بزرگ ترين كلاهبردارن دنيا
هميشه دانشمندان يا هنرمندان نبوده اند كه با انجام كارهايي كه قبلاً كسي آن را انجام نداده يا با خلق اثري كه مشابه آن وجود نداشته به تاريخ پيوسته باشند. كلاهبرداران هم در اين تاريخ جايي براي خود دارند! كساني كه در دنيا چيزهايي را جعل كرده اند كه عقل جن هم به آن نرسيده است. مثلاً اگر كسي ميدان آزادي يا تحت جمشيد را فروخت يا چيزي را جعل كرد، تعجب نكنيد، چون قبلاً سابقه اي داشته است مثل فروش برج ايفل به وسيلهي «ويكتور لوستيگ» ملقب به سلطان كلاهبرداران تاريخ!
در سال 1925 و پس از انجام چند فقره كلاهبرداري بي عيب و پر سود، ويكتور به فرانسه شهر پاريس رفت و در آنجا شاهكار خود را اجرا كرد؛ فروختن برج ايفل! ايدهي اين كلاهبرداري بعد از خواندن يك مقاله كوچك در روزنامه به ذهن ويكتور رسيد. در اين مقاله آمده بود كه برج ايفل به تعمير اساسي نياز دارد و هزينهي اين كار براي دولت كمرشكن خواهد بود. ويكتور بلافاصله دست به كار شد. ابتدا اسناد و مداركي تهيه كرد كه در آن ها خود را به عنوان معاون رياست وزارت پست و تلگراف وقت جا زد و در نامه هايي با سربرگ هاي جعلي ، شش تاجر آهن معروف را به جلسهيي دولتي و محرمانه در هتل كرئون كه محلي شناخته شده براي قرارهاي ديپلماتيك و مهم بود، دعوت كرد. ويكتور براي آنها توضيح دادكه دولت در شرايط بد مالي قرار گرفته و تأمين هزينه هاي نگهداري برج ايفل عملاً از توان دولت خارج است، بنابراين او از طرف دولت مأموريت دارد كه در عين تألم و تأسف، برج ايفل را به فروش برساند و بهترين مشتريان به نظر دولت اين شش نفر تجار دعوت شده به جلسه بودند. ويكتور تأكيد كرد به دليل احتمال مخالفت عمومي، اين مسأله تا زمان قطعي شدن معامله مخفي نگه داشتن خواهد شد.
فروش برج ايفل در آن سالها زياد هم دور از ذهن نبود. اين برج در سال 1899 براي نمايشگاه بين المللي پاريس طراحي و ساخته شده بود و قرار بر اين نبود كه به صورت دايمي باشد. در سال 1909 برج به خاطر اين كه با ساختمانهاي ديگر شهر همچون كليساي دورهي گوتيك و طاق نصرت هماهنگي نداشت به محل ديگري منتقل شده بود و آن زمان وضعيت مناسبي نداشت.
چهار روز بعد خريداران پيشنهاد خود را به مأمور دولت ارايه كردند. ويكتور به دنبال بالاترين رقم نبود. او از قبل قرباني خود را انتخاب كرده بود؛ مردي كه نامش در كنار ويكتور در تاريخ جاودانه شد! «آندره پواسون».
در بين آن شش نفر، آندره كم سابق ترين بود و اميد داشت كه با برنده شدن در اين مناقصه، يك شبه ره صد ساله را طي كند و كلاهبردار باهوش به خوبي متوجه اين موضوع شده بود. ويكتور به آندره اطلاع داد كه در مناقصه برنده شده و اسناد جهت امضاء و تحويل برج در هتل آمادهي امضاست، اما همانطور كه تاجر عزيز مي داند، زندگي مخارج بالايي دارد و او يك كارمند ساده بيش نيست و در اين معامله پر سود با اعمال نفوذي خود توانسته ايشان را برنده كند و...
آندره به خوبي منظور ويكتور را فهميد! پس از پرداخت رشوه، اسناد معامله امضا شد و آندره پواسون پس از پرداخت وجه معامله صاحب برج ايفل شد!
فرداي آن روز وقتي آندره و كارگرانش به جرم تخريب برج ايفل توسط پليس بازداشت شدند. ويكتور لوستيگ از پاريس دور شده بود. در حالي كه در يك جيبش پول فروش و در جيب ديگرش رشوه!
او با پشتكار زياد فرمول رنگهاي قديمي و نحوهي ساخت بوم هاي آن زمان را پيدا كرد آن قدر ماهرانه اين كار انجام داد كه تيزبين ترين كارشناسان نيز از تشخيص بدلي بودن آثار ناتوان بودند و ميگه رن با اطمينان كامل در نقش يك دلال، تابلوهايش را به عنوان آثار كشف شده دورهي طلايي به مجموعه داران و گالري ها فروخت. در همين دوران بود كه اروپا درگير جنگ جهاني دوم شد.
يكي از مشتريان پر و پا قرص او «مارشال گورينگ» از سران درجه اول حزب نازي آلمان بود كه علاقهي فراواني به آثار نقاشان هلندي داشت و تعداد زيادي از كارهاي ميگه رن را به مجموعه خود اضافه كرد، اما زمانه بازي ديگري را در سر داشت. آلمان ها در جنگ شكست خوردند و ميگه رن به جرم فروش ميراث فرهنگي هلند به نازي ها بازداشت و در دادگاه واقعيت را ابراز كرد، اما هيچكس حرف هايش را باور نكرد. تابلوهاي جعلي در دادگاه توسط كارشناسان مورد بازبيني قرار گرفت و همگي بر اصل بودن آنها صحه گذاشتند.
هيچكس باور نمي كرد كسي بتواند با چنين دقت و ظرافتي اين آثار را جعل كند. او از دادگاه درخواست كرد كه وسايل مورد نيازش را در اختيارش بگذارند تا در حضور همه، يكي از آثار دورهي طلايي را جعل كند!
ميگه رن از اتهام تبرئه شد، اما به جرم جعل آثار هنري به زندان محكوم شد و چند سال بعد درگذشت.
ميگه رن به عنوان يك كلاهبردار در كار خود موفق بود، اما مشتري اصل اش گورينگ از او زيرك تر بود. اسكناس هايي كه گورينگ در ازاي تابلوها به ميگه رن مي داد همگي تقلبي بودند!
كسي که زندگي اش دستمايهي ساخت فيلم «اگه مي توني منو بگير» شد! در سال 1948 در آمريكا به دنيا آمد. وقتي 14 ساله بود، پدر و مادرش از يكديگر جدا شدند و اين ضربهي روحي بزرگي براي فرانك بود.
دو سال بعد از خانه فرار كرد و به نيويورك رفت. در آن جا بود كه فهميد براي امرار معاش چارهيي به جز كلاهبرداري را ندارد. پس از مدت كوتاهي او به يكي از حرفهيي ترين جاعلان چك بدل شد و چنان در كار خود مهارت پيدا كرد كه هيچ بانكي قادر به تشخيص جعلي بودن چك هاي او نبود. فرانك براي آن كه بتواند بدون پرداخت پول بليت با هواپيما سفر كند با جعل كارتهاي شناسايي و مدرك خلباني، خود را به عنوان خلبان خط هوايي «پان امريكن» جا زد و امتياز خلبان ها براي مسافرت مجاني استفاده كرد. اين موضوع لو رفت، اما قبل از آن كه دست پليس به او برسد به شهر جورجيا فرار كرد و با هويت جعلي تازهيي به عنوان يك دكتر در يك آپارتمان ساكن شد. از قضا در همسايگي فرانك يك دكتر واقعي زندگي مي كرد و به فرانك پيشنهاد داد تا در بيمارستان شهر، مشغول به كار شود. فرانك اين پيشنهاد را پذيرفت و يازده ماه به عنوان متخصص جراحي اطفال در آن بيمارستان به درمان بيماران پرداخت!
پس از آن به شهر لوئيزيانا رفت و با جعل مدرك حقوق از دانشگاه هاروارد به عنوان دادستان در دادگاه محلي لوئيزيانا استخدام شد. او پس از چند ماه توسط يكي از فارق التحصيلان واقعي هاروارد شناخته شد، اما قبل از آن كه دستگير شود از آن جا به ايالت يوتا گريخت و با جعل مدرك دانشگاه كلمبيا، در دانشگاه بريگام در رشتهي جامعه شناسي شروع به تدريس كرد!
او سرانجام در سال 1969 در فرانسه دستگير شد و زماني كه پليس فرانسه اين موضوع را اعلام كرد، 26 كشور خواستار محاكمهي او در كشورشان شدند!
فرانك به آمريكا منتقل شد و در آن جا به دوازده سال زندان محكوم شدند، ولي پس از گذراندن پنج سال آزاد شد. فرانك آباگ نيل هم اكنون به عنوان كارشناس خبرهي جعل اسناد و چك با پليس آمريكا همكاري مي كند و با تأسيس شركت آباگ نيل و شركا به بانكها مشاوره مي دهد!
مردي بي سواد، ولي با هوش كه بي ترديد اگر تحصيلات مناسبي داشت به يكي از بزرگان ادب و علم كشور بدل مي شد، اما او از جواني به راهي غير از آن كشيده شد.
«حسين.ك» با كلاهبرداريهاي كوچك روزگار مي گذراند، اما اين كارها براي مرد باهوشي مثل او كارهايي كوچك محسوب مي شدند. تا اين كه يك روز طعمهي بزرگترين كلاهبرداري خود را در جلو سفارت انگليس شكار شد، دو توريست آمريكايي كه به دنبال خريد يك هتل در ايران بودند. «حسين.ك» آنها را به دفترش كه در خيابان گيشا بود دعوت كرد و در آنجا به آنها پيشنهاد خريد يك ساختمان بزرگ و مجلل را به قيمت بسيار مناسب داد. اين ساختمان، كاخ دادگستري بود كه در خيابان خيام قرار داشت و هنوز هم به عنوان ساختمان دادگستري از آن استفاده مي شود. قرار بازديد از كاخ براي فرداي آن روز گذاشته شد و «ح.ك» همان روز عصر به آن جا و با تطميع اتاقدار وزير وقت دادگستري، دفتر وزير را براي مدت يك ساعت اجاره كرد. فرداي آن روز قبل از آمدن مشتريها، دويست جفت دمپايي پلاستيكي تهيه كرد و جلو در اتاقهاي كاخ كه يك ساختمان اداري محسوب مي شد و در آن ساعت خالي بود، گذاشت. به اتاق وزير رفت و منتظر شكارهايش شد. آمريكايي ها سر وقت آمدند «ح.ك» به عنوان صاحب آن عمارت تمام ساختمان را به آن ها نشان داد و وقتي مشتري ها درخواست ديدن داخل اتاقها را داشتند، به بهانهي بودن مسافران با نشان دادن دمپاييها، آنها را منصرف كرد. مشتريان ساختمان را پسنديدند و به پول رايج آن زمان پانصد هزار تومان به «ح.ك» پرداخت كردند و خوشحال از اين معامله پرسود، براي تحويل ساختمان ده روز ديگر مراجعه كردند، اما همان جا بود كه فهميدند چه كلاه بزرگي بر سرشان رفته است. «ح.ك» همان روز معامله به مصر فرار كرد و بعد از چند ماه زندگي در آنجا به ايران بازگشت، اما در ايران بازداشت و به زندان محكوم شد و چند سال بعد از وقوع انقلاب اسلامي فوت كرد. «ح.ك» يك كلاهبردار ذاتي بود، حتي در زندان!
او تلويزيون زندان را به يكي از زندانيان به قيمت صد تومان فروخت و وقتي آن زنداني بعد از آزادي تلويزيون را زير بغل زد و مي خواست آن را با خود ببرد، فهميده بود كه چه كلاهي بر سرش رفته و مضحكهي بقيه شده است.
منبع:7 روز زندگي شماره (119)
ويكتور لوستيگ
در سال 1925 و پس از انجام چند فقره كلاهبرداري بي عيب و پر سود، ويكتور به فرانسه شهر پاريس رفت و در آنجا شاهكار خود را اجرا كرد؛ فروختن برج ايفل! ايدهي اين كلاهبرداري بعد از خواندن يك مقاله كوچك در روزنامه به ذهن ويكتور رسيد. در اين مقاله آمده بود كه برج ايفل به تعمير اساسي نياز دارد و هزينهي اين كار براي دولت كمرشكن خواهد بود. ويكتور بلافاصله دست به كار شد. ابتدا اسناد و مداركي تهيه كرد كه در آن ها خود را به عنوان معاون رياست وزارت پست و تلگراف وقت جا زد و در نامه هايي با سربرگ هاي جعلي ، شش تاجر آهن معروف را به جلسهيي دولتي و محرمانه در هتل كرئون كه محلي شناخته شده براي قرارهاي ديپلماتيك و مهم بود، دعوت كرد. ويكتور براي آنها توضيح دادكه دولت در شرايط بد مالي قرار گرفته و تأمين هزينه هاي نگهداري برج ايفل عملاً از توان دولت خارج است، بنابراين او از طرف دولت مأموريت دارد كه در عين تألم و تأسف، برج ايفل را به فروش برساند و بهترين مشتريان به نظر دولت اين شش نفر تجار دعوت شده به جلسه بودند. ويكتور تأكيد كرد به دليل احتمال مخالفت عمومي، اين مسأله تا زمان قطعي شدن معامله مخفي نگه داشتن خواهد شد.
فروش برج ايفل در آن سالها زياد هم دور از ذهن نبود. اين برج در سال 1899 براي نمايشگاه بين المللي پاريس طراحي و ساخته شده بود و قرار بر اين نبود كه به صورت دايمي باشد. در سال 1909 برج به خاطر اين كه با ساختمانهاي ديگر شهر همچون كليساي دورهي گوتيك و طاق نصرت هماهنگي نداشت به محل ديگري منتقل شده بود و آن زمان وضعيت مناسبي نداشت.
چهار روز بعد خريداران پيشنهاد خود را به مأمور دولت ارايه كردند. ويكتور به دنبال بالاترين رقم نبود. او از قبل قرباني خود را انتخاب كرده بود؛ مردي كه نامش در كنار ويكتور در تاريخ جاودانه شد! «آندره پواسون».
در بين آن شش نفر، آندره كم سابق ترين بود و اميد داشت كه با برنده شدن در اين مناقصه، يك شبه ره صد ساله را طي كند و كلاهبردار باهوش به خوبي متوجه اين موضوع شده بود. ويكتور به آندره اطلاع داد كه در مناقصه برنده شده و اسناد جهت امضاء و تحويل برج در هتل آمادهي امضاست، اما همانطور كه تاجر عزيز مي داند، زندگي مخارج بالايي دارد و او يك كارمند ساده بيش نيست و در اين معامله پر سود با اعمال نفوذي خود توانسته ايشان را برنده كند و...
آندره به خوبي منظور ويكتور را فهميد! پس از پرداخت رشوه، اسناد معامله امضا شد و آندره پواسون پس از پرداخت وجه معامله صاحب برج ايفل شد!
فرداي آن روز وقتي آندره و كارگرانش به جرم تخريب برج ايفل توسط پليس بازداشت شدند. ويكتور لوستيگ از پاريس دور شده بود. در حالي كه در يك جيبش پول فروش و در جيب ديگرش رشوه!
هان ون ميگه رن
او با پشتكار زياد فرمول رنگهاي قديمي و نحوهي ساخت بوم هاي آن زمان را پيدا كرد آن قدر ماهرانه اين كار انجام داد كه تيزبين ترين كارشناسان نيز از تشخيص بدلي بودن آثار ناتوان بودند و ميگه رن با اطمينان كامل در نقش يك دلال، تابلوهايش را به عنوان آثار كشف شده دورهي طلايي به مجموعه داران و گالري ها فروخت. در همين دوران بود كه اروپا درگير جنگ جهاني دوم شد.
يكي از مشتريان پر و پا قرص او «مارشال گورينگ» از سران درجه اول حزب نازي آلمان بود كه علاقهي فراواني به آثار نقاشان هلندي داشت و تعداد زيادي از كارهاي ميگه رن را به مجموعه خود اضافه كرد، اما زمانه بازي ديگري را در سر داشت. آلمان ها در جنگ شكست خوردند و ميگه رن به جرم فروش ميراث فرهنگي هلند به نازي ها بازداشت و در دادگاه واقعيت را ابراز كرد، اما هيچكس حرف هايش را باور نكرد. تابلوهاي جعلي در دادگاه توسط كارشناسان مورد بازبيني قرار گرفت و همگي بر اصل بودن آنها صحه گذاشتند.
هيچكس باور نمي كرد كسي بتواند با چنين دقت و ظرافتي اين آثار را جعل كند. او از دادگاه درخواست كرد كه وسايل مورد نيازش را در اختيارش بگذارند تا در حضور همه، يكي از آثار دورهي طلايي را جعل كند!
ميگه رن از اتهام تبرئه شد، اما به جرم جعل آثار هنري به زندان محكوم شد و چند سال بعد درگذشت.
ميگه رن به عنوان يك كلاهبردار در كار خود موفق بود، اما مشتري اصل اش گورينگ از او زيرك تر بود. اسكناس هايي كه گورينگ در ازاي تابلوها به ميگه رن مي داد همگي تقلبي بودند!
فرانك ويليام آباگ نيل
كسي که زندگي اش دستمايهي ساخت فيلم «اگه مي توني منو بگير» شد! در سال 1948 در آمريكا به دنيا آمد. وقتي 14 ساله بود، پدر و مادرش از يكديگر جدا شدند و اين ضربهي روحي بزرگي براي فرانك بود.
دو سال بعد از خانه فرار كرد و به نيويورك رفت. در آن جا بود كه فهميد براي امرار معاش چارهيي به جز كلاهبرداري را ندارد. پس از مدت كوتاهي او به يكي از حرفهيي ترين جاعلان چك بدل شد و چنان در كار خود مهارت پيدا كرد كه هيچ بانكي قادر به تشخيص جعلي بودن چك هاي او نبود. فرانك براي آن كه بتواند بدون پرداخت پول بليت با هواپيما سفر كند با جعل كارتهاي شناسايي و مدرك خلباني، خود را به عنوان خلبان خط هوايي «پان امريكن» جا زد و امتياز خلبان ها براي مسافرت مجاني استفاده كرد. اين موضوع لو رفت، اما قبل از آن كه دست پليس به او برسد به شهر جورجيا فرار كرد و با هويت جعلي تازهيي به عنوان يك دكتر در يك آپارتمان ساكن شد. از قضا در همسايگي فرانك يك دكتر واقعي زندگي مي كرد و به فرانك پيشنهاد داد تا در بيمارستان شهر، مشغول به كار شود. فرانك اين پيشنهاد را پذيرفت و يازده ماه به عنوان متخصص جراحي اطفال در آن بيمارستان به درمان بيماران پرداخت!
پس از آن به شهر لوئيزيانا رفت و با جعل مدرك حقوق از دانشگاه هاروارد به عنوان دادستان در دادگاه محلي لوئيزيانا استخدام شد. او پس از چند ماه توسط يكي از فارق التحصيلان واقعي هاروارد شناخته شد، اما قبل از آن كه دستگير شود از آن جا به ايالت يوتا گريخت و با جعل مدرك دانشگاه كلمبيا، در دانشگاه بريگام در رشتهي جامعه شناسي شروع به تدريس كرد!
او سرانجام در سال 1969 در فرانسه دستگير شد و زماني كه پليس فرانسه اين موضوع را اعلام كرد، 26 كشور خواستار محاكمهي او در كشورشان شدند!
فرانك به آمريكا منتقل شد و در آن جا به دوازده سال زندان محكوم شدند، ولي پس از گذراندن پنج سال آزاد شد. فرانك آباگ نيل هم اكنون به عنوان كارشناس خبرهي جعل اسناد و چك با پليس آمريكا همكاري مي كند و با تأسيس شركت آباگ نيل و شركا به بانكها مشاوره مي دهد!
حسين.ك
مردي بي سواد، ولي با هوش كه بي ترديد اگر تحصيلات مناسبي داشت به يكي از بزرگان ادب و علم كشور بدل مي شد، اما او از جواني به راهي غير از آن كشيده شد.
«حسين.ك» با كلاهبرداريهاي كوچك روزگار مي گذراند، اما اين كارها براي مرد باهوشي مثل او كارهايي كوچك محسوب مي شدند. تا اين كه يك روز طعمهي بزرگترين كلاهبرداري خود را در جلو سفارت انگليس شكار شد، دو توريست آمريكايي كه به دنبال خريد يك هتل در ايران بودند. «حسين.ك» آنها را به دفترش كه در خيابان گيشا بود دعوت كرد و در آنجا به آنها پيشنهاد خريد يك ساختمان بزرگ و مجلل را به قيمت بسيار مناسب داد. اين ساختمان، كاخ دادگستري بود كه در خيابان خيام قرار داشت و هنوز هم به عنوان ساختمان دادگستري از آن استفاده مي شود. قرار بازديد از كاخ براي فرداي آن روز گذاشته شد و «ح.ك» همان روز عصر به آن جا و با تطميع اتاقدار وزير وقت دادگستري، دفتر وزير را براي مدت يك ساعت اجاره كرد. فرداي آن روز قبل از آمدن مشتريها، دويست جفت دمپايي پلاستيكي تهيه كرد و جلو در اتاقهاي كاخ كه يك ساختمان اداري محسوب مي شد و در آن ساعت خالي بود، گذاشت. به اتاق وزير رفت و منتظر شكارهايش شد. آمريكايي ها سر وقت آمدند «ح.ك» به عنوان صاحب آن عمارت تمام ساختمان را به آن ها نشان داد و وقتي مشتري ها درخواست ديدن داخل اتاقها را داشتند، به بهانهي بودن مسافران با نشان دادن دمپاييها، آنها را منصرف كرد. مشتريان ساختمان را پسنديدند و به پول رايج آن زمان پانصد هزار تومان به «ح.ك» پرداخت كردند و خوشحال از اين معامله پرسود، براي تحويل ساختمان ده روز ديگر مراجعه كردند، اما همان جا بود كه فهميدند چه كلاه بزرگي بر سرشان رفته است. «ح.ك» همان روز معامله به مصر فرار كرد و بعد از چند ماه زندگي در آنجا به ايران بازگشت، اما در ايران بازداشت و به زندان محكوم شد و چند سال بعد از وقوع انقلاب اسلامي فوت كرد. «ح.ك» يك كلاهبردار ذاتي بود، حتي در زندان!
او تلويزيون زندان را به يكي از زندانيان به قيمت صد تومان فروخت و وقتي آن زنداني بعد از آزادي تلويزيون را زير بغل زد و مي خواست آن را با خود ببرد، فهميده بود كه چه كلاهي بر سرش رفته و مضحكهي بقيه شده است.
منبع:7 روز زندگي شماره (119)
/ج