نبود که اين الهه، يعني مينروا، بافتني‌هاي خود را از نظر زيبايي و لطافت بي همتا به شمار مي‌آورد و هنگامي که شنيد يک دختر رعيت روستايي به نام آراکنه (آراخنه) ادعا کرده است که ساخته‌ها و بافته هايش بهترين‌‌اند سخت برآشفت و خشمگين شد. مينروا بي درنگ به سوي کلبه‌ي آن دختر روستايي رفت و او را به مسابقه فرا خواند. آراکنه پذيرفت. هر دو دستگاه بافندگي خود را آماده کردند و تارهايشان را نيز بر آن استوار بستند. بعد کار خود را آغاز کردند. هر يک تلّي از کلاف نخهاي رنگين و زيبا، همانند رنگين کمان، کنار دستگاههاي بافندگي شان گذاشتند، و مقداري نخهاي ساخته شده از طلا و نقره. مينروا همه‌ي تلاش خود را به کار برد و چيزي فوق العاده شگفت انگيز بافت، ولي حاصل تلاش آراکنه هم، که درست همان هنگام تمام شده بود، به هيچ وجه کمتر از آن نبود. آن خداوند زن، يعني مينروا (آتنا) از فرط خشم و نفرت تاروپود بافته‌هاي آن دختر را از بالا تا پايين دريد و همه را شکافت و ماکو را هم بر سر آن دختر کوبيد. آراکنه که به اين شيوه تحقير و آزرده خاطر شده بود، و نيز خشمگين، خود را حلق آويز کرد. پس از آن مينروا اندکي پشيمان شد و جسد دختر را پايين آورد و مايعي سحرآميز بر آن پاشيد. آراکنه به عنکبوت بدل شد، و استادي خود در هنر بافندگي را از دست نداد.

آريون
 

گويا وي واقعاً وجود خارجي داشته است و شاعري بوده است که در حدود سال هفتصد پيش از ميلاد مسيح مي‌زيسته است، ولي هيچ يک از سروده‌هاي وي به دست ما نرسيده است و تنها موردي که ما از زندگي آن مرد مي‌دانيم داستان فرار وي از مرگ است که به داستان‌هاي اساطيري شباهت دارد. اين مرد از کورينت به سيسيل رفته بود تا در مسابقه موسيقي شرکت کند. او استاد چنگ بود و در نتيجه جايزه را بربود. در راه بازگشت به ميهن، جاشوان آن کشتي که وي در آن سفر مي‌کرد، چشم آز به آن جايزه دوختند و درصدد برآمدند او را به قتل برسانند. آپولو به خواب وي آمد و در عالم خواب او را از خطري که تهديدش مي‌کرد آگاهانيد و به او آموخت چگونه بايد خود را نجات بدهد.
وقتي که جاشوان به وي حمله کردند، از آنها خواهش کرد که به عنوان آخرين لطفي که در حق يک انسان محکوم به مرگ مي‌کنند اجازه بدهند که پيش از مرگ يک بار چنگ بنوازد و آواز بخواند. چون آواز به پايان رسيد خود را به دريا انداخت و دولفين‌ها يا پيسوهايي که در پي شنيدن آوازش پيرامون کشتي گرد آمده بودند او را گرفتند و به ساحل بردند (1).

آريستئوس (آريستائوس)
 

او پسر کوچک آپولو و يک پري دريايي به نام سيرن (سيرنه) بود، و پرورش دهنده‌ي زنبور عسل. چون تمامي زنبورهايش به عللي ناشناخته از بين رفتند دست ياري به سوي مادرش دراز کرد. مادرش گفت که پروتئوس (پروته)، خداي خردمند دريا، مي‌تواند به او بياموزد که چگونه مي‌تواند از وقوع دوباره اين مصيبت جلوگيري کند، ولي اين کار را بايد در صورتي انجام بدهد که ناگزير شده باشد. آريستئوس (آريستائوس) بايد برود و او را بيابد و به زنجير بيندازد، که البته کار بس دشواري خواهد بود، يعني درست به همان شيوه‌اي عمل کند که منلوس در راه بازگشت از تروا کرد. پروتئوس مي‌توانست خود را به هر شکلي که مي‌خواست دربياورد، ولي اگر کسي که او را به بند مي‌کشيد رهايش نمي‌کرد، ناگزير سر تسليم فرود مي‌آورد و به هر سئوالي که از او مي‌پرسيد پاسخ مناسب مي‌داد. آريستئوس به اين توصيه عمل کرد و براي به زنجير کشيدن و به اسارت درآوردن پروتئوس به سوي جزيره فاروس رفت که زيستگاه مورد علاقه اش بود. شماري گويند که به کارپاتوس رفت. در آنجا پروتئوس را به اسارت درآورد و او را به زنجير کشيد و با آنکه خود را به شکلهاي عجيب و غريب و ترس آور درآورد، نگذاشت از چنگش بگريزد. سرانجام پروتئوس ناگزير شد به آريستئوس بگويد که وي بايد در راه خدايان قرباني بدهد و لاشه‌ي حيوانات قرباني شده را در همان محل قرباني رها کند و پس از نه روز بازگردد و لاشه‌ها را بيازمايد. آريستئوس باز همان کرد که به او گفته شده بود، و چون روز نهم آمد چيز شگفت انگيزي ديد، يعني انبوهي زنبور عسل ديد که درون يکي از لاشه‌هاي حيوانهاي قرباني شده گرد آمده بودند. پس از آن هيچ گاه زنبورهايش به بيماري يا به آفت دچار نشدند (2).

اورورا و تيتونوس
 

در داستان «ايلياد» به اين دو تن نيز اشاره شده است:
اينک از بسترش در کنار تيتونوس، آن الهه‌ي والاتبارِ
سرخ انگشت سپيده دم، برخاست تا براي خدايان و آدميان روشني ببخشد.
تيتونوس، شوهر اورورا، الهه‌ي سپيده دم بود و پدر شاهزاده‌ي سيه پوست حبشي به نام مِمنون که در جنگ تروا به حمايت از تروايي‌ها کشته شد. تيتونوس خود نيز سرنوشت شگفت انگيزي داشت. اورورا از زئوس خواهش کرد که او را فناناپذير کند و زئوس نيز موافقت کرد چنين کند. اما اورورا فراموش کرد از زئوس بخواهد جواني ابدي نيز به او ببخشد. بنابراين تيتونوس پيوسته رو به سالخوردگي مي‌گذاشت ولي نمي‌مرد. اما سرانجام از سالخوردگي بيش از اندازه خويش به ستوه آمد، زيرا نمي‌توانست راه برود. وي پيوسته دعا مي‌کرد که مرگ به سراغش بيايد و او را بربايد، که البته اين دعا اجابت نمي‌شد، زيرا قرار شده بود که فناناپذير باشد و جاودانه باقي بماند. سالخوردگي او را پيوسته مي‌آزرد و دردمند مي‌کرد. سرانجام همسرش اورورا بر او رحمت آورد و او را در اتاقي جاي داد و تنها رهايش کرد و در را هم به رويش بست. او در آن اتاق پيوسته سخن مي‌گفت، سخناني مي‌گفت که غيرقابل درک بود، زيرا توان فکري را هم با توان جسماني از دست داده بود. او واقعاً به يک سايه‌ي انساني مبدل شده بود.
حتي آورده‌‌اند که از نظر قد و قواره هم پيوسته پژمرده مي‌شد، تا اينکه اورورا، که به اندازه طبيعي اشياء و موجودات خو گرفته بود، او را به يک زنجره‌ي نحيف پر سروصدا تبديل کرد. در شهر تبس در مصر مجسمه‌اي را به ياد پسرش ممنون ساختند و نصب کردند که مي‌گويند هرگاه که نخستين پرتو سپيده دم بر آن مي‌افتاد صدايي از آن برمي خاست که به صداي ناله‌ي رباب شباهت داشت.

بيتون و کلئوبيس
 

اين دو تن پسران سيديپ (سيديپه)، کاهنه‌ي معبد هرا، بودند. اين کاهنه آرزو داشت که از زيباترين مجسمه‌ي هرا در آرگوس ديدن کند که پولي کليتوس ارشد، که از پيکرتراشان بزرگ آن ديار بود و حتي مي‌گفتند به پاي پيکرتراش همدوره خويش به نام فيدياس مي‌رسيد، آن را تراشيده و نصب کرده بود. آرگوس به حدي دور بود که آن زن نمي‌توانست با پاي پياده به آنجا برود، و ورزا يا اسبي هم نداشتند که او را به آنجا برسانند. اما دو پسر وي تصميم گرفتند که اين خواسته يا آرزوي او را برآورده سازند. آنها يوغ بر گردن نهادند و خود را به يک گاري بستند و او را از راهي بس دور و دراز گذراندند و گرد و خاک و گرما را بر خود هموار ساختند. چون به آن سامان رسيدند، هر کس که آنها را مي‌ديد به عشق و علاقه‌ي فرزنديشان آفرين مي‌گفت، و مادر که سرفرازانه و با غرور تمام جلو مجسمه ايستاده بود دست دعا به درگاه هرا بلند کرد و از آن الهه خواست که با دادن بهترين هديه‌هاي ممکن از آن دو پسر قدرداني کند. چون دعاي مادر به پايان رسيد آن دو پسر جوان بر زمين افتادند. آنها به گونه‌اي لبخند مي‌زدند که گويي خوابيده بودند، اما آن دو مرده بودند.

کاليستو
 

او دختر ليکائون پادشاه آکاردي بود که از بس پليد و شرير و اهريمن صفت بود به گرگ بدل شده بود. اين پادشاه روزي که زئوس را به ميهماني خوانده بود، گوشت انسان بر سفره آورده بود. آن مرد به اين کيفر سزاوار بود، اما دخترش نيز به همان اندازه کيفر ديد، هر چند که بي گناه بود و هيچ خطايي مرتکب نشده بود. زئوس آن دختر را در گروه شکارچيان آرتميس ديده و عاشق وي شده بود. هرا که از اين بابت خشمگين شده بود آن دختر بينوا را پس از آنکه پسرش را زاد، به خرس بدل کرد. چون پسر بزرگ شد و روزي به قصد شکار از خانه بيرون شد، هرا کاليستو را بر سر راه وي قرار داد تا پسر نادانسته به سوي وي، که مادرش بود، تيراندازي کند. اما زئوس آن خرس را، که همان کاليستو بود، از سر راه پسر برداشت و او را به آسمان برد و در ميان ستارگان جاي داد و اکنون به دب اکبر شهرت يافته است. هرا که از افتخاري که نصيب رقيبش شده بود خشمگين و رنجيده خاطر شده بود، خداي دريا را متقاعد ساخت تا از ورود دب اکبر به اوسه آن (اقيانوس) جلوگيري کند، و به همين دليل است که از خط افق پايين تر نمي‌شود (3).

کيرون
 

او يکي از سنتورها (سانتورها) بود، ولي برخلاف آنها، که همگي موجوداتي شرير و تندخو و آتشين مزاج بودند، او به مهرباني و خردمندي شهرت يافته بود، تا بدان پايه که پسران پهلوانان و بزرگان را به وي مي‌سپردند تا آنها را تربيت کند و آموزش بدهد. آشيل و اسکولاپيوس که پزشکي حاذق بود از شاگردان او بودند. آکتائون، آن شکارچي بزرگ، و بسياري ديگر را او به بار آورده و تربيت کرده بود. از ميان تمامي سنتورها فقط او جاودانه و فناناپذير بود ولي سرانجام مُرد و به دنياي زيرين که دنياي مردگان است راه يافت. البته هرکول نادانسته و غيرمستقيم سبب مرگ او شد. هرکول روزي به ديدن يکي از سنتورها، يعني دوستش فولوس رفت و چون بسيار تشنه بود او را قانع کرد برود و سبويي پر از شراب بياورد که البته به تمامي سنتورها تعلق داشت. چون بوي آن شراب مردافکن در فضا پيچيد، ديگر سنتورها باخبر شدند و فهميدند که چه اتفاقي روي داده است، و همگي شتابان آمدند که از آن ميهمان ناخوانده انتقام بگيرند. هرکول به تنهايي نمي‌توانست از پس آنها برآيد. او با همه‌ي آنها جنگيد، اما در طي زد و خورد کيرون را هم، هر چند در آن نزاع شرکت نکرده بود، زخمي کرد، و چون زخمهاي ناشي از تيرهاي هرکول درمان ناپذير بود، زئوس موافقت کرد که کيرون بميرد، زيرا مردن بهتر از آن بود که زنده بماند و تا ابد رنج بکشد.

کليتي
 

داستان اين زن، کليتي (Clytie)، بي مانند است، زيرا به جاي اينکه خدايي به عشق دوشيزه‌اي گريزپا دچار شود، در اين داستان دوشيزه‌اي به عشق خدايي گريزپا دچار شده است. کليتي عاشق خداي آفتاب بود ولي آن خدا هيچ امتيازي در آن دوشيزه نمي‌ديد که بدان خاطر دل به عشق او ببندد. آن دوشيزه‌ي دلداده هر روز بر آستانه‌ي در خانه مي‌نشست تا بتواند جمال معشوق را ببيند و هرگاه که وي از آسمان به زير مي‌آمد و از آن حوالي مي‌گذشت عاشق بينوا سر برمي گرداند و با چشمان مشتاق او را که به سوي آسمان بازمي گشت بدرقه مي‌کرد. آن عاشق دل خسته آن قدر زل زد و به جمال معشوق نگريست که سرانجام به يک گل بدل شد، به گل آفتاب گردان که هميشه روي به سوي خورشيد دارد.

دريوپه
 

با خواندن داستان اين زن، همانند بسياري از داستان‌هاي ديگر، پي مي‌بريم که يونانيان قديم چگونه با بريدن و افکندن درختان و يا زيان رساندن به آنها مخالف بودند و از اين کارها نفرت داشتند و آن را ناپسند مي‌شمردند.
روزي دريوپه (Dryope)، به اتفاق خواهرش يوله به آبگيري رفت تا حلقه‌هاي گل براي پريان يا نيمف‌ها بسازند. او پسر کوچکش را هم در آغوش گرفته و با خود برده بود، و چون درخت سدر يا کُنار پر شکوفه‌اي را نزديک آبگير ديد، چند شاخه‌اي از آن درخت را بريد و براي سرگرم نگه داشتن آن کودک به وي داد. وقتي که شاخه را مي‌بريد، شگفت زده و هراسناک چند قطره خون ديد که از محل بريدگي ساقه روي تنه‌ي درخت چکيد. آن درخت کُنار در واقع همان لوتيس پري بود که براي فرار از دست يک تعقيب کننده خود را به اين درخت مبدل ساخته بود تا از دست وي نجات يابد. چون دريوپه از ديدن اين منظره‌ي شوم به وحشت افتاد و کوشيد که آنجا را ترک کند، متوجه شد که پاهايش به فرمانش نيستند، و انگار که به زمين ميخکوب شده است. يوله که او را مي‌ديد ولي نمي‌توانست به او کمک کند، ناگهان متوجه شد که پوستي شبيه به پوست درخت تمام بدنش، و تا نزديک صورتش را پوشاند، و در اين هنگام بود که شوهر و پدرش هم به آنجا رسيدند. يوله بانگ برآورد و به آنها گفت که چه اتفاقي روي داده است و آن دو مرد شتابان به سوي آن درخت دويدند و کنده‌ي درخت را که هنوز گرم بود در آغوش گرفتند و با اشک خود آب دادند. دريوپه فقط مجال يافت بگويد که هيچ گناهي عمداً مرتکب نشده است و از آنها خواهش کرد که کودکش را گهگاه به اينجا بياورند تا زير سايه اش بازي کند، و شايد يک روز داستان زندگي اش را براي وي بازگو کند تا هر گاه که به اين نقطه مي‌آيد در دل به خويشتن بگويد: «اين تنه‌ي همان درختي است که مادرم در آن پنهان شده است». بعد در ادامه‌ي سخن گفت: «به او نيز بگوييد که هيچ گاه گل نچيند و فکر کند که شايد هر بوته‌اي الهه‌اي است که به شکل و هيئتي مبدل درآمده است». بعد ديگر نتوانست به سخن ادامه دهد: پوست درخت صورتش را هم پوشاند. آن زن براي هميشه و تا ابد ناپديد شده و رفته بود.

اپيمنيدس
 

اين شخص به خاطر خواب طولاني اش شخصيت افسانه‌اي و اساطيري يافت. او در حدود سال ششصد پيش از ميلاد مسيح مي‌زيسته است و روايت کرده‌‌اند که هنوز بچه و کم سن و سال بود که به دنبال يافتن گوسفندي گم شده رفت که ناگهان خواب بر او چيره شد، و اين خواب 57 سال به درازا کشيد. وقتي که وي از آن خواب ديرپا برخاست، بي آنکه آگاه باشد که چه بر او گذشته است، به جستجوي بره‌ي گم شده ادامه داد، ولي وقتي که مي‌رفت سر راهش همه چيز را دگرگون يافت. هاتف معبد دلفي او را به آتن فرستاد تا آن شهر را از وجود طاعون پاک کند. هنگامي که مردم سپاسگزار آتن به پاس خدماتش مبلغ هنگفتي پول به او دادند، وي از پذيرفتن آن مبلغ سرباز زد و فقط خواهش کرد که بين آتن و زادگاه خودش، که شهر کنوسوس (Cnossus) در جزيره کرت بود، دوستي برقرار شود.

اريکتونيوس
 

اريکتونيوس يا اِريختونيوس (Erichthonius)، همان ارکتئوس يا ارختئوس است. هومر فقط يک نفر را به اين نام شناخته است، اما افلاطون از دو تن به اين نام ياد کرده است. او پسر هفائستوس بود که موجود نيم انسان و نيم افعي بود که الهه‌ي آتنا او را بزرگ کرد. آتنا جعبه‌اي که کودک را در آن پنهان ساخته بود به دست سه دختر سکروپ سپرد و به آنها توصيه کرد که آن جعبه را باز نکنند. اما آنها سر جعبه را باز کردند و يک موجود افعي گونه در آن يافتند. آتنا آن سه دختر را به سبب اين نافرماني به کيفر رساند و آنها را به بيماري ديوانگي دچار ساخت و آنها هم خود را از آکروپوليس به زير انداختند و کشتند. اريکتونيوس بزرگ شد و به پادشاهي آتن رسيد. نوه اش نيز همين نام را داشت و پدر سکروپ‌هاي دوم، يعني پروکريس، کرئوزا، و اوريتا، بود (4).

هرو و لئاندِر
 

لئاندر جواني از شهر آبيدس کنار هلس پونت بود، و هرو کاهنه‌ي آفروديت بود که در سِستوس در ساحل ديگر آن مي‌زيست. لئاندر هر شب شناکنان از آب مي‌گذشت و با نشانه گرفتن چراغ ها، و يا به گفته‌ي برخي از راويان، با راهنما قرار دادن فانوس دريايي در سستوس که نوعي مشعل بوده و هرو آن را هر شب بر فراز دژ روشن مي‌کرده است، خود را به آن دختر مي‌رساند. در شبي توفاني باد آن مشعل را خاموش کرد و در نتيجه لئاندر ناپديد شد. آب جسد وي را به ساحل آورد، و چون هرو آن را ديد خود را کشت.

هيادها
 

اينان دختران اطلس و خواهران ناتني پليادس بودند. آنها ستارگان باران زا بودند و عقيده‌ي همگان بر اين بود که اينان باران مي‌آورند، زيرا به هنگام غروب شامگاهي و بامدادي شان که در اوايل ماه مه و نوامبر روي مي‌دهد، معمولاً با فصل باران تطبيق مي کند. اين دختران شش تن بودند. وقتي که ديونيزوس کودک بود زئوس او را به دست اين دختران سپرد و آن گاه که خواست آنها را به پاس آن خدمت پاداش دهد آنها را ميان ستارگان جاي داد (5).

ايبيکوس و دُرناها
 

او يک شخصيت افسانه‌اي و اساطيري نيست، بلکه شاعري است که در حدود سال550 پيش از ميلاد مسيح مي‌زيسته است. مقدار بسيار اندکي از اشعارش به دست ما رسيده است. داستان غم انگيز مرگش تنها مقوله‌اي است که از زندگي اش به جا مانده است. در حوالي کورينت راهزنان به او حمله کردند و در اين حمله آسيب شديدي ديد. در آن هنگام شماري درنا در آسمان پرواز مي‌کردند و او از آنها خواست که داد وي را از راهزنان بستاند. ديري از اين ماجرا نگذشته بود که بر فراز محوطه‌ي يک تئاتر روباز که نمايشي در آن روي صحنه آمده بود شماري درنا پديدار شدند و بر سر تماشاچيان به پرواز درآمدند. در اين هنگام صداي مردي بلند شد و چنان فريادي کشيد که گويي از ديدن چيزي به وحشت افتاده بود: «درناهاي ايبيکوس، درناهاي انتقامجو»! تماشاچيان به نوبه‌ي خود هياهو به راه انداختند و يکصدا گفتند: «قاتل خودش را لو داده است». مردم آن مرد را دستگير کردند و او هم دوستان راهزن خود را لو داد و همه به مرگ محکوم شدند.

لِتو (لاتونا)
 

او دختر فوئبه و کوئوس بود که از تيتان‌ها بودند. زئوس عاشق او شد ولي هنگامي که مي‌خواست کودکش را به دنيا بياورد او را از ترس هرا تنها گذاشت و رهايش کرد. زمينها، خشکيها و جزاير هم که از هرا مي‌ترسيدند نمي‌خواستند او را در خود جاي بدهند تا کودکش را در آنجا بزايد. بنابراين پيوسته سرگردان و بي خانمان و نوميد گشت تا سرانجام به قطعه زميني رسيد که بر سينه‌ي آب دريا شناور مي‌رفت. آن زمين شناور هيچ بنيان استواري نداشت و باد و امواج آن را به هر سو مي‌فرستادند. آن سرزمين را دلوس مي‌ناميدند و علاوه بر اين که جزيره‌اي نااستوار بود کوهستاني و سنگلاخي نيز بود. اما همين که لِتو (لاتونا) به آن پا گذاشت و تقاضاي پناهندگي کرد، آن جزيره کوچک مقدمش را گرامي داشت، درست در همين هنگام بود که چهار ستون بلند از قعر دريا بالا آمد و آن جزيره را براي هميشه استوار و ثابت نگه داشت. در آنجا کودکان دوقلوي وي، به نامهاي آرتميس و فوئبوس آپولو به دنيا آمدند (6). سالها پس از اين ماجرا پرستشگاه باشکوه آپولو در آنجا بنا نهاده شد و مردم از هر گوشه‌ي دنيا به زيارت آن مي‌آمدند. کوه بي بروبار و باير آنجا را هم «جزيره‌ي خداداد» نام نهادند و آنجا که زماني خوارترين جزاير بود به مشهورترين جزاير مبدل شد.

