آن وقت «نمي دانم کي؟»
نويسنده: سيد محمد سادات اخوي
گفتم، بشينم و برايت بنويسم... سلام، راستي هيچ تکراري، نوتر از سلام نيست. شايد اگر هنرمند بودم، از ذوق و تخيّلم کمک مي گرفتم و تو را بهتر توصيف مي کردم؛ امّا افسوس... که هيچ هنري ندارم و تازه، اگر هم داشتم، به هنر خدا در آفريدن تو نمي رسيد.
اصلاً هيچ مي داني چند سال است که در انتظار تو، غبار جاده ها را به چشم مي خريم؟... يازده قرن! باورت مي شود؟ بعضي هايمان خسته شدند؛ امّا، ما هنوز طاقت آورده ايم. ايستاده ايم و نفس مي کشيم؛ هرچند سخت؛ امّا سرد نشده ايم. چيزهاي
زيادي ديده ايم. دوستاني را ديديم که سکوت، پنجه انداخت به گلويشان و«فقطـ» انتظار تو را کشيدند و انتظار را به احتضار بدل کردند! و بعضي ديگر هم، انتظار را به فرياد اعتراض بدل کردند و دست آخر؛ شب سکوت، صدايشان را بريد.
و باز، ما مانده ايم و تنهايي. ما مانده ايم و تنها چيزي که براي سپردن به قدم هاي تو، در سينه حفظ کرده ايم.
وقتي تو بيايي (با طولاني ترين شعر سپيدي که در چشم هايت داري )، همه باور خواهند کرد که گل سرخ، در زمستان هم خواهد روييد.
و آن روز، با خال کوچکي که روي گونه ات داري؛ نقطه ي پاياني در انتهاي خط انتظارمان خواهي گذاشت.
و آن وقت «نمي دانم کي » که بيايي، ديگر هيچ چشمي براي فهماندن مقصودش منّت هيچ قلم و کاغذي را نخواهد کشيد.
و ديگر هيچ وقتِ خدا، «اميد محمّد»روي دفتر مشقش خوابش نخواهد برد و مي دانم که تو به رويش نخواهي آورد که چرا بعدازظهرها يک راست نمي رود خانه و چرا هر ماه، پول هاي کيف پدرش، يک هو زياد مي شوند...
و آن وقتِ «نمي دانم کي»که برسد، حتي محّرم هايمان فرق خواهد کرد. ترکيبي مساوي از غم و شادي خواهد بود و دو ستون زنجيرزنان و سينه زنان محّله مان تا بي نهايت امتداد خواهد يافت و آن وقت، نوحه خوانان دسته، سکوت را زمزمه خواهند کرد و در دست هر کدام از بچه هاي محل يک شمع خواهد بود و تن هر کدامشان، يک پيراهن سپيد، با شال سبز دور گردن...
و آن وقتِ «نمي دانم کي»که بيايي، ديگر هيچ گربه اي، بر سرته مانده ي غذايي، با پيرزن کنار پياده رو خيابان بلوار-که مي گويد عاشق است-دعوايش نمي شود و آن وقت تو، دنيا را به دل هاي کوچک خواهي داد تا يک روز، دنيا هم روي«روشني»را ببيند و
هر دلي، شعبه اي از محبّت شود.
و آن وقتِ «نمي دانم کي» ديگر شيريني فروشي سر کوچه مان، خرده هاي شيريني ديروزش را با شيريني امروزش قاتي نخواهد کرد و ديگر همسايه مان، شب ها، يواشکي کيسه ي زباله ي اضافي اش را در خانه ي ما نخواهد گذاشت تا کارگران شهرداري توقع «عيدي» نکنند و مطمئن شوند که آدم فقيري است!
و ديگر، با بودن تو، هيچ آفتابگرداني به خاطر پيدا کردن خورشيد، سرش گيج نخواهد رفت و چادر سپيد خواهرم با گل هاي آبي و بنفش، موقع نماز، قشنگ ترين دشت گل بنفشه ي دنيا خواهد شد و تمام پنجره هاي دنيا، رو به خدا باز خواهند شد...
و ماه، در نيمه هر ماه، تمام نيمه تمامي اش را در سايه ي تو کامل خواهد کرد.
...نمي دانم چه قدر دلم هوايت را کرده است... نمي دانم و البّته مي داني چه ها کشيده ام و چند قله ي قاف را پشت سر گذاشته ايم. به تمام ضرب المثل ها رسيد يم و «بي تو» را ضرب المثل «انتظار» کرديم... صدايمان گرفت و باز، تو را خوانديم. پاهايمان بي رمق شدند و نايستاديم و سنگمان زدند و سکوت نکرديم.
و امشب که صداي باران مي آيد، نمي دانم چرا فکر مي کنم که تو هم در يک «جمعه ي باراني»خواهي آمد؛ جمعه اي که پرهياهوترين جمعه خواهد بود و بازارهاي عاشق بازي «بارزترين» تعطيلي شان را خواهند داشت... و چه قدر دلم مي خواهد که همين جمعه بيايي...
منبع: نشريه موعود نوجوان، ش24.
اصلاً هيچ مي داني چند سال است که در انتظار تو، غبار جاده ها را به چشم مي خريم؟... يازده قرن! باورت مي شود؟ بعضي هايمان خسته شدند؛ امّا، ما هنوز طاقت آورده ايم. ايستاده ايم و نفس مي کشيم؛ هرچند سخت؛ امّا سرد نشده ايم. چيزهاي
زيادي ديده ايم. دوستاني را ديديم که سکوت، پنجه انداخت به گلويشان و«فقطـ» انتظار تو را کشيدند و انتظار را به احتضار بدل کردند! و بعضي ديگر هم، انتظار را به فرياد اعتراض بدل کردند و دست آخر؛ شب سکوت، صدايشان را بريد.
و باز، ما مانده ايم و تنهايي. ما مانده ايم و تنها چيزي که براي سپردن به قدم هاي تو، در سينه حفظ کرده ايم.
وقتي تو بيايي (با طولاني ترين شعر سپيدي که در چشم هايت داري )، همه باور خواهند کرد که گل سرخ، در زمستان هم خواهد روييد.
و آن روز، با خال کوچکي که روي گونه ات داري؛ نقطه ي پاياني در انتهاي خط انتظارمان خواهي گذاشت.
و آن وقت «نمي دانم کي » که بيايي، ديگر هيچ چشمي براي فهماندن مقصودش منّت هيچ قلم و کاغذي را نخواهد کشيد.
و ديگر هيچ وقتِ خدا، «اميد محمّد»روي دفتر مشقش خوابش نخواهد برد و مي دانم که تو به رويش نخواهي آورد که چرا بعدازظهرها يک راست نمي رود خانه و چرا هر ماه، پول هاي کيف پدرش، يک هو زياد مي شوند...
و آن وقتِ «نمي دانم کي»که برسد، حتي محّرم هايمان فرق خواهد کرد. ترکيبي مساوي از غم و شادي خواهد بود و دو ستون زنجيرزنان و سينه زنان محّله مان تا بي نهايت امتداد خواهد يافت و آن وقت، نوحه خوانان دسته، سکوت را زمزمه خواهند کرد و در دست هر کدام از بچه هاي محل يک شمع خواهد بود و تن هر کدامشان، يک پيراهن سپيد، با شال سبز دور گردن...
و آن وقتِ «نمي دانم کي»که بيايي، ديگر هيچ گربه اي، بر سرته مانده ي غذايي، با پيرزن کنار پياده رو خيابان بلوار-که مي گويد عاشق است-دعوايش نمي شود و آن وقت تو، دنيا را به دل هاي کوچک خواهي داد تا يک روز، دنيا هم روي«روشني»را ببيند و
هر دلي، شعبه اي از محبّت شود.
و آن وقتِ «نمي دانم کي» ديگر شيريني فروشي سر کوچه مان، خرده هاي شيريني ديروزش را با شيريني امروزش قاتي نخواهد کرد و ديگر همسايه مان، شب ها، يواشکي کيسه ي زباله ي اضافي اش را در خانه ي ما نخواهد گذاشت تا کارگران شهرداري توقع «عيدي» نکنند و مطمئن شوند که آدم فقيري است!
و ديگر، با بودن تو، هيچ آفتابگرداني به خاطر پيدا کردن خورشيد، سرش گيج نخواهد رفت و چادر سپيد خواهرم با گل هاي آبي و بنفش، موقع نماز، قشنگ ترين دشت گل بنفشه ي دنيا خواهد شد و تمام پنجره هاي دنيا، رو به خدا باز خواهند شد...
و ماه، در نيمه هر ماه، تمام نيمه تمامي اش را در سايه ي تو کامل خواهد کرد.
...نمي دانم چه قدر دلم هوايت را کرده است... نمي دانم و البّته مي داني چه ها کشيده ام و چند قله ي قاف را پشت سر گذاشته ايم. به تمام ضرب المثل ها رسيد يم و «بي تو» را ضرب المثل «انتظار» کرديم... صدايمان گرفت و باز، تو را خوانديم. پاهايمان بي رمق شدند و نايستاديم و سنگمان زدند و سکوت نکرديم.
و امشب که صداي باران مي آيد، نمي دانم چرا فکر مي کنم که تو هم در يک «جمعه ي باراني»خواهي آمد؛ جمعه اي که پرهياهوترين جمعه خواهد بود و بازارهاي عاشق بازي «بارزترين» تعطيلي شان را خواهند داشت... و چه قدر دلم مي خواهد که همين جمعه بيايي...
منبع: نشريه موعود نوجوان، ش24.