جوردانو برونو و اندیشهى عصر رنسانس
نويسنده:بهرام محیى
انتشار ۲۱ شهریور ۱۳۸۸.از زادروز جیدر بیست سال گذشته و بیشتر، منتقدان و مورخان فرهنگی دربارهی اصطلاح «پستمدرنیسم» بحث کردهاند. بعضی آنها را صرفاً ادامه و بسط اندیشههای مدرنیستی میدانند و بعضی دیگر عقیده دارند که هنر پستمدرن با گسلی جدی از مدرنیسم کلاسیک جدا میشود؛ عدهای دیگر نیز ادبیات و فرهنگ گذشته را از منظر زمان حال و با چشمان پستمدرن مینگرند و با متون و مؤلفان به گونهای برخورد میکنند که گویی «از قبل» پست مدرن بودهاند. دیدگاه دیگری که معمار اصلی آن، فیلسوف و نظریهپرداز اجتماعی، یورگن هابرماس است ادعا میکند که طرح مدرنیت ـ که مشخصکنندهی ارزشهای فلسفی، اجتماعی و سیاسی خرد، برابری و عدالت است و از جنبش روشنگری نشأت گرفته است ـ هنوز تحقق نیافته و نباید کنار گذاشته شود.وردانو برونو متفکر عصر رنسانس، آگاهى دقیقى در دست نیست. همین اندازه روشن است که وى در ماه ژانویهى سال ۱۵۴۸ در نزدیکى ناپل در ایتالیا زاده شده است. بر این پایه، ژانویهى امسال، برابر است با ۴۶۰ مین سالگرد تولد وى. این نوشته، نگاهى گذرا دارد به زندگى و آراى جیوردانو برونو.
با جدایى فزایندهى دانش از ایمان در اندیشهى اسکولاستیک متاخر، عصر فرهنگى تازهاى آماده مىشد که هدف آن استقلال فلسفه و دانش از اعتقادات ایمانى بود. سه پدیدار بزرگ در پایان سدههاى میانه، برآمد دوران تازهاى را نوید مىداد:
۱ـ احیاى دوبارهى فرهنگ کلاسیک باستان (رنسانس و هومانیسم)
۲ـ جنبش رفورماسیون
۳ـ رهایى دانشهاى طبیعى از چنگال جزمیات سدههاى میانه.
پس از تسخیر قسطنطنیه توسط عثمانیان در سال ۱۴۵۳، فضلاى یونانى با متون اصلى بازمانده از دوران کلاسیک یونان، به مغربزمین گریختند. این امر نه تنها دسترسى به آثار فلسفهى یونان باستان را آسان کرد، بلکه آشنایى دوباره با زبان یونانى و شناخت نسبت به آراى متفکران یونان باستان را نیز به گونهاى بىسابقه در مغربزمین گسترش داد.
به ویژه مکتب افلاطونى با استقبال پرشورى روبرو شد و همزمان اندیشههاى نوافلاطونى نیز گسترش یافت. پلتون (Plethon) متفکر بیزانسى سدهى چهاردهم و پانزدهم، در این زمینه نقش مهمى بازى کرد. وى را مىتوان یکى از مروجان پرنفوذ فلسفهى افلاطونى در مغربزمین دانست. تلاش او متوجه احیاى «یونانیت» در مقابل سلطهى بلامنازع «مسیحیت» بود. تحت تاثیر اندیشههاى او بود که «کوسیمو» شهریار دودمان «مدیسى» در فلورانس، در سال ۱۴۵۹ اقدام به احیاى آکادمى افلاطون در این شهر کرد. این آکادمى در عصر رنسانس، یکى از بزرگترین و مهمترین کانونهاى فرهنگى و هنرى مغربزمین بود.
از فلورانس موج گرایش روحى تازه به سراسر ایتالیا و سپس فرانسه و آلمان گسترش یافت. پومپوناتیوس (Pomponatius) اندیشمند ایتالیایى، دست به نوسازى مکتب ارسطویى زد و اندیشههاى رواقى توسط لیپسیوس (Lipsius) متفکر و حقوقدان هلندى احیا شد. گاساندى (Gassendi) فیلسوف و ریاضیدان فرانسوى اندیشهى اتمیستهاى یونان باستان را زنده کرد و سانستیوز یا سانچز (Sanchez) متفکر فرانسوى به ترویج افکار شکگرایى همت گماشت. همهجا تحت تاثیر اندیشههاى یونان باستان، زندگى تازهاى در حوزههاى هنرى و علمى به وجود آمد. کلیسا این جنبشها را مورد پشتیبانى قرار نمىداد.
یکى دیگر از تحولاتى که تا اندازهاى موازى با این جریانات شکل مىگرفت، جنبش رفورماسیون بود، یعنى جنبشى که در حوزهى ایمانى، رهایى از اقتدار کلیسا را هدف گرفته بود. جنبش رفورماسیون از آغاز سدهى شانزدهم خواهان اصلاح و نوگرایى کلیساى کاتولیک بود و این کلیسا در مقابل آن ایستادگى مىکرد. برآمد دولتهاى ملى با ژرفش روند بازگشتناپذیر رفورماسیون همراه شد: در انگلستان کلیساى ملى شکل گرفت، اسکاندیناوى به رفرمهاى لوترى پیوست، اسکاتلند، هلند و سوییس کالوینیست شدند و در آلمان تنها شهریارى باواریا توانست در مقابل جنبش نیرومند رفورماسیون مقاومت کند و کاتولیک بماند.
عنصر سومى که زمینهى رهایى اندیشه را فراهم ساخت، رشد دانشهاى طبیعى بود. در دانشهاى طبیعى، سدهها بود که دیدگاههاى ارسطو اقتدارى بىچونوچرا داشت. هر آنچه که انسان در بارهى طبیعت مىدانست، برخاسته و متاثر از آثار او بود که کلیسا آنها را به رسمیت مىشناخت. مشاهدات و پژوهشهاى مستقل به ندرت صورت مىگرفت. با کشف جغرافیاى تازهى کرهى زمین، تجدیدنظر بنیادین در شیوهى تفکر نسبت به طبیعت آغاز شد.
در آغاز، کپرنیک (Kopernikus) اخترشناس آلمانى، با احتیاط تصویر تازهاى از جهان ارائه داد. در پى او، اکتشافات کپلر (Kepler) طبیعیدان آلمانى و گالیله (Galilei) ریاضیدان و فیزیکدان ایتالیایى و دیگران در حوزههاى اخترشناسى و فیزیک، به دگرگونىهاى فکرى گوهرین و از جمله در قلمرو آموزههاى فلسفى منجر گردیدند.
فلسفهى رنسانس در سه اندیشهى اساسى، با تفکرات سدههاى میانه در تضاد بود:
نخستین اندیشه، اندیشهى ناکرانمندى جهان بود. درفلسفهى رنسانس، جهان از نظر مکانى بىپایان به شمار مىآمد. زمین جسمى آسمانى بود مانند سایر سیارهها و همانند آنها به دور خورشید مىگردید. برپایهى این اندیشه، همانگونه که بر شناخت ما مرزى قابل تصور نیست، باید جهانى که شناخت ما از آن سرچشمه مىگیرد نیز بى حد و مرز باشد. نیکولاوس کوسائنوس (Nikolaus von Kues) اخترشناس و فیزیکدان آلمانى، با این اندیشه، آموزههاى کپرنیکى و دیدگاههاى فلسفى جیوردانو برونو را آماده ساخت.
دومین اندیشه، اندیشهى وحدت روح و طبیعت بود که از طرف جیوردانو برونو مطرح شد. در عین حال، یکى از بزرگترین نمایندگان این تفکر پاراسلزوس (Paracelsus) پزشک و متفکر آلمانى بود که پیوستگى همهى پدیدههاى طبیعت را مطرح مىساخت. وى همهى ستارگان را ارگانیسمهایى داراى نفس مىدانست، درست مانند انسانها. براى او رویدادهاى کیهان (ماکروکوسموس) بازتاب سرنوشت انسان (میکرو کوسموس) بود و بر این پایه آدمى مىتوانست از وضعیت ستارگان، سرنوشت خود را دریابد.
سومین اندیشه، که یکى از بزرگترین دستاوردهاى فکرى آن زمانه بود، اندیشهى رهایى فرد بود. این اندیشهى رهایى، در انطباق بر پدیدههاى طبیعى، به مفهوم خودآیینى همهى ذاتهاى اندیشنده انجامید.
جیوردانو برونو متفکر ایتالیایى اواخر عصر رنسانس، تمامى این سه اندیشهى اصلى زمانه را در جهانبینى یگانهاى گرد آورد. گذر از تصویر جهان بسته و کرانمند، به اندیشهى بیکرانگى کیهان، با جیوردانو برونو صورت تحقق پذیرفت. بر این پایه مىتوان او را یکى از مهمترین و شاخصترین متفکران عصر رنسانس به حساب آورد.
برونو را متهم به ارتداد کردند. به این ترتیب دورهى آوارگى او آغاز شد. نخست به شمال ایتالیا گریخت و سپس از آنجا به ژنو رفت. در آنجا موقتا به فرقهى مذهبى کالوینیستها پیوست. تولوز، پاریس، لندن و آکسفورد ایستگاههاى بعدى زندگى او بودند. در دانشگاههاى این شهرها هر جا که امکانى به او داده مىشد تدریس مىکرد. برونو همزمان دمى از نوشتن غافل نبود و آثار بسیارى به زبانهاى لاتین و ایتالیایى آفرید. سپس به شهرهاى آلمانى ماربورگ و ویتنبرگ رفت و در آنجا به پیروان مارتین لوتر پیوست. پراگ و فرانکفورت آخرین شهرهاى خارج از ایتالیا بودند که برونو در آنها اقامت داشت.
جیوردانو برونو در سال ۱۵۹۲ پس از سالها دربدرى، بىاحتیاطى کرد و دعوت به ونیز را پذیرفت. در آنجا از او به دستگاه تفتیش عقاید (انکیزاسیون) شکایت بردند. برونو دستگیر و پس از چندى به دستگاه تفتیش عقاید رم تحویل داده شد. وى را پس از تحمل سالها زندان و شکنجه و از آنجا که حاضر به رویگردانى از عقایدش نشد، در سال ۱۶۰۰ در میدان اصلى شهر رم، به جرم ارتداد زنده در آتش سوزاندند. بدینسان، دانش جوان عصر جدید، در وجود جیوردانو برونو نخستین شهید خود را یافت. با اینکه محکومیت وى نه فقط به دلیل دیدگاههاى علمى، بلکه بیشتر دیدگاههاى تئولوژیک او بود، اما برونو به نماد پیشاهنگ آزادى اندیشه تبدیل شد. مرگ او داغ ننگى بود که هرگز از پیشانى تعصب دینى زدوده نشد.