لينوس
 

در داستان ايلياد از تاکستاني سخن به ميان آمده است که پسران و دوشيزگان جوان در ضمن ميوه چيني «آوازهاي دل انگيز لينوس» مي‌خواندند. احتمالاً اين آواز را در رقاء و سوگ پسر آپولو و پساماته (Psamathe)، به نام لينوس مي‌خواندند. لينوس را مادرش رها کرده بود و شماري چوپان او را بزرگ کردند، اما او هنوز به کمال نرسيده بود نوجوان بود که سگان او را دريدند و کشتند (7). لينوس هم مانند آدونيس و هياسينتوس از خيل جوانان زيبارويي بود که درست در عنفوان جواني در کام مرگ شد، مثل درختاني که هنوز به بار ننشسته خشک شوند. کلمه‌ي يوناني آيلينون (Ailinon) که «واي بر لينون» معني مي‌دهد به تدريج به معني «افسوس» بدل شد، و در هر مرثيه‌اي خوانده شد. البته لينوس ديگري هم وجود داشت که پسر آپولو و يک موز بود که آموزگار اورفئوس (اورفه) بود و کوشيد که به هرکول هم چيز بياموزد ولي به دست او کشته شد.

مارپسا
 

از ميان دوشيزگان مورد علاقه‌ي ويژه خدايان، اين دوشيزه خوش اقبال تر از ديگران بود. ايداس، يکي از پهلوانان گروه شکار کاليدوني و يکي از آرگونات‌ها او را با موافقت خود دختر از پدرش بربود. آنها مي‌توانستند شاد و خوشبخت زندگي کنند، اما آپولو عاشق آن زن شد. ايداس حاضر نشد آن زن را به آپولو تسليم کند و حتي بدين خاطر با آپولو جنگيد. زئوس آن دو را از هم جدا کرد و به مارپسا فرمان داد خود يکي از آن دو را برگزيند و بگويد که کدام را مي‌خواهد و دوست دارد. مارپسا ايداس را برگزيد، زيرا از آن بيم داشت که آپولو به او وفادار نماند و او را سرانجام رها کند، که البته اين بيم و نگراني چندان هم بي اساس نبود.

مارسياس
 

فلوت را آتنا اختراع کرد ولي آن را به دور انداخت زيرا براي نواختن آن مي‌بايست گونه را پر باد کند و چهره اش را از ريخت و قيافه بيندازد (8). مارسياس که يک ساتير يا نيم خداي جنگل بود آن فلوت را يافت و چنان آهنگ افسون کننده‌اي با آن نواخت که جرئت يافت آپولو را به رقابت و مسابقه فرا خواند. البته آپولو برنده شد و پوست مارسياس را به کيفر اين جسارت کَند.

مِلامپوس
 

وقتي که نوکران ملامپوس دو مار بزرگ نر و ماده را کشتند، ملامپوس دو مار بچه را گرفت و بزرگ کرد و آن دو مار بچه به حدي رام و خانه زاد و دست آموز شدند که پاداش خوبي به او دادند. روزي که ملامپوس خوابيده بود ماران از تختخوابش بالا رفتند و گوشهايش را با زبان ليسيدند. وي وحشت زده از خواب پريد، اما بي درنگ دريافت که زبان دو پرنده‌اي که بر آستانه پنجره‌ي خانه اش نشسته بودند و با هم گفت و گو مي‌کردند مي‌فهمد. مارها با ليسيدن گوشش سبب شده بودند زبان پرندگان و چرندگان و خزندگان را بفهمد. او به اين وسيله شيوه‌ي پيشگويي جديدي را آموخت که تا آن هنگام هيچ کس نياموخته بود و در نتيجه به يک پيشگوي نامدار مبدل شد. او با اين دانش توانست بقاي خويش را تضمين کند. يک روز دشمنانش او را به اسارت گرفتند و به زندان انداختند و در سلولي کوچک به بند کشيدند. در آن سلول نشسته بود که شنيد دو کرم مي‌گويند که به همين زودي تير اتاق را که خورده‌‌اند مي‌شکند و سقف اتاق فرو مي‌ريزد و ساکنان اتاق همه زير آوار مي‌ميرند. وي اين خبر را به آگاهي زندانبانان خويش رساند و از آنها خواست که او را به جايي ديگر منتقل کنند. آنها هم چنين کردند و درست پس از آنکه او از آن اتاق خارج شد سقف فرو ريخت. چون زندانبانان متوجه شدند که او چه پيشگوي بزرگي است، او را آزاد کردند و پاداش نيز دادند.

مِروپ (مروپه)
 

شوهر اين زن که کرِسفونتِس نام داشت و يکي از پسران هرکول، و پادشاه ميسنا، بود، با دو پسر ديگرش در يک شورش کشته شد. آن مردي که به جاي وي بر تخت سلطنت نشست، و پولي فونتِس نام داشت، آن زن را به همسري گرفت. اما اين زن پسر سومش، اپيتوس، را در آرکادي پنهان کرده بود. اين پسر سالها پس از آن ماجرا به خانه بازگشت و به دروغ مدعي شد که همان کسي است که اپيتوس را کشته است. پولي فونتِس چون اين خبر بشنيد او را با عزت و حرمت تمام نزد خود پذيرفت. اما مادرش که او را نمي‌شناخت درصدد برآمد نقشه‌اي طرح کند و او را که گمان مي‌کرد قاتل پسرش است بکشد. اما سرانجام پي برد که او کيست، و در نتيجه هر دو پولي فونتِس را کشتند. بعد اپيتوس به پادشاهي رسيد.

ميرميدون ها
 

ميرميدون‌ها مرداني بودند که در جزيره اژينا و در زمان فرمانروايي اياکوس نياي آشيل از مورچگان آفريده شدند و در جنگ تروا جزو افراد تحت فرمان آشيل بودند. ميرميدون‌ها به دليل ويژگي نژادي شان مردمي فعال، سختکوش و صرفه جو و دلاور بودند. آنها در پي حمله‌ي عصبي هرا که از حسادت ناشي شده بود از مورچه به انسان بدل شدند. هرا وقتي شنيد زئوس عاشق اژينا شده است، يعني عاشق همان دوشيزه‌اي که اين جزيره را به افتخار وي نامگذاري کرده بودند، و پسرش نيز به پادشاهي جزيره برگزيده شده است، خشمگين شد. وي بيماري وحشتناکي را به آن ديار فرستاد که در پي آن هزاران نفر از بين رفتند. وضع به گونه‌اي بود که نمي‌پنداشتند حتي يک نفر زنده باقي بماند. اياکوس از کوه بالا رفت و خويشتن را به پرستشگاه زئوس رساند و در آنجا دست دعا را به سوي زئوس برداشت و به زئوس يادآور شد که پسر اوست، يعني پسر زني که زئوس او را دوست مي‌داشته است. هنوز سرگرم دعا و نيايش بود که سپاهي از مورچگان را ديد که سرگرم آمد و شد و تکاپو بودند. چون آنها را ديد با صداي بلند گفت: «اي پدر، از اينان مردمي براي من بيافرين و شهر خالي از سکنه ام را پر کن!» صداي رعد برخاست که ظاهراً نشانه‌ي اجابت دعاي وي بود. وي همان شب خواب ديد که مورچگان به انسان مبدل شده‌‌اند. بامداد پسرش تلامون او را از خواب بيدار کرد و به او گفت انسان‌هاي بي شماري به سوي کاخش مي‌آيند. او بيرون رفت و جمعيت انبوهي را ديد، درست به شمار مورچگان و همه يکصدا بانگ برداشته‌‌اند که از رعاياي باوفاي او هستند. بدين سان جزيره اژينا يک بار ديگر از جميعت انباشته شد و جاي سوراخ مورچگان و آن شمار از مورچگاني که به انسان بدل شده بودند، در پي نام ميرمکس که نياي مورچگان بود ميرميدون ناميده شد.

نيسوس و اسکيلا (سيلا)
 

نيسوس، پادشاه مگارا، مقداري موي ارغواني رنگ بر سر داشت که به او گفته بودند نبايد آنها را بتراشد، زيرا بقاي سلطنت وي به نگهداري آن موها بستگي داشت. روزي مينوس کرتي به سوي شهر مگارا لشکر کشيد و آن را به محاصره درآورد، ولي نيسوس مطمئن بود مادام که موهاي ارغواني را بر سر نگه داشته است کسي نمي‌تواند به او آسيب برساند. دختر نيسوس، که اسکيلا (سيلا) نام داشت، از فراز ديوار شهر مينوس را ديد و به وي دل بست و عاشق بيقرار وي شد. آن دختر نتوانست راهي براي جلب نظر آن مرد بيابد، مگر اينکه موهاي ارغواني پدر را براي وي بفرستد و کاري کند که او بتواند شهر را بگشايد. دختر اين کار را کرد، يعني هنگامي که پدر در خواب بود، آن موها را چيد و آن را براي مينوس فرستاد و به او گفت که آن موها را چگونه به دست آورده است. مينوس از اين کار دختر وحشت زده شد و از فرط انزجاري که به اين خاطر از دختر در دلش پديدار شده بود دستور داد او را از حضورش برانند. پس از آنکه شهر به تصرف لشکريان کرتي درآمد و آنها حاضر شدند به سوي ميهن بازگردند، دختر عاشق دوان دوان به کنار ساحل دريا آمد، ديوانه‌ي عشق، و خود را به آب انداخت و پايه يا پاروي سکان کشتي مينوس را گرفت. اما در اين هنگام عقابي غول پيکر بر آن دختر فرود آمد. آن عقاب پدر دختر بود که خدايان او را به آن هئيت درآورده بودند تا آسيبي به او نرسد. دختر از وحشت پاروي سکان را رها کرد. و نزديک بود دستخوش امواج بشود که ناگهان او نيز به پرنده مبدل شد. يکي از خدايان بر او گرچه به پدرش خيانت کرده بود، رحمت آورده بود، زيرا او به انگيزه‌ي عشق چنين گناهي مرتکب شده بود.

اوريون
 

او جواني غول پيکر و فوق العاده زيبا بود و از شکارچيان نيرومند. او به عشق دختر پادشاه کيوس گرفتار آمد و به خاطر عشقي که از آن دختر در دل داشت تمامي جزيره را از وجود درندگان پاک کرد. وي همواره سهم شکار خود را به خانه‌ي معشوقه مي‌آورد، که نام او را زماني آئرو و زماني مروپ (مروپه) نوشته‌‌اند. پدر آن دختر که اوانوپيون (اِنوپيون) نام داشت موافقت کرد که او را به عقد اوريون درآورد، ولي روز ازدواج آنها را پيوسته به تعويق انداخت. يک روز که اوريون مست شده بود به آن دوشيزه توهين کرد و پدر دختر به شکايت نزد ديونيزوس رفت و از او تقاضا کرد اوريون را بدين خاطر به کيفر برساند. ديونيزوس اوريون را به خوابي ژرف فرو برد و اوانوپيون از اين فرصت استفاده کرد و او را نابينا ساخت. اما هاتفي به اوريون گفت که مي‌تواند قدرت بينايي را بازيابد، البته به شرطي که به طرف شرق برود و کاري کند که نور خورشيد هنگام طلوع بر چشمهايش بيفتد. اوريون در پي اين توصيه راهي شرق شد و تا لمنوس رفت و در آنجا نور ديدگانش را بازيافت. بعد به سوي کيوس رفت تا از آن پادشاه انتقام بگيرد، اما پادشاه گريخته بود و اوريون نتوانست او را بيابد. پس از آن به سوي کرت رفت و در آنجا در سلک شکارچيان آرتميس زيست، اما سرانجام به دست همين الهه کشته شد. برخي گويند که الهه‌ي سپيده دم، که او را اورورا مي‌ناميدند، به عشق وي گرفتار شد و آرتميس از شدت خشم ناشي از حسادت او را کشت (9). شماري ديگر مي‌گويند که آپولو از او رنجيده خاطر شد و حيله‌اي ساز کرد تا خواهرش برانگيخته شود و او را بکشد. اوريون پس از مرگ جزو صور فلکي درآمد، که او را با کمربند، شمشير، گرز و پوست شير نشان مي‌دهند.

پليادها
 

پليادها دختران اطلس، يکي از غولان يا ژيان‌ها بودند و شمارشان به هفت تن مي‌رسيد و عبارت بودند از: الکترا، مايا، تايگته، آلسيونه (آلسيون)، مروپه، سلانو (سلائنو)، و ستروپه (ستروپ). اوريون آنها را پيوسته تعقيب مي‌کرد و آنها نيز هميشه از دست وي مي‌گريختند و در نتيجه او نمي‌توانست بر آنها دست يابد. البته اوريون دست از پيگردشان برنداشت، تا سرانجام زدوس که بر آنها رحمت آورده بود آنها را به ستاره بدل کرد و در آسمان جاي داد. اما روايت کرده‌‌اند که اوريون در آسمان هم آنها را رها نمي‌کرد و با وجودي که هيچ گاه توفيقي نمي‌يافت همچنان سماجت مي‌ورزيد. هنگامي که آنها در زمين مي‌زيستند، يکي از آنها به نام مايا مادر هرمس بود، و ديگري، به نام، الکترا، مادر داردانوس، بنيانگذار نژاد تروايي ها. گرچه همه متفوق القول مي‌گويند آنها هفت تن بودند، به نام هفت خواهران، ولي فقط شش ستاره قابل رؤيت است و ستاره‌ي هفتم را نمي‌توان ديد، مگر افرادي که قدرت ديد فوق العاده زيادي دارند مي‌توانند آنها را ببينند (10).

فوکوس (فوئکوس)
 

روزي فوکوس (فوئکوس) درخت بلوطي را در حال افتادن ديد و بي درنگ آن را محکم و استوار بر سر پا نگه داشت. آن دريادي که با از ميان رفتن درخت از ميان مي‌رفت و مي‌مرد به او گفت که حاضر است هر آرزويي را که دارد برآورده سازد. فوکوس به او پاسخ داد فقط آرزو مي‌کند به وصال معشوقه اش برسد. درياد نيز اين خواهش وي را پذيرفت. آن درياد (پري) به او دستور داد که هميشه آماده و گوش به زنگ باشد، زيرا او يکي از پيام رسانهاي خود را که يک زنبور عسل است نزد وي خواهد فرستاد تا به او بگويد که بايد چه کار کند. اما فوکوس که يکي از دوستان خويش را ديده بود همه چيز را از ياد برد، آن چنان که وقتي که صداي وزوز آن زنبور را شنيد آن را از خود راند، و کم مانده بود به آن آسيب برساند. چون دوباره به کنار آن درخت آمد، درياد او را نابينا کرد، زيرا از بي اعتنايي او به توصيه‌ها و آسيب رساندن به پيام رسانش سخت خشمگين و رنجيده خاطر شده بود.

سالمونئوس (سالمونه)
 

اين مرد هم نمونه‌ي بارز و شايان توجه ديگري از انسان‌هاي فناپذيري بود که کوشيده بود با خدايان به رقابت برخيزد. اما اين مرد کار ابلهانه‌اي کرده بود، به طوري که بعدها تعريف کردند ديوانه شده است. او خود را زئوس معرفي مي‌کرد، و براي خود ارابه‌اي ساخته بود که هرگاه به حرکت درمي آمد صداهايي ناشي از ساييده شدن فلزات به هم از آن بلند مي‌شد. روزي که جشن مخصوص زئوس برگزار شده بود، بر آن ارابه سوار شد و شتابان و آتشين خوي به درون شهر رفت و ضمن رفتن پيوسته آتش بازي مي‌کرد و خطاب به مردم بانگ برمي داشت که او زئوس و برانگيزاننده‌ي رعد و صاعقه است و مردم بايد او را بپرستند. اما درست در همان هنگام صاعقه‌اي طبيعي درخشيد و صداي رعد نيز برخاست. سالمونه (سالمونئوس) از ارابه اش به زير افتاد و مرد.
در اين داستان به دوراني اشاره شده است که دانش سحر و جادوگريِ هرا مورد توجه بوده است. بنابر همين نظريه، سالمونئوس جادوگري بود که مي‌کوشيد با پيروي از همين شيوه باران و کولاک به وجود بياورد.

سيسيفوس
 

او از پادشاهان کورينت بود. روزي برحسب اتفاق عقابي نيرومند ديد که از تمام عقابهاي معمولي دنيا بزرگتر و زيباتر بود. اين عقاب دوشيزه‌اي را با خود به سوي جزيره‌اي مي‌برد که چندان دور نبود. وقتي که آسوپوس، خداي رودخانه، نزد وي آمد و به او گفت که دخترش اژينا را ربوده‌‌اند و ضمناً چون به زئوس بدگمان شده بود از او خواست که به او کمک کند، سيسيفوس آن چه ديده بود به او گفت. او با اين سخن خشم زئوس را برانگيخت و به همين دليل در هادس يا دنياي مردگان او را محکوم کردند که هر روزه صخره‌اي را بغلتاند و از دامنه‌ي يک تپه بالا ببرد، ولي هرگاه اين سنگ به نيمه راه تپه مي‌رسد دوباره به پايين مي‌غلتد و اورا زير مي‌گيرد و به پايين مي‌رود. در هر صورت او نتوانست به آسوپوس کمک کند. خداي رودخانه به سوي آن جزيره‌اي که او گفته بود رفت، ولي زئوس صاعقه اش را به آنجا فرستاد و او را از آنجا راند. نام آن جزيره به افتخار آن دختر به اژينا تغيير يافت. پسر اژينا اياکوس نام داشت و نياي آشيل بود و در بعضي روايات و داستان‌ها اورا به نام اياسيدس هم خوانده‌‌اند که به معني فرزند اياکوس است.

تيرو
 

تيرو دختر سالمونئوس بود و براي پوزئيدون دو پسر دوقلو زاييد، اما چون از خشم پدر مي‌هراسيد آنها را رها کرد. مهتر سالمونئوس آنها را يافت و خود و همسرش کمر همت بستند و آنها را بزرگ کردند، و يکي از آنها را پلياس نام نهادند و ديگري را نلئوس. ساليان درازي از آن ماجرا گذشته بود که کرتئوس، شوهر تيرو، از ارتباط همسرش با پوزئيدون آگاه شد. شوهر بي درنگ خشمگين شد و از او جدا شد و با يکي از خدمتکاران همسرش به نام سيدرو ازدواج کرد. اين زن به آزار و ايذاي خانم خود پرداخت. وقتي کرتئوس درگذشت، مادرخوانده آن دو پسر به آنها گفت که پدر و مادر حقيقي آنها کيست. آنها نيز بي درنگ راه افتادند بروند مادرشان تيرو را بيابند و خود را به او بشناسانند. آنها تيرو را در منتهاي فقر و بينوايي و دردمندي يافتند و درصدد برآمدند سيدرو را هم بيابند و آن زن را به کيفر اعمالش برسانند. آن زن که از آمدن آن دو پسر آگاه شده بود به پرستشگاه هرا پناه برده بود. پلياس آن زن را کشت و در نتيجه خشم هرا را برانگيخت. هرا از او انتقام گرفت، البته بعد از ساليان درازي که از اين ماجرا گذشته بود. برادر ناتني پلياس پسر تيرو و کرتئوس و پدر جاسون بود که پلياس کوشيد او را با آرگونات‌ها به جست و جوي پشم طلايي بفرستد و به اين وسيله او را به کشتن بدهد. در عوض جاسون خود غيرمستقيم موجب مرگ او شد. او به فرمان مده، همسر جاسون، به دست دخترانش کشته شد.

پي نوشت ها :
 

1- مي‌گويند که آپولو چنگ او و آن دولفين (پيسو) را که وي را به ساحل رسانده بود به صور فلکي بدل کرد تا يادگار ماجراي وي باشد.
2- در بعضي از داستان‌ها چنين آمده است که چون آريستئوس به تعقيب اوريديس پرداخت و اوريديس به هنگام فرار مورد حمله يک مار قرار گرفت و کشته شد، خدايان نيز به تلافي اين کار زنبورهايش را بر اثر بيماري از بين بردند.
3- در برخي از داستان‌ها آمده است که کاليستو در جمع ياران آرتميس آب تني مي‌کرد و چون برهنه شد آرتميس باردار بودن وي را ديد و بر او خشم گرفت و او را به خرس مبدل ساخت. اما عده‌اي مي‌گويند که او را کشت.
4- در بعضي از روايات چنين آمده است که اريکتونيوس پسر آتنا و هفائستوس بود که وقتي هفائستوس با آتنا درآويخته بود تا با او نزديکي کند مقداري نطفه‌ي وي بر پاي آتنا ريخت که آتنا آن را با تکه‌اي پارچه پاک کرد و پارچه را بر زمين انداخت و زمين اريکتونيوس را به بار آورد و آتنا او را بزرگ کرد.
5- نخست اينکه شمار اين دختران را از دو تا هفت تن ذکر کرده‌‌اند. دوم اينکه مي‌گويند وقتي که زئوس از آنها خواست از ديونيزوس پرستاري کنند، آنها از ترس انتقام جويي هرا همسر زئوس، کودک را به اينو سپردند و زئوس بعدها آنها را که از شنيدن خبر مرگ برادرشان خودکشي کرده بودند به ستاره مبدل کرد.
6- در حکايتي ديگر آمده است که هرا گفته بود که او نبايد در جايي بزايد که نور خورشيد مي‌درخشد. اما بوره او را به دستور زئوس نزد پوزئيدون برد. وي لِتو را به زير آب دريا برد که نور خورشيد به آنجا نمي‌رسد و او را تا آن هنگام که بچه هايش را به دنيا آورد نگه داشت.
7- آورده‌‌اند که هنگامي که پساماته کودکش را که از آپولو حامله بود به دنيا آورد، پدرش شاه کروتوپوس کودک را يافت و او را به سگان داد که او را بخورند و بعد هم پساماته را کشت. اين آواز را جوانان در سوگ هر دو مي‌خواندند.
8- گويند که وي در حضور خدايان ني نواخت اما هرا و آفروديت که چهره اش را هنگام نواختن زشت يافتند به او خنديدند و او رفت کنار آبگيري نشست و ني نواخت و چون صورت باد کرده‌ي خود را در آب ديد، ني را به دور انداخت.
9- در بعضي از روايات آمده است که وي در مسابقه پرتاب ديسک کشته شد، ولي برخي گويند که چون مي‌خواست به اوپيس که از ملازمان آرتميس بود تجاوز کند آرتميس او را کشت. البته اين را هم گفته‌‌اند که مي‌خواسته است به خود آرتميس تجاوز کند که با نيش عقرب کشته شد و به همين دليل مي‌گويند که در صور فلکي اوريون هميشه از عقرب مي‌گريزد.
10- روايت کرده‌‌اند که الکترا پس از شکست تروا از خواهران ديگرش جدا شد و به ستاره دنباله دار مبدل شد.
 

منبع:هميلتون، اديت؛ (1387) سيري در اساطير يونان و رم، ترجمه عبدالحسين شريفيان، تهران، اساطير، چاپ سوم.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط