سه نوشته از دکتر هوشنگ کاوسي بيش از 60 سال تداوم (قسمت اول)

دکتر هوشنگ کاوسي در 86 سالگي همچنان شور و اشتياق دوران جواني اش را به سينما و نوشتن دارد. سفارش هم نمي پذيرد. هميشه درباره ي موضوع هايي مي نويسد که به آن ها علاقه مند است. موضوع هايي که با تاريخ پيوند دارند و گاهي حتي در نوشته هايش تاريخ بر سينما غلبه مي کند. در دانشکده هم به ما درس تاريخ سينما مي داد.
جمعه، 19 اسفند 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سه نوشته از دکتر هوشنگ کاوسي بيش از 60 سال تداوم (قسمت اول)

سه نوشته از دکتر هوشنگ کاوسي بيش از 60 سال تداوم (قسمت اول(
سه نوشته از دکتر هوشنگ کاوسي بيش از 60 سال تداوم (قسمت اول)


 






 
دکتر هوشنگ کاوسي در 86 سالگي همچنان شور و اشتياق دوران جواني اش را به سينما و نوشتن دارد. سفارش هم نمي پذيرد. هميشه درباره ي موضوع هايي مي نويسد که به آن ها علاقه مند است. موضوع هايي که با تاريخ پيوند دارند و گاهي حتي در نوشته هايش تاريخ بر سينما غلبه مي کند. در دانشکده هم به ما درس تاريخ سينما مي داد. با مناسبت يا بي مناسبت، موضوعي از تاريخ - گذشته ي دور و نزديک يا تاريخ امروز و همين سال ها-را انتخاب مي کند و به گذشته ها نقبي مي زند و رد پاي آن واقعه را در سينما پي گيري مي کند. حتي به بهانه ي هر کلمه اي در مطلبش شماره مي زند روي آن کلمه و پانويس مي نويسد و توضيحي مي دهد که باز اغلب تاريخي اند يا درس و نکته اي هستند؛ مثل تذکر چند باره و درباره ي اين که ويکتور هوگو درست نيست و اوگو درست است و h در زبان فرانسه چه گونه خوانده مي شود. ي، همه ي مطالبش را براي ماهنامه ي «فيلم» نوشته است. ده سال از سکته ي مغزي استاد مي گذرد و پس از مشکلات جسماني ماه هاي اول، خوش بختانه دوباره توانست توان نوشتن را پيدا کند و با شور فراوان ادامه مي دهد. قطعاً او از اين حيث يگانه است؛ کسي که بيش از شصت سال است درباره ي سينما مي نويسد، مداوم مي نويسد، در همان روال گذشته مي نويسد، اغلب مطالب طولاني مي نويسد، نگاهش را حفظ کرده، دوستداران و مخالفاني دارد و اين سال ها و به خصوص اخيراً با رواج بحث فيلم پرفروش و فيلم عامه پسند و فيلم مبتذل، بار ديگر موضوع واژه ي ابداعي او-«فيلم فارسي» نيز پيش کشيده شده که آن هم موافقان و مخالفاني دارد.
هر بار که قصد نوشتن مطلبي را دارد، از مدتي پيش تماس مي گيرد و وعده اش را مي دهد. در طول نوشتن هم تماس مي گيرد و از مراحل کار باخبرمان مي کند. مطلب که آماده شد، پيک مجله مي رود آن را بگيرد و بياورد. هميشه همان اول کار، حجم مطالب حيرت زده مان مي کند. و بعد دقت و ورودش به جزييات. و باز به اين نتيجه مي رسيم که او موجودي بي نظير است. که خيلي از جوان هانيز همت و شوق او را ندارند. که خيلي از جوان ها تا اين جا نمي کشند. که حتي عمل فيزيکي نوشتن اين مطالب، حتي رونويسي آن ها (نمي دانيم دکتر اهل چرک نويس / پاک نويس هم هست يا نه) با سن و سال و وضعيت جسماني او دشوار است و فقط عشقي بي پايان و مستمر به اين کار مي تواند باعث تداوم کارش شود. مردي که حالا با عصا و گاهي واکر راه مي رود اما نگاهش تيزي نگاه جوان ها را دارد و حافظه اش به طرز حيرت انگيزي شفاف و دقيق است. طوري که اشتباه هاي جوان ترها را به آن ها گوش زد مي کند و آدم بابت حافظه ي خودش شرمنده مي شود. مطلب که تايپ و غلط گيري اوليه مي شود، اين اصرار و وسواس را دارد که حتماً خوش هم يک بار آن را بخواند و غلط گيري کند. آن را برايش مي فرستيم و روز بعد، غلط گيري شده پس مي گيريم. عکس مناسبي اگر براي مطلب داشته باشد مي فرستد يا سفارش تهيه اش را مي کند و با همه ي اين شوق و ذوق، آن قدر نگاه حرفه اي دارد که مي گويد هر وقت توانستيد چاپ کنيد؛ براي زودتر چاپ شدن مطالبش ما را در تنگنا نمي گذارد.
در اين شماره سه مطلبي که اخيراً نوشته مي خوانيد. مطالبي که با قالب عمومي مجله ممکن بود چاپ شان به تعويق بيفتد اما در اين شماره فضاي بيش تري مي توان به آن ها اختصاص داد. همچنان که مي بينيد هر سه مطلب پيوند با تاريخ دارند و يکي شان-درباره ي «کاتين» که بيش تر درباره ي تاريخ است به بهانه ي سينما. مطلب چاپلين به روايت ژرژ سادول از وسوسه هاي قديمي دکتر است. شايد به قدمت پنجاه سال يا بيش تر. ترجمه ي کتاب سادول درباره ي چارلي چاپلين را در همان سال هاي بازگشت از پاريس شروع کرده بود و بخش هايي از آن را هم به مناسبت هايي در نشريات چاپ کرده بود و آن چه در اين جا مي خوانيد فشرده اي از آن کتابي ست که انتشار ترجمه ي متن کاملش يکي از روياهاي هميشگي دکتر کاوسي بوده است. مطلب مربوط به داوژنکو به روايت خروشچف بهانه اش از اشاره اي در کتاب خاطرات رهبر اسبق شوروي (سابق !) مي آيد و انگيزه ي نوشته شدن مطلب کاتين هم فيلم اخير آندري وايدا درباره ي اين فاجعه ي تاريخي (کشته شدن هزاران افسر لهستاني در جنگل کاتين در سال 1940، هنگام جنگ جهاني دوم ) است. البته اخيراً انگيزه ديگري هم پيدا شد و آن کشته شدن لخ کازينسکي رييس جمهور لهستان بر اثر سقوط هواپيمايش در دهم آوريل امسال هنگام سفر به جنگل کاتين در روسيه براي شرکت در مراسم هفتادمين سالگرد واقعه بود. لازم به يادآوري است که پس از فروپاشي شوروي فاش شد که اين قتل عام را پليس مخفي استالين براي بدنام کردن نازي ها انجام داده و تا سال ها نيز اين کشتار به نام ارتش آلمان ثبت شده بود و نازي ها هم متقابلاً آن را به روس ها نسبت مي دادند. مطلب دکتر کاوسي بيش تر متکي به منابع گذشته است و به نوعي روايت پيش از فرو ريختن ديوار بلوک شرق.
اين سه مطلب، نوعي يادآوري و تجليل نصفه نيمه از همت بلند و استمرار شوق و تحرک مرد بزرگي است که شايسته تجليل هاي بزرگ تري ست. عمرش دراز و همتش مستدام باد.

روايت ژرژ سادول از زندگي ودوران چارلي چاپلين
 

رند و قلندر
 

ترجمه: دکتر هوشنگ کاوسي
«در آن روزهاي دورِ گذشته، هميشه با ترس فردايِ سرما و گرسنگي زيسته ام. هيچ ثروتي قادر نيست آثار آن ترس سياه را از خاطرم محو سازد.»
(چارلز اسپنسر چاپلين)
سي و سه سال از مرگش مي گذرد.(1) اما نه تنها قامت و هيأت او را هنوز روي صفحه ي تلويزيون و پرده ي سينما مي بينيم، بلکه در خاطره ها نيز نقش او باقي مانده است: کلاه گِرد و بزرگ براي سر، کت تنگ و کوتاه، کراوات فکسني، شلوار گشاد پف کرده، پوتين با بندِ باز، عصاي خيزران، و راه رفتن اردک وار... عمر کوتاه ودوام گذراي سلولوييد با تصوير شيميايي يا مغناطيسي، پس از مدتي اين تصويرها را با خود مي برد مگر اين که، نگه داران فيلمخانه ها و موزه هاي سينما و آرشيوهاي ويژه، اين هوشياري را داشته باشند که هنگام لزوم، براي نجاتِ آثارِ گران بهاي سينما و در اين ميان، فيلم هاي چاپلين و پيام انساني جهاني را که او اين چنين هنرمندانه بيان داشته است، با نسخه برداري مرتب، زنده نگه دارند.... چنين است يکي از پيام ها: فيلم ديکتاتور کبير (1940).
« ... دوست دارم همه به هم کمک کنيم؛ همه اين آرزو را داريم، چرا که افراد متمدن چنين مي انديشند؛ مي خواهيم در سعادت متقابل زندگي کنيم، نه در نکبت متقابل. در اين جهان، براي همه جاي زندگي موجود است، راهي آزاد و باشکوه، ولي ما اين راه را گم مي کنيم؛ طمع روح انسان را مسموم ساخته و در جامعه بشري حلقه اي از کينه به وجود آورده که با گام هايي آرام، همه را به سوي فقر و خون مي راند؛ تکنيک که مي تواند سبب آباداني و رفاه شود، وسيله اي براي ويراني و نگراني شده؛ دانش که مي تواند آدم بسازد، موجوداتي بي رحم ساخته است؛ هوشياري عامل سنگدلي شده، در اين لحظه که صداي مرا شما ميليون ها مردم جهان مي توانيد بشنويد، نااميد نباشيد.... شما اي انسان ها، انسانيد، نه جانور، نه ماشين، جايگاه تان را بشناسيد... شما داراي يک قلب هستيد که در سينه تان مي تپد، کينه را به دور اندازيد؛ تنها کساني دوستدار کينه اند که از عشق به دورند، اي انسان براي برده شدن تلاش نکن! براي ايجاد يک جهان بهتر بکوشيم؛ جهاني پاکيزه، که در آن براي همه جاي زندگي وجود دارد... آينده جوانان را بسازيم و زندگي سالخوردگان را دور از نيازمندي هاي اوليه قرار دهيم.... روشن بينان! براي ساختن يک دنياي متعادل، يعني، دنياي علم و پيشرفت که همه را به سعادت مي رساند، برخيزيم ...!
چاپلين، در پاراگراف پاياني پيام، زن مورد علاقه اش هانّا (پولِت گُدارد) را مورد خطاب قرار داده، ادامه مي دهد:
«هانّا بنگر! ببين چه گونه به روح انسان بال و پر بخشيده اند؛ انسان در آسمان بالا مي رود، روح او به سوي رنگين کمان، به سوي آينده ي روشن، به سوي پيروزي زندگي در صعود است. اين ها، به تو، به من و به هر يک از ما تعلق دارد؛ نگاهت را بالاتر ببر، به سوي آسمان، هانّا! مي شنوي! گوش کن! ...»
(هانّا نام مادر چاپلين بود؛ و پيام به هم بازي چاپلين که در اين هنگام همسرش بود. فرستاده مي شد...)
اين پيام از سوي سلماني کوتاه قد (شولتز) چارلي ديکتاتور کبير، خطاب به تمام انسان هاي کره زمين فرستاده شد. بخش آخر پيام، با توجه به اشاره هايي که چاپلين به علم و مرتبه آن در بالا بردن مقام انسان مي کند، پيش بيني درستي است درباره ي صعود انسان به آسمان ها و بال و پر گشودن او، زيرا ديديم سالياني دراز بعد از آن، چه گونه علم سبب دست يافتن انسان به فضا و پياده شدن در کره ي ماه گرديد....
در حالي که ماه هاي آغاز سال 1939، چاپلين مقدمات ساختن ديکتاتور کبير را فراهم مي ساخت. آدولف هيتلر روياي بيهوده ي دوام «هزار ساله» حکومت نازي اختراعي اش را در تسخير جهان مي ديد. او در ميانه ي قرن بيستم، در خيال خوشِ بي پايه اش بود و در قرون گذشته مي زيست. آيا قرن «نور و دانش»(2)، جايي براي عملي شدن خواست هاي او داشت؟ آيا امکان اين بود که او، آلماني زبانان سرزمين هاي هم جوار را به بهانه ي «هم قومي» و «هم زباني» مدت زيادي زير پرچم صليب شکسته اش نگه دارد؟ سرنوشت محتوم نتيجه را نماياند... اين مرد به ظاهر متعلق به قرن بيستم آلمان، که از تمام امکانات قرن خود فايده مي برد و مي خواست براي به ثمر رساندن آرزوهاي خامش، از تکنولوژي زمان استفاده ببَرد، انديشه هاي رؤيايي اش درباره ي ايجاد يک ناسيوناليسم و شووينيسم آميخته به سوسياليسم من درآورديِ متعصبانه، وجود ذهني اش را در سده هاي دورِ گذشته نگه مي داشت؛ او خود را شواليه اي از شواليه هاي مهاجم تُتونيک (3) مستقر در آلمان قرن هاي 13 و 14مي پنداشت، و چاپلين، مثل يک پيام آور همان گونه که صعود انسان به سوي افلاک را پيش بيني کرد، سقوط رهبر نازيسم را با اشاره اي در روال خودش، پيش بيني کرد.... پيش از اين که به بحث درباره ي ديکتاتور کبير باز گرديم، به سراغ دوران کودکي چاپلين که داغ آن در ارتباط فشرده و در محتواي حکايت هاي آثار او ديده مي شود، مي رويم:
او در 16 آوريل 1889، در لندنِ روزگار ويکتوريايي (4) چشم به جهان گشود. افسانه اي مدعي است که چاپلين، در فونتن بلو، در شصت کيلومتري جنوب پاريس به دنيا آمده و چاپلين نيزهرگز آن را نه تأييد کرده نه تکذيب... راز بزرگ اين است که نزديک ترين دفتر ثبت احوال و آمار شخصي به محل و خانه ي تولدِ شماره ي 287 جاده ي کنينگتن در حومه ي لندن، چنين تولدي را در اين روز، ثبت نکرده است. اما چاپلين خودش مي گفت که در همين خانه و در همين روز به دنيا آمده است...
شايد اين خانه با تغييرات و تعميراتي، هنوز بر جاي مانده باشد. جاده ي کنينگتن از محله ي لَمبت مي گذردو هنوز هم نشاني از جلال و شکوه، در آن ديده نمي شود. بر خلاف خانه هاي ديگري که شخصيت هاي به نام در آن به دنيا آمده يا آن جا زيسته يا در آن مرده اند و به اين سبب لوحه اي روي آن خانه نصب شد، روي اين خانه ي شماره ي 287 هيچ پلاک يادبودي ديده نمي شود.(5) اين جا بنايي است آجري که آن زمان داراي يک درِ ورودي مشبکِ روستايي بود و رو به يک دالان باز مي شد. در ورودي و طبقه ي همکف ساختمان، مسيري آجرفرش و باريک که از ميان باغچه اي مي گذشت و به يک پلکان چهار پله اي با طارمي مي رسيد، قرار داشت و سه پنجره ي بلند در طبقه ي اول و سه پنجره ي کوتاه در طبقه ي دوم و يک پنجره ي گرد روي ديوار اتاق زير شيرواني ديده مي شد. پنجره اي هم زيرزمين را روشن مي ساخت. يک صندوقِ نامه و دو دسته ي کشيدني زنگِ در ورود به حياط، به سالِ 1889 بيرونِ در مشاهده مي شد. تعدادي مستأجر، اتاق هاي اين ساختمان را که همانند 34 ساختمان مجاور بود و تاريخ بناي آن ها به آغاز دوران ويکتوريايي مي رسيد؛ ميان خود قسمت کرده بودند-چنان چه دوده روي آجرهاي خانه ي شماره ي 287 را سياه نمي کرد، مي توانست جالب توجه باشد. 34 بناي مجاور ديگر هم به دوده اندود بودند... ساختمان هاي کنينگتن، لَمبِت، کليفام، کَمبرول و همه ي ساختمان هاي محله هاي عمومي حاشيه ي شهر وسيع لندن، با کوچک و هم شکل و رديف بودن شان، نمايان گر روحيه ي فرد گراي انگليسي است که در قرن نوزدهم، مثل قرن بيستم، رو به ازدياد مي گذاشتند...
در 1889 و در پنجاه و دومين سال به قول خودشان «سلطنت پر افتخار» ويکتوريا، ملکه ي انگلستان از خاندان هانُووِر (6) و ملکه ي سرزمين هاي سلطنتي متحد (7) بريتانياي کبير و ايرلند (8) و امپراتريس هند و مستعمرات؛ اين بناي جاده ي کنينگتن مأواي يک زوج بازيگر و خواننده دورگرد بود: چارلز چاپلين پدر و همسرش هانّا هيل ...

سه نوشته از دکتر هوشنگ کاوسي بيش از 60 سال تداوم (قسمت اول)

چارلز چاپلين پدر مي گفت اصالت فرانسوي دارد و نياکان او از پروتستان هايي بوده اند که بعد از رويداد خونين «سن بارته لمي»(9)، از فرانسه به انگلستان پناه برده اند. او يک خواننده ي وُکاليست نمونه بود و به عنوان يک صاحب صداي باريتونِ نوپرداز، در برتانياي کبير، مستعمرات انگلستان، آمريکا و فرانسه، موفقيت هايي را کسب کرده بود. همسرش هانّا، وابسته به يک خانواده ي مرفه بود که تبار اسپانيايي-ايرلندي داشت. او در شانزده سالگي خانه ي پدري را ترک گفت تا با نام مستعار لي لي يا فلورانس لي لي، در يک گروه اپرت امپرساريوهاي مشهور، مثل گيلبرت و ساليوان رقصنده شود. وي نيز تمام امپراتوري بريتانيا را زير پا مي گذاشت. نخستين شوهر او يک «بوک ميکر»(10) بود و هانا در اين ازدواج سه پسر آورد: گي، ويلر و سيدني. هانّا پس از جدايي از اين شوهر، آخرين پسرش سيدني را با خود نگه داشت و پس از ازدواج با چارلز چاپلين (پدر)، زوج تازه، يک نمايش دو نفره ي کميک ترتيب دادند که در موزيک هال هاي لندن با کاميابي روبه رو شد. در اوقاتي که چارلز کوچک-يگانه فرزند اين زوج، در مسير باريک آجرفرش ميان باغچه بناي 287، آجرها-را يکي در ميان-مي پريد، يا لِي لِي کنان و بازي گوشانه راه مي رفت، زندگي متوسط، اما مرفه والدينش در تهديد بود...
در دوران انگلستان ويکتوريايي، براي اين قشر از جامعه که چاپلين پدر و همسرش در شرايط آن مي زيستند، زندگي چندان آسان نمي گذشت. در خيابان هاي پايين شهر، بي کارماندگان در يک آمد و شد تظاهراتي بودند. آن ها حتي جرأت کردند که در داخل لندن، در ميدان ترافالگار، ميتينگي ترتيب دهند... در سالي که چارلز کوچک تولد يافت، باراندازهاي بندري لندن مدت ها بود که بر اثر يک اعتصاب، فلج مانده بود. در چهار راه کنينگتن ارکستر «ارتش رستگاري»(11) بساطش را گسترده بود و افراد يونيفورم پوش آن، سرودهاي ديني مي خواندند و صدقه براي مستمندان جمع مي کردند.
اين منظره، حواس پسربچه ي کوچک را جلب مي کرد. او به موعظه اي گوش مي داد که اين افراد، طي آن، سخنان رهبرشان ژنرال ويليام بوث را تکرار مي کردند: «يک سوم مردم لندن در شرايط پايين تر از فقر زندگي مي کنند...» آيا به سبب فقر مشتريان بود که هنرمندان موزيک هال ها دچار اين وضع مي شدند و چاپلين پدر معتاد به مصرف الکل شد؟ هيچ يک از اين دو گمان، يعني فقر و کسادي، مردود نيست؛ ممکن است که او چون اغلب اوقات مست بو، ديگر کاري به او سپرده نشده باشد... در هر حال، اين دو مورد را منحني مسدودي به هم ربط مي دهد. مهم اين است که باريتون نوپرداز، نتوانست از اعتياد رهايي يابد...
در آغاز 1894، چاپلين کوچک که پنج ساله بود. به جاي مادرش در يک نمايش کميکِ دو نفره، مقابل پدر بازي کرد. در اين اوقات، موضع خواننده ي باريتون، به قدري مشکل بود و سلامتش آن قدر متزلزل، که دوستانش يک نمايش به نفع او روي صحنه آوردند تا او بتواند به زندگي اش سرو سامان دهد...
در يک بارِ شبانه ي مورد علاقه ي چاپلين (پدر) که به نام «شاخ ها» (The Horns) معروف بود، آواز خوان به يک پيمانکار متوفيات گفت: «براي من يک بليت سفر تهيه کن، ما مشتري خوبي هستيم؛ شما امسال تعدادي از افراد خانواده ي حرفه اي مرا کفن و دفن کرده ايد، به زودي نوبت من هم خواهد رسيد». اين «به زودي» چند هفته بعد فرا رسيد. چارلز چاپلين (پدر) در بيمارستان بزرگ سنت تاماس در حاشيه ي رود تيمز، روبه روي پارلمان بريتانيا بستري شد و در يک شبِ ماه مارس، چارلز کوچک از روي پل وست مينيستر، مدت زيادي به پنجره ي روشن سالن بيمارستان، آن جا که پدرش جان مي سپرد، نگاه مي کرد و مي گريست...
هانّا چاپلين در سي سالگي، با دو کودک که بايد به آنان نان مي داد، بيوه ماند. آخرين دوران پيوند زناشويي او از مصيبت هاي سختي داغ برداشت. او موفق نشد کاري در اپرت و موزيک هال پيدا کند؛ از سوي ديگر، دستمزد ها که به ندرت پرداخت مي شدند، کم کم از ميان رفتند و نداري در خانواده، جايش را به تنگدستي سپرد. همان گونه که در فيلم لايم لايت کالوِرو گفت: «اگر نداري عيب نيست، درعوض، تنگدستي نقص است؛ چرا که يک تکدّي ناگزير، شأن آدمي را تنزّل مي دهد...»
لمبت بخشي است از ساري سايد، ساحل راست لندن (نسبت به رودخانه ي تيمز). توريست پولدار در 1895، در دفترچه ي راهنمايي که توسط مؤسسه ي بيدکِر انتشار مي يافت، چنين مي خواند: «مي توان از بازار عظيم مکاره کالدونين مارکت، انبارهاي بندري و خيابان لمبت که جالب توجه است، بازديد کرد». لمبت يا کنينگتن، مانند وايت چاپل و لايم هائوس و مثل تمام محله هاي فقيرنشين لندن، جزو بخش کاکني است و ساکنان آن با لهجه ي سخت و عجيب ته شهري صحبت مي کنند... چاپلين دو بار در 1921 و 1931 به اين محله حاشيه ي شهر، که زندگي کودکي اش آن جا گذشت، بازگشت تا از خانه هاي رو به ويراني بازديد کند. او دراين بيغوله ها و زاغه هاي کثيف، بخشي از عمرش را گذرانده بود. او لحظاتي از تمام دوران بعد از مرگ پدرش را، در ذهن خود زيست. او زندگي مادرش را در آن اوقات، چنين شرح مي دهد:
«مادرم سفارش هاي دوختني را مي گرفت و شب و روز، در خانه، پشت يک چرخ خياطي عاريه اي مي نشست و کار مي کرد، سپس به شهر مي رفت تا سفارش ها را تحويل دهد. براي هر ده دوازده آستر، که داخل يک کت مي دوخت، يک «پني» مزد مي گرفت. درآمد او به زحمت مي توانست شکم ما را سير کند؛ چگونه ممکن بود کرايه ي اتاق مان را بپردازيم؟ بيش از يک بار، تشک و سه صندلي حصيري پاره و چند کيسه اثاث و لباس کهنه هايي را که داشتيم و در يک گاري و دو چرخ دستي بار مي کرديم. و به دنبال کرايه يک اتاق ارزان تر، راه مي افتاديم ....».
در 1921، چاپلين مقابل در ورودي ساختماني با سر در خاکستري، که شبيه يک سربازخانه بود و گچ ديوارهايش طبله کرده بود ايستاد و نگاهش به پنجره اي، در نقطه اي از طبقه ي دوم، خيره ماند...
«در اين اتاق، آن جا، آن بالا، بيماري و فقر عقل مادرم را ربود؛ يک شب که برادرم سيدني و من، از کوچه به خانه رسيديم. منزل را خالي ديديم. بچه هاي محل به ما گفتند که بعد از ظهر، مادرمان درِ خانه ي مردم را مي زد و در حالي که يک تکه زغال سنگ تعارف مي کرد، مي گفت: اين هديه من به شما است!» همسايگان مجبور شدند پليس امدادي را خبر دهند؛ پرستاران سررسيدند و مادرمان را با خودشان بردند.... »
چاپلين نگفته که مادرش را براي درمان اين افسردگي عصبي شديد به نوانخانه برده بودند يا به تيمارستان... از اين پس، در سايه ي مرحمت ديگران يا با «کِش» رفتن خوراکي از دکان بقالي، دو طفل به زندگي ادامه دادند... چندي نگذشت که بنا بر تقاضاي همسايگان، گروه ديگري آمدند و دو کودک بي کس را به يتيم خانه ي هان وِل بردند...
در اين يتيم خانه که ديوارهاي سياه بلندي داشت، نوع دوستان دوران ويکتوريايي، از اطفال بي سرپرست و سرگردان، مانند ارشدشان «آليور تويست» (12) نگه داري مي کردند... هجده ماه را که او و برادرش در اين کارگاه گذراندند، براي شان، به اندازه ي يک عمر طول کشيد...
پس از مدتي، مادر درمان يافته، از تيمارستان مرخص شد و دو پسرش را از يتيم خانه تحويل گرفت و هر سه، در يک اتاق مخروبه شوم، در شماره ي 3 پاونل تراس مأوا گرفتند. با اين همه، پسرک در کنار مادر رنگ زندگي و آزادي را بازيافت و بار ديگر، پرسه زدن در کوچه هاي لمبت را آغاز کرد... شصت سال بعد، هنگامي که او به ديدار اين محل بازگشت، کوچه ها و خانه هايي را که چارلز خردسال در آن ها زيسته بود. شوخ و شنگ يافت...
در خيابان چستر، انبار زباله هاي محل که در گذشته، روبه روي ساختماني بود که اين خانواده ي سه نفره، در يک اتاق آن سکونت داشت، جايش را به يک رديف ويلاي تميز مي داد که در 1938 ساخته مي شدند... از پنجاه سال پيش تر، اين محله که در فاصله ي نه چندان دور از ميدان پيکادلي قرار دارد، بورژوانشين شده و بسياري از خانه هاي عصر ويکتوريايي نوسازي شده بودند و درهاي ورودي شان رنگ زيتوني داشتند. پنج پنجره با پرده هاي کتاني رنگارنگ، به شماره ي 3 پاونل تراس، شکل يک اقامتگاه شيک خصوصي را مي بخشيد و اتاق زير شيرواني که پيش تر هانّا و فرزندانش در آن مي زيستند، جلوه ي اتاق هاي ديگر ساختمان را مي يافت... باري، زمان يک اصالت شيک هم به بناي شماره ي 287 کنينگتن مي بخشيد و روبه روي آن، سينمايي تأسيس يافته بود با نام «گرانادا» که فيلم هاي سينماسکوپ آمريکايي را نمايش مي داد... اين ديدار چاپلين از محله هاي فقيرنشين زمان کودکي اش، مربوط است به سال هاي 1952 و 1957...
حال خيابان هاي عريض و ساختمان هاي نوسازي شده را رها مي کنيم و با يک برگشت به عقب، همراه با چاپلين، به سراغ کوچه هاي کجو کوله مي رويم... نماي چرک و دود گرفته ي ساختمان هاي لمبت که خاطرات کودکي، و بخشي از نوجوانيِ چارلز کوچک را در خود دارد، در ذهن مان مصور مي شود...
از خيابان هاي گاندول، تو پاز و لمبت که پيچ هاي عجيبي دارند، به ويژه از خيابان لولارد-که نامش يک رقص سماعي قرون وسطا را به ياد مي آورد-که مي گذريم، با چنان فقر سياهي در کنار هاي قلب متروپل اين امپراتوري که آفتاب از «يونيون جک»(13) آن غروب نمي کند! يعني لندن وسيع، روبه رو مي شويم که ناگزير، اشک در چشمان و خشکي در گلوي مان احساس مي کنيم...
در ويرانه اي که به سال 1945 بر اثر سقوط چند موشک آلماني V2 ايجاد شده بود، مدرسه اي با حصارهايي از تخته نقاشي شده و چند کلمه ي ساخته شده از فيبر و سيمان روي آن، به صورت محله اي در آمده براي زيستن جنگ زدگاني که خانه هاشان زير بمباران اشتوکاهاي نيروي هوايي آلمان در جنگ دوم جهاني، ويران شده است. در اين زمين هاي باير، صدها کودک که مي توانستند برادران چارلز کوچک آن روزگاران به شمار آيند، با خنده و هول دادن هم، بازي مي کردند و با ديدن يک پليس يا يک مأمور شهرداري پا به فرار مي گذاشتند... خيابان اولد پارادايز که در اطرافش خانه هاي فرسوده در حال فروريختن بود و تا زير پل سياهي ادامه داشت، اين زمان تعمير شده و روي آن، قطار برقي (ساترن ريل ويز)، سرو صدا کنان از روي پل مي گذرد. در آسمان رنگارنگ غروب لندن، سمت مغرب، دو ناقوس وست مينيستر جلب نظر مي کند و سمت جنوب، قُبِّه يک مخزن گاز مشاهده مي شود و پيرزنان سيگار بر لب، در حال گذاشتن بطري هاي خالي شير جلوي درهاي ورودي خانه شان اند. دختران جوان مو طلايي با رنگ پريده، بد لباس و با پودر غليظي که به صورت زده اند، با وضع توجه برانگيزشان در آمد و رفت اند و کارگران با چهره ي خاکستري ، در يک رستوران بي ريخت به خوردن يک خوراک ناچيز مشغول است. پسران جوان، با شلوار جين چند لکّه و چند تکّه مي آيند و مي روند و با صداي بلند مي خندند و صحبت مي کنند و خود را، جاهل و يکه بزن محل مي پندارند. سه زن خبرساز هم زير گوشي با هم در پچ پچ اند و به حتم، در حال غيبت کردن از ديگران و براي شان مضمون سازي کردن هستند... چهره هاي آسيايي و آفريقايي، وِلش و اِسکاچي (14) هم زياد ديده مي شوند و از هر گوشه، صحبتي با لهجه ي کاکني (15) شنيده مي شود. ..
خيابان ويِک (شب زنده داري) در ميان ده نمونه ي همانندش در اين محله، به طور دقيق نمايي است از همان فيلم ايزي استريت (خيابان رفاه / خيابان آرام) که در آن، چارلي در لباس آژان، عاقبت نظم و آرامش را به محل باز مي گرداند، در زيرزميني براي بچه هاي زياد يک خانواده ي فقير، هم چون که براي جوجه مرغ ها مي کنند، دانه مي پاشد و در کوچه پس کوچه هاي لمبت واقعي، پايه هاي چراغ گاز، عين هماني است که در فيلم، آژان باهوش و زرنگ، کله ي «جاهل محل» را تا بي هوش کردن او، داخل فانوس چراغ نگه مي دارد تا اين که از او، يک «آدم حسابي» و محترم محله ساخته باشد...
بارهاي شبانه ي اين جا نام شان اين ها بود: فدرز (پرها)، روبک (بزکوهي)، وايت هارت (قلب سپيد) و رُز اند کراون (گل سرخ و ديهيم). بوي روغن ترشيده و پيه سرخ کرده از يک دکه «فيش اند چيپس» فروشي (ماهي و سيب زميني سرخ شده) به مشام مي رسيد و يک جوان بلند قد مو طلايي که اردک وار راه مي رفت و يک معلول جنگ يا کار که با دو زير بغلي فلزي خود را مي کشاند، از آن جا خارج مي شدند....
اين دکور، اين فضاي محله ي دوران کودکي، اين اشخاص، اين کودکان، اين آژان ها و اين چرک و کپره، همان هايي است که چاپلين در تمام فيلم هاي کوتاهش که خودش نويسنده و سازنده و بازيگر آن ها بود، با شور و شعف، به آن ها وفادار مي ماند... در 1943، حين جنگ جهاني دوم، او مردي است از نظر سن جاافتاده، درست هنگامي که بمباران هاي هوايي هيتلر-گورينگ، طبق يک طرح «دور ساعت»(16) مشغول ويران کردن آن مکان هايند، با دقت تمام ولي با تأسف و تلخي، دوران گذشته ي کودکي اش را در ارتباط با اين مکان ها به ياد مي آورد:

سه نوشته از دکتر هوشنگ کاوسي بيش از 60 سال تداوم (قسمت اول)

«لمبت و اتاق زير شيرواني را در شماره ي 3 پاونل تراس که کودکي ام را در آن جا گذراندم به ياد مي آورم. خودم را مي بينم که دايم، سه طبقه را بالا و پايين مي روم و مي آيم تا سطل آب کثيف را خالي کرده باشم. هالي، بقال خيابان چستر را به ياد دارم که از او پنج پني زغال و يک پني سبزي مي خريدم؛ راگون قصاب که آشغال گوشت هايش را به يک پني مي فروخت، آرخ خواروبار فروش خوار هم در برابر نيم پني اجازه مي داد سيدني و من دست مان را در جعبه ي پُر خاکِ شيريني ببريم و از آن بخوريم. از آنجا، همه چيز را خوب در خاطرم دارم: لمبت را که ترکش کردم با فقر و کِپِره اش...»
شب هنگام، هانّا چاپلين در اتاق چرک زير شيرواني اش، يک تشک کاهي کفِ اتاق مي انداخت. اين رختخوابِ دو پسرش سيدني چهارده ساله و چارلز ده ساله بود و معلوم نشد که مادر، خود چه گونه و با کدام زيرانداز و روانداز به خواب مي رفت... يک بار چارلز وارد آموزشگاهي شد که در آن شاگرد ملوان تربيت مي کردند؛ بعد خواست تلگراف چي شود و به دنبال شغل هاي ديگري هم رفت... خاطرات چاپلين را نوشته هاي برادرش تأييد مي کند:
«... ما در يک اتاق فکسني زندگي مي کرديم و اغلب اوقات چيزي براي خوردن پيدا نمي شد. نه چارلز و نه من براي بيرون رفتن کفش نداشتيم. مادرم پوتين هايش را براي ما مي گذاشت و يکي از ما براي گرفتن آش خيريه که تنها غذاي مان بود مي رفتيم. گاهي اتفاق مي افتاد که طبق قوانين انگلستان، مأمور اجرا به سراغ مان بيايد تا بابت کرايه هاي عقب افتاده صاحب خانه، اموالي را که نداشتيم توقيف کند. آن وقت براي مان يک تشک باقي مي ماند... هنگامي که مادر در بيمارستان بود، چه شب ها که در کوچه خوابيديم. در آن اوقات از ميوه و سبزي جات دور ريخته که از جوي آب بازار خواروبار به دست مان مي آمد تغذيه مي کرديم و روي نيمکت هاي عمومي يا در فلکه هاي محله مي خوابيديم. چارلز توانسته بوده يک کار تخصصي براي خودش درست کند. او با تکه هاي چوب و تکه پاره ي پارچه و قطعه هاي چوب پنبه که ميان زباله ها مي يافت، کشتي هاي کوچک درست مي کرد و به قيمت يک پني به بچه هاي محله مي فروخت...»
دشمنان چاپلين، چه ميان بازيگران و چه ميان روزنامه نگاران، برابر ماجراهاي گرسنگي و سرما و برف و راهروهاي منجمد و پستوهاي با پنجره ي شيشه شکسته و خلاصه فقر سياه او، بارها خنديده اند... اما يک احساس غريزي از شش سالگي چارلز کوچک را بر آن داشت تا از آسيب فقر، خود را دور نگه دارد... کارگزار سابق نمايش هانّا چاپلين، عاقبت توانست کاري را براي سيدني و چارلز که کمي رقصيدن و زمزمه کردنِ بعضي آهنگ هاي روز را مي دانستند، پيدا کند. اما مُزد هر شب شان را که فقط يک شيلينگ مي شد، آيا مرتب به آن ها مي پرداختند؟ به همين جهت، آن ها هم کم روي صحنه ظاهر مي شدند...
هانّا باز مجبور به سوزن زدن «صد تا يه قاز» شد تا بتواند هزينه ي تحصيل چارلز را بپردازد. دو برادر، چند ماه پس از دريافت شش شيلينگ در هفته، براي شرکت در يک گروه نمايش دورگرد شاد شدند و کارشان آن جا، اجراي هر نوع نقش پسر بچه بود: موزيسين، ماشين چي صحنه، بليت پاره کن، رقصنده، خواننده و غيره... با اين همه، زندگي غم آور اين خانواده ي کوچک، در محله هاي پست لندن خالي از لطف و شعر براي شان نمي گذشت... هانّا فرزندانش را از لطف و محبت مادرانه محروم نمي داشت. نخستين عشق بزرگ چارلز مادرش بود، عشقي که همواره به آن وفادار ماند. او موفقيتش در هنر را مديون مادر مي دانست. او بعد ها چنين گفت:
«مادرم ماهرتين بازيگر «ميم» بود که من ديده بودم. با نگاه کردن به او بود که ياد گرفتم چه گونه هيجان ها و واکنش ها را با صورت و دست ها و حرکات شانه نشان دهم. همچنين از او آموختم چه سان حرکات انسان را، در ارتباط با احساس موقعي او، مورد دقت و مطالعه قرار دهم. مادرم استعدادي نبوغ آميز در تجسم مشاهداتش داشت، به گونه اي که وقتي پايين آمد بيل اسميت را هنگام صبح در کوچه مي ديد، در حالي که او از پنجره بيرون را تماشا مي کرد، به من گفت: «بيل اسميت را ببين چه طور پاهايش را مي کشد، پوتين هايش را هم تميز نکرده و پيداست که خشمگين است؛ شرط مي بندم که با زنش کتک کاري کرده و بدون اين که قهوه و نان صبحانه اش را صرف کرده باشد، از خانه بيرون آمده...»؛ و ما طي روز، مي فهميديم که آري، بيل اسميت با زنش بگو مگو داشته است.»
خارج از خانه خيابان بود و تفريحات محله و موزيک هال کانتربري، اما فقدان پول مانع از آن مي شد که چارلز کودک، اين برادر گاورُش قصه ي «بينوايان»، که افق محله اش به «الفنت اند کاسل» محدود مي شد، به آن مکان راه يابد...
در باکستر هال نزديک کليسا نمايش «فانوس جادو» که براي کودکان ترتيب مي يافت، قيمت بليت ورود به سالن يک پني (17) بود، يعني يک سکه ي درشت از برنز، با تصوير برجسته ي ملکه ويکتوريا در يک روي آن. با اين بليت تماشاگر حق نوشيدن يک فنجان قهوه با خوردن يک تکه شيريني را هم داشت. سيدني و چارلز هميشه پي جوي حضوري در جلسه هاي نمايش فانوس جادو بودند و از تماشاي زندگي مسيح، قصه ي آفرينش، حکايت موسي، دن کيشوت، سيندرلا، گربه ي چکمه پوش، شاپرون روژ و قصه هاي مضحک، يا حکايات اخلاقيِ روي يک سلسله شيشه نقاشي شده را که از «فانوس» مي ديدند، شگفت زده مي شدند....
چارلز کودک، در اين هنگام، به آنچه در کوچه و خيابان مي گذشت بيش تر توجه نشان مي داد. فروشندگانِ سوسيس داغ، ميوه فروشان دورگرد، پيشخوان دکان ها، انبوه عابران، کشيش ها، مست هاي تلو تلو خور، زنان جلوي قصابي و نانوايي و سبزي فروشي که با هم در بگو مگو بودند و غيره... چارلز همچنين، زود با نواي موزيک آشنا شد:
«... چهار راه کنينگتن، جايي بود که موزيک را کشف کردم. همان جا که زيبايي گران بهايي بر من آشکار شد و از آن زمان روحم را اسير ساخت و هميشه مرا وسوسه مي کند و به من نيرو مي بخشد... همه چيز در يک شب روي داد... کودک بودم و موزيک برايم چون رازي شيروين جلوه کرد، بدون فهميدن، آن را حس کردم و نت هايش قلب و عشقم را تسخير کرد...»
چارلز کوچک که مجذوب آهنگ هاي يک «اُرِگ بارباري» (18) که يک نوازنده ي دورگرد آن را مي گرداند، همه جا، در کوچه و حياط ها، نوازنده و چرخ دستگاهش را دنبال مي کرد. خيلي زود اين کودک هيجان زده از آشنا شدن با موزيک در خيابان به رقص و دادن نمايش پرداخت؛ در پايان نمايش، در حالي که، ارگ نواز همچنان گرم کار خود بود، چارلز کلاهش را دور مي گرداند و چند سکه ي ريز و درشتي را که جمع مي کرد، با ارگ نواز تقسيم مي نمود... اين رقصنده ي خردسال که حرکات ريتميک را در خونش داشت، بنا به توصيه ي مادرش، به کار در سيرک تشويق شد. او که بدني نرم و منعطف داشت، در آغاز، هنگامي که با آکروبات ها کار مي کرد، از اين نوع ورزش خوشش آمد. اما در هشت سالگي، پس از يک سقوط که در آن شست دستش آسيب ديد از «پرش مرگ» بدش آمد و رو به موزيک هال آورد. فيلم سيرک، و صحنه هاي سيرک در فيلم لايم لايت نماهايي است از تجربه و خاطرات او در کار سيرک. کلمه ي «موزيک هال» که اصل انگليسي دارد، در زبان فرانسوي معنايش محل نمايشي است مجلل که در آن، برابر تماشاگرانِ بسيار شيک پوش، برنامه هاي نمايشي بين المللي، پي هم، روي صحنه مي آيد. اما براي اين که بهتر بدانيم موزيک هال هاي انگلستان در 1900 چه معنايي داشته اند، بايد با «کافه کنسرت» هاي قديمي فرانسه آن را بسنجيم. در جزاير بريتانيا، آواز خوان جايي محدودتر از خواننده ي فرانسوي در برنامه ها داشت. در انگلستان، آکروبات ها و رقصنده ها و شعبده بازها و حيوانات تربيت يافته و کارهاي مضحک و نيز، برنامه ي دلقک هاي سيرکي را به آواز خواندن ترجيح مي دادند...
يک محله ي حاشيه ي لندن، يک کارگاه لانکشاير و يک معدن زغال سنگ منطقه ي ولز، نمي شد که موزيک هال خود را نداشته باشد. اين صنعت بزرگ و پول ساز نمايش سالن هاي بزرگ را زير زنجيره اي مقتدر، توانسته بودند جمع آورد...
عامه ي تماشاگران عام هميشه متوقع اند. اگر هنرمندي محبوب شان شود، اين هنرمند بايد مراقب هر حالت و حرکت خود باشد؛ حتي يک انگشت را اگر نا به جا بالا ببرد، همچون يک نت خطا در اجراي يک قطعه موسيقي انگاشته مي شود؛ يک راه رفتن نامطمئن به خود، ممکن است به حرفه ي بازيگر آسيب رساند... اين تماشاگران، کار تميز و خوب را مي شناسند و دوست دارند. آن ها براي يک برنامه که نتيجه ي صبر و کوشش يک برنامه ساز باشد و خوب اجرا گردد، شادي و تحسين نشان مي دهند...
موزيک هال نخستين مدرسه ي حرفه اي براي چارلز و سيدني شد. با اين تفاوت که ميان دو برادر، براي سيدني آن چنان پيروزي و پول کافي فراهم نياورد تا در پانزده سالگي اش، او را وادارد که تغيير مسير ندهد. باري، سيدني شاگرد ملواني را پذيرفت و روي کشتي که متروپل را به مستعمرات آفريقايي انگلستان مي پيوست، به کار پرداخت...
چارلز صاحب شانس بيش تري در اين زمينه شد، چون استعدادش مورد توجه يک معلم سابق قرار گرفت که گروهي به نام «هشت پسرک لانکشاير» ساخته بود. از اين هشت پسرک، دو نفرشان دختر بودند در پوشش پسر، که با کفش هاي چوبي که در پا داشتند روي صحنه مي خواندند و مي رقصيدند.
چارلز ميان اين بچه ها موفقيت هايي را کسب کرد؛ سپس در يک نمايش پانتوميم مفصل به نام «گربه ي چکمه پوش» شرکت جست. در پانزدهم ژانويه ي 1900، اين بازيگر نوجوان کوتاه قد، در هيپودروم لندن، به اتفاق اعضاي ديگر گروه، در نقش يک سگ کوچک، در يک برنامه ي پانتوميم ظاهر شد. يک شب که چارلز از نمايش به خانه بر مي گشت، مادرش هانّا را در اتاق زير شيرواني شان نيافت؛ او بار ديگر به تيمارستان برده شده بود. بازيگر يازده ساله، ازا ين پس، تنها ماند، و در همين زمان گروه «هشت پسرک لانکشاير» نيز از هم پاشيد، و چارلز نوجوان، باز با فقر روبه رو شد، ضمن اين که دنبال کار مي گشت، شب ها را در کوچه مي خوابيد...
ديري نگذشت که شانس، بار ديگر به او روي آورد و پس از ايفاي نقش کوچکي در يک نمايش ملودرام غم انگيز، در يک گروه دورگرد، براي اجراي نقش بيلي پادوي کاکني، در اقتباسي از شرلوک هولمز نوشته ي کونان دويل انتخاب شد. اين نمايش را بازيگري به نام اچ. ا. سنتبري، روي صحنه ي تئاترهاي حاشيه ي لندن و شهرستان ها و ايرلند مي گرداند. اين گرداندن نمايش، در نقاط مختلف سه يا چهار سال طول کشيد... سيدني هم با پول اندوخته از حقوق شاگرد ملواني اش، از آفريقا بازگشت و ايفاي نقشي را در گروه، در کنار برادر پذيرفت؛ سپس او به سوي کميک موزيک هال رفت؛ در حالي که چارلز پس از ايفاي نقش يک بچه گرگ در نمايش فانتزي «پيتر پن»، باز ايفاي نقش کاکني کوچک يعني بيلي را در يک نمايش يک پرده اي، نوشته ي ويليام جيلت، که شرلوک هولمز قهرمان آن بود، به عهده گرفت. اين صحنه ي کوتاه که در آغازِ بالا رفتن پرده ي سالن مجلل دوک آو يور کشاير اجرا شد، اگر چه مورد تحسين قرار گرفت اما اين يک تضمين براي ادامه ي کار او، به مدتي دراز، نبود. گروه ويليام جيليت به آمريکا رهسپار شد و چارلز را بي کار و تنها در لندن باقي گذاشت...
بازيگر اکنون هفده ساله، نزديک بود از حرفه اش متنفر شود. مدتي کارگر شيشه گر خانه و شاگرد سلماني شد. او که شيشه فروشي دورگرد در فيلم پسرک شد و در فيلمي کوتاه، موهاي کله ي پوست خرس پاي تختخواب را آراست، و در فيلم ديکتاتور بزرگ در نقش صاحب دکان سلماني ريشِ مشتري را همراه با ريتم موزيک تراشيد، (19) تجربه اش را از آن دوران در خاطر داشت. سيدني هم که بيست و چند ساله بود، به کارگزاري برادرش پرداخت و او را به حرکت در جهت موزيک هال تشويق کرد... دو برادر يک نمايش کميک با عنوان «تعميرات» را روي صحنه آوردند، که در آن دو کارگر ناشي، يک آپارتمان را که قرار است نوسازي اش کنند، به ويراني مي کشانند. بازي اين دو نفر، نظر فرِد کارنو، مدير يک گروه نمايش پانتوميم را که در يک موزيک هال برنامه هايش را اجرا مي کرد، جلب کرد ولي فقط سيدني استخدام شد، چون برادرش چارلز را، فرد کارنو بسيار جوان و بدون تجربه تشخيص مي داد...
چارلز بدون اين که نوميد شود همچنان دنبال يافتن کاري بود. او در آغاز توفيقي نيافت. ولي با نام مستعار «سام کوهن» به چند موزيک هال مراجعه کرد... برادرش سيدني خيلي زود توانست قراردادي را با ضمانت خود، براي چارلز امضا کند. متن قرار داد چنين بود:
«امضا کننده ي زير، سيدني چاپلين، تضمين قيموميت چارلز چاپلين، برادرم را مي پذيرم و تعهد مي کنم که او در نمايش «کي زينر کورت» ظاهر شود و اين نمايش که در جزاير بريتانيا به صحنه مي آيد، چارلز مرتب در آن شرکت کند. اين قرارداد از 14 ماه مه 1906 قابل اجرا است و دستمزدي معادل دو ليره استرلينگ و پنج شيلينگ که در هفته ي نخست ماه ژوبيه به دو ليره و ده شيلينگ افزايش مي يابد، به وي پرداخت خواهد شد.»
«کي زينر کورت» عنوان يک مجله ي مصور مشهور بود که ميان کودکان و کارگران انگليس توفيق زيادي را داشت؛ اما «مصلحان اجتماعي»، از رداپوشان کليسا تا بورژواهاي «فکلي»، در آن روزها، مندرجات اين مجله را «غيراخلاقي» مي دانستند و قهرمانان قصه هاي مصورش را که روش «جاهل مآبانه» ارائه مي دادند، محکوم مي کردند. برنامه هاي نمايشي اقتباس از اين قصه ها، با عنوان «سيرک کي زينر کور » توسط کودکان و نوجوانان اجرا مي شد. چارلز با ايفاي نقش تقليدي و کميک والفورد باري که نام شعبده بازي بود که آن هنگام شهرت داشت، در کارهايي که انجام مي داد، جرقه هاي الکتريکي از خود ظاهر مي ساخت و موفقيت زيادي را توانسته بود کسب کند. چارلز هم بازي اش با استقبال همراه شد... دستمزد چارلز در اين اوقات، دو ليره و ده شيلينگ در هفته بود که مبلغ زيادي نبود، ولي براي زندگي يک فرد کافي بود. چارلز بيش تر از يک سال در اين برنامه ها بازي کرد...
در همين سنين نوجواني به خواندن کتاب علاقه نشان داد و مطالعه هايش توانست خوي و منش او را تغيير دهد؛ چرا که پيش تر او را دمدمي مي دانستند و شادي ها و هوس هايش را به ريشخند مي گرفتند. اما دراين اوقات که او در مرز ميان نيمه آماتور و حرفه اي قرار مي گرفت، در محافل موزيک هال، به عنوان يک بازيگر جوان بااستعداد شناخته شد. سيدني هم که به نوبه ي خود موفقيت هايي را به دست آورد، نزد فرد کارنو مشغول به کار بود...
باري، آن محله هاي فقيرنشين که براي اين هنرمند و خانواده اش آن همه مشکل و مسأله ساخت، سرچشمه ي مايه هاي شعري هم شد و واقعيت هايي از زندگي را به او الهام بخشيد که سيماي «چارلي» فيلم هاي آتي اين نابغه را آفريد. محله هاي کنينگتن و لمبت، دکور و محيط زندگي اين سيماي رند و قلندر که اجتماع بي رحم او را از خود مي راند، شد و مصالح و ابزار کار و رموز حرفه اي اش را براي بيان هنرش فراهم آورد. هنرمندان پانتوميم و موزيک هال هاي انگليس هم بسيار به او آموختند و او همان شد که دنيايي مي شناسد و مي ستايدش...
در اين بحث، ما روي دوران کودکي چاپلين اصرار ورزيديم، چون هنر بزرگ اين مرد که ابعادش کيهاني است، در ويژگي هاي زندگي خردسالي اش ريشه دارد... باري، او با گروه «پرندگان خاموش» فرد کارنو که سرنوشت حرفه پي گير آتي اش را در آن آغاز کرد، تمام اروپا را گشت؛ دو بار به آمريکا سفر کرد؛ در سفر دوم بود که مَک سِنِت، مدير کمپاني «کيستون کمدي» در نيويورک، نظرش به بازي آکتور جوان جلب شد و از او خواست تا دعوتش را بپذيرد و به هاليوود برود. چاپلين که با تماشاي فيلم هاي کميک فرانسوي و آمريکايي به سوي اين وسيله ي مدرن نمايش، سينما، جلب شده بود، دعوت سِنِت را پذيرفت و گروه کارنو را ترک گفته و روانه ي پايتخت سينماي آمريکا شد. در گروه کارنو که جاي چاپلين خالي مي ماند، بازيگر انگليسي ديگري که در گروه نقش هاي ديگري را ايفاي مي کرد، ناگزير، جاي همکار خود را گرفت. او استنلي لورل همباري آتي آليور هاردي است که وي نيز عاقبت سر از سينما درآورد...
در کيستون، 35 فيلم که در شمار نخستين آثار سينمايي اويند، با در تلاش معاش (2 فوريه 1914) آغاز شد. در ابتدا او به رهبري هانري لرمانِ اتريشي تبار، که ميان نام کوچک و نام خانوادگي اش عنوان «پاته» را مي افزود (چون فيلم هاي کميک فرانسوي مؤسسه ي پاته شهرتي در آمريکا داشت) کار کرد و تا چهارمين فيلمش ميان رگبار (28 فوريه) هانري پاته لرمان او را برابر دوربين رهبري کرد. سپس مک سنت اين سِمت را به عهده گرفت، تا اين که در سيزدهمين فيلم (زير باران) خود چاپلين، نويسنده و سازنده ي فيلم هايش شد... سي و پنجمين و آخرين فيلم او نزد مک سنت، گذشته ي پيش از تاريخش (7 دسامبر) بود. در 1915، چاپلين قرار دادي را با مؤسسه ي اِساني و صاحبانش برانکو بيلي اندرسن-که خود او يکه سوار فيلم هاي کوتاه وسترن بود-و شريکش اسپور، براي شانزده فيلم امضا مي کند، با دستمزد 1250 دلار در هفته و اختيار تام در نوشتن فيلم نامه، ساخت فيلم، انتخاب دکور و بازيگران. نخستين فيلم چاپلين براي اين مؤسسه حرفه ي تازه اش (اول فوريه ي 1915) بود. در اين فيلم کوتاه، دو زن همبازي اويند که بعدها همبازي رودلف والنتينو و از چهره هاي زنانه ي مشهور سينماي آمريکا مي شوند: گلوريا سوانسن و اگنس آيرس. در چند فيلم بعديِ او در کمپاني اِساني دو چهره ي مردانه همبازي اويند که بعدها فيلم سازاني با نام و عنوان مي شوند: وِسلي راگلس و لويد بيکن... آخرين فيلم چاپلين براي اِساني شبي در نمايش (20 نوامبر) عنوان دارد (از شانزده فيلم قيدشده در قرارداد چاپلين با اِساني، فقط سيزده فيلم ساخته مي شود).
در 1916 که چاپلين قرار داد با اِساني را يک طرفه لغو مي کند، اين بار، مؤسسه ي «ميوچوال» پيشنهاد بستن قراردادي را به او مي دهد و اِساني هم شراکت خود را در اين قرارداد اعلام مي دارد (فوريه ي 1916). قرارداد به امضا مي رسد براي دوازده فيلم دو حلقه اي و ميوچوال موظف است ده هزار دلار در هفته به چاپلين دستمزد بپردازد و نيز 150 هزار دلار به عنوان پيش پرداخت پاداش...
در فاصله ي مارس 1916 تا سپتامبر 1917، اين دوازده فيلم ساخته مي شود که نخستين آن پليس (27 مارس) است، و آخرينش رينگ بوکس (4 دسامبر).
در اکتبر 1917، چاپلين قطعه زمين وسيعي را در سانست بولوار هاليوود مي خرد و اولين استوديوي خود را در آن جا بنا مي نهد... فيلم هايي را که او در اين استوديو، با هزينه ي خود، يا با شريکاني مي سازد. نخستين شاهکارهاي دوسه يا 2/5 حلقه اي اويند: خيابان آرام، درمان، مهاجر، ماجراجو. د ر 17 ژوئن 1917، چاپلين که از ميوچوال چندان رضايتي ضمن کار و بهره برداري از فيلم هايش را ندارد، قراردادي با کمپاني فرست نشنال امضا مي کند و در برابر دريافت يک ميليون و 75 هزار دلار، متعهد مي شود هشت فيلم دو تا سه حلقه اي در مدت هجده ماه بسازد. نخستين فيلم زندگي سگي است (14 آوريل 1918) و سپس دوش فنگ (20 اکتبر)، آفتاب رو (15 ژوئن 1919) و يک روز خوش (7 دسامبر). در ژانويه ي 1920 شخصي به نام ويليام مک ادونو، مستقر در لس آنجلس، با چاپلين، گريفيث، داگلاس فربنکس و همسرش مري پيکفورد، به منظور تشکيل يک مؤسسه ي توليد فيلم، مذاکره اي انجام مي دهد و گروه مالي و سرمايه ي دوپن (20) دونمور تعهد سرمايه گذاري در اين تشکل را مي پذيرد. به اين ترتيب، يونايتد آرتيستز در 1920تولد مي يابد که نخستين عنوانش «بيگ فور» (چهار نام آور) است. گروه ديگر مالي و سرمايه، مورگن (21) نيز، حاضر به شرکت در سرمايه گذاري اين چهار نام آور مي شود...
نخستين فيلم چاپلين در اين مؤسسه پسرک (6 فوريه 1921) 6 حلقه است، و سپس طبقه ي بيکاران (26 سپتامبر)، روز پرداخت مزد (21 آوريل)، زائر (25 فوريه 1923)، و زني از پاريس (اکتبر 1923) است، که چاپلين در فيلم اخير، فيلم ساز است، نه بازيگر...
در 1924 چاپلين تصميم مي گيرد فيلمي مرغ دريايي، به ظاهر اقتباس از نمايش نامه ي چخوف را بسازد؛ فيلم با سازندگي يوزف اشترنبرگ و با شرکت ادنا پورويانس انجام مي گيرد، ولي پس از يک نمايش خصوصي در بورلي هيلز هاليوود، اين فيلم هرگز براي يک نمايش عمومي پخش نمي شود و طبق دستور چاپلين، نگاتيو و پوزيتيو آن معدوم مي شود و سبب معلوم نمي شود. چاپلين، خود نيز هرگز اشاره اي به اين تصميم نمي کند... شايد اشترنبرگ، چنان چه خاطراتش را نوشته باشد، در آن اشاره اي به اين رويداد کرده باشد... اثر بعدي چاپلين يورش به طلا / جويندگان طلا (1925) نه حلقه و سيرک (1928) هفت حلقه است.
اولين آزمايش «ناطق» با فيلم خواننده ي جاز (1927)، توليد کمپاني برادران وارنر، با شرکت آل جولسون، ساخته ي آلن کراسلند روي اکران ها مي آيد، که اثرش انتشار بيانيه ي «ضد ناطق» است که نخست ايزنشتين و پودوفکين در روسيه، رنه کلر در فرانسه، و چاپلين و کينگ ويدور در آمريکا آن را امضا مي کنند... نظر امضا کنندگان چنين است: وسيله ي ضبط صوت را براي موسيقي و سروصدا مي پذيريم، ولي نسبت به ديالوگ، که نتيجه اش پُر گويي است مخالفيم زيرا با يک کوشش نزديک به سي سال مقدور شد تا فيلم «زبان» صامت خود را بيابد، در غير اين صورت، حاصل اين تلاش بي نتيجه مي ماند و سينما مي شود تئاتر به فيلم درآمده...
مي دانيم که خوش بختانه چنين نشد و فيلم ناطق توانست خيلي زود، زبان سينمايي اش را بيابد. با وجود اين، چاپلين که مي توانست براي سيرک سروصدا را ضبط کند، خودداري کرد. در دو فيلم بعدي: روشني هاي شهر (1931، 9 حلقه) و عصر جديد (1938، هشت حلقه)، چاپلين از تکنيک ضبط صوت چند استفاده کمدي مي کند مثل آوازي که با يک شعر نامفهوم، در روشنايي هاي شهر مي خواند، که هدفش به تمسخر گرفتن فيلم خواننده ي جاز است، و استفاده از ضبط موسيقي و سروصدا در عصر جديد، صداي قاروقور شکم زن مُسن در همين فيلم و غيره...
بوق و کرنا و عربده هاي ديکتاتوري نازي آلمان در اروپا، سبب مي شود تا در آمريکا، چاپلين با ناطق، که با ريشخند، آن را The talkies مي ناميد، آشتي کند که ثمرش فيلم ديکتاتور کبير (1939) است در دوازده حلقه... پس از يک سکوت هشت ساله، چاپلين مسيو وردو (1947) و شاهکار دوران ناطقش لايم لايت (1952) را پديد مي آورد...
در اين سال، پس از اين که لايم لايت را در يک سينماي کوچک هاليوود، با قصد دانستن تأثير آن در تماشاگر آمريکايي، براي مدتي کوتاه، روي اکران نگه مي دارد، چاپلين آزرده و خشمگين از رفتاري که مقامات آمريکا و هاليوود، مدت چهل سال با او داشته اند، خود و خانواده اش در عرشه ي کشتي عظيم اقيانوس پيماي «کويين اليزابت» آمريکا را به سوي انگلستان، بدون عزم بازگشت، ترک مي گويند... و باز نمي گردد مگر در 1972 به دعوت «اتحاديه ي آمريکايي تهيه کنندگان فيلم» پشيمان از رفتار کشورشان با اين بزرگ مرد هنر. دعوت به قصد اهداي اسکار افتخاري سال 1972بود به چاپلين، جهت تلاش پي گير هنر او و مجموعه آثارش...
بالاتر سخن از دل آزردگي چاپلين از آمريکا رفت؛ بدانيم که اين هنرمند، روشي داشت ويژه ي خود. او در ضيافت هاي آن چناني هاليوود شرکت نمي کرد. ضمن احترام و فروتن بودن، بي اعتنايي و فاصله گرفتنش را با بعضي از ديگران حفظ مي کرد. نزديک به چهل سال که به توالي، به اروپا و نقاط ديگر جهان سفر کرد، با وجود اصرار دوستانش تابعيت امريکا را نپذيرفت و اصالت اروپايي بودن، به ويژه انگليسي بودنش رانگه داشت و تهمت هاي سياسي و اخلاقي را که به او نسبت مي دادند، تحمل مي کرد. به مقام هاي مالياتي که ايرادهايي بيهوده از او مي گرفتند و ادعاها داشتند، پاسخ مي داد «مدت چهل سال مهمان پرسودي براي ماليات هاي تان بوده ام...» در مراسم «شکار جادو گران» که به ابتکار چند نماينده و سناتور، به رياست سناتور جوزف مک کارتي در 1951تشکيل يافت تا تصفيه اي در هاليوود، به قول خودشان، از کمونيست ها انجام گيرد، چاپلين هم احضار شد تا درباره ي «فعاليت هاي سياسي ضد آمريکايي» خود توضيحاتي دهد. گفت: «در اين کشور هر کس با پاي چپ از پياده رو وارد خيابان شود، مي گويند او کمونيست است» و افزود: «من بر عکس جنگ افروزان، صلح افروزم...»
سابقه ي دشمني با چاپلين، از سوي خصمان، اگر درابتدا پنهان نگه داشته مي شد و گه گاه در روزنامه هاي تراست ويليام راندولف هرست، به ويژه از قلم زن فربه لولا پارسونز ملقب به «گرگ خاکستري»، خبرنگار هاليوودي و سخن گوي ارباب بزرگ راديو و مطبوعات، علني مي شد، پس از فيلم عصر جديد و مسيو وردو شدت و قوت يافت. يک بار زني که نزد او مستخدمه بود و بعد کارش را ترک کرد و رفت، طفلي را که زاييده بود به چاپلين نسبت داد. دادگاه تشکيل شد و کلاي دو طرف پيشنهاد آزمايش خون و ساير آزمايش ها را دادند؛ نتيجه منفي بود؛ يعني طفل از چاپلين نبود. با اين وجود، دادگاه چاپلين را محکوم به پرداخت مبلغ زيادي به زن مدعي کرد...
با همه مشکلاتي که پس از طلاق ليتا گري، همسر دوم او و مادر دو پسر بزرگش، سيدني و چارلز جونيور براي او در نيمه اول دهه ي 1920 فراهم آوردند و کار به دادگاه کشانده شد، دادستان دستور توقيف موجودي او را در بانک ها، تا نتيجه ي پايان دادگاه صادر کرد، به گونه اي که، چاپلين براي ساختن فيلم سيرک در 1938، درماند و مجبور به وام گرفتن از دوستان شد. تا اين که، حکم توقيف دارايي اش در بانک ها صادر شد...
با همه ي اين مشکلات و گرفتاري ها که برايش گرد آوردند، او نه دلسردي در ادامه ي کارش نشان داد و نه جرأت و شهامت در پاسخ دادن. پس از فيلم مسيو وردو (1947) است که گفت: «من به هاليوود اعلان جنگ مي دهم» در نيويورک، ضمن مصاحبه اي با روزنامه نگاران، که اغلب شان خصم او بودند، گفت: «آقايان قصابي تان شروع کنيد، من حاضرم!» که سخني بود چون روغن، که به آتش پاشيده شود. در آن ميان، فقط يکي از آنان به دفاع و ستايشش برخاست و به همکارانش گف : «مي دانيد با چه هنرمند بزرگي در حال مصاحبه ايد؟...»
گفتيم که پس از فيلم لايم لايت، چاپلين و خانواده اش، به قصد زادگاهش آمريکا را ترک گفتند. در ساحل، به هنگام پياده شدن، قلندران و آواره ها، با پارچه اي که در دست داشتند و رويش به انگليسي نوشته بود: «خوش آمدي چارلي» با فرياد شادي از او استقبال کردند. در ضيافت ملکه انگلستان دعوت شد و ديوان سنت جيمز عنوان «سِر» را به او اعطا کرد. در تمام پايتخت هاي اروپا، مقامات بالاي سياست، به افتخار او ضيافت دادند. در پايتخت ايتاليا، هنگامي که نماينده ي کمونيست، ورود او را به رم تهنيت گفت، مشاجره بين يک نماينده ي راست گرا با نماينده ي کمونيست درگرفت و نماينده ي راست با عصبانيت به همکار «چپ» خود گفت: «شما بيهوده اين مرد بزرگ را، در عقيده، از خود مي دانيد. او متعلق است به تمام انسانيت. نه به بخشي از آن...» در لندن، پاريس، رم، برلين و جاهاي ديگر، جمعيت آن قدر انبوه و فشرده بود که پليس براي رفتن او به هتل مجبور مي شد با خشونت، راهي را ميان اين موج باز کند. در نمايش افتتاحيه لايم لايت در اين پايتخت ها، رؤساي جمهور و مقامات والاي سياست و ديپلماسي کشور شرکت مي کردند. در پاريس، در سالن اپرا (12 ژانويه ي 1925) به هنگام نمايش افتتاحيه، با حضور رئييس جمهور وقت، ونسان اوريول، ژک لانگ وزير فرهنگ و ارتباطات از سوي دولت، و ژان دُلانواي فيلم ساز از سوي سينماي فرانسه، به زبان انگليسي به او خوش آمد گفتند و چاپلين به زبان فرانسه، با لهجه ي انگليسي خود پاسخ داد: «متأسفم که زبان زيباي فرانسوي را نمي دانم. بنابراين، ببخشيد مرا اگر مجبورم پاسخ تان را به انگليسي بيان دارم.» سپس، در زبان خود فرهنگ فرانسه را ستود و افزود: «من در کارهايم مديون مردان بزرگ سينماي کميک شما هستم»... در تئاتر کمدي فرانسه، صندلي که مولير روي آن مي نشست در يک اتاقک شيشه اي، در ديد عموم قرار دارد. براي چاپلين درِ آن را گشودند و چاپلين روي آن نشست و عکس هاي يادبود از اين جلسه برداشته شد....
در استوديو هاي لندن است که چاپلين دو آخرين فيلم خود: سلطاني در نيويورک (1957) و اولين فيلم تکني کالرش کنتسي از هنگ کنگ (1966) را بدون بازي سراسري خود پديد مي آوَرَد... ناقدان انگليسي اين فيلم را نپسنديدند، ولي در فرانسه، سادول و ميتري و ديگران، ساختن اين فيلم را به چاپلين شادباش گفتند و نوشتند: «به راستي، سرگرم داشتن تماشاگر، نزديک به دو ساعت، با يک قصه ي واحد و در مکان واحد، کار سختي است که چاپلين از انجام آن موفق بيرون آمده است...»
هنرمند بزرگ، براي اقامت شهر کوچک وِوه و کنار درياچه ي لِمان، کشور سوئيس را برگزيد و در همان مکان، در کنار همسرش اونا و فرزندانش، در شب 24 به 25 دسامبر 1977چشم از جهان فروبست و نام بزرگ خود را براي نسل هاي بعد دوست دارانش، به يادگار گذاشت. به جاست که اين بيت فارسي درباره ي مقام و منزلت هنري و انساني او به تمام زبان ها ترجمه شود:
صبر بسيار ببايد پدر پير فلک را
تا دگر ، مادر گيتي چو تو فرزند بزايد.
آن چه طي اين مقال، درباره ي اين بزرگ مرد «هنر هفتم» و انسانيت او خوانده شد، با وجود تطويل روزنامه نگاري اش، مختصري بود برداشته از کتاب 269 صفحه اي، با قطع وزيري، نوشته ي زنده ياد ژرژ سادول. نويسنده ي کتاب که با اين لحن، اثرش را به هنرمند مورد تحسينش تقديم مي دارد: «اين طرح از يک چهره تقديم مي شود به چارلز اسپنسر چاپلين، با تمام احترام و ستايش، به يک هنرمند نابغه، يک شهروند والا و يک انسان با شرافت ». ژرژ سادول.
ترجمه ي اين کتاب، به فارسي، مدتي است که تمام شده و منتظر پاکنويس شدن، پانويس ضروري و گردآوري عکس ها است که اميدوارم با ياري سرنوشت، بتوانم آن را با افزوده هايي لازم، آماده ي چاپ سازم؛ تا با مطالعه اش، دوست داران هنر بزرگ سينما و او، چهره ي اين قلندر در معنا را بهتر بشناسند..

پي نوشت ها :
 

1. مرگ چاپلين در شب 25-24 دسامبر 1977، برابر با 3ـ 4 دي 1355 خورشيدي اتفاق افتاد، که همراه است با تاريخ تقويمي ميلاد عيسي مسيح.
2. «قرن نور و دانش» عنواني است که به قرن بيستم ميلادي داده مي شود.
3. شواليه هاي تتونيک-همان هايي اند که در فيلم روسي آلکساندر نوسکي (1938) ساخته ي ايزنشتين و فيلم لهستاني شواليه هاي تتونيم (1960) ساخته ي الکساندر فورد مي بينيم.
4. دوران ويکتوريايي برابر است با 1901-1837 و ملکه ويکتوريا (1901-1819) امپراتريس انگلستان و ايرلند و هندوستان مستعمرات بود. او در دهه 1852 انگلستان را به فرانسه نزديک ساخت تا در جنگ کريمه (جنگي است توسط روسيه، انگليس، فرانسه و پيه مونته، عليه امپراتوري عثماني در درياي سياه در سال هاي 1856-1854) پيروز شود. پايان عمر او مقارن است با جنگ ترانسوال براي تصرف بخشي از آفريقاي جنوبي. انگليسي ها، دوران سلطنت ويکتوريا را يکي از دوران هاي درخشان تاريخ خود مي دانند.
5. پلاک يادبود: هنگامي که ژرژ سادول براي نوشتن کتاب خود، از محله هايي که چارلز کودک در آن زيسته بازديد کرد، هنوز پلاک يادبودي بالاي در ورودي خانه هايي که هنرمند تولد يافت و زيست، نصب نشده بود. اين اواخر، عکس هايي براي نگارنده رسيد که نشان مي دهد پلاک هايي بالاي درِ اين خانه ها نصب شده است.
6. خاندان هانُوِر (هانوفر): پيش از جنگ جهاني اول، چون خاندان سلطنتي انگلستان تبار آلماني داشت، نامِ اين شهر آلماني را براي خود گزيده بود؛ اما بعد از جنگ جهاني اول، چون انگلستان در جنگ با آلمان درگير شد، عنوان «ويندسور» را به جاي «هانور» انتخاب کرد. در ضمن بدانيم در جنگ جهاني اول که انگليسي ها و آلماني ها در جبهه هاي جنگ، در فرانسه، خون يکديگر را ريختند، امپراتور آلمان، ويلهلم دوم، نوه ي دختري ملکه ي ويکتوريا بود و پادشاه انگليس، جرح پنجم، نوه ي پسري ويکتوريا، دو خصم، پسر عمه و پسر دايي يکديگر بودند...
7. سلطنتي متحد: عنوان انگلستان است که بخش هاي اسکاتلند و ولز و ايرلند شمالي و جزاير کوچک حواشي را در بر مي گيرد-U.k-يونايتد کينگ دام.
8. ايرلند-ايرلند جنوبي که امروز داراي استقلال است، مردمش داراي تبار تيره اي «سلت» اند-برعکسِ «آنگلو ساکسون» و مذهب شان کاتوليسيسم، برعکس مذهب پرتستان. شورش استقلال طلبانه ي ايرلند پيش از جنگ جهاني اول آغاز شد و عاقبت پس از درگيري هاي زياد، در 1921استقلال خود را در بخش جنوبي اين جزيره تحصيل کرد و بخش شمال جزيره همچنان جزو جزيره ي بريتانياي کبير باقي ماند.
9. سن بارتِلِمي: کشتار پروتستان هاست توسط کاتوليک ها، در پاريس، که در سلطنت شارل نهم که به فرمان کاترين دومديسي و خاندان گيز انجام يافت. به اين ترتيب که در شب 24 اوت 1572، با صداي زنگ ناقوس کليساي سن ژرمن لوکسروآ، قتل عام آغاز شد و رهبران مهم پروتستان سرشان بريده و نوک نيزه، در شهر گردانده شد. چون اين کشتار نخستين جنگ داخلي به شمار مي آيد، روزِ جشن مذهبي قديس بارتلمي اتفاق افتاد، بنابراين، عنوان سن بارتلمي را همراه دارد.
10. عنوان کساني که در کار مسابقات اسب دواني و شرط بندي هاي مربوط اشتغال دارند.
11. «ارتش رستگاري» سازماني است پروتستان که آن را به زبان انگليسي «سالويشن آرمي» و به زبان فرانسوي «آرمه دوسالو» مي نامند. بنيان گذار آن، ژنرال ويليام بوث انگليسي است (1912-1829). افراد اين گروه، زن و مرد، در ميدان هاي عمومي شهرها، با يونيفورم ويژه و موزيک، براي مستمندان پول جمع آوري مي کنند.
12. آليور تويست قهرمان نوجوان رمان چارلز ديکنز.
13. «يونيون جک» عنوان پرچم رسمي بريتانياي کبير است.
14. ولش و اسکاچي: اهالي منطقه ولز در غرب جزيره ي بريتانيا و اهالي اسکاتلند در شمال اين جزيره را اين گونه مي مي نامند.
15. لهجه کاکني: طرز تکلم عاميانه ي زبان انگليسي است. در دو فيلم اقتباسي از نمايش نامه ي جورج برنارد شاو پيگماليون (1937) ساخته ي آنتوني آسکوييث و لسلي هاوارد و نيز با بازي نام برده ي اخير، در سينماي انگلستان و بانوي زيباي من (1946) وَندي هيلر و آدري هپبورن دختران جواني هستند که در ميدان خواروبار فروشي کاونت گاردن لندن گل فروشند و با لهجه ي کاکني صحبت مي کنند-در هر دو فيلم، پروفسور هيگنس دانشمند زبان شناسند و دو دختر جوان را نزد خود مي آورند تا سخن گفتن صحيح زبان انگليسي را به آنان بياموزند و در پايان عاشق ساخته ي خود مي شوند... «پيگماليون» نام پيکر تراشي است افسانه اي در قبرس باستان. او پيکري مرمرين تراشيد و چون فريفته ي ساخته ي خود شد، از آفروديت (ونوس-زهره) خواست تا به او جان بخشد. چون چنين شد او با ساخته اش ازدواج کرد. ژان فيليپ رامو (1764-1683) موسيقي دان فرانسوي، با الهام از اين اسطوره، يک پارتيسيون موزيکال ساخته و ديديم که، جورج برنارد شاو (1950-1856) نويسنده ي شوخ ايرلندي هم به نوبه ي خود و در سبک خود، نمايش نامه اي با اين نام نوشته است. روي هم رفته در اصطلاح، عنوان «پيگماليون» به مردي داده مي شود که، عاشق زن پرورش داده و ساخته ي خود مي شود...
16. «دور ساعت» در جنگ جهاني دوم، نيروي هوايي آلمانِ نازي، در 24 ساعت، به توالي، جزيره ي بريتانيا را زير بمباران مي گرفت...
17. در گذشته، پول رايج انگلستان چنين بود: 12 پني برابر با يک شيلينگ و 20 شيلينگ برابر با يک پوند يا ليره بوده است.
18. ارگِ بارباري-سازي در موسيقي بادي، روي چرخ، که نوازنده ي آن، در خيابان ها و کوچه پس کوچه ها دستگاه خود را حرکت مي دهد و دستک آن را که مي گرداند، نوايي خوش از آن به گوش مي رسد. در فيلم هاي مربوط به پاريس که رنه کلر، ژان رنوار، ژولين دوويويه و ديگران ساخته اند، اغلب اين دستگاه و نوازنده اش را مي بينيم. و نوايش را مي شنويم...
19. فيلم عصر جديد: چون هيتلر دستور داده بود در کارگاه ها، کارگران بايد ضمن گوش دادن به موسيقي، به ويژه ساخته هاي (آريايي)، کار کنند، سلماني کوتاه قدِ تازه رهايي يافته از بند را مي بينيم که در دکان خود از راديو اين دستور هيتلر را مي شنود و با ريتم «رقص شماره 5 مجار» يوهان برامس، کف صابون به صورت مشتري مي مالد و تيغش را تيز مي کند و به تراشيدن ريش مشتري مي پردازد.
20. دوپُن دونمُور: «دوپُن» که امروزه يک تراست عظيم سرمايه در آمريکا است، نامش تعلق دارد به يک فرانسوي شيمي دان سازنده ي باروت، که ضمن انقلاب کبير فرانسه (1789) به آمريکا پناه مي بَرَد و فرمول باروت ساخته ي او بهتر و کارآمدتر از فرمول باروتِ ساخته ي آمريکاييان است. ارتش يونيون (شمال) در جنگ هاي داخلي 1865-1861، از آن استفاده مي کند و نتيجه حاصل بسيار مطلوب شناخته مي شود... امروز، اين مؤسسه ي مالي بزرگ که به وسيله ي افراد همان خاندان اداره مي شود. صاحب شعبه هاي بانک بسيار است و در هاليوود و صنايع بزرگ فلزي و غير فلزي، داراي سرمايه گذاري است.
21. مورگن يا مورگان نيز، عنوان يک گروه مالي است که در صنايع مختلف در آمريکا و نقاط ديگر سرمايه گذاري دارد.
22. زني از پاريس و با عنوان ديگر، اعتقاد عمومي، عنوان فيلمي است که در 1923ضمن سينماي صامت، چاپلين بدون بازي خود در آن، با ايفاي نقش توسط اِدنا پورويانس و آدولف مانژو، ساخت. اين اثر سينمايي شاهکاري است که سازنده، با به کار گرفتن اشارات و استعارات و ايجازهاي تصويري، همان قدر که در بازيگري استعداد نشان مي دهد، در فيلم سازي هم نبوغي در حد اعلا آشکار ساخته است.
23. در فيلم عصر جديد، چاپلين با به کار گرفتن تزِ ماشينيسم در خدمت سرمايه، کاپيتاليسم آمريکا را نسبت به خود بدبين ساخت. به ويژه، صحنه ي اعتصاب که او رهبري آن را دارد و تکه پارچه اي را که از نوک بار کاميون به زمين مي افتد، او بر مي دارد و به عنوان پرچم شورش آن را به کار مي گيرد. گر چه فيلم سياه و سفيد است، ولي همه مي دانند که تکه پارچه اي که در اين موارد، از آن استفاد مي شود، قرمز است. پس برداشت دشمنان چاپلين چنين است: او تمايلات کمونيستي دارد، که به راستي، چنين نبود... از سويي، کارفرمايان کارخانه ها دستور داده بودند که ميان دو وعده از ساعات کار، کارگر بايد در حداقل مدت، ناهار خود را صرف کند. چنين است که چاپلين صحنه ي «ماشين غذا دهنده» را مي سازد که تمسخري بيش تر نيست... عصر جديد سرچشمه اي ست در خصومت هاي بعدي نسبت به او...
24. کنتسي از هنگ کنگ. چارلي مي گويد: «از مدت ها پيش، انديشه ي ساختن اين فيلم را داشتم.» و مي افزايد: «در انقلاب اکتبر 1917، عده ي زيادي از قشر نجبا و بورژوازي، به خارج از روسيه پناهنده شدند؛ نه تنها به غرب اروپا و آمريکا، بلکه به آسيا و چين. زنان پناهنده در هنگ کنگ و شانگهاي، يا در کاباره هاي شبانه کار مي کردند، يا ناگزير به روسپي گري بودند. عده اي هم که سرمايه اي با خود آورده بودند، به زندگي بورژوامآبانه ي خود ادامه مي دادند و عنوان پرنسس و دوشس وکنتس و بارونس را که بودند يا نبودند، به نام خود افزودند. کنتس فيلم من يکي از اين ها است...» اما فيلم: همان گونه که هنگام نمايش آن در تهران نوشتم، فيلمي است در نوع يا ژانر خود کم همتا. دو ساعت سرگرم نگه داشتن تماشاگر در مکان واحد (کشتي) و موضوع واحد (قايم باشک و موش و گربه بازي!) کاري است سخت، که چاپلين با چند صحنه ي کوتاهِ بازي خود در آن، در ساختنش موفق بود.
25. مسيو وردو-در متن گفتيم: ايده ي فيلم نامه برداشتي است آزاد، از ماجراي لاندرو که با نام هاي مختلف و تظاهر به حرفه هاي گوناگون، در مطبوعات ويژه، با معرفي شخصيت عاريتي اش به عنوان مرد مجرد خواهان ازدواج با زنان بيوه، يا در خانه مانده مي شد و هر بار که با يکي از آنان آشنا مي شد به او مي گفت: جنگ است (1917 جنگ جهاني اول در جريان بود) و اعتباري نيست، پول صرفه جويي ات را از بانک بگير و هم چنين جواهر و اوراق بهادار و غيره را که مي توانيم براي روز احتياج استفاده کنيم، در مکاني مثل ويلاي من در گامبه (نزديک پاريس) آن ها را پنهان کنيم.... به اين طريق، زن بيچاره و فريب خورده، پيشنهاد مرد را مي پذيرفت و لاندرو پس از گرفتن دارايي زن، او را مي کشت. با استفاده از هرج و مرج ناشي از جنگ، لاندرو يازده زن را که يکي از آنان پسرش را همراه آورده بود پس از تصاحب داروندارشان، کشت... در دادگاه جنايي، او خونسردي اش را حفظ کرد و هرگز اعتراف به جناياتي که مرتکب شده بود نکرد. فقط نشانه ها، اتهام او را به اثبات رساندند: لاندرو در دفترچه ي يادداشت جيبي اش با يک رمز، مراتب را مي نوشت؛ دو بليت ترن رفت از پاريس به گامبه و يک بليت برگشت از گامبه به پاريس، که با زن همراهش از گيشه ي ايستگاه قطار در پاريس مي خريد... او پس از کشتن قربانيان خود پيکر قطعه قطعه شده را در يک بخاري چدني مي سوزاند و خاکستر آن را در باغچه ي ويلايش با خاک مخلوط مي کرد. کارشناسان مأمور، توانستند بقاياي سوخته ي انساني را با تجزيه ي خاک بيابند. هنگامي که بخاري کذايي را به دادگاه آوردند، او از ديدنش نه رنگ باخت و نه واکنشي را نشان داد؛ ولي عاقبت سرش زير تيغه ي مجازات گيوتين از تن جدا شد...
لاندرو شوهري بود مهربان و پدري جداً دلسوز و دوست دار ادبيات و شعر. از اين جهات است که پرونده ي او، براي جنايت شناسان عجيب مي نمود... چاپلين در بعضي صحنه هاي مسيو وردو، اين ويژگي هاي مُدلِ خود را حفظ کرده است. هنگامي که وردو را براي اجراي حکم اعدام با گيوتين مي برند، وکيل مدافعش از او مي پرسد: «به من بگو آيا به راستي تو مرتکب جرم شده اي؟» جواب مي شنود: «اين توشه ي سفر من است که با خود مي برم.» کشيش وقتي به وردو، گيلاس سنتي رم را که به محکومان به مرگ مي دهند تا بياشامند تعارف مي کند، او رد مي کند و مي گويد هرگز در زندگي الکل نياشاميده است، چون که براي سلامتي زيان آور است. کشيش مي افزايد: «حالا که نزد خداوند مي روي از مشکل خود توبه کن و استغفار طلب!» وردو پاسخ مي دهد: «پدر من با خداون هيچ مشکلي ندارم، مشکل من با مخلوق خدا بود!» مسيو وردو در نخست، فيلمي است انتقادي درباره ي سازمان هاي به اصطلاح «اخلاقي» و زنان عقده ايِ به ظاهر نگهبان حسن اخلاق...
 

منبع: ماهنامه سينمايي فيلم، شماره ي 20 تير 89



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.