با این مقدمه، نگاهى گذرا به آراى برونو مىافکنیم. این اندیشه که زمین مرکز کیهان نیست، براى تفکر یونان باستان بیگانه نبود. فیثاغورىها حدس مىزدند که زمین به همراه سیارات دیگر، به گرد آتشى مرکزى که در نقطهى کانونى کیهان قرار دارد مىگردد. آریستارخوس (Aristarch) ریاضىدان و اخترشناس یونانى اهل ساموس، در سدهى سوم پیش از میلاد بر این باور بود که سیارات نه بر گرد یک آتش مرکزى تخیلى، بلکه بر گرد خورشید مىگردند. اما دیدگاههاى او چیره نشد و به فراموشى سپرده شد. در سدههاى پس از آن و در تمامى سدههاى میانه، اندیشهى زمینمرکزى جهان چیره بود.
در سدهى پانزدهم، نظریات آریستارخ دوباره مورد توجه قرار گرفت و احیا شد. کپرنیک (کپرنیکوس) اخترشناس آلمانى که در بسیارى از دانشگاههاى ایتالیا تحصیل کرده بود، در بررسىهاى خود به این نتیجه رسید که حرکت سیارات از دیدگاهى خورشیدمرکز بسیار سادهتر قابل توصیف است تا از دیدگاهى زمینمرکز.
اما ارائهى این نظریهى کپرنیک، به علت موانع فراوان به تعویق افتاد. در زمان او دوربینهاى نجومى هنوز اختراع نشده بودند و مشاهدات و محاسبات او هنوز نادقیق بودند. بیم از پیگرد توسط دستگاه تفتیش عقاید نیز در این زمینه نقش مهمى بازى مىکرد. افزون بر آن، کپرنیک نتوانست به طور کامل از تصویر گذشتهى جهان بگسلد. وى معتقد بود که کیهان کرهاى بلورین و توخالى است که با سپهر ستارگان ثابت به پایان مىرسد. بر این پایه، کیهان براى کپرنیک هنوز محدود بود.
جیوردانو برونو در جوانى با ایدههاى کپرنیک آشنا شد. او بخشى از ایدههاى کپرنیک را پذیرفت و در نظام فکرى خود ادغام ساخت و بخشى دیگر را طرد نمود. برونو بر این نظر بود که اگر کپرنیک در ایدههاى خود کمتر بر ریاضیات، بلکه بیشتر بر دانشهاى طبیعى متکى مىبود، مىتوانست گامهاى بیشتر به پیش بردارد.
برونو با این اشاره مىخواست بگوید که براى او یک محاسبهى ریاضى جدید در مناسبات حاکم بر منظومهى خورشیدى کافى و مورد نظر نیست، بلکه قصد او ارائهى نظریهاى با ادعاى واقعى است. جهان براى برونو نامحدود بود و به همین دلیل او نظریهى سپهر ستارگان ثابت را که کیهان را دربر مىگیرند نفى کرد. برونو اعتقاد داشت که ستارگان ثابت، ستارگانى از نوع خورشید ما هستند و جهان بىانتهاست. وى همچنین معتقد بود که در کیهان تعداد بیشمارى منظومهها مانند منظومهى خورشیدى ما وجود دارد. براى برونو ستارگان ثابت به این دلیل بىحرکت به نظر مىرسند، زیرا که دورى آنها از زمین باعث مىشود که ما آنها را بىحرکت ببینیم.
تصویر برونو از جهان، رگههایى ارائه مىدهد که به معناى علمى کلمه کیهانشناختى نیست، بلکه بیشتر نگرورزانه و متافیزیکى است. برونو اعتقاد داشت که کیهان زنده و داراى روح است و خدا خود را در آن متجلى مىسازد، یا به سخن دیگر، کیهان خدایى است. در واقع نیز چنین اندیشههایى را نمىتوان در نزد کپرنیک یافت.
با این حال، اندیشههاى برونو علیرغم رگههاى متافیزیکى خود، در حوزهى تکامل دانش بىتاثیر نماند. براى برونو شناخت طبیعت، شناخت بىمیانجى خدا بود و برخوردار از بارى متافیزیکى. اما همین امر در اندیشهى معاصران او تاثیرگذار بود.
برونو در مورد بىپایانى کیهان استدلال دیگرى نیز ارائه مىکرد: خدا به عنوان کهنالگو (آرکهتیپ) بىپایان، باید تصویرى مطابق خود داشته باشد که این تصویر نیز لزوما بىپایان است. کیهان تصویر خداست و باید بىپایان و مملو از جهانهاى بىشمار باشد. بنابراین به باور برونو، ناکرانمندى کیهان برخاسته از ناکرانمندى خداست. استدلال برونو مبتنى بر این پیشفرض است که طبیعت تصویر خداست و بنابراین در رگههاى اساسى خود، بر کهنالگوى خود که خدا باشد منطبق است.
ولى به باور برونو، بىپایانى جهان از سنخ دیگرى است تا بىپایانى خدا. خدا در همهجا بىپایان است، در جهان به عنوان یک کل و در تمام بخشهاى آن. اما جهان به این معنا بىپایان نیست، زیرا بخشهاى گوناگون آن بىپایان نیستند. این تفاوت را مىتوان از دیدگاهى دیگر چنین بیان کرد: بىپایانى جهان مبتنى بر بىمرزى آن است، ولى در مقابل، بىپایانى خدا مبتنى بر بىپایانى تمام خصلتهاى اوست.
برونو دوگرایى یا ثنویت (دوآلیسم) ارسطویى مبتنى بر ماده و صورت را شدیدا طرد کرد. براى او نه مادهى بىصورت وجود دارد و نه صورتهاى بىماده. وى همچنین ثنویت ارسطویى جهان و خدا را نیز مردود دانست. ارسطو معتقد بود که خدا نخستین جنباننده و عامل حرکت در جهان، اما خود بىجنبش است. اما برونو مىآموخت که اصل (پرنسیب) نخستین که بىجنبش است، بر جهان تاثیرى ندارد. به دیگر سخن، او جنبش در جهان را با تکانهاى از بیرون پدید نیاورده، بلکه جنبش اشیا ناشى از اصلى درونى است. اجرام آسمانى و همهى اشیا دیگر در جهان، پیوسته تحت تاثیر الوهیتى هستند که به عنوان روح جهان یا «روح روحها» در آنها نفوذ دارد و به این معنا همهچیز زنده است و همهچیز داراى روح.
برونو در آغاز تاکید را بر روى وحدت امر خدایى و بسیارگانى اشیا گذاشت. خدا براى او اصل همهچیز بود و همهچیزهاى دیگر در وابستگى به خدا وجود داشتند. ولى بعدها بر اندیشهى بسیارگانى ذاتها تاکید بیشترى کرد، بدون اینکه اندیشهى واحد را از نظر دور دارد. به باور برونو، در جایى که بسیارگانى وجود دارد، باید واحدهایى نیز وجود داشته باشد. براى برونو کوچکترین واحد در حوزهى ریاضى عدد «یک» بود، کوچکترین واحد در حوزهى هندسه «نقطه»، کوچکترین واحد درحوزهى فیزیک «اتم»، و کوچکترین واحد در حوزهى متافیزیک «موناد روحى».
موناد براى برونو، واحدى روحى بود که همهى کائنات وابسته از آن سرچشمه مىگرفتند، اما خود آن کوچکترین واحد بود. موناد نیرو یا به سخن دقیقتر اصلى پویا و کنشگر و داراى روح بود و تاثیرى غایتمند داشت. مونادها بر روى هم دوباره واحدى را تشکیل مىدادند که واحد کیهان بود. به همین دلیل برونو کیهان را نیز موناد مىنامید اما موناد نظامى والاتر. وحدت کیهان، شالودهى خود را در خدا به عنوان «موناد مونادها» داشت و بسیارگانى ذاتهاى فردى از گذر این ایده، وحدت همهچیز را در امر خدایى بازمىیافت.
برونو در مقابل این پرسش که چگونه مىتوان میان این برنهاد (تز) که «جهان بىپایان است» و این پادنهاد (آنتىتز) که «جهان بىپایان نیست» تصمیم گرفت، توضیح مىداد که پاسخ به آن را نمىتوان از گذر نگرش حسى یافت، زیرا حسى وجود ندارد که بتواند امر بىپایان را درک کند. بنابراین ما باید بر تفکر برهانى نیروى فهم و خرد که بصیرت بر آغازهها را ممکن مىسازد متکى باشیم، تا به شناخت امر بىپایان نائل شویم.
به باور برونو، خدا به عنوان موضوع ایمان، با موضوعات شناخت علمى متفاوت است، زیرا ذات خدا را نمىتوان به گونهاى ایجابى تبیین کرد. وى برپایهى یک تئولوژى سلبى معتقد بود که ما نهایتا فقط مىتوانیم بگوییم که خدا چه نیست. با این حال، رابطهى خدا با جهان درآراى برونو ناروشن است. از یکسو این گرایش در افکار او به چشم مىخورد که او خدا را همان طبیعت و کیهان را یگانه و بىپایان مىدانست و از دیگرسو همانگونه که ذکر آن رفت، میان خدا و کیهان تفاوت قائل مىشد و فقط خدا را مطلقا بىپایان مىدانست.
در پیوند با این آموزه که جهانهاى بیشمارى وجود دارد ولى میان آنها نمىتواند ارتباط برقرار شود، دیدگاه برونو انتقادى بود. وى پیوند میان جهانهاى گوناگون را نه ضرورى مىدانست و نه خواستنى. نقد او فرهنگى و متکى بر آن بود که ارتباط میان مردم مختلف در چهارگوشهى جهان نیز لزوما سودآور نبوده و بیش از دامن زدن به فضیلتها، به رذیلتها انجامیده است. این اندیشهى انتقادى برونو، متوجه استعمارگرایى بود که وى آن را در اشعار خود نیز به سختى نکوهش کرده است.
برونو نه تنها در گسترهى علمى و اخترشناسى تاثیرگذار بوده، بلکه به گرایش براى پژوهش آزاد و مستقل تکانهاى نیرومند بخشیده است. افزون بر آن، تاثیر آموزههاى فلسفى او نیز انکار کردنى نیست و راه بسیارى از متفکران پس از خود را هموار ساخته است. اندیشهى اینهمانى خدا و طبیعت در آراى اسپینوزا ـ که بر ثنویت دکارتى چیره مىگردد ـ و نیز آموزهى مونادها در متافیزیک لایبنیتس، ملهم از افکار برونو بوده است. برونو را مىتوان پیشگام پیکار براى آزادى اندیشه، منتقد جزمگرایى و زمینهساز فروپاشى سیطرهى روحانیت مسیحى در عصر جدید دانست.
منابع:
Giordano Bruno: Gesammelte Werke, übersetzt von L. Kuhlenbeck, Darmstadt 1973.-1
2- Wolfgang Röd: Von der spekulativen Naturphilosophie zur empirischen Naturwissenschaft, In: Der Weg der Philosophie, Bd. I, München 1996.
3- Curt Friedlein: Die Philosophie der Renaissance, Berlin 1992
سایت ایران امروز
/ع
برآمد دورانى تازه
با جدایى فزایندهى دانش از ایمان در اندیشهى اسکولاستیک متاخر، عصر فرهنگى تازهاى آماده مىشد که هدف آن استقلال فلسفه و دانش از اعتقادات ایمانى بود. سه پدیدار بزرگ در پایان سدههاى میانه، برآمد دوران تازهاى را نوید مىداد:
۱ـ احیاى دوبارهى فرهنگ کلاسیک باستان (رنسانس و هومانیسم)
۲ـ جنبش رفورماسیون
۳ـ رهایى دانشهاى طبیعى از چنگال جزمیات سدههاى میانه.
پس از تسخیر قسطنطنیه توسط عثمانیان در سال ۱۴۵۳، فضلاى یونانى با متون اصلى بازمانده از دوران کلاسیک یونان، به مغربزمین گریختند. این امر نه تنها دسترسى به آثار فلسفهى یونان باستان را آسان کرد، بلکه آشنایى دوباره با زبان یونانى و شناخت نسبت به آراى متفکران یونان باستان را نیز به گونهاى بىسابقه در مغربزمین گسترش داد.
به ویژه مکتب افلاطونى با استقبال پرشورى روبرو شد و همزمان اندیشههاى نوافلاطونى نیز گسترش یافت. پلتون (Plethon) متفکر بیزانسى سدهى چهاردهم و پانزدهم، در این زمینه نقش مهمى بازى کرد. وى را مىتوان یکى از مروجان پرنفوذ فلسفهى افلاطونى در مغربزمین دانست. تلاش او متوجه احیاى «یونانیت» در مقابل سلطهى بلامنازع «مسیحیت» بود. تحت تاثیر اندیشههاى او بود که «کوسیمو» شهریار دودمان «مدیسى» در فلورانس، در سال ۱۴۵۹ اقدام به احیاى آکادمى افلاطون در این شهر کرد. این آکادمى در عصر رنسانس، یکى از بزرگترین و مهمترین کانونهاى فرهنگى و هنرى مغربزمین بود.
از فلورانس موج گرایش روحى تازه به سراسر ایتالیا و سپس فرانسه و آلمان گسترش یافت. پومپوناتیوس (Pomponatius) اندیشمند ایتالیایى، دست به نوسازى مکتب ارسطویى زد و اندیشههاى رواقى توسط لیپسیوس (Lipsius) متفکر و حقوقدان هلندى احیا شد. گاساندى (Gassendi) فیلسوف و ریاضیدان فرانسوى اندیشهى اتمیستهاى یونان باستان را زنده کرد و سانستیوز یا سانچز (Sanchez) متفکر فرانسوى به ترویج افکار شکگرایى همت گماشت. همهجا تحت تاثیر اندیشههاى یونان باستان، زندگى تازهاى در حوزههاى هنرى و علمى به وجود آمد. کلیسا این جنبشها را مورد پشتیبانى قرار نمىداد.
یکى دیگر از تحولاتى که تا اندازهاى موازى با این جریانات شکل مىگرفت، جنبش رفورماسیون بود، یعنى جنبشى که در حوزهى ایمانى، رهایى از اقتدار کلیسا را هدف گرفته بود. جنبش رفورماسیون از آغاز سدهى شانزدهم خواهان اصلاح و نوگرایى کلیساى کاتولیک بود و این کلیسا در مقابل آن ایستادگى مىکرد. برآمد دولتهاى ملى با ژرفش روند بازگشتناپذیر رفورماسیون همراه شد: در انگلستان کلیساى ملى شکل گرفت، اسکاندیناوى به رفرمهاى لوترى پیوست، اسکاتلند، هلند و سوییس کالوینیست شدند و در آلمان تنها شهریارى باواریا توانست در مقابل جنبش نیرومند رفورماسیون مقاومت کند و کاتولیک بماند.
عنصر سومى که زمینهى رهایى اندیشه را فراهم ساخت، رشد دانشهاى طبیعى بود. در دانشهاى طبیعى، سدهها بود که دیدگاههاى ارسطو اقتدارى بىچونوچرا داشت. هر آنچه که انسان در بارهى طبیعت مىدانست، برخاسته و متاثر از آثار او بود که کلیسا آنها را به رسمیت مىشناخت. مشاهدات و پژوهشهاى مستقل به ندرت صورت مىگرفت. با کشف جغرافیاى تازهى کرهى زمین، تجدیدنظر بنیادین در شیوهى تفکر نسبت به طبیعت آغاز شد.
در آغاز، کپرنیک (Kopernikus) اخترشناس آلمانى، با احتیاط تصویر تازهاى از جهان ارائه داد. در پى او، اکتشافات کپلر (Kepler) طبیعیدان آلمانى و گالیله (Galilei) ریاضیدان و فیزیکدان ایتالیایى و دیگران در حوزههاى اخترشناسى و فیزیک، به دگرگونىهاى فکرى گوهرین و از جمله در قلمرو آموزههاى فلسفى منجر گردیدند.
ویژگىهاى اندیشهى رنسانس
فلسفهى رنسانس در سه اندیشهى اساسى، با تفکرات سدههاى میانه در تضاد بود:
نخستین اندیشه، اندیشهى ناکرانمندى جهان بود. درفلسفهى رنسانس، جهان از نظر مکانى بىپایان به شمار مىآمد. زمین جسمى آسمانى بود مانند سایر سیارهها و همانند آنها به دور خورشید مىگردید. برپایهى این اندیشه، همانگونه که بر شناخت ما مرزى قابل تصور نیست، باید جهانى که شناخت ما از آن سرچشمه مىگیرد نیز بى حد و مرز باشد. نیکولاوس کوسائنوس (Nikolaus von Kues) اخترشناس و فیزیکدان آلمانى، با این اندیشه، آموزههاى کپرنیکى و دیدگاههاى فلسفى جیوردانو برونو را آماده ساخت.
دومین اندیشه، اندیشهى وحدت روح و طبیعت بود که از طرف جیوردانو برونو مطرح شد. در عین حال، یکى از بزرگترین نمایندگان این تفکر پاراسلزوس (Paracelsus) پزشک و متفکر آلمانى بود که پیوستگى همهى پدیدههاى طبیعت را مطرح مىساخت. وى همهى ستارگان را ارگانیسمهایى داراى نفس مىدانست، درست مانند انسانها. براى او رویدادهاى کیهان (ماکروکوسموس) بازتاب سرنوشت انسان (میکرو کوسموس) بود و بر این پایه آدمى مىتوانست از وضعیت ستارگان، سرنوشت خود را دریابد.
سومین اندیشه، که یکى از بزرگترین دستاوردهاى فکرى آن زمانه بود، اندیشهى رهایى فرد بود. این اندیشهى رهایى، در انطباق بر پدیدههاى طبیعى، به مفهوم خودآیینى همهى ذاتهاى اندیشنده انجامید.
جیوردانو برونو متفکر ایتالیایى اواخر عصر رنسانس، تمامى این سه اندیشهى اصلى زمانه را در جهانبینى یگانهاى گرد آورد. گذر از تصویر جهان بسته و کرانمند، به اندیشهى بیکرانگى کیهان، با جیوردانو برونو صورت تحقق پذیرفت. بر این پایه مىتوان او را یکى از مهمترین و شاخصترین متفکران عصر رنسانس به حساب آورد.
نگاهى به زندگى و آراى برونو
برونو را متهم به ارتداد کردند. به این ترتیب دورهى آوارگى او آغاز شد. نخست به شمال ایتالیا گریخت و سپس از آنجا به ژنو رفت. در آنجا موقتا به فرقهى مذهبى کالوینیستها پیوست. تولوز، پاریس، لندن و آکسفورد ایستگاههاى بعدى زندگى او بودند. در دانشگاههاى این شهرها هر جا که امکانى به او داده مىشد تدریس مىکرد. برونو همزمان دمى از نوشتن غافل نبود و آثار بسیارى به زبانهاى لاتین و ایتالیایى آفرید. سپس به شهرهاى آلمانى ماربورگ و ویتنبرگ رفت و در آنجا به پیروان مارتین لوتر پیوست. پراگ و فرانکفورت آخرین شهرهاى خارج از ایتالیا بودند که برونو در آنها اقامت داشت.
جیوردانو برونو در سال ۱۵۹۲ پس از سالها دربدرى، بىاحتیاطى کرد و دعوت به ونیز را پذیرفت. در آنجا از او به دستگاه تفتیش عقاید (انکیزاسیون) شکایت بردند. برونو دستگیر و پس از چندى به دستگاه تفتیش عقاید رم تحویل داده شد. وى را پس از تحمل سالها زندان و شکنجه و از آنجا که حاضر به رویگردانى از عقایدش نشد، در سال ۱۶۰۰ در میدان اصلى شهر رم، به جرم ارتداد زنده در آتش سوزاندند. بدینسان، دانش جوان عصر جدید، در وجود جیوردانو برونو نخستین شهید خود را یافت. با اینکه محکومیت وى نه فقط به دلیل دیدگاههاى علمى، بلکه بیشتر دیدگاههاى تئولوژیک او بود، اما برونو به نماد پیشاهنگ آزادى اندیشه تبدیل شد. مرگ او داغ ننگى بود که هرگز از پیشانى تعصب دینى زدوده نشد.
با این مقدمه، نگاهى گذرا به آراى برونو مىافکنیم. این اندیشه که زمین مرکز کیهان نیست، براى تفکر یونان باستان بیگانه نبود. فیثاغورىها حدس مىزدند که زمین به همراه سیارات دیگر، به گرد آتشى مرکزى که در نقطهى کانونى کیهان قرار دارد مىگردد. آریستارخوس (Aristarch) ریاضىدان و اخترشناس یونانى اهل ساموس، در سدهى سوم پیش از میلاد بر این باور بود که سیارات نه بر گرد یک آتش مرکزى تخیلى، بلکه بر گرد خورشید مىگردند. اما دیدگاههاى او چیره نشد و به فراموشى سپرده شد. در سدههاى پس از آن و در تمامى سدههاى میانه، اندیشهى زمینمرکزى جهان چیره بود.
در سدهى پانزدهم، نظریات آریستارخ دوباره مورد توجه قرار گرفت و احیا شد. کپرنیک (کپرنیکوس) اخترشناس آلمانى که در بسیارى از دانشگاههاى ایتالیا تحصیل کرده بود، در بررسىهاى خود به این نتیجه رسید که حرکت سیارات از دیدگاهى خورشیدمرکز بسیار سادهتر قابل توصیف است تا از دیدگاهى زمینمرکز.
اما ارائهى این نظریهى کپرنیک، به علت موانع فراوان به تعویق افتاد. در زمان او دوربینهاى نجومى هنوز اختراع نشده بودند و مشاهدات و محاسبات او هنوز نادقیق بودند. بیم از پیگرد توسط دستگاه تفتیش عقاید نیز در این زمینه نقش مهمى بازى مىکرد. افزون بر آن، کپرنیک نتوانست به طور کامل از تصویر گذشتهى جهان بگسلد. وى معتقد بود که کیهان کرهاى بلورین و توخالى است که با سپهر ستارگان ثابت به پایان مىرسد. بر این پایه، کیهان براى کپرنیک هنوز محدود بود.
جیوردانو برونو در جوانى با ایدههاى کپرنیک آشنا شد. او بخشى از ایدههاى کپرنیک را پذیرفت و در نظام فکرى خود ادغام ساخت و بخشى دیگر را طرد نمود. برونو بر این نظر بود که اگر کپرنیک در ایدههاى خود کمتر بر ریاضیات، بلکه بیشتر بر دانشهاى طبیعى متکى مىبود، مىتوانست گامهاى بیشتر به پیش بردارد.
برونو با این اشاره مىخواست بگوید که براى او یک محاسبهى ریاضى جدید در مناسبات حاکم بر منظومهى خورشیدى کافى و مورد نظر نیست، بلکه قصد او ارائهى نظریهاى با ادعاى واقعى است. جهان براى برونو نامحدود بود و به همین دلیل او نظریهى سپهر ستارگان ثابت را که کیهان را دربر مىگیرند نفى کرد. برونو اعتقاد داشت که ستارگان ثابت، ستارگانى از نوع خورشید ما هستند و جهان بىانتهاست. وى همچنین معتقد بود که در کیهان تعداد بیشمارى منظومهها مانند منظومهى خورشیدى ما وجود دارد. براى برونو ستارگان ثابت به این دلیل بىحرکت به نظر مىرسند، زیرا که دورى آنها از زمین باعث مىشود که ما آنها را بىحرکت ببینیم.
تصویر برونو از جهان، رگههایى ارائه مىدهد که به معناى علمى کلمه کیهانشناختى نیست، بلکه بیشتر نگرورزانه و متافیزیکى است. برونو اعتقاد داشت که کیهان زنده و داراى روح است و خدا خود را در آن متجلى مىسازد، یا به سخن دیگر، کیهان خدایى است. در واقع نیز چنین اندیشههایى را نمىتوان در نزد کپرنیک یافت.
با این حال، اندیشههاى برونو علیرغم رگههاى متافیزیکى خود، در حوزهى تکامل دانش بىتاثیر نماند. براى برونو شناخت طبیعت، شناخت بىمیانجى خدا بود و برخوردار از بارى متافیزیکى. اما همین امر در اندیشهى معاصران او تاثیرگذار بود.
اندیشهى ناکرانمندى جهان
برونو در مورد بىپایانى کیهان استدلال دیگرى نیز ارائه مىکرد: خدا به عنوان کهنالگو (آرکهتیپ) بىپایان، باید تصویرى مطابق خود داشته باشد که این تصویر نیز لزوما بىپایان است. کیهان تصویر خداست و باید بىپایان و مملو از جهانهاى بىشمار باشد. بنابراین به باور برونو، ناکرانمندى کیهان برخاسته از ناکرانمندى خداست. استدلال برونو مبتنى بر این پیشفرض است که طبیعت تصویر خداست و بنابراین در رگههاى اساسى خود، بر کهنالگوى خود که خدا باشد منطبق است.
ولى به باور برونو، بىپایانى جهان از سنخ دیگرى است تا بىپایانى خدا. خدا در همهجا بىپایان است، در جهان به عنوان یک کل و در تمام بخشهاى آن. اما جهان به این معنا بىپایان نیست، زیرا بخشهاى گوناگون آن بىپایان نیستند. این تفاوت را مىتوان از دیدگاهى دیگر چنین بیان کرد: بىپایانى جهان مبتنى بر بىمرزى آن است، ولى در مقابل، بىپایانى خدا مبتنى بر بىپایانى تمام خصلتهاى اوست.
برونو دوگرایى یا ثنویت (دوآلیسم) ارسطویى مبتنى بر ماده و صورت را شدیدا طرد کرد. براى او نه مادهى بىصورت وجود دارد و نه صورتهاى بىماده. وى همچنین ثنویت ارسطویى جهان و خدا را نیز مردود دانست. ارسطو معتقد بود که خدا نخستین جنباننده و عامل حرکت در جهان، اما خود بىجنبش است. اما برونو مىآموخت که اصل (پرنسیب) نخستین که بىجنبش است، بر جهان تاثیرى ندارد. به دیگر سخن، او جنبش در جهان را با تکانهاى از بیرون پدید نیاورده، بلکه جنبش اشیا ناشى از اصلى درونى است. اجرام آسمانى و همهى اشیا دیگر در جهان، پیوسته تحت تاثیر الوهیتى هستند که به عنوان روح جهان یا «روح روحها» در آنها نفوذ دارد و به این معنا همهچیز زنده است و همهچیز داراى روح.
برونو در آغاز تاکید را بر روى وحدت امر خدایى و بسیارگانى اشیا گذاشت. خدا براى او اصل همهچیز بود و همهچیزهاى دیگر در وابستگى به خدا وجود داشتند. ولى بعدها بر اندیشهى بسیارگانى ذاتها تاکید بیشترى کرد، بدون اینکه اندیشهى واحد را از نظر دور دارد. به باور برونو، در جایى که بسیارگانى وجود دارد، باید واحدهایى نیز وجود داشته باشد. براى برونو کوچکترین واحد در حوزهى ریاضى عدد «یک» بود، کوچکترین واحد در حوزهى هندسه «نقطه»، کوچکترین واحد درحوزهى فیزیک «اتم»، و کوچکترین واحد در حوزهى متافیزیک «موناد روحى».
موناد براى برونو، واحدى روحى بود که همهى کائنات وابسته از آن سرچشمه مىگرفتند، اما خود آن کوچکترین واحد بود. موناد نیرو یا به سخن دقیقتر اصلى پویا و کنشگر و داراى روح بود و تاثیرى غایتمند داشت. مونادها بر روى هم دوباره واحدى را تشکیل مىدادند که واحد کیهان بود. به همین دلیل برونو کیهان را نیز موناد مىنامید اما موناد نظامى والاتر. وحدت کیهان، شالودهى خود را در خدا به عنوان «موناد مونادها» داشت و بسیارگانى ذاتهاى فردى از گذر این ایده، وحدت همهچیز را در امر خدایى بازمىیافت.
برونو در مقابل این پرسش که چگونه مىتوان میان این برنهاد (تز) که «جهان بىپایان است» و این پادنهاد (آنتىتز) که «جهان بىپایان نیست» تصمیم گرفت، توضیح مىداد که پاسخ به آن را نمىتوان از گذر نگرش حسى یافت، زیرا حسى وجود ندارد که بتواند امر بىپایان را درک کند. بنابراین ما باید بر تفکر برهانى نیروى فهم و خرد که بصیرت بر آغازهها را ممکن مىسازد متکى باشیم، تا به شناخت امر بىپایان نائل شویم.
معرفتشناسى و تاثیر برونو
به باور برونو، خدا به عنوان موضوع ایمان، با موضوعات شناخت علمى متفاوت است، زیرا ذات خدا را نمىتوان به گونهاى ایجابى تبیین کرد. وى برپایهى یک تئولوژى سلبى معتقد بود که ما نهایتا فقط مىتوانیم بگوییم که خدا چه نیست. با این حال، رابطهى خدا با جهان درآراى برونو ناروشن است. از یکسو این گرایش در افکار او به چشم مىخورد که او خدا را همان طبیعت و کیهان را یگانه و بىپایان مىدانست و از دیگرسو همانگونه که ذکر آن رفت، میان خدا و کیهان تفاوت قائل مىشد و فقط خدا را مطلقا بىپایان مىدانست.
در پیوند با این آموزه که جهانهاى بیشمارى وجود دارد ولى میان آنها نمىتواند ارتباط برقرار شود، دیدگاه برونو انتقادى بود. وى پیوند میان جهانهاى گوناگون را نه ضرورى مىدانست و نه خواستنى. نقد او فرهنگى و متکى بر آن بود که ارتباط میان مردم مختلف در چهارگوشهى جهان نیز لزوما سودآور نبوده و بیش از دامن زدن به فضیلتها، به رذیلتها انجامیده است. این اندیشهى انتقادى برونو، متوجه استعمارگرایى بود که وى آن را در اشعار خود نیز به سختى نکوهش کرده است.
برونو نه تنها در گسترهى علمى و اخترشناسى تاثیرگذار بوده، بلکه به گرایش براى پژوهش آزاد و مستقل تکانهاى نیرومند بخشیده است. افزون بر آن، تاثیر آموزههاى فلسفى او نیز انکار کردنى نیست و راه بسیارى از متفکران پس از خود را هموار ساخته است. اندیشهى اینهمانى خدا و طبیعت در آراى اسپینوزا ـ که بر ثنویت دکارتى چیره مىگردد ـ و نیز آموزهى مونادها در متافیزیک لایبنیتس، ملهم از افکار برونو بوده است. برونو را مىتوان پیشگام پیکار براى آزادى اندیشه، منتقد جزمگرایى و زمینهساز فروپاشى سیطرهى روحانیت مسیحى در عصر جدید دانست.
منابع:
Giordano Bruno: Gesammelte Werke, übersetzt von L. Kuhlenbeck, Darmstadt 1973.-1
2- Wolfgang Röd: Von der spekulativen Naturphilosophie zur empirischen Naturwissenschaft, In: Der Weg der Philosophie, Bd. I, München 1996.
3- Curt Friedlein: Die Philosophie der Renaissance, Berlin 1992
سایت ایران امروز
/ع