مولانا ، سراینده ی کتا ب عظیم مثنوی

سراینده کتاب عظیم مثنوی ، مولانا جلال الدین بلخی که باید از سلاله پیامبران شعر و ادب فارسی بلکه خلاق ترین و خدا ترین آنها باشد ، زندگی اش سراپا معنویت و عشق بود که البته صورت ظاهر و دنیایی آن نیز دانستنی و دلپذیر است . او جلال الدین محمد نام داشت و در حدود سال 604 هجر در بلخ که آن روز ها زیر نفوذ خوارزمشاهیان بود دیده به جهان گشود . پدرش بهاء الدین ولد ، معروف به سلطان العلما واعظی زبان آور و صاحب نام بود که به صوفیه گرایشی خاص داشت و مجموعه سخنان او که اکنون باقی است ، با عنوان معارف بهاء ولد در تهران به چاپ رسیده است .
سه‌شنبه، 6 دی 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مولانا ، سراینده ی کتا ب عظیم مثنوی

مولانا ، سراینده ی کتا ب عظیم مثنوی
مولانا ، سراینده ی کتا ب عظیم مثنوی


 





 
سراینده کتاب عظیم مثنوی ، مولانا جلال الدین بلخی که باید از سلاله پیامبران شعر و ادب فارسی بلکه خلاق ترین و خدا ترین آنها باشد ، زندگی اش سراپا معنویت و عشق بود که البته صورت ظاهر و دنیایی آن نیز دانستنی و دلپذیر است . او جلال الدین محمد نام داشت و در حدود سال 604 هجر در بلخ که آن روز ها زیر نفوذ خوارزمشاهیان بود دیده به جهان گشود . پدرش بهاء الدین ولد ، معروف به سلطان العلما واعظی زبان آور و صاحب نام بود که به صوفیه گرایشی خاص داشت و مجموعه سخنان او که اکنون باقی است ، با عنوان معارف بهاء ولد در تهران به چاپ رسیده است .
جلال الدین هنگام فوت پدر جوانی بیست و چهار ساله بود . با این حال به درخواست مریدان ، بر مسند تدریس و منبر وعظ بهاء ولد نشست . یک سال بعد برهان الدین محقق ، که از مریدان قدیم بهاء ولد بود ، به شوق دیدار وی به قونیه آمد ، اما ستاد مرده بود . جلال الدین که خود بر مسند پدر تکیه زده بود دست ارادت به این شاگرد پیش کسوت پدر داد و برهان الدین هم ، به حرمت حق استاد ، فرزند ول جلال را تحت ارشاد و تعلیم هویش در آوردو او را به حلی و دمشق فرستاد تا اندوخته های بیشتری فراهم آورد و خود او هم وی را اندک اندک با معارف صوفیه و مراحل سیر و سلوک آشنا کرد . برهان ادلین به سال 638 هجری در گذشت و و جلال از همدمی با آن مرشد پیر هم محروم ماند . در همان حال ، حوزه درس و وعظ او رونق فراوان یافته بود . در سال 642 هجری در زندگی مولانا حادثه ای شگرف روی داد .
در آن سال مردی ژولیده موی و ژولیده سر موسوم به شمس تبریزی که از بسیاری سفرو بی قراری که داشت وی را شمس پرنده و آفاقی نیز می گفتند ، گذارش به قونیه افتاد و با آشنایی با شمس یکباره سخن و صحبت و درس و وعظ را کنار گذاشت و در سرنوشت مریدان و شاگردان و درس و وعظ جلال دگرگونی ایجاد شد . صحبت این درویش بی سر و سامان در حقیقت چنان انقلابی در روح مولانا پدید آورد که یکباره دل به همنشینی و همدمی وی تسلیم کرد . ساعتها و روزها با شمس در خلوت بود و عوض هرکاری به سماع و وجد و حال می پرداخت . این امر سبب ناخشنودی و خشم مریدان و حتی خانواده مولانا شد . مرید و مراد را سرزنشها کردند و بویژه شمس را جادوگر خواندند و به هلاک تهدید کردند تا آنجا که وی به ناچار قونیه را ترک گفت و به دمشق رفت . اما غیبت شمس از قونیه چندان به درازا نکشید زیرا مولوی ، سلطان ولد پسر خویش را از پی وی فرستاد تا او را به قونیه باز آورد . این بار مریدان در پی آزار و هلاک او بر آمدند . شمس دل از قونیه بر کند و از آن شهر برفت و دیگر کسی از وی نشانی نیافت . مو لانا تا پایان عمر از دیدار با شمس ناامید نشد و حتی به طلب او عزم دیار شام نمود .
باری غیبت ناگهانی شمس نه تنها مولوی را به جای خود باز نیاورد ، بلکه بیش از پیش وی را به دنیای عشق و هیجان کشاند و بر خلاف انتظار مریدان خود را به یکباره تسلیم وجد و سماع کرد و غزلهای شورانگیز و پر ذوق وحالی سرودکه مجموع آنها به نام دیوان کبیر یا دیوان شمس تبریزی نام گرفته است . پس از غیبت شمس ، مولوی ، بی قرار به دنبال گمشده خویش بود . چیزی نگذشت که صلاح الدین زرکوب ، مرید و پیرو عامی و نه چندان فرهیخته او ، که در قونیه دکان زرگری داشت دل وی را ربود و مولانا با وجود ناخشنودی مریدان ، وی را نائب و خلیفه خویش کرد و دختر او فاطمه خاتون را به عقد و ازدواج پسرش سلطان ولد در آورد و خود به مبارکی این پیوند غزلهای زیبایی سرود . مریدان این بار نیز رنجیده خاطر می بودند و حتی یکبار نیز از پی قتل صلاح الدین برآمدند ، اما مولانا تواضع و تکریم خود را به وی بیشتر کرد . پس لز مرگ صلاح الدین به سال 658 هجری مولوی به جای او چلپی حسام الدین ، یکی از جوانمردان کرد نژاد ارومیه را که در مسلک مریدان وی بود ، به دوستی و مصاحبت خود برگزید . این بار هم یاران مولانا چندان خشنود نبودند ، اما راه چاره ای هم نمی دانشتند ، چون حسام الدین که مولوی را به سرودن کتاب عظیم مثنوی برانگیخت و از او خواست به جای حدیقه سنایی و منطق الطیر ، که در حلقه مریدان تدریس می شد ، خود کتابی سراید تا پایان عمر مولانا که در شامگاه یک روز پاییزی ، پنجم جمادی الاخر سال 672 به سرآمد ، همدم و مرید و مراد او باقی ماند و هیچ چیز نتوانست در این دوستی خللی وارد کند .
با این حال جلال الدین بی تکبر و ساده می زیست . درگاه او به روی عامه مردم و فقیران و نیازمندان بیشتر باز بود تا به روی شاهان و گردنکشان . در شهر همه او را دوست داشتند . حتی پیروان ادیان و مذاهب دیگرهم از او به بزرگی یاد می کنند . روزی که مولانا وفات کرد ، قونیه یکپارچه شور و غوغا بود . شیخ صدر الدین قونوی بر جنازه وی نماز خواند . جسد وی را در کنارآرامگاه پدرش و محلی به نام باغ سلطان دفن نمودند . بنایی هم با نام قبه الخضراء به هزینه بزرگان عصرو مریدان بر تربت وی برآوردند . آنجا آرامگاه خانوادگی مولانا شد و گروهی از فرزندان و نوادگان او بعدها در همان محل به خاک سپرده شدند .
مولانا خوش نام ترین و مردمی ترین شاعر زمان خویش بود . مریدانش به او خداوندگار و حضرت مولانا می گفتند . طریقه ای که او در عرفان فارسی بنیان گذاشت و به همت فرزندش سلطان ولد استمرار و گسترش یافت ، بعد ها بع مولویه نامبردار گشت و تا امروز در شهرهای ترکیه با پیروان زیاد ادامه یافته است .
آثار مولانا
آثار مولانا را با دو عنوان سروده ها و نوشته ها مورد بررسی قرار می دهیم :
الف ) سروده ها :
1- مهم ترین و پرآوازه ترین زاده طبع مولوی که در واقع همتراز با شاهنامه فردوسی از برجسته ترین منظومه های ادب فارسی هستند ، کتاب مثنوی معنوی است که بر روی هم حدود ده سال از بار ورترین ایام حیات مولانا را به خود اختصاص داده است .
نظم مثنوی به درخواست حسام الدین وبه منظورتدریس در حلقه درس مریدان به سال 660 آغاز شد . در آن زمان مولوی هجده بیت آغاز کتاب را که به نی نامه شهرت دارد ، سروده بود و چون حسام الدین ادامه را از مولوی خواستار شد ، مولانا دنباله آن ابیات را گرفت . در هنگام سماع و وجد شعر می گفت و حسام آنهارا یادداشت می کرد و در فهرست مناسب بار دیگر بر مولوی می خواند . به این ترتیب ، نظم دفتر اول مثنوی که در حدود چهار هزار بیت می شود ، در سال 662 پایان یافت . پس از آن دوسالی به دلیل فوت همسر حسام ، مولانا شعر نسرود و پس از آن دفتردوم را به همان روش آغاز کرد و تا پایان عمر یعنی سال 672 نظم مثنوی را ادامه داد . مثنوی شمال شش دفتر و در کل دارای 26 هزار بیت است .
2- غزلیات شمس که در برگیرنده غزلهای سرشار از عاطفه و احساس مولوی و مجموعه رباعیات اوست . بیشتر این غزلیات را مولوی در ایام همدمی با شمس و یا در سوز وفراق او وبرخی ار در زمان همنشینی با صلاح الدین سروده است . این مجموعه ابیات و رباعیات بیش از چهل هزار بیت می رسد . نظر به شیفتگی خاصی که مولانا به هنگام سرودن این غزلها به مشس داشته است ، نام وی را به جای تخلص شعری خود در پایان بیشتر آنها آورده است و به همین دلیل این مجموعه ذوف و معرفت شعر فارسی را به نام کلیات شمس نامگذاری کرده اند .
ب ) نوشته ها :
از مولانا انچه به نثر فارسی مانده غالبا تقریر است و املا ، یعنی مولوی می گفت و دیگران می نوشته اند این آثار عبارتند از :
1- فیه ما فیه ؛ مجموعه سخنان مولانا در مجالس است که مریدان می نوشته اند .
2- مجالس سبعه ؛ در اصل عبارتست از هفت مجلس که مولانا در سالهایی که منبر می رفته بیان کرده است .
3- مکاتیب ؛ مجموعه نامه هایی که مولانا به افراد مختلف نوشته است .
شمس که بود ؟
شمس الدین محمد بن علی بن مالک داد از مردم تبریز بود و خاندانش هم اهل تبریز بودند ودولنشاه او را پیر خاوند جلال الدین یعنی جلال الدین حسن معروف به بنو مسلمان از نژاد بزرگ امید که مابین سنه 607 تا 618 حکومت الموت را در دست داشت شمرده و گفته است که جلال الدین شیخ شمس الدین را برای خواندن علم و ادب نهایی به تبریز فرستاد و او مدتی در تبریز به فراگیری علم وادب مشغول بوده است .
شمس ابتدا مرید شیخ ابوبکر زنبیل باف یا سله باف تبریزی بودو در ولایت و کشف القلب یگانه زمان خود بود . جامی هم در ضمن حکایتی شمس الدین را تربیت یافته بابا کمال جندی از خلفای نجم الدین کبری می نامد . بعضی ها هم گفته اند شمس در ابتدا مرید رکن الدین سجاسی بوده است . پیش از آنکه شمس الدین در افق قونیه و مجلس مولانا نور افشانی کند ، در شهرها می گشت و به خدمت بزرگان می رسید و گاهی مکتب داری می کرد . وقتی شمس الدین در اثنای مسافرت به بغداد رسید ، و شیخ اوحد الدین کرمانی را که شیخ یکی از خانقاههای بغداد بود ، وبه مقتضای المجاز قنطره الحقیقه عشق زیبا رویان را اصل مسلک خود قرار داده بود و آنرا وسیله نیل به جمال و کمال مطلق می شمرد ، دیدار کرد .
شمس الدین بامداد روز دوشنبه 26 جمادی الخر سال 642 به قونیه وارد شد و به عادت خود در هر شهری که می رفت به خان فرود می آمد . در خان شکر فروشان نزول کرده حجره بگرفت و بر در حجره اش دو سه دیناری با قفل بر در می نهاد و مفتاح بر گوشه دستارچه بسته بر دوش می انداخت تا خلق گمان کنند تاجری بزرگ است .ولی در حجره اش غیر از حصیری کهنه و کوزه شکسته و بالشی از خشت خام نبود .
روزی مولانا در خانه نشسته بود و کتابی چند گرد خود نهاده و طلاب علم بر وی گرد آمده بودند. شمس تبریزی وارد شد ، سلام کرد و نشست و به کتابی اشاره کرد و گفت : این چیست ؟ مولانا گفت : تو این ندانی . مولانا هنوز سخن خود را تمام نکرده بود که آتشی در کتاب و کتابخانه افتاد . مولانا پرسید : این چه باشد ؟ گفت : تو نیز این را ندانی . و به روایت دیگر پس از سخن مولانا ، شمس کتب را در آب انداخت . مولانا گفت : این چه کاری بود که کردی ؟ این کتابها دیگر یافت نمی شود . شمس دست در آب برد و کتابها را یک به یک به مولانا داد بدون هیچ اثر آبی در آنها . مولانا گفت : این چه سری است ؟ گفت : این ذوق و حال است وتو آنرا نمی دانی . از اینجا مولانا با شمس آشنا گردید .
شمس دوبار قونیه را ترک می کند
پس از مدتی که مولانا شمس را به جمع بحث خود راه دادو مردم و یاران مولانا ، شمس را ساحر خوانده و وی را مسخره می کردند . به همین دلیل شمس رنجیده خاطر گشته و روز پنج شنبه 21 شوال سال 643 به دمشق شام رفت . در این هنگام مولانا بسیار افسرده شد و یارانش از کرده خویش نادم شدند . و دست بخشش در دامان مولانا زدند . مولانا عذرشان را پذیرفت و فرزند خود سلطان ولد را برای بازگرداندن شمس به دمشق فرستاد دراین حال ، شمس عذر یاران مولانا را پذیرفته و خواهش مولانا را استجابت کرده و در سنه 644 وارد قونیه شد . ولی باز مردم قونیه و مریدان حسد ورزیدند و از سخنان و رفتار بسیار خوب مولانا با شمس ناراحت شدند و مولانا را دیوانه و شمس را جادو خواندند . در این حال خشم ، وجود شمس را فرا گرفت و در سنه 645 قونیه را ترک گفته و به محلی رفت که بعدها هیچ کس از وی نشانی نیافت . در این حال مولانا به طرز عجیبی به دنبال گمشده خویش می گشت . از سال 645 تا 647 یعنی به مدت دو سال در جست و جوی شمس بود . در این مدت دوبار به دمشق سفر کرد ولی از گمشده اش نامی نیافت . در وصف کینه مردم و استتار شمس ، ابیات زیادی سروده شده که از میان آنها سه بیت را انتخاب کردیم :
باز چون شمس دین بدانست این
که شدند آن گروه پر از کین
آن محبت برفت از دلشان
باز شد دل زبون گلشان
نفسهای خبیث جوشیدند
باز در قلع شاه کوشیدند
در مدتی که مولانا به دنبال شمس می گشت ، بارها خبر مرگ شمس را به او دادند . ولی او اینها را قبول نکرد و با اشعاری نظیر شعر زیر خود را دلگرمی میداد :
از عشق تو هر طرف یکی شبخیزی
شب گشته ز زلفین تو منبر بیزی
***
نقاش ازل نقش کند هر طرفی
از بهر قرار دل من تبریزی
***
که گفت که آن زنده جاوید بمرد
که گفت که آفتاب امید بمرد
***
آن دشمن خورشید برآمد بر بام دو چشم ببست و گفت خورشید بمرد
شمس و کتابهایی در مورد او
شمس دارای طوایف زمانی بود که کتابت را سدطریق می دانستند . به همین دلیل از وی هیچ گونه کتابی که مختص او باشد نیست . ولی کتبی از مریدان و یاران وی در مورد او در دو کتاب به چاپ رسیده است :
1- کتاب مقالات : این کتاب را مریدانش در قرن 17 نوشتند که مجموعه سخنان وی در مجالس بود .
2- کتاب ده فصل: مجموعه لطائف و معارف اقوال وی که افلاکی درضمن کتاب مناقب العارفین خود نوشت .
بشنو از نی چون حکایت می کند
از جداییها شکایت می کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مرد و زن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هرکسی کو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوش حالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
سر من از ناله من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
من زجان و جان ز من مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتشست این بانگ نای و نیست باد
هرکه این اتش ندارد نیست باد
آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
نی حریف هرکه از یاری برید
پرده ها اش پرده های ما درید
همچو نی زهری و تویاقی که دید
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید
نی حدیث راه پرخون می کند
قصه های عشق مجنون می کند
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مرزبان را مشتری چون گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گور وباک نیست
تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست ....
آرزو
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ ، دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان نازو باز و تندی دربانم آرزوست
در دست هرکسی هست زخوبی قراضه ها
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیل است بی وفا
من ماهیم ، نهنگم عمانم آرزوست
یعقوب واروا اسفاها همی زنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آن های و هوی و نعره مستانم آرزوست
گویا ترم زبلبل اما زرشک عام
مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود گشته ایم ما
گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست ..

منبع:ویکیپدیا . http://www.molananews.com
ارسال توسط کاربر محترم سایت :najafabad




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط