فرزند تو بودن دشوار است

خانواده صدر عجيبند. آنها آدم را دچار سوء تفاهم مي کنند که نوع بشر، فرشته است يا بوده است يا مي تواند باشد. من آقاي سيد موسي صدر را که دارم زندگينامه اش را مي نويسم، هيچ وقت نديده ام و دارم همه زورم را مي زنم که خلاف آن چيزي که از بيشتر راوي ها شنيده ام، آدم عادي درون او را از لابه لاي صحبت هايي که از زير زبان کس و کارش بيرون کشيده ام، به صحنه بياورم شک دارم در نهايت چيزي دست من يا خواننده ام را بگيرد. اولي که کار را شروع کردم فکر مي کردم
پنجشنبه، 4 اسفند 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فرزند تو بودن دشوار است

فرزند تو بودن دشوار است
فرزند تو بودن دشوار است


 

نويسنده: حبيبه جعفريان




 
امام موسي صدر به روايت پسرش
خانواده صدر عجيبند. آنها آدم را دچار سوء تفاهم مي کنند که نوع بشر، فرشته است يا بوده است يا مي تواند باشد. من آقاي سيد موسي صدر را که دارم زندگينامه اش را مي نويسم، هيچ وقت نديده ام و دارم همه زورم را مي زنم که خلاف آن چيزي که از بيشتر راوي ها شنيده ام، آدم عادي درون او را از لابه لاي صحبت هايي که از زير زبان کس و کارش بيرون کشيده ام، به صحنه بياورم شک دارم در نهايت چيزي دست من يا خواننده ام را بگيرد. اولي که کار را شروع کردم فکر مي کردم فقط با خود سوژه اين کلنجار را دارم-کلنجاري که ماي بد بين مقيم عصر مدرن با خيلي خوب بودن هر چيزي داريم- ولي با هر کدام از صدر ها که صحبت کردم بساط همين بود. رفتار آنها آن تکه واقع بين آدم را-که همان تکه بد بينش است- به چالش مي کشد و درباره حجم نفوذ«شر» در جهان پيرامونش، به شک مي اندازد. البته منظور من از خانواده صدر همان معني دقيق کلمه است: همسرش و بچه هايش؛ کساني که من براي نوشتن اين زندگينامه با آنها ساعت ها حرف زدم و بنا به ضرورت و بعدتر بنا به ضرورت و محبت- هر دو- با آنها همنشيني کردم. متن زير تکيه بر اطلاعات سه، چهار جلسه گفت و گوي من با صدرالدين صدر- فرزند ارشد آقاي امام موسي صدر- نوشته شده است. او در نظر من واقعي ترين و خاکستري ترين شخصيت خانواده بود، چون در مصاحبه بد قلق بود، چون مجبورم کرد 24 ساعت قبل از مصاحبه سوال ها را تحويلش بدهم، چون ذهن دو دو تا چهار تاي دقيق سرسختي داشت، چون در گفتن حس واقعي اش خوددار بود و چون تنها فرد اين خانواده بود که مرا مي ترساند اما اين کاراکتر بد قلق خوددار، اين متن را که در آن در باب خصوصي ترين حس هاي او نسبت به پدرش قلمفرسايي شده، تحمل کرد و با بزرگواري اجازه داد ديگران درون او را ببينند؛ با بزرگواري و شجاعت. به نظرتان کلمه هاي دور اغراق آميزي نمي آيند؟ خصوصياتي که قهرمان ها-به همان معناي دقيق کلاسيکش- از آن سرشارند و من دارم همه سعي ام را مي کنم«صدر» ها را از آن مبرا کنم اما شک دارم چندان موفق باشم.
به همه مي گويم تو آدم عادي اي بودي ولي مي دانم که نبودي. براي من هيچ وقت نبودي و اين شايد چيزي است که همشه روي دوشم سنگيني کرده است. چون من هيچ وقت تو نبوده ام و نشده ام. من هيچ وقت نخواسته ام دنيا را عوض کنم يا قومي را نجات بدهم يا تکليفي را به عهده بگيرم. از اين نيست که آزار مي بينم. سنگيني جاي ديگري است. سنگيني آن جاست که دنيا طوري چرخيده که من مي بايست کاري براي تو بکنم. اين جمله، ساده است. ساده و بي آزار اما در تمام سال هاي نبودن تو که اتفاقا جواني و ميانسالي من بوده است، به کندي و ريز ريز به مواخذه ام کشيده.
چند شب پيش محسن کماليان از من پرسيد آيا فکر مي کنم تو زنده اي؟ من با سرزنش نگاهش کردم و گفتم مگر به نظر او غير از اين مي رسد؟ جواب داد اگر واقعا فکر مي کني پدرت زنده است چه طور مي تواني بنشيني؟ بخوابي؟ چه طور مي تواني هر روز کيفت را در دستت بگيري و بروي دفترت کار کني؟ چرا نمي روي توي خيابان فرياد بزني؟ چرا نمي دوي؟ چرا نشسته اي؟
خيلي به اين فکر مي کنم که اگر جاي ما بر عکس بود چه اتفاقي مي افتاد؟ اگر هر کدام از ما، هر کدام از دوستان تو يا اعضاي خانواده ات به سفري رفته بودند و از آن بر نگشته بودند، اگر من در مملکتي يا سرزميني گم شده بودم تو چه کار مي کردي؟ نمي دانم«دقيقا» چه کار مي کردي؟ چون من تو نيستم اما مي دانم که امکان نداشت تو باشي و آن کس و کار تو 30 سال در آن جهنمي که زنداني است، زنده بماند. کاري که ما با تو کرده ايم، من با تو کرده ام. سي سال است تو نيستي و 30 سال است که ما فکر مي کنيم روزي قرار است برگردي اما برنگشته اي. نمي دانم چرا؟ نمي دانم چرا من نمي توانم همان کاري را برايت بکنم که تو اگر اينجا بودي براي من مي کردي. نخواسته ام؟عرضه نداشته ام؟ چه کسي مي تواند قضاوت کند؟ چه کسي مي تواند بگويد کدام بخشودني تر است؟ چه کسي مي تواند بگويد کدام غم انگيز تر است؟
بعضي وقت ها، بيشتر، شب ها- چون تاريکي همه چيز را ياد آدم مي آورد- به خودم مي گويم من آنچه در توانم هست انجام داده ام و مي دهم، اگر نشده تقصير از من نيست. ولي درست همين جاست که از دستت عصباني مي شوم. مطمئنم اگر الان بيايي با تو دعوايم مي شود. همين جاست که آن سنگيني مي آيد. سنگيني اينکه من تو نيستم. سنگيني عادي نبودن تو. چيزي که هميشه انکارش کرده ام و در مقابلش ايستاده ام. تو اگر به جاي من بودي، نشدن يانتوانستن در کارت نبود. تو نتوانستن بلد نبودي. تو عجيب بودي. عرضه داشتي و عقيده اي که کم نمي آورد. يک بار که مثلا خواستم از تو ايراد بگيرم يا شايد مي خواستم نشان بدهم بزرگ شده ام گفتم:«بابا! اين آدم ها ارزشش را ندارند. چرا ولشان نمي کنيد برويد ايران؟ آنجا به شما بيشتر نياز هست.» و يادت هست چي جوابم را دادي؟ گفتي:«خدا گفته بيا و به همين ها خدمت کن. به همين ها که قدر نمي دانند و شايد محروميتشان باعث شده اين طوري بشوند.» تو مي دانستي؛ به طرز دقيق و مطمئني مي دانستي کي هستي و چه کار بايد بکني. مي گفتي«تکليف» ات اين است؛ نقشي که از تو خواسته شده اين است و براي آن مي جنگيدي، خسته مي شدي، تحقير مي شدي، فحش مي شنيدي ولي ادامه مي دادي و واقعا اتفاقي مي افتاد. چيزي در جايي تغيير مي کرد و کاري به سرانجام مي رسيد. اما من چه کار دارم مي کنم؟ چه کار کرده ام؟ جواني من و بزرگسالي ام به جست و جوي تو گذشته است، به تقلايي که اميدوار بوده ام با آن تو را به خودم و ديگران برگردانم ولي نتوانسته ام؛ «نتوانسته ام»؛ کلمه اي که تو با آن ميانه اي نداشتي و من به حق يا ناحق فکر مي کنم تو در آموختنش به من کم گذاشتي. نمي دانم اين را مي شود به ديگران ياد داد يا نه؟ اما مي دانم که تو اگر اراده مي کردي من آدم ديگري مي شدم. خنده ام مي گيرد! اعتقادم اين است يا در واقع دوست دارم اعتقادم اين باشد که تو معجزه نمي کردي. تو يک آدم عادي بودي. يک آدم خيلي عادي ولي... گله مي کنم که تو اگر اراده مي کردي من آدم ديگري مي شدم. انگار تو خدايي. يا معجزه اي در آستين داشته اي. خنده دار نيست؟ متناقض نيست؟
هميشه وقتي به تو فکر مي کنم همين قدر همه چيز در هم مي پيچد. گاهي فکر مي کنم هر آنچه تو بودي و کردي خوب بود و گاهي فکر مي کنم در همين لحظه اگر بيايي با هم دعوايمان مي شود. تو را با خودم نمي دانم-تو هميشه خوددارتر و وارسته تر از آن بودي که با کسي دعوا کني- ولي من حتما با تو دعوايم مي شود. گاهي فکر مي کنم تو بهترين پدري بودي که پسري مي توانست داشته باشد و گاهي دلم مي خواهد به تو بگويم«مقصري!» بگويم«براي من کم گذاشتي» اما نمي توانم. اين جملات تندتر از آنند که من بتوانم به تو بگويمشان. پس مي گويم از تو دلخورم چون اگر اراده مي کردي من جور ديگري مي شدم و خدا مي داند که اين طور بود. تو مي توانستي و من مي پذيرفتم. تو مي خواستي و من مي شدم. براي من تو اين طور بودي. عجيب بودي. از خيلي بچگي ام اين را فهميدم. از اولين باري که کنارم ايستادي. تو خيلي بلند بودي. قدت کمي مانده بود که دو متر شود و قيافه ات يک جوري بود، مثل آدم هايي که در قصه ها خلق شده اند و لباست که شباهت تو را با ديگران باز هم کمتر مي کرد و گاهي مرا مي ترساند. ترس هم نه. راستي مي داني اولين بار کي از تو ترسيدم؟ در صور، در يک بعد از ظهر که با بچه ها از مدرسه بر مي گشتم. ما پياده مي آمديم، توي سر و کله هم مي زديم، دعوا مي کرديم و فحش مي داديم. نزديک خانه بوديم و من حواسم نبود که تو جلوي در ايستاده اي و فحشي دادم. يادم نيست چي؟ فقط يادم هست که هنوز آن فحش توي هوا سرگردان بود که من صداي تو را شنيدم که اسم مرا فرياد مي زدي و برگشتم و تو را ديدم که بيرون خانه ايستاده بودي و تا به تو برسم طولاني ترين و مرگبارترين لحظات زندگي ام بوده است، تا الان. کتکي که همان جا مرا زدي، حتي، به اين هولناکي نبود. يک آن احساس کردم تو را براي هميشه از دست داده ام. احساس کردم ديگر هيچ وقت دوستم نخواهي داشت. هيچ وقت بغلم نخواهي کرد و هيچ وقت با من حرف نخواهي زد. يک بار اين کار را کردي. 24 ساعت تمام با من حرف نزدي. چون حورا را زده بودم. من قلدر بودم. حميد را هم مي زدم. حميد طفلکي مظلوم هم بود. تپل و مظلوم. الان لاغر است و مظلوم. به هم پريدن هاي ما منظره عادي و هر روزه خانه بود که تو هيچ وقت به خاطرش تنبيه ام نکردي ولي اولين دفعه اي که حورا را زدم 24 ساعت با من حرف نزدي. سر زن ها غيرتي بودي. کسي نبايد بهشان زور مي گفت. وقتي من، حورا و حميد فرانسه بوديم قدغن کرده بودي او ظرف بشورد يا جارو کند. حسودي ام مي شد؟ نه. تو مي توانستي هر کاري بکني. هر کاري که تو مي کردي درست بود.
