شهيد صياد شیرازی در آیينه خاطرات مادر
از مهم ترين خصوصيات علي محبت زياد و درک بالايش بود. وقتي بچه دومم را باردار بودم (برادر شهيد که 3 سال از او کوچک تر است)، باز به او محبت خاصي داشتم. وقتي که اين بچه به دنيا آمد. علي ديگر روي زانويم نمي نشست. وقتي به او گفتم: « چرا از روي زانويم بلند مي شوي؟» با همان لحن کودکانه اش به من مي فهماند که نوزاد خيلي کوچک است و بايد به او توجه بيشتري بکنم. با آن سن کم، شعور بالايي داشت و مثل آدم بزرگ ها رفتار مي کرد و رفتارهاي بزرگ منشانه از او سر مي زد. به قدري مهربان و دوست داشتني و مظلوم بود که دايم نگرانش مي شدم و دلم برايش تنگ مي شد. برخي اوقات که به مدرسه مي رفت، دنبالش مي رفتم و از دور نگاهش مي کردم تا دلم آرام بگيرد. هميشه در مدرسه يا کوچه، در يک گوشه اي ساکت و آرام مي ايستاد و هيچ حرفي نمي زد. ولي در اطراف او بچه هاي مدرسه از شيطنت سر از پا نمي شناختند.
روزي او را به باغ ميوه اي فرستادم تا برادر کوچکش را از کار ناپسندي که ميوه کندن از باغ هاي مردم بود، منع کند و او را به خانه بياورد. وقتي به باغ مي رسد وآن انجيرها را مي بيند، در دلش مي گويد: « چه ميوه هاي بزرگ و خوشمزه اي!» و خودش هم به هوس مي افتد کمي از آنها بخورد. ناگهان همين که مي خواهد از پر چين باغ بالا برود، يک مار از لابلاي پرچين بالا مي آيد و به سمت اوحرکت مي کند. علي پا به فرار مي گذارد و از ترس، پشت سرش را هم نگاه نمي کند. بعد از مدتي در همان عالم نوجواني با خودش فکر مي کند که خدا خواسته به او نشان بدهد که هرگز مال حرام نخورد.
او خيلي عاطفي بود و آزارش حتي به يک مورچه هم نمي رسيد. مسير مدرسه را آرام طي مي کرد و برمي گشت. اواخر دبيرستان با يک پسر رفتگر دوست شده بود و با يکديگر به مدرسه مي رفتند. يک بار براي او و برادر کوچکش باراني زمستاني خريديم. تا زماني که با اين پسر رفتگر بود، باراني نو را به تن نمي کرد و لباس هاي کهنه اش را مي پوشيد. همسايه ها هميشه مي گفتند: « چرا بچه هاي آقاي شيرازي (پدر شهيد) لباس کهنه مي پوشند؟» آن زمان درگرگان زندگي مي کرديم و وضع مالي نسبتا خوبي داشتيم، ولي اين گونه رفتار مي کرد.
در خانه با بچه ها مثل پدر رفتار مي کرد. به همه مي گفت: «لباس هايتان را خودتان بشوييد و اتو کنيد تا مادر فقط برايتان غذا درست کند. او مسئول انجام کارهاي شما نيست. خسته مي شود. » در درس دادن و کمک علمي در خانه هم زبانزد بود. برادر دومش وقتي که تا کلاس شش خواند، ديگر نمي خواست ادامه تحصيل دهد و پدرش او را به مکانيکي فرستاد. يک روز که با لباس روغني به خانه آمد، گفت که دوستانش با او سر سنگين هستند و ناراحت شد و تصميم گرفت دوباره به مدرسه برگردد. وقتي علي متوجه اين موضوع شد، به برادرش دلداري داد که ناراحت نباشد. آن زمان خودش در حال ورود به دانشکده افسري بود و سه ماه از ثبت نام کلاس هاي دبيرستان گذشته بود؛ ولي او به برادرش قول داد که او را براي امتحان ورودي آماده کند.
رفتارش در منزل نمونه رفتار يک انسان بزرگ بود. در منزل خيلي کمک و همکاري مي کرد. آگاه بود که چه کاري را بايستي انجام بدهد. و قدرت درک بالايي داشت. به خواهر اولش که زبانش ضعيف بود، طوري انگليسي را ياد داده بود که بهتر از فارسي مي نوشت. هر چه به او مي گفتم: «استراحت کن. » مي گفت: «عزيز جان! بگذار همين يک سال که اينجا هستيم، از تمام وقت و امکانات استفاده کنيم. و برنامه ريزي داشته باشيم. »
دوست نداشت با هر کسي ارتباط داشته باشد و خيلي برايش مهم بود که طرف مقابل اهل طاعت و عبادت باشد. قبل از انقلاب هر جور آدمي در ارتش يا جاهاي ديگر ديده مي شد و برخي اهل کارهاي ناصواب بودند. علي دوست نداشت با هر کسي همراه باشد. آن سالي که براي کلاس دوازده راهي تهران شد و در مدرسه امير کبير (دارالفنون) ثبت نام کرد، يک نفر از آشنايان هم همراه او مدرسه ثبت نام شد. گفتيم براي هر دو يک خانه در تهران بگيريم که آنجا درس بخوانند. او با دوستش از يک کوچه و از يک راه مدرسه مي رفتند. يک روز دوستش به او گفت: « بيا از کوچه اي برويم که در آنجا دخترهاي زيادي هستند و ديگر از کوچه سابق نرويم. » علي به حرفش گوش نداد و به راه خود ادامه داد و اين گونه بود که از همان دوران نوجواني و جواني راه خودش را از ناپاکي ها جدا کرد. علي آن سال براي امتحان ورودي دانشکده افسري آماده شد. دوستش در آن امتحان مردود شد و مجبور بود دوباره درس بخواند و علي وارد دانشکده شد. وقتي به پدر آن پسر از اوضاع فرزندش خبر دادند. او گفت: « چرا به من اطلاع نداده بوديد که فرزندم اين گونه رفتار مي کند؟» ولي علي در اين باره صحبتي نمي کرد، فقط راهش را از دوستش جدا کرده بود. خيلي پاک و نجيب بود. پدرش مخالف ورود علي به ارتش بود و دوست داشت تمام دارائي مان را بفروشيم و برايش هزينه کنيم تا او در رشته رياضي تحصيل کند، چون رياضي اش بسيار خوب بود. پدر براي اينکه خودش نظامي بود و از اين شهر به آن شهر مي رفت و سختي هاي زيادي مي کشيد، نمي خواست فرزندش هم همان راه را ادامه بدهد، ولي شهيد بسيار به ورود به ارتش و تحصيل در دانشکده افسري علاقه داشت. بچه تر که بود، به پدرش در اواخر دوره خدمت پدرش در ارتش، يک جفت چکمه نظامي امريکايي داده بودند. علي همان زمان گفت: « اين چکمه ها را براي من نگه داريد. » و به اين شکل اعلام علاقه کرد، مي گفت: « پدر! خدمت، خدمت است، حال مي خواهد در ارتش باشد يا جاي ديگر. هيچ فرقي ندارد درکجا باشيم و خدمت کنيم. » دوست نداشت کسي عيب ارتش را بگويد و بدگويي کند و آنها را از اين کار نهي مي کرد. آن زمان همسايه اي داشتيم که از ارتش بدگويي مي کرد. مي گفت: «آقاي عزيز! اين حرف را نزنيد. هرچه باشد ارتش مملکت ماست. ما بايد آبادش کنيم و به آن خدمت کنيم. » از ويژگي هاي او، نظم عجيب و حساس بودن به کارهايش بود. خود را مسئول و موظف به انجام کارها و وعده هايش مي دانست.
يکي از پسرهايم (اکبر) که در امامقلي يار سرباز بود، در آستانه پيروزي انقلاب از علي دستور مي گيرد که شما سربازان آسايشگاه را فراري بدهيد و آخر سر با دوستانتان از آنجا خارج شويد. پسرم به حرف علي گوش داد و خدا خواست که ماشيني سوارش کرد و او را به مشهد آورد. وقتي به خانه آمد، من نفهميدم که مخفيانه لباس هايش را در کارتن گذاشت و خودش به اصفهان نزد علي رفت. وقتي متوجه شدم، از برادر کوچکش اصغر پرسيدم: « اکبر کجاست؟» او آرام به من اشاره کرد که پدرش که در طبقه پايين بود، نشنود. او دوست نداشت بچه ها تن به اين خطرها و مبارزات بدهند و مي خواست که آنها فقط خدمت سربازي را انجام بدهند. به هر حال من توسط پسرم اصغر که او نيز از حزب اللهي هاي دو آتشه و مثل برادرشهيدش بود، از ماجرا آگاه شدم. اين روحيه مبارزاتي در همه پسرهايم بود و همه از علي درس گرفته بودند.
زماني که با علي و همسرش در يک جا زندگي مي کرديم، ماجرايي پيش آمد و به مشاجره انجاميد. علي اصلاً مقصر نبود و خطايي از او سر نزده بود، با اين حال به التماس و خواهش و معذرتخواهي از پدرش افتاد. به همسرم گفتم: «ديگر فرزندم را بيش از اين شرمنده نکن و معذرت خواهي او را بپذير. » علي به اطاعت از پدر و مادر، بسيار مقيد بود و نسبت به مادر احترام فوق العاده اي قائل بود.
وقتي زنگ مي زدم و مي خواستم به خانه شان بروم، موقع برگشت مرا تا پله هاي هواپيما همراهي مي کرد و سپس خودش به محل کارش که در ميدان توپخانه بود، راهي مي شد. وقت اذان، سجاده را پهن مي کرد، کفش هايم را جفت مي کرد، رختخوابم را پهن و جمع مي کرد. يک وقتي در ماه مبارک رمضان زنگ زد که: «مادر! خانم من تنهاست و من براي مأموريت بايد به جبهه بروم. » گفتم: « روزه ام را چه کنم؟» گفت: «کاري مي کنم جوري راه بيفتيد که باطل نشود. » يک روز تازه از جبهه برگشته و خسته بود و داشت استراحت مي کرد. مريم (دختر بزرگش) مدرسه اي بود. که مي خواستم بيدار شوم و مريم را براي مدرسه راه بيندازم که علي کاملا ً متوجه و هوشيار شد. وقتي به او گفتم که براي چه بيدار شده ام، خيلي ناراحت شد وگفت: « مادرجان! هر کسي که از اول بچه را به راه انداخته، خودش هم تا آخر بايستي مسئوليت به راه انداختن او را به عهده بگيرد. » يا يک موقعي خسته بود و لباس هايش مانده بود و من شستم. وقتي متوجه شد، گفت که ديگر اجازه ندهند من دست به سياه و سفيد بزنم وگرنه ناراحت مي شود.
با اين که پسر سومم (جعفر) خيلي خوب است، ولي علي نمي شود. خداوند به من فرشته داده بود و من قدرش را ندانستم. يک بار وقتي مرا با ويلچر در فرودگاه براي مکه بدرقه مي کرد، جواني جلو آمد وگفت: «حاج آقا! اين خانم چه نسبتي با شما دارند؟» علي جواب داد: « مادرم هستند» جوان گفت: « به خدا بهشت را براي خود خريده ايد. »
يک روز آقائي يک بسته چاي آورد وگفت: « براي جناب سروان شيرازي آورده ام. » وقتي علي آمد، پرسيد: «مادر اين چيست؟» توضيح دادم، گفت: «دست نزنيد. » اين گذشت و آن مرد دوباره اين کار را تکرار کرد. يک روز در پادگان يکي از درجه داران که همان مرد بود، به علي اشاره مي کند که من همان کسي هستم که برايتان چاي آوردم. اين قضيه در دوران انقلاب بود. علي فرمانده بود و دستور مي دهد گروهان را به خط کنند. سپس بالا رفت وگفت: « آقاي فلاني! لطفاً بگوييد قيمت اين دو بسته چاي چقدر است؟» اين قدر علني مي خواست نشان دهد که صياد با پول و هديه خريدني نيست. مي خواست ريشه اين سوء استفاده ها را از آغاز بخشکاند.
يک وقتي علي به جلسه اي رفته بود که تمام وزرا در آن حضور داشتند. وقتي همه سخنراني کردند و نوبت به علي رسيد، به او گفتند: « تو يک چيزي بگو. » او گفته بود: « من نمي توانم چيزي بگويم، چون شرکت در اين مجلس براي من خيلي گران تمام شد. گناه بزرگي کردم که به اين مجلس آمدم، چون مگر ما مسلمان نيستيم؟ اول که داخل مجلس آمديم، حتي يک بسم اله نگفتيد، با يک آيه قرآن مجلس را شروع نکرديد. الان که اينجا را ترک کنم، به قم مي روم و در آنجا طلب استغفار مي کنم. »
بني صدر با همکاري منافقين، ناجوانمردانه به ترور ناکام او دست زد و مي خواست علي را در راه قم تهران ترور کند، اما او به يک ماشين برخورد کرد، تمام بدن و استخوان هايش آسيب ديد و مجروح شد. چون نمي توانستند مستقيماً با يک گلوله او را خلاص کنند، از اين راه وارد شدند. او نمي خواست من چيزي از اين قضيه بدانم. او را به بيمارستان ارتش برده بودند. در تهران هم يک بيمارستان خصوصي به نام تهران بود. همين که رئيس آن متوجه مي شود که در آنجا بستري است، خودش او را به بيمارستان تهران مي آورد، زيرا معتقد بود او را مي کشند. بعد علي مي خواهدکه خودش با من صحبت کند. به من گفتند که علي با شما کار دارد. به من گفت: « يک تصادف کوچک داشته ام. با خانمم بياييد و مرا ببينيد!» وقتي که او را ديدم، همه تنش شکسته بود بسته بود، ولي گريه نکردم. رويش را بوسيدم و خدا را شکر کردم که زنده است و نفس مي کشد. با خودم گفتم جوان است و به هر حال خوب مي شود. بعد همه با هم به مشهد آمديم و او روي ويلچر سوار بود. من جانم به اين پسر بند بود و در هواپيما مواظبش بودم. جلويش ايستاده بودم تا هيچ کس به او نخورد. به شوخي گفت: « عزيز! جوري از من مراقبت مي کني که تنها کسي که به من برخورد مي کند، خودت هستي. » بچه هاي سپاه يک ويلچر را براي او تدارک ديده بودند که با باطري شارژ مي شد و راحت مي توانست اين طرف و آن طرف برود. از روي ويلچر به همه جا دستور مي داد و فرماندهي مي کرد. بدنش پر از ترکش بود. جانباز چهل پنجاه درصدي و پايش کوتاه شده بود، ولي دوست نداشت اين گونه مطرح شود. »
وقتي بني صدر او را عزل کرد، به هيچ کس در اين باره صحبت نمي کرد و ناراحتي اش را بروز نمي داد. بيشتر با خود خلوت مي کرد و اصلاً هم به روي خودش نمي آورد. بسيار صبور بود.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 30 - 29
روزي او را به باغ ميوه اي فرستادم تا برادر کوچکش را از کار ناپسندي که ميوه کندن از باغ هاي مردم بود، منع کند و او را به خانه بياورد. وقتي به باغ مي رسد وآن انجيرها را مي بيند، در دلش مي گويد: « چه ميوه هاي بزرگ و خوشمزه اي!» و خودش هم به هوس مي افتد کمي از آنها بخورد. ناگهان همين که مي خواهد از پر چين باغ بالا برود، يک مار از لابلاي پرچين بالا مي آيد و به سمت اوحرکت مي کند. علي پا به فرار مي گذارد و از ترس، پشت سرش را هم نگاه نمي کند. بعد از مدتي در همان عالم نوجواني با خودش فکر مي کند که خدا خواسته به او نشان بدهد که هرگز مال حرام نخورد.
او خيلي عاطفي بود و آزارش حتي به يک مورچه هم نمي رسيد. مسير مدرسه را آرام طي مي کرد و برمي گشت. اواخر دبيرستان با يک پسر رفتگر دوست شده بود و با يکديگر به مدرسه مي رفتند. يک بار براي او و برادر کوچکش باراني زمستاني خريديم. تا زماني که با اين پسر رفتگر بود، باراني نو را به تن نمي کرد و لباس هاي کهنه اش را مي پوشيد. همسايه ها هميشه مي گفتند: « چرا بچه هاي آقاي شيرازي (پدر شهيد) لباس کهنه مي پوشند؟» آن زمان درگرگان زندگي مي کرديم و وضع مالي نسبتا خوبي داشتيم، ولي اين گونه رفتار مي کرد.
در خانه با بچه ها مثل پدر رفتار مي کرد. به همه مي گفت: «لباس هايتان را خودتان بشوييد و اتو کنيد تا مادر فقط برايتان غذا درست کند. او مسئول انجام کارهاي شما نيست. خسته مي شود. » در درس دادن و کمک علمي در خانه هم زبانزد بود. برادر دومش وقتي که تا کلاس شش خواند، ديگر نمي خواست ادامه تحصيل دهد و پدرش او را به مکانيکي فرستاد. يک روز که با لباس روغني به خانه آمد، گفت که دوستانش با او سر سنگين هستند و ناراحت شد و تصميم گرفت دوباره به مدرسه برگردد. وقتي علي متوجه اين موضوع شد، به برادرش دلداري داد که ناراحت نباشد. آن زمان خودش در حال ورود به دانشکده افسري بود و سه ماه از ثبت نام کلاس هاي دبيرستان گذشته بود؛ ولي او به برادرش قول داد که او را براي امتحان ورودي آماده کند.
رفتارش در منزل نمونه رفتار يک انسان بزرگ بود. در منزل خيلي کمک و همکاري مي کرد. آگاه بود که چه کاري را بايستي انجام بدهد. و قدرت درک بالايي داشت. به خواهر اولش که زبانش ضعيف بود، طوري انگليسي را ياد داده بود که بهتر از فارسي مي نوشت. هر چه به او مي گفتم: «استراحت کن. » مي گفت: «عزيز جان! بگذار همين يک سال که اينجا هستيم، از تمام وقت و امکانات استفاده کنيم. و برنامه ريزي داشته باشيم. »
دوست نداشت با هر کسي ارتباط داشته باشد و خيلي برايش مهم بود که طرف مقابل اهل طاعت و عبادت باشد. قبل از انقلاب هر جور آدمي در ارتش يا جاهاي ديگر ديده مي شد و برخي اهل کارهاي ناصواب بودند. علي دوست نداشت با هر کسي همراه باشد. آن سالي که براي کلاس دوازده راهي تهران شد و در مدرسه امير کبير (دارالفنون) ثبت نام کرد، يک نفر از آشنايان هم همراه او مدرسه ثبت نام شد. گفتيم براي هر دو يک خانه در تهران بگيريم که آنجا درس بخوانند. او با دوستش از يک کوچه و از يک راه مدرسه مي رفتند. يک روز دوستش به او گفت: « بيا از کوچه اي برويم که در آنجا دخترهاي زيادي هستند و ديگر از کوچه سابق نرويم. » علي به حرفش گوش نداد و به راه خود ادامه داد و اين گونه بود که از همان دوران نوجواني و جواني راه خودش را از ناپاکي ها جدا کرد. علي آن سال براي امتحان ورودي دانشکده افسري آماده شد. دوستش در آن امتحان مردود شد و مجبور بود دوباره درس بخواند و علي وارد دانشکده شد. وقتي به پدر آن پسر از اوضاع فرزندش خبر دادند. او گفت: « چرا به من اطلاع نداده بوديد که فرزندم اين گونه رفتار مي کند؟» ولي علي در اين باره صحبتي نمي کرد، فقط راهش را از دوستش جدا کرده بود. خيلي پاک و نجيب بود. پدرش مخالف ورود علي به ارتش بود و دوست داشت تمام دارائي مان را بفروشيم و برايش هزينه کنيم تا او در رشته رياضي تحصيل کند، چون رياضي اش بسيار خوب بود. پدر براي اينکه خودش نظامي بود و از اين شهر به آن شهر مي رفت و سختي هاي زيادي مي کشيد، نمي خواست فرزندش هم همان راه را ادامه بدهد، ولي شهيد بسيار به ورود به ارتش و تحصيل در دانشکده افسري علاقه داشت. بچه تر که بود، به پدرش در اواخر دوره خدمت پدرش در ارتش، يک جفت چکمه نظامي امريکايي داده بودند. علي همان زمان گفت: « اين چکمه ها را براي من نگه داريد. » و به اين شکل اعلام علاقه کرد، مي گفت: « پدر! خدمت، خدمت است، حال مي خواهد در ارتش باشد يا جاي ديگر. هيچ فرقي ندارد درکجا باشيم و خدمت کنيم. » دوست نداشت کسي عيب ارتش را بگويد و بدگويي کند و آنها را از اين کار نهي مي کرد. آن زمان همسايه اي داشتيم که از ارتش بدگويي مي کرد. مي گفت: «آقاي عزيز! اين حرف را نزنيد. هرچه باشد ارتش مملکت ماست. ما بايد آبادش کنيم و به آن خدمت کنيم. » از ويژگي هاي او، نظم عجيب و حساس بودن به کارهايش بود. خود را مسئول و موظف به انجام کارها و وعده هايش مي دانست.
يکي از پسرهايم (اکبر) که در امامقلي يار سرباز بود، در آستانه پيروزي انقلاب از علي دستور مي گيرد که شما سربازان آسايشگاه را فراري بدهيد و آخر سر با دوستانتان از آنجا خارج شويد. پسرم به حرف علي گوش داد و خدا خواست که ماشيني سوارش کرد و او را به مشهد آورد. وقتي به خانه آمد، من نفهميدم که مخفيانه لباس هايش را در کارتن گذاشت و خودش به اصفهان نزد علي رفت. وقتي متوجه شدم، از برادر کوچکش اصغر پرسيدم: « اکبر کجاست؟» او آرام به من اشاره کرد که پدرش که در طبقه پايين بود، نشنود. او دوست نداشت بچه ها تن به اين خطرها و مبارزات بدهند و مي خواست که آنها فقط خدمت سربازي را انجام بدهند. به هر حال من توسط پسرم اصغر که او نيز از حزب اللهي هاي دو آتشه و مثل برادرشهيدش بود، از ماجرا آگاه شدم. اين روحيه مبارزاتي در همه پسرهايم بود و همه از علي درس گرفته بودند.
زماني که با علي و همسرش در يک جا زندگي مي کرديم، ماجرايي پيش آمد و به مشاجره انجاميد. علي اصلاً مقصر نبود و خطايي از او سر نزده بود، با اين حال به التماس و خواهش و معذرتخواهي از پدرش افتاد. به همسرم گفتم: «ديگر فرزندم را بيش از اين شرمنده نکن و معذرت خواهي او را بپذير. » علي به اطاعت از پدر و مادر، بسيار مقيد بود و نسبت به مادر احترام فوق العاده اي قائل بود.
وقتي زنگ مي زدم و مي خواستم به خانه شان بروم، موقع برگشت مرا تا پله هاي هواپيما همراهي مي کرد و سپس خودش به محل کارش که در ميدان توپخانه بود، راهي مي شد. وقت اذان، سجاده را پهن مي کرد، کفش هايم را جفت مي کرد، رختخوابم را پهن و جمع مي کرد. يک وقتي در ماه مبارک رمضان زنگ زد که: «مادر! خانم من تنهاست و من براي مأموريت بايد به جبهه بروم. » گفتم: « روزه ام را چه کنم؟» گفت: «کاري مي کنم جوري راه بيفتيد که باطل نشود. » يک روز تازه از جبهه برگشته و خسته بود و داشت استراحت مي کرد. مريم (دختر بزرگش) مدرسه اي بود. که مي خواستم بيدار شوم و مريم را براي مدرسه راه بيندازم که علي کاملا ً متوجه و هوشيار شد. وقتي به او گفتم که براي چه بيدار شده ام، خيلي ناراحت شد وگفت: « مادرجان! هر کسي که از اول بچه را به راه انداخته، خودش هم تا آخر بايستي مسئوليت به راه انداختن او را به عهده بگيرد. » يا يک موقعي خسته بود و لباس هايش مانده بود و من شستم. وقتي متوجه شد، گفت که ديگر اجازه ندهند من دست به سياه و سفيد بزنم وگرنه ناراحت مي شود.
با اين که پسر سومم (جعفر) خيلي خوب است، ولي علي نمي شود. خداوند به من فرشته داده بود و من قدرش را ندانستم. يک بار وقتي مرا با ويلچر در فرودگاه براي مکه بدرقه مي کرد، جواني جلو آمد وگفت: «حاج آقا! اين خانم چه نسبتي با شما دارند؟» علي جواب داد: « مادرم هستند» جوان گفت: « به خدا بهشت را براي خود خريده ايد. »
يک روز آقائي يک بسته چاي آورد وگفت: « براي جناب سروان شيرازي آورده ام. » وقتي علي آمد، پرسيد: «مادر اين چيست؟» توضيح دادم، گفت: «دست نزنيد. » اين گذشت و آن مرد دوباره اين کار را تکرار کرد. يک روز در پادگان يکي از درجه داران که همان مرد بود، به علي اشاره مي کند که من همان کسي هستم که برايتان چاي آوردم. اين قضيه در دوران انقلاب بود. علي فرمانده بود و دستور مي دهد گروهان را به خط کنند. سپس بالا رفت وگفت: « آقاي فلاني! لطفاً بگوييد قيمت اين دو بسته چاي چقدر است؟» اين قدر علني مي خواست نشان دهد که صياد با پول و هديه خريدني نيست. مي خواست ريشه اين سوء استفاده ها را از آغاز بخشکاند.
يک وقتي علي به جلسه اي رفته بود که تمام وزرا در آن حضور داشتند. وقتي همه سخنراني کردند و نوبت به علي رسيد، به او گفتند: « تو يک چيزي بگو. » او گفته بود: « من نمي توانم چيزي بگويم، چون شرکت در اين مجلس براي من خيلي گران تمام شد. گناه بزرگي کردم که به اين مجلس آمدم، چون مگر ما مسلمان نيستيم؟ اول که داخل مجلس آمديم، حتي يک بسم اله نگفتيد، با يک آيه قرآن مجلس را شروع نکرديد. الان که اينجا را ترک کنم، به قم مي روم و در آنجا طلب استغفار مي کنم. »
بني صدر با همکاري منافقين، ناجوانمردانه به ترور ناکام او دست زد و مي خواست علي را در راه قم تهران ترور کند، اما او به يک ماشين برخورد کرد، تمام بدن و استخوان هايش آسيب ديد و مجروح شد. چون نمي توانستند مستقيماً با يک گلوله او را خلاص کنند، از اين راه وارد شدند. او نمي خواست من چيزي از اين قضيه بدانم. او را به بيمارستان ارتش برده بودند. در تهران هم يک بيمارستان خصوصي به نام تهران بود. همين که رئيس آن متوجه مي شود که در آنجا بستري است، خودش او را به بيمارستان تهران مي آورد، زيرا معتقد بود او را مي کشند. بعد علي مي خواهدکه خودش با من صحبت کند. به من گفتند که علي با شما کار دارد. به من گفت: « يک تصادف کوچک داشته ام. با خانمم بياييد و مرا ببينيد!» وقتي که او را ديدم، همه تنش شکسته بود بسته بود، ولي گريه نکردم. رويش را بوسيدم و خدا را شکر کردم که زنده است و نفس مي کشد. با خودم گفتم جوان است و به هر حال خوب مي شود. بعد همه با هم به مشهد آمديم و او روي ويلچر سوار بود. من جانم به اين پسر بند بود و در هواپيما مواظبش بودم. جلويش ايستاده بودم تا هيچ کس به او نخورد. به شوخي گفت: « عزيز! جوري از من مراقبت مي کني که تنها کسي که به من برخورد مي کند، خودت هستي. » بچه هاي سپاه يک ويلچر را براي او تدارک ديده بودند که با باطري شارژ مي شد و راحت مي توانست اين طرف و آن طرف برود. از روي ويلچر به همه جا دستور مي داد و فرماندهي مي کرد. بدنش پر از ترکش بود. جانباز چهل پنجاه درصدي و پايش کوتاه شده بود، ولي دوست نداشت اين گونه مطرح شود. »
وقتي بني صدر او را عزل کرد، به هيچ کس در اين باره صحبت نمي کرد و ناراحتي اش را بروز نمي داد. بيشتر با خود خلوت مي کرد و اصلاً هم به روي خودش نمي آورد. بسيار صبور بود.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 30 - 29