چهار ماجراي بزرگ پهلوانی در یونان باستان
فِيتون (فائتون)
با وجود اين، روزي جواني که از سوي مادر از آدميان فناپذير بود جرأت يافت به کاخ خورشيد نزديک شود. اين جوان گهگاه ناگزير ميشد درنگ کند و چشمهاي خيره شده اش را با دست بمالد، ولي مأموريتي که او را به رفتنِ به سويِ آن کاخ ناگزير ساخته بود به حدي مهم بود که ناچار استوار گام پيش گذاشت تا به هر تقدير خويشتن را به آن کاخ برساند و از درهاي درخشان و نوراني اش بگذرد و به درون اتاق فرمانروايي و شهرياري راه يابد که خداوندِ خورشيد با آن شکوه و جلال درخشان و کورکننده اش در آن بر تخت شهرياري نشسته بود. در آنجا جوان ناگزير شد بايستد، لختي درنگ کند، چون تاب تحمل را از دست داده بود.
هيچ چيز از چشمان خورشيد پنهان نميماند. خورشيد جوانک را بي درنگ به حضور پذيرفت و با مهرباني و نرمي ويژه به او نگاه کرد و از او پرسيد: «چه چيزي تو را به اين کاخ کشانده است»؟ جوانک دليرانه پاسخ داد: «آمده ام بفهمم که آيا شما پدر من هستيد يا نه. مادرم گفت شما پدرم هستيد، اما در مدرسه، وقتي به همدرسان ميگويم من پسر خورشيد هستم، به من ميخندند. آنها حرف مرا باور نميکنند. من اين را به مادرم هم گفتم و او به من گفت که بهتر است بيايم و از خود شما بپرسم».خورشيد لبخندزنان تاج نوراني و خيره کننده اش را از سر برداشت تا جوانک بتواند آسوده خاطر به او نگاه کند. خورشيد گفت: «بيا، فِيتون (فائتون)، تو پسر من هستي. کليمِنِه حقيقت را به تو گفته است. اميدوارم در سخنان من هم ترديد نکني. اما من اين را ثابت ميکنم. هر آرزويي که داري به من بگو، آن را برآورده ميسازم. من (رودخانه) ستيکس را شاهد ادعاي خود ميگيرم، و ستيکس رودخانهي سوگند خدايان است.»
ترديدي نبود که فِيتون اغلب خورشيد را که سواره بر آسمان ميگذشت ديده بود و با احساساتي توأم با ترس و حرمت و تقريباً هيجان زده به خود گفته بود: «او که آن بالاست پدر من است.» و بعد در دل به خود گفته بود که سوار شدن بر ارابه خدايان، و اسب تاختن در آن راستاهاي خيره کننده و روشنايي بخشيدن به جهان چه کار شگفت انگيزي است! اينک با شنيدنِ سخنِ پدر مطمئن شده بود که آن رؤيايِ هيجان برانگيزِ سوار شدن بر ارابه خورشيد به حقيقت ميپيوندد. بي درنگ با صدايي رسا گفت: «من جانشيني تو را ميخواهم، پدر. اين تنها آرزويي است که دارم. فقط براي يک روز، فقط يک روز به من اجازه بدهيد تا من در ارّابه شما بنشينم و آن را برانم.»
خورشيد متوجه شد که نادانسته و نينديشيده چه گفته است. چرا آن سوگند سرنوشت آفرين را ياد کرده است و متعهد شده است که آرزوهاي اين پسر نادان و بي خرد را برآورده سازد؟ بنابراين گفت: پسرک عزيزم. اين تنها خواستي که من نبايد آن را برآورده سازم. البته ميدانم که نميتوانم دست رد به سينه تو بزنم، زيرا به ستيکس سوگند ياد کرده ام. حال که اصرار ميورزي، ناگزير بايد بپذيرم. ولي فکر ميکنم که تو هم اصرار نخواهي ورزيد. گوش بده تا به تو بگويم که تو چه چيزي از من خواسته اي. تو پسر کليمِنِه و من هستي. تو فناپذير هستي و بنابراين هيچ فناپذيري نمي تواند ارابه مرا براند. در حقيقت جز من هيچ خدايي نميتواند. حتي فرمانرواي خدايان هم نميتواند. به راهي که ارابه ميرود بينديش. اين راستا با چنان شيب تندي از سطح دريا به آسمان ميرود که اسبانِ من، که در آن صبحگاهان کاملاً تازه نفس هستند، به دشواري ميتوانند از آن بالا بروند. ميانهي آسمان به حدي بلند است که حتي من هم دوست ندارم از آنجا نگاه کنم. و فرود آمدن از آن از همه دشوارتر است، زيرا چنان شيب تندي دارد که خدايان دريا حيرت زده به من نگاه ميکنند که چگونه ميتوانم از فرو افتادن خود جلوگيري کنم. راندن و اداره کردن اسبان هم بسيار دشوار است و به تلاشي بي وقفه نياز دارد. روح عصيانگر اسبان به هنگام بالا رفتن از آن راستا ميجوشد و من به دشواري ميتوانم آنها را اداره کنم، پس با تو چه خواهند کرد؟ آيا تو ميپنداري که شگفتيهاي بسياري را در آنجا خواهي ديد، يعني شهرهاي سرشار از زيبايي خدايان؟ ولي به هيچ وجه چنين نيست. تو ناگزير از کنار درندگان، جانوران درنده و خونخوار خواهي گذشت، و فقط اينها را بر سر راه خود خواهي يافت: ورزا، شير، عقرب، خرچنگهاي بزرگ و غول پيکر، که هر کدام ميکوشد به تو آسيب برساند. به پيرامون خود نظر بيفکن. ببين که در اين دنيا چه کالاهاي گوناگوني وجود دارند که سوداگران عرضه ميکنند. هر چيز يا کالايي را که ميخواهي برگزين تا به تو تعلق گيرد. پسرم، اگر تو ميخواهي اين چيزي را که از من خواستهاي بيازمايي، همين بيم و هراس که من از انجام اين کار دارم و به تو گفته ام ميتواند دليل خوبي باشد.»
اما اين سخنان خردمندانه براي آن پسر هيچ معنا و مفهومي نداشت. چشم اندازي زيبا و باشکوه پيش روي پسرک رخ گشوده بود. او در عالم خيال، خود را در آن ارّابهي شگفت انگيز مييافت که ايستاده بود و با توانايي و استادي تمام اسباني را اداره و رهبري ميکرد که حتي ژوپيتر (زئوس) هم نميتوانست چنين کند. او به آن خطرهايي که پدرش درباره شان داد سخن داده بود ميانديشيد و کوچکترين اثري از ترس و هراس در دلش راه نيافته بود و به قدرت و نيروي خود شک نميکرد. سرانجام خورشيد از اصرار در قانع کردن پسر دست برداشت، چون ميدانست که هيچ سودي ندارد. علاوه بر اين، وقت هم نمانده بود و لحظه حرکت فرا رسيده بود. در اين هنگام دروازههاي شرق ارغواني رنگ شده بودند و سپيده دم سرايِ پر از نور سرخِ خويش را گشوده بود. ستارگان آسمان را ترک ميکردند، حتي ستاره ديرپايِ بامدادي هم کم نور شده بود.
نياز به شتاب کاملاً هويدا بود، زيرا همه چيز آماده شده بود. فصلها، که دروازه بانان کوه اولمپ هستند، آماده ايستاده بودند تا درها را بگشايند. اسبها را افسار زده و به مال بند ارابه بسته بودند. فِيتون سرفراز و دلشاد، در ارابه نشست و اسبها راهي شدند. او راه خود را برگزيده بود و ديگر نميتوانست چيزي يا حادثهاي را که پيش ميآمد تغيير بدهد، به ويژه اکنون که براي نخستين بار از حرکت برق آسا در فضا لذت ميبرد و با چنان شتابي ميرفت که باد شرق هم به گرد او نميرسيد و فرسنگها فرسنگ پشت سر رها شده بود. پاهاي پروازکنندهي اسبها طوري در لبهي فرش گستردهي ابرهاي کم ارتفاع فراز اقيانوس فرو ميرفت که گويي از درون مه رقيق دريايي ميگذشت و بعد اندک اندک و به تدريج اوج گرفتند و به درون فضاي زلال و بي ابر رفتند تا خود را به فضاي بلند آسمان برسانند. فيتون در يک لحظه ذوق زدگي زودگذر خود را خداوندگار آسمان پنداشت. اما ناگهان تغييري روي داد. ارابه با تلاطمي ديوانه وار به اين سو و آن سو تکان ميخورد. شتاب گام اسبان فوق العاده زيا شده بود و او ديگر نميتوانست آنها را اداره کند. اکنون اسبها بودند که راهبري ارابه را در اختيار گرفته بودند، نه فيتون. اسبها که سبک بودنِ ارابه سوار و ضعيف بودن دستهايي که افسار را گرفته بود حس کرده بودند، فهميدند که او آن ارابه سوار يا رانندهي هميشگي نيست. اکنون اسبها فرمانروا شده بودند. حالا ديگر کسي نبود بر آنها فرمان براند و اداره شان کند. آنها آن راستاي هميشگي را ترک کردند و به هر سويي که خود ميخواستند ميرفتند، به بالا يا پايين، به راست يا به چپ. نزديک بود که ارابه را به (برج) عقرب بکوبند و آن را درهم بشکنند، که آن را ناگهان به طرف بالا کشيدند و با سرطان برخورد کردند. در اين گيرودار سرنشين درمانده ارابه از فرط وحشت نيمه جان شده بود و افسار را از دست داده بود.
اکنون جولان دادنها ديوانه وارتر شده بود. اسبها خود را به بالاترين نقطهي آسمان رساندند و بعد در حالي که با سر و شتابان فرود ميآمدند دنيا را به آتش کشيدند. بلندترين کوهها، يعني ايدا و هليکون که زيستگاه موزها بود، و پارناسوس و کوه آسمان خراش اولمپ نخستين جايي بودند که آتش گرفتند. آتش در دامنههاي شيبدار آن کوهها سرازير شد و به درههاي کم عمق و زمينهاي پست جنگلي راه يافت، و هر چيزي را که در راه خود يافت شعله ور ساخت. آب چشمهها بخار شد، رودها کم آب تر شد. گفتهاند که در آن هنگام فقط رود نيل بود که توانست بگريزد و سرش را پنهان کند، که تا امروز هم پنهان مانده است.
فيتون، که هنوز در ارّابه نشسته بود و به سختي ميتوانست تعادل خود را حفظ کند، در ميان ابري از دود و بخارهاي سهمگينِ برخاسته از دل کوهها پنهان شده بود. تنها چيزي که در آن لحظه آرزو ميکرد اين بود که اين ماجرا هر چه زودتر پايان يابد. او حتي حاضر شده بود از مرگ هم استقبال کند. مادر زمين هم تاب تحمل را از دست داده بود. زمين چنان فرياد گوشخراشي کشيد که صدايش به گوش خدايان رسيد. چون خدايان از فراز کوه اولمپ به پايين نگاه کردند، بي درنگ دريافتند که اگر بخواهند دنيا نجات يابد بايد هر چه زودتر از جاي بجنبند و اقدام کنند. ژوپيتر (زئوس) آذرخش را برداشت و آن را به سوي ارابه سوار شتابان و پشيمان فرستاد. آذرخش به او اصابت کرد و او را کشت و ارابه را هم درهم شکست و اسبها را که ديوانه شده بودند به درون دريا انداخت.
فيتون که در آتش ميسوخت از ارابه بيرون افتاد و به سوي زمين فرود آمد. رودخانه مرموز اِريدانوس، که هيچ انساني نتوانسته بود آن را به چشم خود ببيند، جسدش را در خود پذيرفت، آتش را خاموش و جسد را خنک کرد. نايّادها يا پريان آب زي به او رحمت آوردند، زيرا بسيار جوان بود و زود مرده بود، و جسدش را به خاک سپردند و بر سنگ گورش نوشتند:
در اينجا فيتون آرميده است که ارابه خداي خورشيد را ميراند.
او ناکام ماند، اما شهامتي گران از خود نشان داد.
خواهرانش، هليادها که دختران هليوس يا خورشيد بودند، بر سر گورش آمدند تا سوگواري کنند. آنها، يعني دختران هليوس، در آنجا، بر ساحل همان رودخانه اِريدانوس به درختان تبريزي مبدل شدند.
و از آنجا اندوهناک اشکهايشان را به آب ميريزند
و هر قطره اشکي که در آب فرو ميچکد به يک قطره
عنبر درخشان مبدل ميشود (1)
پگاسوس (پگاز) و بِلِروفون
دو ماجرا از ماجراهاي اين داستان را از شعراي نخستين گرفته ام. هزيود در قرن هشتم يا نهم پيش از ميلاد داستان کيماره را سروده است، و داستان عشق آنتئيا و پايان غم انگيز بلروفون را در داستان ايلياد ميخوانيم. بقيه داستان را پندار در نيمه نخست قرن پنجم پيش از ميلاد مسيح به بهترين و زيباترين وجه سروده است.
در اِفير، شهري که بعدها کورينت نام گرفت، گلوکوس پادشاهي ميکرد. اين پادشاه پسر سيسيفوس بود که محکوم شده بود در هادس تا ابد سنگي را به بالاي تپه بغلتاند، زيرا اين مرد يک روز اسرار زئوس را فاش کرده بود. گلوکوس نيز ناخشنودي خدايان را فراهم آورده بود. او اسب سواري چابک بود و براي اينکه اسبانش در جنگ درنده و وحشي باشند هميشه گوشت انسان به خوردشان ميداد. خدايان هميشه از اين کردارهاي وحشيانه وي خشمگين ميشدند و به همين دليل با او همان گونه رفتار کردند که او با ديگران کرده بود. او را از ارّابه اش به زير افکندند و اسبانش او را قطعه قطعه کرده و خوردند.
در همان شهر (اِفير) جواني دلاور و زيباروي بود به نام بلروفون که همگان او را پسر همين مرد، يعني گلوکوس، ميپنداشتند. اما ضمناً شايع بود که بلروفون پدري نيرومندتر از گلوکوس داشت، يعني پوزئيدون که فرمانرواي درياها بود، و روح و جسم فوق العاده والا و نيرومند اين جوان خود گواه بر اين ادعا بود. علاوه بر اين، مادرش، اورينوم يا اورينومه (Eurynome)، انسان بود و شاگرد آتنا، و در نتيجهي استعداد و تدبير و دانشي که از خود نشان داد به مرتبتي برابر با مرتبت خدايان ارتقا يافت. از اين روي همه را اعتقاد بر اين بود که بلروفون بايد بيشتر خداگونه باشد تا انسان. معمولاً اين افراد دست به ماجراجوييهاي بزرگ ميزنند و هيچ خطري نميتواند اراده آنها را سست کند. اما با تمام اين تفاصيل، آن کاري را که از او خواستند انجام بدهد و در واقع بدان خاطر شهرت و آوازه يافت کاري بود که به رشادت و دليري نيازي نداشت و حتي به تلاش يا تکاپوي زياد. در حقيقت ثابت شد که:
هر کاري که انسان بر عهده بگيرد انجام پذير نيست ـ
و نبايد اميدوارکننده باشد ـ بلکه آن قدرتِ بالاي سر،
با استاديِ ويژه خود، ميتواند کمک کند.
بلروفون در اين دنيا فقط اسبي را دوست ميداشت که پگاسوس (پگاز) نام داشت و ميگفتند از نژاد و از خون گورگون بود که به دست پرسئوس (پرسه) کشته شده بود (2). آن اسب:
اسبي بالدار بود و در پرواز خستگي ناپذير
که چون باد در هوا پرواز ميکرد.
داستانهاي شگفت انگيزي درباره اين اسب گفتهاند. چشمهي هيپوکرِنِه در هليکون، که کوهِ ويژهي موزها بود و سخت مورد علاقة شاعران، از همان جايي فوران کرده است که آن اسب سُم بر زمين کوبيده بود. چه کسي ميتوانست اين اسب را بگيرد و رام کند؟ بلروفون از اين آرزوهاي نابرآورده رنج ميکشيد. پولي ايدوس، که از پيشگويان و آينده بينان داناي شهر افير يا کورينت بود و بلروفون آرزويش را به آگاهي او رسانده بود، به او توصيه کرد به پرستشگاه آتنا برود و در آنجا بخوابد. خدايان اغلب هنگامي که انسانها در خواب بودند، در رؤياهايشان با آنها صحبت ميکردند. بلروفون، بنا به همين توصيه، به آن مکان مقدس رفت و هنگامي که کنار محراب به خوابي ژرف رفته بود، آتنا را در خواب پيش روي خويش يافت که چيزي طلايي در دست داشت. آن الهه به او گفت: «خوابيده اي؟ ني، برخيز. اين همان چيزي است که آن اسب را که دوست ميداري ميفريبد». بلروفون از خواب پريد اما الههاي را در آنجا نيافت، بلکه چيزي شگفت انگيز را پيش روي خود ديد، افساري ساخته شده از طلا، که همانند آن را تاکنون نديده بود. بلروفون که از يافتن آن سخت اميدوار شده بود، برخاست و به صحراها رفت تا پگاسوس را بيابد. سرانجام او را کنار چشمهي مشهور شهر کورينت، به نام پيرِنِه، يافت که از آن آب مينوشيد. آهسته و پاورچين به اسب نزديک شد. اسب سر برداشت و خونسردانه به او نگاه کرد، بي آنکه بهراسد يا شگفت زده شده باشد، و حتي اجازه داد که آن افسار (طلايي) را بي هيچ دردسر يا دشواري به گردنش بيندازد. طلسم آتنا کار خود را کرده بود. اکنون بلروفون صاحب حيواني نجيب و بي همتا شده بود.
بلروفون با زرهِ برنزي بر تن بر پشت آن اسب پريد و آن را راه برد. هم اسب و هم سوار از اين ورزش و تفريح شادمان بودند. او اکنون آقاي فضاي و آسمان بود و به هر جايي که ميخواست ميتوانست پرواز کند، به جاهايي که آدميان ديگر با حسرت آرزو داشتند ببينند. برحسب اتفاق اين اسب، يعني پگاسوس، نه تنها مايه شادي بلروفون بود بلکه به هنگام نياز کمکي شايان توجه بود، زيرا آزمايشهاي دشواري انتظار بلروفون را ميکشيد.
بلروفون به طريقي، که ابتدا به ما نگفتهاند بلکه کاملاً برحسب اتفاق، برادرش را کشت. بلروفون به آرگوس رفت که شاه پروتئوس در آن ميزيست، و آن پادشاه او را تطهير کرد و گناهش پاک شد. در آنجا بود که آزمايشها و همچنين شاهکارهايش آغاز شد. آنتِيا (Anteia) همسر شاه پروتئوس، عاشق وي شد، و چون بلروفون به عشق آن زن گردن ننهاد و عشقش را نپذيرفت و با وي درنياميخت، آن زن خشمگينانه نزد شوهر رفت و به او گفت که ميهمان شاه، يعني بلروفون، قصد فريب او را داشته است، بنابراين بايد بميرد. اما چون بلروفون نان و نمک آن شاه را خورده بود، شاه، طبق رسم آن روزگار، نميتوانست به کشتن وي رضايت بدهد و ميهمانش را به کيفر برساند. بنابراين پروتئوس با آنکه خشمگين و آزرده خاطر شده بود حاضر نشد او را بکشد، ولي نقشهاي طرح کرد
که نتيجه اش يکسان بود. شاه از بلروفون خواست نامهاي به پادشاه ليسيه (ليسي) در آسيا برساند، که بلروفون بي درنگ پذيرفت چنين کند. او اين سفر دور و دراز را با اسبي چون پگاسوس بسيار آسان مييافت. پادشاه ليسيه به گرمي و با شيوه ميهمان نوازي سنتي و باستاني خويش از وي استقبال کرد و به دربار پذيرفت و تا نُه روز تمام به خوبي از او پذيرايي کرد، و پس از آن از او خواست آن نامه را به او بدهد. وقتي که نامه را خواند، ديد که پروتئوس از او خواسته است اين مرد جوان را بکشد.
اين پادشاه هم، به همان دليلي که پروتئوس آورده بود، يعني به خاطر خوردن نان و نمک در مقام ميهمان، از کشتن وي صرفنظر کرد: البته از بيم برانگيختن خشم و کينهي شديد زئوس نسبت به افرادي که پيمان موجود بين ميهمان و ميزبان را ميشکنند. اما چه مانعي داشت که اين جوان بيگانه را، با اسب بالدارش، به يک مأموريت بفرستد. بنابراين از بلروفون خواست برود و کيمائرا (3) را بکشد، زيرا مطمئن بود که از اين مأموريت جان سالم به در نخواهد برد. مردم کيمائرا را شکست ناپذير ميپنداشتند، و او شيري بود که دمش اژدها بود و ميان بدنش به شکل بدن بُز:
موجودي هراس انگيز، بزرگ و بادپا و نيرومند
که از دهانش آتش ميجهيد
اما بلروفون که بر اسب بالداري مانند پگاسوس سوار بود نيازي نداشت به آن هيولاي آتش فشان نزديک شود. وي بر فراز سر آن جانور پرواز کرد و بي آنکه خطري او را تهديد کند تيري به سوي او رها کرد.
چون بلروفون به سوي پروتئوس بازگشت، او نقشهاي ديگر کشيد تا جوان را از سر راه بردارد. او را به يک مأموريت جنگي بر ضد «سوليمي»ها فرستاد که مردمي شرير و جنگ افروز بودند. چون از اين مأموريت نيز سالم بازگشت و دشمنان پروتئوس را شکست داد، باز هم به مأموريت ديگري رهسپار شد، جنگ بر ضد آمازونها که اين مأموريت را نيز با کاميابي به پايان رساند. سرانجام پروتئوس شيفته دلاوريها و از خودگذشتگيها و اقبال نيک آن جوان شد، و با او دوستي کرد و دختر خود را هم به عقد او درآورد.
بلروفون ديربازي شاد و خوشبخت زيست، اما سرانجام خشم خدايان را برانگيخت.
اين جوان در پي جاه طلبيها و کاميابيهاي پياپي به «افکاري نه در خور آدميان» ملهم شد، يعني افکاري در سر پروراند که خدايان آن را نميپسنديدند. او درصدد برآمد که سوار بر اسب بالدارش، پگاسوس به سوي کوه اولمپ مقرّ خدايان برود. او گمان ميکرد که ميتواند خود را در شمار خدايان فناناپذير جاي دهد و با آنان محشور باشد. اما اسبش از خود وي داناتر بود. آن حيوان به هيچ وجه حاضر نبود به چنين جايي پرواز کند، و به همين خاطر بلروفون را از پشت خود به زير انداخت (4) پس از اين ماجرا بلروفون از خدايان نفرت به دل گرفت، به تنهايي سير و سفر آغاز کرد و روح و روان خود را نابود ساخت و حتي از آدميان نيز دوري گزيد تا درگذشت.
پگاسوس به اصطبل خدايان در کوه اولمپ پناه گرفت که اسبان زئوس هم در آنجا تيمار ميشدند. او از همه اسبها پيشي ميگرفت، آن گونه که تمامي شاعران در وصف آن داد سخن دادهاند، و گفتهاند که هرگاه زئوس ميخواست صاعقه اش را به کار اندازد، از وجود پگاسوس استفاده ميکرد.
اوتوس و اِفيالتِس
اين دو برادر دوقلو از غولان يا ديوان بودند (5)، اما به ديوان ادوار باستان هيچ شباهتي نداشتند. آنها راست قامت بودند و سيمايي نجيب و آرام داشتند. البته هومر ميگويد که آنها چنين بودند:
بلندترين موجوداتي که زمين با نانِ خود به بار آورد
و زيباروترين نيز پس از اوريون که بي همتا بود.
ويرژيل (ويرجيل) بيشتر درباره خودخواهي و جاه طلبي شان سخن گفته است. او ميگويد که آنها چنين بودند:
دوقلو، کوه پيکر، که کوشيدند آسمان را با دستانشان ويران کنند،
و کوشيدند ژوپيتر را از ملکوت اعلا به زير آورند.
بعضي گويند که آنها پسرانِ ايفيمِديا بودند، و شماري ديگر بر اين باورند که آنها پسرانِ کاناسه بودهاند. به هر صورت، مادرشان هر که بوده است، پدرشان بي ترديد پوزئيدون بود، هر چند که آنها را آلوآداي، يعني پسران آلوئوس، ميخواندند، که شوهر مادرشان بوده است.
آنها هنوز خيلي جوان بودند که راه افتادند تا ثابت کنند که از خدايان برتر هستند. آنها آرِس را دستگير و زنداني کردند و دست و پايش را با زنجيري برنزي بستند و در جايي به زندان افکندند. اولمپ نشينان نخواستند که براي رهايي وي به زور متوسل شوند. آنها هرمس حيله گر و فريبکار را به ياري وي فرستادند. او شب هنگام دزدانه و پنهاني رفت تا او را از زندان آزاد کند. اين دو جوان گستاخ دست به گستاخي ديگري زدند. آنها تهديد کردند که کوه پليون را برمي دارند و به کوه اوسا ميکوبند و ميزان و نظم و تراز آسمان را بهم ميزنند، همان گونه که غولان دوران باستان رفتند و کوه اوسا را بر کوه پليون کوبيدند. اين سخنان بردباري را از خدايان گرفت، و زئوس آماده شد که صاعقه اش را بر سرشان فرود آورد. اما پيش از آنکه زئوس از صاعقه استفاده کند، پوزئيدون نزد وي آمد و التماس کنان از وي خواست اقدامي بر ضد آنها نکند، و در مقابل قول داد برود و آنها را نصيحت کند و نگذارد دست به چنين اعمال گستاخانهاي بزنند. زئوس پذيرفت و پوزئيدون نيز به قولي که داده بود عمل کرد. آن دو جوان دوقلو از ستيز و دشمني با خدايان دست برداشتند و پوزئيدون از اين کاري که کرده بود سخت شادمان شد. اما حقيقت امر اين بود که آن دو جوان نقشههاي ديگري طرح کرده بودند.
اوتو پنداشته بود که ربودن هرا ماجراي جالبي خواهد بود، و افيالتِس نيز به نوبه خود دل در گرو عشق آرتميس نهاده بود، يا ميپنداشت نهاده است. در حقيقت اين دو برابر فقط يکديگر را دوست ميداشتند و علاقه شان به هم واقعاً فداکارانه و بي نظير بود. آنها بين خود قرعه کشيدند که نخست چه کسي بايد الههي مورد علاقه اش را بربايد. بخت با افيالتِس يار بود. آنها تمامي تپه ماهورها و جنگلها را زير پا گذاشتند و به هر جا سر کشيدند تا شايد آرتميس را بيابند، و سرانجام او را در ساحل دريا يافتند که به سوي دريا ميرفت. آن الهه از سوءنيت آنها آگاه بود و ضمناً ميدانست که آنها را چگونه به کيفر برساند. آن دو برادر آرتميس را تعقيب کردند، اما الهه به آب زد و به دريا شد. پسران پوزئيدون هم از نيروي مشابهي برخوردار بودند: آنها بي باکانه و حتي بي آنکه خيس شوند بر سطح دريا ميدويدند، درست همان گونه که بر زمين. بنابراين آنها آرتميس را به آساني دنبال کردند. الهه آن دو را با خود به جزيره جنگلي ناکسوس کشيد و در آنجا درست هنگامي که داشتند به او ميرسيدند ناگهان ناپديد شد. آنها به جاي آن الهه يک گوزن ماده چون شير سپيدرنگ را ديدند که در جنگل ميدويد و ميجهيد و ميرفت. آنها با ديدن گوزن وجود الهه را پاک از ياد بردند و آن حيوان را دنبال کردند. سرانجام گوزن ماده را هم ميان درختان انبوه جنگل گم کردند و براي آنکه بتوانند آن را به آساني بيابند هر دو از هم جدا شدند. آنها اندکي بعد و در يک لحظه گوزن را در فضايي خالي و بدون درخت ديدند که ايستاده و گوشها را تيز کرده است، ولي آن دو برادر نميتوانستند يکديگر را که پشت درخت و پشت سر گوزن ايستاده بودند ببينند. آنها زوبينهاي خود را به سوي گوزن پرتاب کردند و گوزن ماده ناپديد شد و زوبينها در فضاي خالي جنگل پروازکنان رفتند تا به هدفهاي خود رسيدند. هيکلهاي باروگونه آن دو جوان، که نيزهاي در هر يک فرو رفته بود، چون کوهي بلند و پرسطوت بر زمين افتاد. در حقيقت آنها به دست کسي کشته شده بودند که او را خيلي دوست ميداشتند.
دادالوس
دادالوس معماري است که راستاي پرپيچ و خم (لابيرينت) مينوتور در کِرت را ساخت، و همو بود که به آريادن (Ariadne) ثابت کرده که تِزِئوس چگونه توانست از آن بگريزد. هنگامي که شاه مينوس آگاه شد آتنيها توانستهاند راه خروج از اين راه پرپيچ و خم را بيابند، قانع شد که آنها در صورتي توانستهاند راه خروج را بيابند که دادالوس به آنان آموخته و به آنها ياري داده باشد. بر پايه همين پندار بود که دادالوس و پسرش ايکاروس را در همان هزار خم و چم زنداني کرد، و بي ترديد ميخواسته است ظنّ خود را ثابت کند، زيرا حتي سازنده آن راستا هم بدون نقشه نميتوانست راه خروج از آن را بيابد. اما دادالوس بزرگ کسي نبود که شکست بخورد و ميدان را خالي کند. وي به پسرش گفت:
شايد راه خروج آبي و زميني را ببندند،
اما راه هوا و آسمان همچنان باز است.
بعد دو جفت بال براي خود و پسرش ساخت. آنها بالها را به بدن خود بستند، و درست پيش از پرواز دادالوس به ايکاروس هشدار داد که راه مياني که از فراز دريا ميگذرد برگزيند. چون اگر زياد اوج ميگرفت خورشيد ميتوانست چسبها را ذوب کند و بالها از بدنشان جدا ميشد. اما همان گونه که روال کلي تمام داستان هاست، هر چه بزرگان و دانايان بگويند جوانان اعتنايي نميکنند و در نتيجه از دستور بزرگترها سرپيچي ميکنند. چون پدر و پسر به آساني و کاملاً هموار از زمين کرت به هوا خاستند، شادي ناشي از اين قدرت جديد و شگفت انگيز جوان را سرمست و مغرور کرد. پسر شادمانه اوج گرفت و پيوسته بالاتر رفت و به اندرزها و هشدارهاي پدر هيچ اعتنايي نکرد. اندکي بعد سقوط کرد، زيرا بالها از بدنش جدا شده بودند. او به درون دريا افتاد و در دريا غرق شد. پدر اندوهگين و دردمند پروازش را به سلامت به پايان رساند و در سيسيل فرود آمد، و در آنجا از طرف شهريار آن ديار مورد استقبال قرار گرفت و مهرباني ديد.
مينوس از خبر فرار آن مرد سخت خشمگين شد و تصميم گرفت او را بيابد. پادشاه (مينوس) نقشهاي فريبکارانه طرح کرد. او به همه جا خبر داد که اگر شخصي بتواند يک رشته نخ را از ميان يک گوش ماهي مارپيچ بگذراند جايزهاي گران خواهد گرفت. دادالوس به پادشاه سيسيل گفت که ميتواند چنين کند. وي در نوک مسدود گوش ماهي يک سوراخ کوچک به وجود آورد و سر نخ را به بدن مورچهاي بست و مورچه را از راهِ همان سوراخ به درون گوش ماهي فرستاد و بعد سوراخ را بست. وقتي که مورچه سرانجام از سوي ديگر گوش ماهي بيرون آمد، آشکار بود که نخ از تمامي پيچ و خمهاي گوش ماهي گذشته است. مينوس گفت: «فقط دادالوس ميتوانسته است به چنين راه حلي بينديشد»، و در نتيجه به سيسيل آمد تا او را دستگير کند. اما پادشاه سيسيل حاضر نشد او را به مينوس تسليم کند، و در جنگي که درگرفت مينوس کشته شد.
پي نوشت ها :
1- در بعضي روايات آمده است که چون فيتون از مرز مجاز بالاتر رفته بود، اجرام آسماني يا سماوي نزد زئوس شکايت کردند و زئوس آن جوان را با صاعقه کشت.
2- بعضيها گفتهاند که اين اسب بالدار زماني که پرسئوس (پرسه) گورگون را کشت از گردن گورگون بيرون پريد. اما بعضي ديگر روايت کردهاند که آن اسب از خون گورگون که بر زمين ريخت پديدار شد. معروف است که اين اسب صاعقه زئوس را حمل ميکرده است.
3- Chimaera
که به زبان يوناني کيمائرا تلفظ ميشود و در زبان فرانسه آن را شيمرون Chimeron مينامند.
4- در بعضي از داستانها آمده است که وي در راه اولمپ بود که زئوس او را بر زمين افکند. بلروفون پس از آن رويداد خود را کشت.
5- مشهور است که اينان وقتي به دنيا آمدند هر سال هفتاد سانتيمتر رشد ميکردند به طوري که در نه سالگي قدشان به چهار متر رسيد.