عينکي براي قدرشناسي!

از دريافت آن هديه عجيب و استثنايي بيشتر از دو سه ماه نمي گذرد؛ هديه اي که نگاه مرا به زندگي کاملا عوض کرد. دوستي آن را در يک بسته بندي زيبا به من داد و گفت: «عينک جادويي مبارکت باشد!» فکر کردم شوخي مي کند. عينک را گرفتم و تشکر کردم. حتي وقتي آن را به چشم زدم هيچ چيز عجيب و غريبي در آن پيدا نکردم. دوستم گفت: «بايد چند ساعت با آن به اطراف نگاه کني، آن هم به آدم ها، آن وقت خودت مي فهمي چرا عجيب و جادويي است...» ،
يکشنبه، 7 اسفند 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
عينکي براي قدرشناسي!

عينکي براي قدرشناسي!
عينکي براي قدرشناسي!


 






 
از دريافت آن هديه عجيب و استثنايي بيشتر از دو سه ماه نمي گذرد؛ هديه اي که نگاه مرا به زندگي کاملا عوض کرد. دوستي آن را در يک بسته بندي زيبا به من داد و گفت: «عينک جادويي مبارکت باشد!» فکر کردم شوخي مي کند. عينک را گرفتم و تشکر کردم. حتي وقتي آن را به چشم زدم هيچ چيز عجيب و غريبي در آن پيدا نکردم. دوستم گفت: «بايد چند ساعت با آن به اطراف نگاه کني، آن هم به آدم ها، آن وقت خودت مي فهمي چرا عجيب و جادويي است...» ، اين را گفت و از من جدا شد. من آن را به چشم زدم و از خانه خارج شدم. در دقايق اول متوجه چيز غيرعادي و عجيبي نشدم، اما بالاخره خاصيت جادويي عينک نمايان شد و من در خيابان با کمال تعجب ديدم از سمت چپ بدن زني که دست دختر پنج، شش ساله اش را در دست داشت چيزي شبيه به يک رشته نوراني، به سمت راست بدن دخترش وصل شده است! اول خيال کردم اشتباه مي بينم. عينک را درآوردم و شعاع نوراني ناپديد شد و وقتي آن را دوباره به چشم زدم، باز هم همان شعاع طلايي رنگ ظاهر شد.
اين شعاع، علامت چه بود؟ نمي دانستم، اما مدت زيادي طول نکشيد تا بفهمم شعاع طلايي رنگ ميان دو نفر علامت اين است که آنها همديگر را واقعا دوست دارند.
در تمام روزهايي که عينک را به چشم مي زدم و با آن به مشاهده مردم مشغول مي شدم، چيزي که برايم عجيب بود، اين بود که ديدن شعاع به اين پررنگي به ندرت اتفاق مي افتاد، چون بيشتر شعاع هايي که مي ديدم ضعيف و کم رنگ بودند...
بعدش، همان اتفاقي افتاد که حتما مي توانيد حدسش را بزنيد؛ تصميم گرفتم عينک را روي خودم امتحان کنم! آن را به چشم زدم و جداگانه از تک تک اطرافيانم درخواست کردم با من به جلوي آيينه بيايند. آنها از درخواست من متعجب مي شدند، اما با اين وجود همکاري مي کردند. واقعا عجيب و در آن زمان برايم دردناک بود. هيچ شعاعي، بله هيچ شعاعي بين من و آنها وجود نداشت!! حتي شعاع ضعيفي هم به چشم نمي خورد! اما آيا واقعا هيچ علاقه يا عشقي که حقيقي باشد، بين من و اطرافيانم وجود نداشت؟ آيا تصور من از کيفيت ارتباطم با ديگران، در تمام اين سال ها کاملا غلط بود؟ لحظاتي که گمان مي کردم، عشق ورزيده يا دوست داشته ام يا رشته هاي عميق دوستي، من و فرد ديگري را به هم پيوند داده، همه توهماتي بيش نبودند؟ يا شايد هم عينک، خاصيت جادويي اش را جلوي آينه از دست داده بود؟ من اين سوالات را بارها و بارها از خود پرسيدم. واقعا شوکه شده بودم... حتي وقتي توانستم افکار را جمع و منظم کنم، باز هم ترديد عميقي نسبت به احساس خودم درباره ديگران و بالعکس، احساس ديگران درباه خود من، برايم باقي ماند. خيلي فکر کردم و بالاخره آخرين نتيجه اي که گرفتم اين بود: احتمالا هرگز معناي حقيقي دوست داشتن و دوست داشته شدن را نفهميده ام!
نتيجه اي که البته دردناک بود، طي چند روز که انگار چند ماه طول کشيد، سوالات ديگري هم ذهنم را اشغال کرد: وقتي دوست داشتني در کار نباشد فايده زنده بودن و زندگي کردنم چيست؟!
آنچه تاکنون آن را عشق و محبت تصور مي کردم، در حقيقت چه بود؟ وابستگي؟ نياز؟ نياز ديگران به من و وابستگي من به ديگران؟ گرچه هنوز دل به اين خوش داشتم که شايد اشکال، از عملکرد عينک در جلوي آينه است، اما سعي کردم بيشتر عمق حس خودم را بررسي کنم. واقعيت تلخي بود، اما واقعا معناي عشق حقيقي را نمي دانستم و از عشق جز چند شعار و جملاتي کليشه اي چيزي بلد نبودم. چند روز در اين افکار دست و پا زدم، حال عجيب و گيج کننده و حتي دردناکي بود، درست مثل آن بود که توفاني وحشتناک بر سرزمين وجود من فرود آمده باشد، توفاني که خيلي چيزها را در درون من شکست يا فروريخت... سرانجام توفان به پايان رسيد و آرامش حکمفرما شد.
در اينجا در پي توضيح يا بررسي آنچه بر من گذشت، و بيشتر دروني هم بود نيستم، چون اين تجربه، تجربه اي است کاملا شخصي که هم توضيح آن مثل هر تجربه دروني ديگر سخت است و هم اينکه براي هر کس ممکن است به شکلي متفاوت به تجربه درآيد، بلکه بيشتر قصد دارم به نتيجه آن اشاره کنم که درک جديدي از واقعيت موجود به دست مي دهد.
اولش احساس شخص بيماري را داشتم که دوران نقاهت را مي گذراند، اما به تدريج احساس جديدي به سراغم آمد. حسي شبيه به آزاد و رها شدن؛ احساس عميقي از بودن. بودن بدون اين که به چيزي دلبسته يا وابسته باشم؛ بي احساس عشق يا تنفري!فقط چيزي در عمق وجودم که گاه به دلم چنگ مي انداخت و من اوايل، معناي چنگ انداختنش را نمي فهميدم.
باز هم چند روز گذشت تا اين بذر جديد سر از خاک وجودم بيرون آورد. احساسي جديد که با نگاه کردنم به هر کس يا هر چيز، جان تازه اي مي گرفت و تشديد مي شد. احساسي که البته عشق نبود و شايد شبيه به قدرشناسي بود، نوعي قدرشناسي شديد نسبت به همه چيز، همه چيزهايي که در اطرافمان هستند و بي ادعا و بدون سر و صدا به ما خدمت مي کنند و اسباب زنده ماندن و رشد کردن، بودن و ماندن مان را فراهم مي آورند، حتي به چيزهايي که حضورشان چنان بديهي شده که ديگر به حساب نمي آيند. قدرشناسي نسبت به کوه، به درخت، به تمام کارگرهاي شهر که خانه هايمان را مي سازند. به همه اطرافيان، همه کساني که در کنارمان هستند، حتي به ديواره هاي خانه ام که مرا در پناه خود نگه مي دارند. قدرشناسي نسبت به همه آنهايي که نتيجه زحمت شان به صورت غيرمستقيم به ما مي رسد با آنهايي که بي چشمداشت و بي شائبه، ما را راهنمايي مي کنند تا زندگي بهتري داشته باشيم، دوست هايي که بي آنکه ما را بشناسند هر روز دستمان را مي گيرند و کاري را که از دستشان برمي آيد، هر چند به ظاهر اندک، به ما و به تمام دنيا تقديم مي کنند. نه براي آنکه از آنها تشکر کنيم يا دوستشان بداريم، فقط براي آنکه وظيفه و ماموريت شان را در کل هستي به انجام رسانده باشند و براي آنکه بودنشان محقق شود و نقش خود را در داستان آفرينش، به تمامي ايفا کنند، همانطور که خورشيد بي چشمداشت طلوع مي کند. درختان بي هيچ توقعي ميوه مي دهند؛ زمين مي چرخد و ستارگان مي درخشند...
اگر عينکي بود که مي شد از پشت شيشه هاي آن، رشته هاي نامرئي همه کمک هاي بي پايان موجودات و مخلوقات به يکديگر را مرئي کرد و ديد، دنيا از وراي آن مبدل به شبکه اي نوراني از رشته هايي مي شد که همه کس و همه چيز را بي هيچ ادعايي به هم پيوند داده اند... اما عينک جادويي من، فقط رشته هاي نازک يا ضخيم تر عشق را نشان مي داد...
از خودم پرسيدم به راستي آيا عشق همان قدرشناسي نيست؟ نمي دانم. احتمالا معناي عشق وسيع تر و عميق تر است، اما اينک خدا را هزار بار شکر مي کنم از برکت آن عينک جادويي، جلوه يا زاويه اي از عشق را به تجربه درآورده ام که برايم ملموس و فهميدني است، بدون آنکه در بند جملات تکراري در اطراف عشق، يا مفاهيمي که درک روشني از آنها ندارم باقي بمانم...
عينک جادويي را بدون آنکه دوباره استفاده کنم، در بسته بندي زيبايش قرار دادم. ديگر نيازي به آن ندارم. از سر قدرشناسي، من هم آن را به کسي که واقعا بدان نياز دارد هديه خواهم داد، کسي که نياز دارد جلوه اي ديگر از عشق را بفهمد و به تجربه درآورد.
منبع: ماهنامه دنياي زنان شماره71



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.