گفتگو با سردار سرتيپ پاسدار محمد جعفر اسدي
درآمد
تقيد به رعايت احکام و شعائر ديني، در کنار علم و دانش بالاي نظامي و بي اعتنائي به مظاهر دنيا و تلاش براي حرکت در راه ولايت، نتيجه عمري خودسازي و مجالست با بزرگان دين است که در شهيد صياد شيرازي نمود عيني دارد. در گفت وگو با سردار سرتيپ اسدي، جانشين بازرسي ستاد کل نيروهاي مسلح، به فرآيند خودسازي همه جانبه در وي پرداخته شده است.
کجا و چگونه با شهيد صياد آشنا شديد؟
در اواخر سال 58 که غائله کردستان به وجود آمد، اخوي ما از کردستان آمد و گفت که يک افسر جوان ارتشي در آنجا هست که از ما پاسدارها خيلي بسيجي تر است. مشخصات ايشان اين است که هميشه در خدمت قرآن است، يعني هيچ وقت نيست که قرآن از ايشان جدا شود. يک عادتي دارد که هر جا مي نشيند، اول قرآن مي خواند و جلسات را با قرآن شروع مي کند. خيلي تعريف کرد. به طوري که ما نديده، شيفته ايشان شديم. خدا به ما توفيق نداد که ايشان را زيارت کنيم تا جنگ شروع شد و رفتيم جبهه و مسئول محور فارسيات شديم. ايشان در کردستان بود و ما در خوزستان و جسته و گريخته از کسان ديگر هم ذکر خير ايشان را مي شنيديم. همه تعريف مي کردند که ما در ارتش آدم اين تيپي نداشتيم. در اوايل سال 60 که ما رفتيم و مسئول ايستگاه 7 آبادان شديم، خبر دادند که آقاي صياد شيرازي آمده و در هتل آبادان، مقر سپاه، اقامت کرده است. تا اين مطلب را شنيدم موتور سيکلت را برداشتم و به سرعت راه افتادم تا به اين آرزوي ديرينه برسم و اين مرد الهي را ببينم. رسيدم به هتل آبادان و موتور را رها کردم و با عجله از پله ها بالا رفتم و خودم را به اتاق برادري از بچه هاي شرکت نفت که آمده بود کمک سپاه، رساندم و گفتم مي خواهم آقاي صياد شيرازي را ببينم. گفت ايشان رفته اند گشت. يک آرزويي داشتيم که ناکام ماند.
پس کي موفق به ديدار ايشان شديد؟
شکست حصر آبادان که انجام شد، ما از آبادان آمديم اهواز و توي اهواز خدا رحمت کند شهيد حسن باقري گفت آقاي صياد شيرازي مجروح شده، برويم ديدن ايشان. انگار خدا دنيا را به ما داد که به مرادمان مي رسيم. آن روزها در اهواز همه جا تعطيل بود و چيزي گير نمي آمد، نه گلي بود و نه شيريني اي. خلاصه همين طور بسيجي وار رفتيم خدمت ايشان. ظاهراً هليکوپتر ايشان به زمين خورده و ايشان آسيب ديده بود.
حدوداً چه سالي بود؟
حدود سال 60، 61 خيلي زمان گذشته و نمي توانم درست به ياد بياورم که کدام ماه بود. اولين بار بود که رفتيم و ايشان را زيارت کرديم. بستري بود و ما آنجا با يک ولعي مقابل تخت ايشان نشستيم و به فرمايشات ايشان گوش داديم. چند نفر بوديم و موضوعات مختلف را مطرح مي کرديم و ايشان توضيح مي داد. ما دل نمي کنديم، ولي شهيد باقري که خدا رحمتش کند گفت برويم. ما با يک نگاه پر اندوهي با ايشان خداحافظي کرديم. من احساس کردم نگاه ما روي ايشان تأثير گذاشته و ايشان هم به ما عنايتي دارد.
مرتبه بعد که ايشان را ديدم، در روستايي به نام برديه و در عمليات سوسنگرد بود و از دزفول کمکي آمده بوديم. به عنوان فرمانده تيپ امام حسن مجتبي (علیه السلام) رفتم آنجا. آقاي رحيم صفوي، آقاي رشيد و خدا رحمت کند شهيد حسن باقري و شهيد صياد آنجا بودند. در آنجا اشتياقم بيشتر شد. در ديدار دوم، بيشتر با هم انس پيدا کرديم. و از آن به بعد عموماً توي قرار گاه همديگر را ملاقات مي کرديم و من خيلي مشتاقانه دنبال مي کردم که ايشان چه مي کند. از اولين چيزهائي که در مورد رفتارهاي ايشان در خاطرم مانده، اين بود که بسيار مقيد به نماز اول وقت بود و وقتي اذان مي دادند، بلافاصله راهي مي شد براي نماز. هيچ موقع نشد که وضو نداشته باشد. دائم الوضو بود.
چرا؟
ايشان حديثي را شنيده بود و صددرصد به آن عمل مي کرد و آن هم اينکه مستحب است که انسان هميشه وضو داشته باشد، مستحب است که به شکرانه اين وضو دو رکعت نماز بخواند و بعد از نماز از خدا چيزي طلب کند. اين حديثي است مفصل که خلاصه گفتم. وضو گرفتن و دو رکعت نماز نخواندن با اين وضو، جفاست بر وضو و اگر وضو داشتي و نماز خواندي و چيزي طلب نکردي از خدا، هم به نماز و هم به وضو جفا کرده اي و اگر وضو گرفتي و نماز خواندي و چيزي طلب کردي از خدا و خدا حاجت شما را نداد، خدا جفا کرده که بديهي است خدا جفا نمي کند و حاجتت روا مي شود. ايشان هميشه در اين وادي ها بود. در دوران دفاع مقدس، گاهي خواندن نماز سروقت، بسيار سخت بود. گاهي آتش دشمن اصلا مجوز اينکه آدم از سنگر بيرون بيايد، نمي داد. ايشان همان کنار سنگر با يک ليوان آب وضو مي گرفت و نمازش را مي خواند. اغلب اوقات کمبود آب داشتيم و ايشان از همان آبي که مي خورديم، صرفه جويي مي کرد. بعضي از مواقع زمستان سردي بود که انسان جرئت نمي کرد وضو بگيرد، ولي ايشان در هر شرايطي وضو داشت.
از اعمال عبادي ايشان در شرايط اضطرار چه خاطره اي داريد؟
خاطرم هست يک بار شب بود و ايشان مانوري را طراحي کرده بود. ما به هم علاقه داشتيم و عموما با همديگر کار مي کرديم. تيپ 33 المهدي آن زمان که بعداً لشگر شد. قرار بود با هلي کوپتر ترابري شود. قرار شد چند دور مانور کنيم که بچه ها با هلي کوپتر آشنا شوند و خلبانان نحوه سوار شدن و پياده شدن را تمرين کنند. بعد از نماز مغرب شروع کرديم و کار را ادامه داديم تا شب از نيمه گذشت. هلي کوپتر ها مي رفتند و مي آمدند، گردان ها مي رفتند و مي آمدند و سوار مي شدند. همين طور کار داشت پيش مي رفت. دو روز بود که در خوزستان بوديم، گرچه خوزستان در منطقه گرمسيري بود، ولي زمستان هاي سختي داشت. بچه هاي تبريز که عموماً خودشان اهل منطقه سردسير هستند، مي گفتند: « سرماي ما پوست را مي سوزاند، اما سرماي خوزستان به استخوان آدم مي زند. » هوا خلي سرد بود. ساعت از 12 شب گذشته و شايد ساعت 2/5 بود. سرما طوري به ما فشار آورد که بچه ها يکي يکي به اجبار رفتند و داخل ماشين نشستند و بخاري را روش کردند. ما هم ديديم تعارف بر نمي دارد و رفتيم در ماشين نشستيم و شهيد صياد در ميدان تنها ماند. يک وقت ديدم شهيد صياد دارد مي آيد پيش ما. عوض اينکه پياده شويم، شيشه ماشين را داديم پايين. سئوال کرد: « آب داريد؟» من قمقمه ام را در آوردم و به ايشان دادم. با خونسردي تمام، بند پوتينش را باز کرد، جوراب هايش را در آورد، قمقمه را از من گرفت و آب ريخت روي دستش و وضو گرفت و مسح کشيد و قمقمه را بست و جوراب هايش را پوشيد و با دست و صورت خيس، ايستاد به نماز خواندن، چند لحظه بعد از نماز نشست و دعا خواند و بعد با کمي عجله آمد و سوار ماشين شد. ايشان جلو و من ودو سه تا از بچه ها صندلي عقب نشستيم. خدا رحمت کند شهيد حاج محمود ستوده را. آن پشت داشت نان وحلوا ارده مي خورد. يک کمي از حلوا را لاي نان گذاشت و داديم به شيهد صياد. البته مردد بوديم، چون اصلا آدم شکمويي نبود. خيلي کم غذا مي خورد و بسيار هم کم مي خوابيد، تعارف کرديم و گفتيم: « درجه ايشان جناب سرهنگ نان و حلواست. » شهيد صياد نان را گرفت و با ميل خورد و گفت: «خيلي چسبيد. خيلي خوشمزه بود. » بعداً فهميدم از بس درگير کار بوده، آن شب اصلاً شام نخورده بود.
ظاهراً با علما و اوتاد هم رابطه خاصي داشت و اين رابطه بسياري از عادات را در ايشان نهادينه کرده بود.
يکي از خصوصيات ديگر ايشان اين بود که با علما ارتباط وسيعي داشت. عموماً به مجتهدين بزرگ سر مي زد و مي رفت محضرشان و اگر مشورتي مي خواست، از آنها کمک مي گرفت و مي گفت: « ما الان در حال جنگيم و نيازمند نصيحت شماييم. شما مخزن اسرار اهل بيت هستيد. ما را از اين مخزن اسرار سيراب کنيد. » تقريباً بدون استثناء به همه مراجع و علما سر مي زد، اما به بعضي ها مثل مرحوم آيت الله بهاءالديني، مرحوم آيت الله مشکيني، مرحوم آيت الله اراکي وآيت الله جوادي آملي، ارادت خاصي داشت. به شهرستان ها که مي رفت، حتماً خدمت علما مي رسيد و مثلا وقتي به شيراز مي رفت، خدمت آيت الله شيخ صدر الدين حائري وآيت الله محي الدين حائري، امام جمعه مي رفت. به همه علما يک علاقه ويژه اي داشت و بسياري از مواقع اطرافيان را مي برد خدمت آيت الله بهاءالديني. بعضي از مواقع که مأموريت پيش مي آمد، مقدمه مأموريتش، حتماً ديدن يکي از آقايان بود. بسياري از مواقع به زيارت يکي از اماکن مقدس از جمله امام رضا(علیه السلام) و حضرت معصومه (سلام الله علیها) مي رفت. هميشه هم جلساتش را حتماً با قرآن شروع مي کرد.
در دوران جنگ رابطه تان چطور ادامه پيدا کرد؟
در دوران جنگ با هم کار مي کرديم. ايشان فرمانده نيروي زميني ارتش بود و عمدتاً با ايشان بودم. وقتي که در تيپ المهدي بودم که بعد شد لشگر المهدي، درخواست کرديم که يک قرار گاه ويژه درست کند. ايشان از آقا محسن رضائي خواست که اسدي را براي ما مأمور کنيد. ما مشتاق بوديم و از خدا مي خواستيم و تا مي گفتند بلافاصله مي رفتيم به آن قرارگاه.
از آن دوران خاطره اي داريد؟
ايشان يک پيشنهادي داشت در مورد هلي برن نيروها که در قرارگاه درباره اش بحث شد. بحث در مورد اين بود که خود جنگ پيچيدگي زيادي دارد. فرماندهي وظيفه اش اين است که جنگ را براي آن کسي که در شب تاريک، اسلحه و قمقمه آب و فشنگ و مهمات و نارنجك در دستش هست، روان کند تا مستقيم برود به خاکريز و در آنجا با دشمن درگير شود. اينکه بگويند يک کمي به راست برو، يک کمي به چپ، واقعاً کار را سخت مي کند. مي خواستيم هلي بر کنيم به پشت جبهه دشمن و از آنجا جبهه را گسترش بدهيم. و دشمن را از دو طرف مورد هجوم قرار بدهيم. آن کسي که بايد هلي بر مي کرد پشت دشمن، ما بوديم. ايشان يک تيپ هم در ارتش ايجاد کرد به نام تيپ هوابرد.
خودش با هوابرد آشنايي داشت. پرسيديم ما در تيپ المهدي بايد چه کنيم؟ گفت بايد حداقل 2 ماه دوره ببينيد. قرار شد لشگر 55 هوابرد المهدي و هوانيروز با همديگر کار مشترک کنند. ايشان گفت برويد و يک جايي را هماهنگ کنيد. با هواپيما از اهواز آمديم اصفهان. در اصفهان با يک هلي کوپتر هوانيروز از شهر خارج شديم و رفتيم منطقه گاوخوني. منطقه وسيعي بود. چند جايي را گشتيم و خاک و نوع زمين را امتحان کرديم ببينيم براي کاري که مي خواهيم انجام بدهيم جواب مي دهد يا نه؟ ديديم خاکش مثل جنوب و مناسب کار ماست. برنامه ريزي کرديم، دستگاه آورديم و جبهه خودي، جبهه دشمن، رودخانه فرضي، نوع هلي کوپتر و ساعت پرواز و خلاصه همه برنامه هايي را که براي عمليات لازم بودند، مشخص کرديم.
در مورد مديريت ايشان در جنگ مي گفتيد؟
ايشان مرتباً مطالب را از بيان امام مي گرفت و اجرا مي کرد و گزارش کارها را به امام مي داد. ايشان و آقاي رضايي با هم بودند و من يک زماني شاهد بودم که حضرت امام (ره) دست آقاي رضايي و شهيد صياد را گرفتند و گذاشتند در دست هم و فرمودند: « دوست دارم شما يکي باشيد و يک اسم داشته باشيد. » از بيت امام که آمديم بيرون، با شهيد صياد در يک ماشين نشستيم. شهيد صياد گفت: « ما بايد شعارها را اصلاح کنيم. » قبلاً روي ديوارها مي نوشتند: « ارتشي و سپاهي، دو لشگر الهي » حالا بايد بنويسيم: « يک لشگر الهي» امام اين را مي خواستند. من اعتقادم اين است که شهيد صياد فقط به آنچه که امام مي گفتند، اهتمام مي ورزيد و پس از ايشان هم پيروي محض از مقام معظم رهبري داشت. براي او هيچ تفاوتي نکرده بود و همان اطاعتي راکه از امام داشت، از آقا هم داشت. قبلا ً مطالب را به امام مي گفت و حالا به مقام معظم رهبري. جانشين ستاد بود والحق که مسائل را خيلي جدي و محکم پيگيري مي کرد و خدمت آقا مي برد.
از حالات ايشان وقتي خدمت امام مي رسيد، برايمان بگوييد؟
وقتي خدمت امام مي رسيد، من پيش ايشان بودم. نمي دانم چه تعبيري را به کار ببرم. مثل شاگردي که در برابر استادش نشسته باشد، بسيار مؤدب مي نشست و خيلي مختصر و جامع توضيح مي داد. عمليات والفجر 2 را انجام داده بوديم و برادري از اهالي فسا به نام مرتضي جاويدي 5 شب و 4 روز در محاصره کامل عراقي ها دوام آورد و هرچه گفتيم برگردد، گفت قول داده ام که قضيه تنگه احد دوباره تکرار نشود. همان يک بار براي ما بس است. در اين مقطع کوتاهي که خدمت حضرت امام رسيديم، شهيد صياد با لحني زيبا و کلامي رسا اين مطلب را به حضرت امام عرض کرد و حضرت امام پيشاني مرتضي جاويد را بوسيدند. خيلي براي من جالب بود که ايشان اين قدر دقت دارند که نکات به اين ظريفي را خدمت امام بگويندکه سربازهاي شما در جبهه ها اين گونه کار مي کنند.
آيا در هنگام شهادت ايشان در تهران بوديد؟
من جانشين نيروي زميني سپاه بودم و خبر را از راديو شنيدم و بلافاصله رفتم به اتاق فرمانده سردار جعفري و به اتفاق ايشان حرکت کرديم.
آيا ارتباط خانوادگي هم با ايشان داشتيد؟
شهيد صياد با ديگران ارتباط خانوادگي خيلي کمي داشت. ايشان به دليل مسئوليتي که داشت، کمتر خانه کسي مي رفت. البته من چند باري خانه شان رفته بودم.
رفتار ايشان در منزل چگونه بود؟
انصافاً بي آلايش و بسيار ساده بود و کمترين تکلفي نداشت. رفتار خاصي نداشت. البته هر وقت مي رفتم براي کار بود و زياد نمي مانديم و زود راه مي افتاديم.
و سخن آخر
براي ما خيلي سخت بود که ايشان مثلاً سرطان بگيرد، سکته کند و يا تصادف کند. حق ايشان شهادت بود. شهيد صياد در به در به دنبال شهادت مي گشت و خدا اين نعمت بزرگ را به او داد. به گونه اي واقعاً خوشحال بوديم، اما از طرف ديگر از اينکه شهيد صياد را که رفيق والا مقام بود، از دست داديم، با همه وجود مي سوختيم؛ اما چه کنيم؟ تقدير اين بود که شهادت خيلي از عزيزان را ببينم. در اين عمر کوتاه خيلي بارهاي سنگين به دوش ماست.
هر قطره اي در اين ره صد بحر آتشين است
دردا که اين معما شرح و بيان ندارد
عظمت و بزرگي اين شهيد بزرگوار به حدي است که او مايه سربلندي همه جامعه بشريت است و نه مختص به ايران، چون بعضي وقت ها افراد را کوچک مي کنيم و مثلاً مي گوئيم اين مرد، ستاره درخشان ارتش جمهوري اسلامي ايران است، درحالي که مايه افتخار ماست که در اين سرزمين چنين انسان هايي تربيت مي شوند و چنين شخصيتهايي پديد مي آيند. ما قادر نيستيم از ايشان تعريف کنيم. اين چيزهايي که گفتم، صرفاً خاطرات من است و شايد در گفتههايمان ايشان را کوچک کرده و نتوانسته باشيم آن گونه که شأن و مرتبه ايشان است، درباره اش سخن گفته باشيم.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 30 - 29