جلوه هایي از سلوک اخلاقي شهيد صيادشیرازی (6)

پنج سال مجالست دایمي با شهيد صياد شیرازی، خاطرات فراوان و آموزنده اي را در ذهن و خاطر سردار نعمت اللهي، رئيس دفتر شهيد صياد شيرازي در ستاد کل نيروهاي مسلح، باقي گذاشته که برخي از آنها غبار حسرتي را از غيبت اين همه ايثار و اخلاص بر خاطر مي نشاند، ليکن اين اميد را همچنان در دل ها زنده نگه مي دارد که در پرتو مکتب انسان ساز اسلام، پيوسته چنين مردان بزرگي مي بالند.
شنبه، 10 دی 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جلوه هایي از سلوک اخلاقي شهيد صيادشیرازی (6)

جلوه هایي از سلوک اخلاقي شهيد صيادشیرازی (6)
جلوه هایي از سلوک اخلاقي شهيد صيادشیرازی (6)


 






 

گفتگو با سردار سرتيپ دوم پاسدار نعمت اللهي
 

درآمد
 

پنج سال مجالست دایمي با شهيد صياد شیرازی، خاطرات فراوان و آموزنده اي را در ذهن و خاطر سردار نعمت اللهي، رئيس دفتر شهيد صياد شيرازي در ستاد کل نيروهاي مسلح، باقي گذاشته که برخي از آنها غبار حسرتي را از غيبت اين همه ايثار و اخلاص بر خاطر مي نشاند، ليکن اين اميد را همچنان در دل ها زنده نگه مي دارد که در پرتو مکتب انسان ساز اسلام، پيوسته چنين مردان بزرگي مي بالند.

آشنائي شما با شهيد شيرازي از کجا و چگونه بود و چه ويژگي هائي را در ايشان بارز ديديد؟
 

من از سال 68 به صورت رسمي با ايشان آشنا شدم. من بازرس ستاد مشترک و ايشان رئيس بازرسي ستاد کل بودند و به دليل کاري از نزديک با هم آشنا شديم.
يکي از ويژگي هاي شهيد صياد اين بود که آدم را ارزيابي مي کرد. وقتي که مي خواست مسئوليت اداره دفتر را به من ارجاع کند، ديدم که با دقت سير فعاليت ها و گذشته مرا پيگيري مي کند و لذا حدود دو سالي طول کشيد که از سپاه به ستاد کل آمدم. در سال 73 ايشان هم جانشين رئيس ستاد و هم مسئول بازرسي بود. من آن موقع سرهنگ بودم و مرا به عنوان رئيس دفترشان دعوت به کار کرد که تا روز شهادت به صورت شبانه روزي با ايشان بودم. ايشان خيلي پرکار بود و تا مدتي خيلي به ما فشار مي آمد. من رئيس دفترش بودم و از صبح تا ساعت ده شب با ايشان بودم. ساعت ده شب که ايشان مي رفت. من هنوز کار داشتم، به طوري که يک وقتي به يکي از دوستانش گفته بود که من دلم براي نعمت اللهي مي سوزد و ان شاء الله در جاي ديگري از او استفاده کنيم، چون در اين مدت خيلي فشار روي او بوده و چند سال شبانه روز کار کرده است. اين را که شنيدم جرئت پيدا کردم و نامه اي به ايشان نوشتم که ما را آزاد کنند برويم. ايشان گفت که فعلاً صبر کنيد و بعد هم نصيحتم کرد که مشکلات نبايد انسان را از راه به در کند. مدتي گذشت و باز در مرحله ديگري درخواستم را تکرار کردم. ايشان گفت که من يک جايي را براي شما در نظر گرفته ام. باز هم صبر کن، مرحله سوم که با ايشان صحبت کردم، گفت دو ماه به من فرصت بده و خدا شاهد است که درست سر دو ماه شهيد شد. من تاريخ را دقيقا ًيادداشت کرده بودم و ديدم که سر دو ماه بود.

نکته جالب اين است که چطور شهيد صياد با اينکه يک ارتشي بود، يک سپاهي را براي اداره دفتر انتخاب کرد.
 

من سپاهي با ايشان که ارتشي بود طوري کار مي کرديم که واقعاً چنين چيزي را احساس نمي کرديم. ايشان بسيار مقرراتي بود، ولي انسان به هنگام همکاري با ايشان اصلاً چنين چيزي را احساس نمي کرد.

از لحاظ امور معنوي هم ايشان برنامه خاصي داشتند؟
 

ايشان چهار چوب و قالب خاصي براي خود درست کرده بود و وقتي انسان بررسي مي کرد، مي ديد مدت ها در همه ابعاد کارکرده است. ايشان در ماه هاي رمضان، رجب و شعبان انسان ديگري مي شد و روزه مي گرفت. در ماه رمضان اين حالاتش اوج مي گرفت. در ماه هاي محرم و صفر هم خيلي عجيب و غريب بود و زندگي اش را طوري برنامه ريزي کرده بود که اينها جزو برنامه هاي هميشگي اش بود. تمام ساعات روزانه ايشان حساب و کتاب داشت. بي ترديد منافقي هم که ايشان را شهيد کرد، روي همين نظم حساب کرده بود. به حفظ رابطه با علما و روحانيون بسيار مقيد بود. تک تک کارهايش وقت دقيق داشت و مي شد از روي آنها زمان دقيق را فهميد. يک وقتي که مشغول کار بودم، از صداي قدم هاي ايشان مي فهميدم که الان وقت نماز است.

بعد از شهادت ايشان مشخص شد که خودشان رانندگي مي کردند، در حالي که قاعدتاً فردي در اين سطح سازماني از لحاظ امنيتي بايد راننده و محافظ اختصاصي داشته باشد. به نظر شما علت اين موضوع چيست؟
 

ايشان در همان زماني که شهيد شد، دو تا راننده داشت، اما از مدت ها قبل يکي از آنها را در اختيار سپاهي جانباز شيميائي قرار داده بود که در دوره دکترا تحصيل مي کرد و به دليل مشکلات جسمي در رفت و آمد مشکل داشت. ايشان به خاطر تشويق آن برادر جانباز يک راننده را با ماشين در اختيارش گذاشته بود و لذا دو سالي مي شد که يك روز در ميان، خودش رانندگي مي کرد. آن روزي هم که شهيد شد، شيفت همان راننده در اختيار آن برادر جانباز بود.

جلوه هایي از سلوک اخلاقي شهيد صيادشیرازی (6)

اين احترام به وي به خاطر جانبازي اش بود؟
 

شهيد به همه احترام مي گذاشت. يک روز صبح آمد و به من گفت: « فلاني! من ديشب داشتم توي خيابان راه مي رفتم که پسر جواني با مادرش جلوي مرا گرفت و گفت که مادرش بيمار است و از شهرستان براي مداوا به تهران آمده اند. گفت مادرش عمل جراحي دارد. من آدرس آنها را گرفتم. گفتند در فلان مسافرخانه هستند. البته من کمک مختصري به آنها کردم، ولي شما اگر حاضر ي دريک کار خير شرکت کني، بيا و به اين آدرس برو». گفتم: « اگر شما بفرمائيد حتماً اينکار را انجام مي دهم. » گفت: « برو به فلان آدرس و وضعيت را به من خبر بده تا ببينم اگر راست گفته اند، آنها را ببريم بيمارستان و راهنمائي شان کنيم. »
از مبلغي که آنها از شهيد صياد گرفته بودند، فهميدم که واقعاً بيمار نبوده اند، با اين همه به آن آدرس رفتم و اثري از آثارشان پيدا نکردم. غير ممکن بود کسي از ايشان کمک بخواهد و نااميد برگردد. ايشان تا آنجا که در توانش بود تلاش مي کرد تا حاجات افراد را برآورده کند. از لحاظ احترام به انسان ها و خواسته هايشان نظير نداشت. جالب اينجاست که ايشان ارتشي بود، ولي مراجعاتي که به ايشان مي شد بيشتر از سوي بچه هاي سپاه بود، براي همين ما سپاهي هائي که براي ايشان کار مي کرديم، اصلاً تفاوتي را احساس نمي کرديم. شهيد صياد مطابق شخصيت آدم ها با آنها برخورد مي کرد. روزي که رئيس دفترشان شدم، يک کليد ماشين به من داد و گفت: « هرجا مي رويد با اين ماشين برويد. » من خدمت ايشان گفتم: « من هر جا بوده ام، ماشين تحويل نگرفته ام. ترجيح مي دهم با سرويس بيايم. بگذاريد اين قسم ادامه داشته باشد. فقط شب ها که سرويس نيست. بفرمائيد کسي بيايد و مرا به منزل برساند. » در آن لحظه احساس کردم که ايشان خوشش نيامد، ولي دو ماهي که کار کرديم، گفت: «فلاني! اين روحيه ات را حفظ کن. »

از رفتارهاي ايشان در محيط کار و خانه و با ديگران نکاتي را ذکر کنيد.
 

به پرسنل به شدت احترام مي گذاشت. از خريدهايي که براي خانه اش مي کرديم، کاملاً معلوم بود چگونه زندگي مي کند. صورت مي داد به راننده مي گفت که اينها را بخر. ليست را که نگاه مي کرديم. مثلا ً نوشته بود دو کيلو برنج! اول هر ماه جلسه روضه خواني داشت و از ظهر به خانه مي رفت و لباس کارش را مي پوشيد و همه جا را نظافت مي کرد. به عشق امام حسين (علیه السلام) مثل يك كارگر معمولي جارو و نظافت مي كرد. به ائمه اطهار ارادت خاصي داشت. در ماه هاي شعبان و رمضان به عشق حضرت علي (علیه السلام) و در ماه هاي محرم و صفر به عشق پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و امام حسن (علیه السلام) و امام حسين (علیه السلام) اصلاً آدم ديگري مي شد. در اين ماه ها اين طور نبود که از کارش غافل شود و فقط عبادت کند، بلکه همه کارهايش هميشه بوي عبادت مي داد. همه کارهايش را دقيق و با انگيزه بالا انجام مي داد. بسيار ولايتمدار بود و هنگامي که فرماني از سوي ولي امر صادر مي شد، سراز پا نمي شناخت و تا آن را انجام نمي داد آرام نمي گرفت. هميشه براي انجام بازرسي نيروهاي مسلح، بهترين آدم ها را انتخاب و بهترين امکانات را براي تيم بازرسي فراهم مي کرد. هميشه به ايده آل ها فکر مي کرد. از وقتش خوب استفاده مي کرد و کارش را خيلي جدي انجام مي داد. هميشه احساس مي کرد امروز روز آخرش است. در صحبت کردنش، در کارهايش به قدري جدي بود که گوئي روز آخر و مأموريت آخر است. به هيچ وجه وقت تلف شده نداشت. در بازرسي بسيار قاطع و جدي بود. تک تک حرکات و حرف هاي ايشان را هنوز بعد از سال ها به ياد دارم و معتقدم چيزي که شهيد صياد را به اين مرتبه رساند، تقيد به احکام دين، به خصوص نماز سر وقت بود. شهيد صياد خيلي به نماز اهميت مي داد. غير ممکن بود که تجديد وضو کند و دو رکعت نماز نخواند. به خواندن نماز شب تقيد بسيار داشت. خياطي در ستاد داشتيم که يک بار آمد پيش من و گفت: « تيمسار صياد عبايي براي فرستاده که من تعمير کنم. اصلاً نمي توانم، چون هر جايش را کوک مي زنم، يک جاي ديگرش در مي رود. شما به ايشان بگو که اين را عوض کند، چون واقعاً نمي شود کاريش کرد». گفتم: « من هم مثل تو رويم نمي شود بگويم. خودت يک کاريش بکن». شهيد صياد هميشه روزهاي دوشنبه و پنجشنبه روزه مي گرفت. پي بهانه مي گشت که مناسبتي مثل تولد حضرت زهرا(سلام الله علیها) پيدا و دوستان صميمي را جمع کند. مي گفت فلاني فردا مي خواهيم برويم زيارت و با دکتر محسن رضائي هم هماهنگ مي کرد. بعد همه را جمع مي کرد و مثلاً مي برد قم به ديدار علما و ناهار را هم از جيب خودش مي داد. هر وقت هم خسته مي شد، مي گفت بيا برويم زيارت و ديدار علما و تجديد قوا کنيم و برگرديم. علاقه عجيبي به رفع کدورت بين افراد داشت و سعي داشت همه را با هم آتشي بدهد. به کار فرهنگي به شدت علاقه داشت و غير ممکن بود که ايشان را براي سخنراني به مدرسه اي دعوت کنند و نرود. کافي بود براي تأسيس هنرستان يا مکاني فرهنگي به ايشان مراجعه شود. ديگر تا کار را به سامان نمي رساند از پاي نمي نشست و همه را هم بي آنکه نامي از ايشان در ميان باشد انجام مي داد. ما گاهي متوجه مي شديم، ولي نه ايشان به روي ما مي آورد و نه ما به روي ايشان مي آورديم. حواسش به همه کس و همه جا بود. يک وقت هائي مي گفت فلاني مدت هاست که درست در کنار خانواده اش نبوده و دائماً کار کرده. خوب است ترتيبي بدهيد که يک هفته ده روزي همراه خانواده به مشهدي جائي برود. بعد هم مهمانسرا و اين مسائل را هماهنگ مي کرد که طرف در شهرستان به زحمت نيفتد و مجبور نباشد در خانه اقوام اقامت کند. همه هزينه ها را نيز خودش تقبل مي کرد. ايشان از جايگاه نظامي بالاترين درجه را داشت و بالاترين حقوق را مي گرفت، ولي از لحاظ هزينه براي خود و خانواده اش واقعاً به حداقل قناعت مي کرد و به بقيه مي رسيد. در آخرين روز اسفند 77 به يکي از بچه ها مبلغي داد که متأسفانه ما متوجه شديم و ايشان ناچار شد براي ما توضيح بدهد که از حقوق خود من است. روزهائي که شهيد صياد به نماز جمعه مي رفت، مي دانستيم که فردايش حتماً فردا ده بيست نفري به ما مراجعه مي کنند. چون ايشان خالصانه عمل مي کرد، ما هم کم نمي گذاشتيم. خدا به ما توفيق داد که امانتدار ايشان باشيم و از ايشان درس هاي زيادي گرفتيم. ايشان روي بيت المال حساسيت زيادي داشت. روي مصرف بنزين ماشيني که در اختيارش گذاشته بودند وسواس عجيبي داشت و کنترل مي کرد که بيش از حد لزوم بنزين استفاده نشده باشد. حساب و کتابش بسيار دقيق بود. اگر ضرورت ايجاب مي کرد از دفتر تلفن شخصي بزند، به ما سفارش مي کردکه دقيقاً يادداشت کنيم تا از حقوق خودش بپردازد. من براي اين نوع کارهاي ايشان پرونده اي درست کرده بودم که حساب کارهاي ايشان را از امور اداري جدا نگه دارم. از سال 70 که عملاً کار را با ايشان شروع کردم تا روزي که شهيد شد، هيچ وقت نديدم لباس جديدي تهيه کند. لباسش همان کت و شلوار هميشگي بود، ولي اصلاً نديده بوديم که آن را عوض کند. تنها چيزي که ديديم در اين مدت عوض کرد، يک کلاه بود. بسيار اهل قناعت بود و بعيد مي دانم پس اندازي داشته باشد. واقعاً به مسائل دنيايي بي اعتنا بود. شهيد صياد با خانواده اش کم بود. شب ها اغلب دير مي رفت و بچه هايش خواب بودند. صبح ها هم زود مي آمد و باز بچه ها خواب بودند، به خاطر اين گاهي براي اينکه غيبتش را جبران کند آنها را مي آورد و در محل کارش با آنها صبحانه مي خورد. وسايل صبحانه را هم از خانه مي آورد و سر راهش نان مي خريد. از هر فرصتي استفاده مي کرد تا جاهائي را که به دليل مشغله کاري کم گذاشته بود، جبران کند. براي شهيد صياد که حقوق بالائي مي گرفت کاري نداشت که براي فرزندانش از آژانس ماشين بگيرد، اما اين کار را نمي کرد. خيلي مواظب بچه ها بود و آنها را دست راننده نمي داد. هم ملاحظات امنيتي و حفاظتي درکار بود و هم از لحاظ تربيتي دقت داشت. خيلي وقت ها بچه‌ها از مدرسه مي آمدند اينجا و ايشان با آن حجم کاري بالا مي نشست و با بچه هايش يک ساعت درس کار مي کرد. من مي دانستم با خرج هائي که ايشان اين طرف و آن طرف مي کند، هيچ وقت ماشين دار نمي شود! هميشه از تحولاتي که در دفاع مقدس در برادرهاي ارتشي ايجاد شده بود، خيلي تعريف مي کرد و خاطراتي را مي گفت که بار معنوي داشت. اغلب هم مخاطب او تيپ جوان و قشر دانشجو و دانش آموز بودند. خاطرات دوره شاه خيلي برايش مهم بود و آنها را براي ما تعريف مي کرد. يک بار مي گفت: « من دانشجوي دانشگاه افسري بودم و بنا بود شاه بيايد. فرمانده ما را جمع کرد و گفت: « فلان ساعت بايد بيائيد فلان جا و خانواده هايتان را هم بي حجاب بياوريد. براي يک لحظه همه چيز جلوي چشم ما سياه شد. به خودم گفتم خدايا! چه کنم؟ چه اشتباهي کردم. در اين فکر بودم که اين کار را به هر قيمتي که هست کنار بگذارم. استواري از جا بلند شد و گفت که اين کار را نمي کند. چند نفر ديگر هم پي قضيه را گرفتند و فرمانده ناچار شد بگويد هر کسي دلش مي خواهد خانواده اش را بياورد. وقتي آن مرد با شجاعت حرفش را زد، دل من گرم شد و فهميدم اشتباه نيامده ام». تعريف مي کرد که از زمان بچگي خداوند يک عنايت خاصي به ايشان داشته است. از جمله اينکه مي گفت: « يک روز درکوچه باغي مي رفتم. آن روزها ديوارها کوتاه بودند. برادرم رفت انگور بکند که ماري حمله کرد، گوئي مأموريت داشت به من بفهمانند که اين کار را نکن. »
شهيد صياد طوري بود که وقتي شما را شناسايي مي کرد و مي ديد انسان متديني هستيد، ديگر به شما اعتماد مي کرد و هيچ فرقي بين خودش و شما نمي گذاشت. مي ديد که ديگر کسي پاي سخنراني نمي رود، از شيوه هاي خاصي استفاده مي کرد، مثلاً ماهي يک دفعه به صد نفر شام مي داد. شامش هم مختصر و مثلاً آبگوشت بود. ايشان شغل دوم که نداشت و همين شغلش بود، يعني واقعاً وضعيت شهيد صياد اين طوري بود. ايشان حاضر بود براي نظام و انقلاب آبرويش را بگذارد و همه چيزش را وقف کرده بود. بيشتر حقوقش صرف مسائل فرهنگي مي شد و اگر حقوقش ده برابر هم مي بود، باز کفاف تعهداتي را که براي رفع حاجات مردم مي داد، نمي کرد.

به نظر شما بوسه مقام معظم رهبري بر تابوت ايشان چه پيامي داشت؟
 

شهيد صياد سرباز ايشان بود. اين کار آقا نشان مي داد که شهيد صياد به وظيفه اش به طور کامل عمل کرد. مطمئن باشيد که اگر حتي يک نقطه سياه هم درکارنامه ايشان بود، آقا اين کار را نمي کردند. شهيد صياد امانتي به دستش بود و خوب امانتداري کرد. من از سال 73 با ايشان بودم و از خانواده و زن و فرزندش بيشتر ايشان را مي ديدم. ايشان از 7 صبح تا 10 شب و تا وقتي که نا داشت، کار مي کرد و وقتي به خانه مي رسيد، واقعاً از شدت خستگي مي افتاد؛ با اين همه در دفترچه يادداشتش ريزترين مسائل آدم هائي را که با او سر وکار داشتند، مي نوشت، به قدري مؤمن و دلسوز بود که هنوز وقتي سرقبر ايشان مي رويم، از روحش استمداد مي طلبيم. بسيار اهل ورزش بود و چيزي که با آن همه خستگي، او را سر پا نگه مي داشت، همين ورزش بود. بسيار زيرک، شجاع و رک بود. در عين حال که خيلي به من احترام مي گذاشت، اگر خطائي مي ديد، غير ممکن بود که تذکر ندهد. برايش مهم نبود که بدم بيايد، احساس تکليف مي کرد که اگر من اين حرف را به فلاني نگويم به او خيانت کرده ام و فرداي قيامت مسئول هستم.

درباره برنامه راهيان نور چه مي دانيد؟
 

شهيد صياد پروژه هيأت معارف جنگ را با تأئيد مقام معظم رهبري راه اندازي کرد تا معارف جنگ به شکل منظم و از طريق توضيحات کساني که در جنگ حضور داشتند، بيان و حفظ شود. در عين حال ايشان اعتقاد داشت که جبهه هاي جنگ انسان ساز بوده اند و لذا طي برنامه راهيان نور، بچه هاي مدرسه اي و دانشجويان را به مناطق جنگي مي برد و آنان را از نزديک با حقايق دوران دفاع مقدس آشنا مي کرد. هم و غم ايشان اين بود که آثار دفاع مقدس حفظ و سينه به سينه نقل شود. ايشان به اين نتيجه رسيده بود که بهترين مسير براي جوان ها اين است. خودش راهنماي راهيان نور بود و مثلاً در ايام نوروز راهنما و راوي مي شد. ايشان همه تدارکات، از جمله بليط قطار و خوراک مسافران را به عهده مي گرفت و بار سنگين اين کار را يک تنه به دوش مي کشيد. هماهنگي هاي لازم را با سپاه و ارتش مي کرد و بيشتر هم دانش آموزان مستعد را مي برد. مي گفت وقت کم و امکانات محدود است و بايد فعلاً روي کساني سرمايه گذاري کنيم که زمينه دارند تا نهايت استفاده را ببريم. معتقد بود که اگر اين خاطرات به شکل درست و زيبا و توسط فردي که در متن قضايا بوده بيان شود، اين بچه ها باهوش هستند و خوب مي گيرند.

گفته اند که ايشان بسيار کم خواب و کم خوراک بود. شما چه نظري داريد؟
 

هيچ وقت نديدم که براي مدت طولاني بخوابد، فقط چرت هاي کوتاه مي زد. اگر دور هم بوديم و حرفمان جدي نبود، يک وقت مي ديد که خوابش برده. اگر قرار بود ده دقيقه بخوابد، واقعاً يازده دقيقه نمي خوابيد. خورد و خوراکش هم بسيار کم و حتي الامکان از پول خودش و در حد کمي کاهو و يا در روزهايي که روزه بود، شير و نان بود. بسيار به بهداشت و نظافت اهميت مي داد.

و سخن آخر
 

پنج سالي را که در کنار شهيد صياد بودم سرشار از خاطره است. شهيد صياد خيلي منظم بود. من با سرويس مي آمدم و شهيد صياد پنج دقيقه زودتر مي رسيد. آن روزي که شهيد شد، من زودتر رسيدم و به خودم گفتم حتماً در پارکينگ است و دست کم امروز من در را برايش باز مي کنم.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 30 - 29



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط