دعاي پدر بزرگ
نويسنده: فربيرز لرستاني «آشنا»
شيشه ي عينک پدربزرگ شکسته است. او حوصله ي هيچ کاري ندارد و براي من قصه نمي گويد. فقط کنار پنجره مي نشيند، به آسمان نگاه مي کند و آهسته آهسته زير لب چيزهايي مي گويد که من نمي شنوم. شايد او ديشب خواب نبوده و حرف هاي پدر را شنيده است. پدر يواشکي به مادر مي گفت:« براي تعمير عينک هم پول قرض کردم.» مادر آهسته گفت:« خدا بزرگ است.» من فکر مي کنم، پدربزرگ به آسمان نگاه مي کند و از خداي بزرگ مي خواهد که پدر، تمام قرض هايش را پس بدهد.
منبع: ماهک شماره 22
منبع: ماهک شماره 22