کم يادم مي آيد تا وقتي کنارمان بودي خواسته باشم يا فکر کرده باشم کاري را بايد جور ديگري انجام مي دادي يا جور ديگري بايد مي بودي؛ الان ولي اگر بيايي با تو دعوايم مي شود. اصلا الان چه شکلي شده اي؟ قدت چقدر آب رفته است؟ چشم هايت چقدر کمتر مي درخشد؟ و آيا هنوز همان قدر سبزند؟ سبز بودند؟ يا خاکستري؟ تو با آن صورت عجيب، الان به يک پير مرد 82 ساله عجيب تبديل شده اي که از در مي آيي و من، پسري که 50 را رد کرده ام و پير مردي شده ام براي خودم، توي بغلت خودم را جا مي کنم. چانه ام را به شانه ات فشار مي دهم و مي پرسم چرا اين قدر کم بودي؟ چرا من آني نيستم که بايد باشم؟ چرا تو آن قدر در آن ناکجا آباد ماندي که من هم براي خودم پير مردي شده ام؛ در حالي که مي شد که نماني؟ در حالي که من«بايد» مي توانستم کاري برايت بکنم و نکردم. نتوانستم. چرا تو«محکوم به توانستن بودن» را به من ياد ندادي و اين همه در آن جهنم ماندي؟ آيا اين ها را هيچ وقت به تو مي گويم؟ آيا مي توانم تو را به خاطر اينکه براي هدف بزرگترت ما را کم ديدي ببخشم؟
وقتي بودي، مي توانستم. وقتي بودي حس نمي کردم چيزي غير عادي است. فکر نمي کردم اين غير عادي است که تو فقط روزهاي يکشنبه با ما ناهار مي خوري. فکر نمي کردم که اين غير عادي است که شبها وقتي ما مي خوابيم تو نيستي و وقتي بيدار مي شويم هنوز نيستي. فکر نمي کردم اين غير عادي است که هه چيز ما را مامان انتخاب و خريد مي کند. حتي لباس هاي تو را. به نظر من اين ها بد نبود. بچه تر که بودم حتي هيجان انگيز بود. تو باباي مهمي بودي که داشتي کارهاي خارق العاده اي مي کردي. خيلي ها به حرفت گوش مي کردند يا منتظر مي ماندندکه تو بهشان بگويي چه کار کنند. تو با باباي ديگران فرق داشتي. خيلي با ما نبودي ولي آن کمي که بودي آن قدر دلپذير بود، آن قدر خوب بود که انگار بس بود؛ ما در همان چند ساعتي که بودي از تو پر مي شديم با آن که مهرباني هايت غليظ نبود؛ مخصوصا اگر غريبه اي بود. هيچ وقت محکم بغلم کردي؟ يک بار را يادم هست. وقتي تير خورده بودم. نه يا 10 سالم بود. پسر سرايدار ساختمان داشت با تفنگ شکاري اش ور مي رفت که گلوله اش در رفت و صورت مرا که داشتم از پله ها بالا مي رفتم زخمي کرد. محمد علي، راننده مان، مرا رساند بيمارستان. اول مامان رسيد و بعد تو آمدي. مرا توي بغلت گرفتي، محکم ولي کوتاه و بعد سعي کردي يک جوري بخنداني ام که ترس و درد يادم برود. اگر کسي در آن لحظه مي ديدت بعيد بود فکر کند براي چيزي نگراني يا غصه خورده اي در حالي که مامان مي گفت وقتي خبر را شنيده اي روي پا بند نبوده اي. هميشه همين طور بودي. احساساتت را پنهان مي کردي. انگار قرار نبود هيچ وقت کسي بداند واقعا چه بر تو مي گذرد؟ حتي در موقعيت عادي اين طور بودي. هر چند زياد پيش نمي آمد تو در موقعيت عادي باشي. شب 26 ژوئن 1978 شايد يکي از آن معدودها بود. شب بازي فينال جام جهاني بين هلند و آرژانتين. تو فوتبال دوست داشتي. اين را مي دانستم و حتي حدس مي زدم که طرفدار آرژانتين باشي اما هيچ کاري نمي کردي. شيخ محمد يعقوب دقيقه اي يک بار از جايش مي پريد و داد و فرياد مي کرد. تو ولي هيچي نشان نمي دادي. آدم مي فهميد که هيجان داري ولي هيجان زده نبودي يا نمي شدي يا جلوي خودت را مي گرفتي. ما فرانسه بوديم؛ من و حورا و حميد و تو از الجزاير، از ديدن بن بلا بر مي گشتي و آمده بودي به ما سر بزني. دو ماه بعد از اين بود که رفتي ليبي؛ جايي که هيچ وقت از آن بر نگشتي.
روز هاي اول فکر مي کرديم فقط چيزي به تأخير افتاده. اول از دفترت و دوستانت در لبنان سراغت را گرفتيم. ما هنوز فرانسه بوديم و تو هم قرار بود بيايي آنجا. چون مامان بستري بود و قرار جراحي داشت. شماره هتلت در ليبي را گرفتيم. به وزارت خارجه تلفن زديم. کسي جواب درستي نمي داد. نمي دانم چرا از سفارت سراغت را نگرفتيم. نمي دانم اگر گرفته بوديم الان فرقي مي کرد يا نه. اين را مي دانم که خيلي جوان و نادان بودم. 22 سالم بود و هيچ فکر نکرده بودم که اگر تو نباشي چه کار بايد کرد؟ هيچ وقت فکر نکرده بودم ممکن است از يکي از اين سفر هاي شرقي و غرب که به اميد بهبود جهان، رنج رفتنش را مي کشي، بر نگردي. تو هميشه آن قدر مطمئن و توانا به نظر مي آمدي که کسي خيال نمي کرد روزي بايست براي تو کاري کرد. آنکه هميشه در خطر بود تو بودي و آنکه هميشه کاري مي کرد هم تو بودي. تو قرار بود کشته شوي، تو دشمن داشتي، تو خيانت ديده بودي، تو دروغ شنيده بودي، تو تنها بودي اما آنکه قرار بود بايستد و کم نياورد هم تو بودي. ما در اين بازي نبوديم. تو هميشه بين ما و فاجعه ايستاده بودي. انگار اينها راز هاي دردناکي بودند که مال تو بودند و تو براي بر ملا نکردنشان تعهدي داده بودي. تو هميشه ما را دور نگه مي داشتي. شايد فکر مي کردي براي بزرگ شدن و رنج کشيدن وقت هست. شايد عذاب وجدان داشتي شايد فکر مي کردي به موقعش اين در را به روي ما خواهي گشود. حتي يادم هست به زور از زير زبانت کشيدم که اگر بخواهم در کارها دستي داشته باشم و کمکي به تو برسانم در دانشگاه چي بخوانم بهتر است. تو خودت حرفي نمي زدي.
اين منع و خودداري ات گاهي به من بر مي خورد. حتي گاهي فکر مي کردم چرا هيچ وقت مجبورم نکرده اي بروم طلبه بشوم. يک بار يکي از قوم و خويش ها که از نجف آمده بود گفت پسر عمويت سيد محمد باقر صدر خيلي علاقه مند است من و حميد برويم نجف و درس حوزه بخوانيم و تو خيلي خونسرد و مطمئن گفتي:«نه!» حتي مکث هم نکردي. من آنجا بودم و جا خوردم. خودم هم تصوري هنوز نداشتم که اصلا مي خواهم در زندگي چه کار کنم و آيا ممکن است بخواهم روزي از مدرسه بين المللي بيروت بروم نجف درس حوزه بخوانم يا نه؟ هيچ کدام اينها براي خودم معلوم نبود ولي از اينکه تو آن طور بي مکث و مطمئن گفته بودي«نه» بهم برخورد. فکر کردم چرا اين طور يک دفعه گفتي؟ چرا توضيحي ندادي؟ و در اولين فرصتي که توانستم همين را از تو پرسيدم. گفتم:«چرا گفتيد نه؟ يعني ما را در اين حد نمي دانيد که عمامه سرمان بگذاريم يا برويم درس ديني بخوانيم؟» و تو يکي از همان جواب هاي عجيب خودت را دادي«نه بابا جون. ما معمم زياد داريم. چيزي که ما مي خواهيم معمم نيست، روحاني است و آن هم کار هر کسي نيست. اين از شما بر نمي آيد». اينها را با مهرباني گفتي ولي فکر کردم کاش«نه» تو برايم همان طور مبهم مي ماند. آيا اصلا اميدي به من داشتي؟ نمي دانم. مامان مي گويد بعضي وقت ها همين طوري يک دفعه دستم را مي گرفتي مي بردي با خودت و باهام حرف مي زدي ولي شايد بيشتر اينها فرصت و توجه مي طلبيد تا من ضعيف نمانم. تا بتوانم بهتر از آني باشم که هستم. تو هيچي را به آدم توصيه نمي کردي. اين خوب بود اما آزار دهنده هم بود. مي توانست يک جور بي توجهي به حساب بيايد.
دارم بد جنسي مي کنم؟ آن قدر عمد دارم اسطوره زدايي ات کنم که خرابت مي کنم؟ از اينکه نيستي عصباني ام؟ از اينکه برايم کم گذاشتي؟ از اينکه به فوق العادگي تو نيستم؟ از اينکه مرا به حال خودم رها کردي؟ از اينکه آني از خودت را به من نياموختي؟ نمي دانم. وقتي ناگهان نيست شدي من خالي شدم ؛ خالي و گيج. احساس کردم به طرز بي انصافانه اي در برابر وضعيتي قرار گرفته ام که اصلا براي آن تربيت و آموخته نشده ام. آزمون و خطا مي کردم و پيش مي رفتم و هر لحظه اين هراس را داشتم و دارم که دارم اشتباه من کنم آيا؟ آيا کار بهتر يا ديگري مي شد کرد؟ وقتي خوبم، وقتي با خودم مهربانم، فکر مي کنم کاري که بايد را انجام داده ام ولي وقتي نيستم-که بيشتر اين طور است- دوباره در همان خلأ و گيجي رها مي شوم. وقتي محسن کماليان مي گويد اگر واقعا فکر مي کني پدرت زنده است چرا نشسته اي؟ چطور مي خوابي؟ حس نمي کنم دارد پرت مي گويد. فکر نمي کنم حق با او نيست. بر عکس فکر مي کنم همين که 30 سال گذشته و تو هنوز نيستي يعني حق با اوست. اينکه فکر مي کنم دارم تلاش مي کنم تو زنده بماني و برگردي ولي هر روز همان زندگي اي را مي کنم که همه مردم مي کنند، يعني حق با اوست. آيا عزم در من نيست؟ اگر يک آدم معمولي بودم، اگر پدرم کشاورزي در صور يا طلبه اي در قم بود، اگر به يک خاندان فاخر عالي منسوب نبودم، شايد اين قدر احساس بي کفايتي همراه من نبود؛ حتما زندگي راحت تر و با من مهربان تر بود ولي چيزي که مي خواهم اين نيست. چيزي که دلم مي خواست جور ديگري مي بود، تبارم نيست.
فرزند تو بودن خوب است و بد است. بد هم نه، سخت است. بله، مودبانه اش همين است؛ سخت؛ سخت و خوشايند. وقتي به آن مدرسه شبانه روزي در بيروت مي رفتم هم اين حس را داشتم. وقتي مرا بابت اينکه پسر تو بودم جور ديگري نگاه مي کردند خوشم مي آمد. در آن مدرسه همه، بچه هاي کساني بودند. همه، پسران پدراني به غايت مهم بودند و با اين وصف باز من جور ديگري بودم. چون پسر تو بودم چون تو را همه احترام مي کردند، مسيحي و سني و دورزي و شيعه و در لبنان تعداد آنهايي که همه احترامشان کنند زياد نبود و من خوشم مي آمد. خوشي مي آمد و بعد سنگيني؛ سنگيني عادي نبودن تو، سنگيني پسر تو بودن من. سنگيني بهتر بودن. فاخر بودن. آن وقت ها نبودن هاي تو، کم بودن هاي تو را به خاطر اين مي بخشيدم. نبودن هاي تو را به خاطر اينکه مي خواستي دنيا را به محل قابل تحمل تري تبديل کني، به خاطر اينکه مي خواستي آدم ها موجودات بهتري باشند، مي بخشيدم. اما الان که پا به 50 گذاشته ام، نه الان فکر مي کنم اگر همين لحظه وارد شوي با تو دعوايم مي شود. فکر مي کنم تو برايم کم گذاشتي. فکر مي کنم تو در اينکه من نتوانسته ام از آن جهنمي که در آني خلاصت کنم مقصري. فکر مي کنم تو اگر اراده مي کردي من آدم ديگري مي شدم. آدم بهتري مي شدم. هر چند همه اينها را را فقط فکر خواهم کرد. هيچ وقت نخواهم توانست به زبانشان بياورم. اين کلمات تا از صافي مغزم رد شوند و در گلويم غلت بخورند و از دهانم خارج شوند چيز ديگري مي شوند. نرم مي شوند و پيکان اتهامشان به سمت ديگري مي رود. به سمت خودم؛ «من نتوانستم از بود بابا استفاده کنم». «من آن طور که بايد نيستم». «من کفايت تو را نداشته ام و ندارم چون تو نيستم چون عادي ام». بله. اين طور حرف خواهم زد و تو را خواهم بخشيد چون در نهايت، تو در ذهن من وقتي خودت هستي که خوب باشي. خيلي خوب. وقتي خودت هستي که عادي نباشي؛ به همه مي گويم تو آدم عادي اي بودي ولي مي دانم که نبودي. براي من هيچ وقت نبودي. به همين خاطر وقتي از من مي پرسند اگر بيايي باز هم مي گذاريم آن کارها را با خودت بکني؟ آن طور زندگي کني؟ من سرم را پايين مي اندازم، ياد چشم هاي تو و قد خيلي بلندت مي افتم، چيزي در دلم تکان مي خورد و مي گويم:«اگر بابا بيايد ما بايد بايستيم ببينيم ايشان به ما مي گويند» و اين منم. آيا نمي خواستم با تو کلنجار کنم؟ آيا نمي خواستم ملامتت کنم؟ آيا نمي خواستم مقصرت بدانم؟ هيچ وقت خواهم توانست اينها را به زبان بياورم؟ در حالي که تو برايم هيچ وقت شبيه پدران ديگر نبوده اي؟ در حالي که حتي آن طور که ديگران پدرانشان را از دست مي دهند از دستت نداده ام؟ نه مريض بوده اي، نه مرده اي، نه کشته شده اي؛ تو گم شدي، ناپيدا شدي و هميشه اين اميد هست که يک روز بيايي. هر وقت با خوم مهربان نيستم، هر وقت از اين وضع عصباني ام و دلم مي خواهد بابتش به کسي بتوپم به اين فکر مي کنم؛ به روزي که تو بيايي و ملامت هاي کهنه و کودکانه مرا گوش کني.
منبع: داستان- خردنامه ش- 53




 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما
نجوای ماندگار و زیبا سید ابراهیم رئیسی با شهید سلیمانی...
play_arrow
نجوای ماندگار و زیبا سید ابراهیم رئیسی با شهید سلیمانی...
فوری؛ عملیات هوایی جستجوی بالگرد حامل رئیسی متوقف شد! توضیحات سختگوی اورژانس روی آنتن زنده
play_arrow
فوری؛ عملیات هوایی جستجوی بالگرد حامل رئیسی متوقف شد! توضیحات سختگوی اورژانس روی آنتن زنده
گزارش کامل سقوط بالگرد حامل رئیس‌جمهور
گزارش کامل سقوط بالگرد حامل رئیس‌جمهور
استقرار آمبولانس‌ها و شرایط جوی منطقه
play_arrow
استقرار آمبولانس‌ها و شرایط جوی منطقه
توضیحات رئیس جمعیت هلال احمر در خصوص جستجوها برای بالگرد حامل رئیس جمهور
play_arrow
توضیحات رئیس جمعیت هلال احمر در خصوص جستجوها برای بالگرد حامل رئیس جمهور
تصویر جدید از رئیسی پس از دیدار با علی‌اف در نقطه مرزی ایران و جمهوری آذربایجان در سد قیزقلعه
play_arrow
تصویر جدید از رئیسی پس از دیدار با علی‌اف در نقطه مرزی ایران و جمهوری آذربایجان در سد قیزقلعه
تصاویر جدیدی از تیم‌های جستجوی بالگرد رئیسی
play_arrow
تصاویر جدیدی از تیم‌های جستجوی بالگرد رئیسی
برگزاری مراسم دعای توسل در حرم امام رضا (ع) برای سلامتی رئیسی
play_arrow
برگزاری مراسم دعای توسل در حرم امام رضا (ع) برای سلامتی رئیسی
اطلاعات تازه از منطقه سانحه بالگرد رئیسی: آخرین مکان GPS بالگرد کجا فعال بوده؟
play_arrow
اطلاعات تازه از منطقه سانحه بالگرد رئیسی: آخرین مکان GPS بالگرد کجا فعال بوده؟
تصاویری از رئیسی یک ساعت قبل از فرود سخت در یک منطقه کوهستانی به دلیل مه
play_arrow
تصاویری از رئیسی یک ساعت قبل از فرود سخت در یک منطقه کوهستانی به دلیل مه
چه کسانی در بالگرد حامل رئیس جمهور بوده‌اند؟
play_arrow
چه کسانی در بالگرد حامل رئیس جمهور بوده‌اند؟
توضیحات وزیر کشور درباره بالگرد حامل رئیس‌جمهور
play_arrow
توضیحات وزیر کشور درباره بالگرد حامل رئیس‌جمهور
تصاویر عملیات جستجوی سانحه بالگرد رئیس جمهور
play_arrow
تصاویر عملیات جستجوی سانحه بالگرد رئیس جمهور
وقوع سانحه برای بالگرد حامل رئیس‌جمهور در منطقه جلفا
play_arrow
وقوع سانحه برای بالگرد حامل رئیس‌جمهور در منطقه جلفا
لحظه به آب انداختن یک فروند لنج باری ۵۰ سال پیش در قشم
play_arrow
لحظه به آب انداختن یک فروند لنج باری ۵۰ سال پیش در قشم