افتخار

اگر مي بينيد که مورد سو استفاده قرار مي گيريد و قرباني اهداف نامطلوب ديگران مي شويد، به اين دليل نيست که دنيا پر از شياد و تبهکار است، بلکه به اين خاطر است که با اعمال و گفتارتان به ديگران اين پيام را داده ايد که از من سو استفاده کنيد، من از هر جهت آمادگي آن را دارم.
شنبه، 12 فروردين 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
افتخار

 افتخار
افتخار


 





 

اگر مي بينيد که مورد سو استفاده قرار مي گيريد و قرباني اهداف نامطلوب ديگران مي شويد، به اين دليل نيست که دنيا پر از شياد و تبهکار است، بلکه به اين خاطر است که با اعمال و گفتارتان به ديگران اين پيام را داده ايد که از من سو استفاده کنيد، من از هر جهت آمادگي آن را دارم.
«وين داير»
* اگر کوهها به لرزه در آمدند، تو پا برجا و استوار باش.
«حضرت علي(ع)»
 

افتخار
 

ساختار کل زندگي ما چنان است که به ما آموخته اند تا وقتي به رسميت شناخته نشده ايم کسي نيستيم؛ بهايي نداريم. خودِ کار مهم نيست، اما وجهه اهميت دارد و اين وارونه کردن چيزهاست. کار بايد مهم باشد؛ بايد لذت در خود کار باشد؛ تو نبايد کاري کني که سري در سرها در آوري بلکه بايد از خلاق بودن خودت لذت ببري؛ تو کار را به خاطر خود کار دوست بدار.
بايستي اين شيوه نگاه کردن ما به فعاليتها باشد. اگر عاشق کاري بودي به آن کار دست بزن؛ طلب شهرت نکن. رضايت خاطر تو بايد در خود آن کار باشد و اگر هر کس همين هنر ساده عشق ورزيدن به کارش را بياموزد، هر کاري که هست و بدون طلب شهرت از آن لذت ببرد دنيايي زيباتر و مسرورتر خواهيم داشت.
اما دنيا تو را در قالب فلاکت باري محبوس ساخته است. آنچه مي کني مطلوب است نه به اين دليل که به آن عشق مي ورزي و آن را به گونه اي عالي به انجام مي رساني، بلکه به اين دليل که دنيا آن را به رسميت مي شناسد و به آن پاداش مي دهد و تو را به دريافت مدال طلا و جايزه نوبل مفتخر مي سازد. آنها کل ارزش ذاتي خلاقيت را از ميان برده اند و ميليون ها انسان را به نابودي کشانده اند. چرا؟ چون آنها نمي توانند به ميليون ها انسان نوبل اهدا کنند. اما در همه عشق به شهرت ايجاد کرده اند؛ اين است که هيچ کس نمي تواند با آرامش خاطر و سکوت و لذت به کارش بپردازد. در حالي که زندگي از چيزهاي ساده و کوچکي تشکيل يافته است. براي آن چيزهاي ساده و کوچک هيچ اجر و پاداشي نيست. نه عنوان و مقامي از جانب سردمداران و نه ديپلم افتخاري از سوي مراکز فرهنگي.
چرا بايد ناراحت اين باشي که همه تو را بشناسند؟ اين فقط وقتي معنا دارد که تو عاشق کارت نبوده و به دنبال جانشيني براي آن باشي. بله در اين صورت معنا دارد. تو از آن کار متنفري؛ آن را دوست نداري؛ اما به اين کار تن مي دهي چون نام و آوازه اي در کار خواهد بود؛ تو را تقدير خواهند کرد. تو را خواهند پذيرفت.
به جاي فکر کردن به شهرت درباره آن کار تجديد نظر کن. آيا آن را دوست داري؟ اين پايان کار است و اگر آن را دوست نداري زودتر آن را عوض کن.
يک چيز اساسي را بياموز: به هر کاري دوست داشتي دست بزن و هرگز طالب قدرشناسي و پذيرش ديگران نباش که اين گدايي است. چرا بايد آرزومند تمجيد و تحسين از ديگران باشي؟ به عمق وجودت نگاه کن. چه بسا تو به آن چه مي کني علاقه اي نداري اما تمجيد ديگران در تو اين احساس را به وجود آورده که راهت درست است.
اين سوال به احساسات دروني تو باز مي گردد و با دنياي بيروني هيچ کاري ندارد. من هيچ جايزه نوبلي را نمي پذيرم براي من همه لعن و نفرين هايي که از جانب تمام مذاهب دريافت کرده ام ارزشمندتر است. پذيرفتن جايزه نوبل يعني وابسته شدن من. آن موقع ديگر نه به خودم که به جايزه نوبل افتخار خواهم کرد.
به اين طريق تو به يک فرد مبدل مي شوي؛ فردي که در آزادي کامل زندگي مي کند و بر روي پاهاي خود ايستاده و از منابع خويش ارتزاق مي کند. اين همان چيزي است که از تو يک آدم مغزدار و ريشه دار مي سازد و اين آغاز اوج شکوفايي توست.
کسي که از فرديت خود شمه اي بو برده باشد با عشق خويش به وسيله کار خويش بي اعتنا به همه آن چيزي که ديگران درباره اش مي انديشند زندگي مي کند. هر قدر کار تو ارزشمندتر باشد احتمال دريافت هر نوع تحسين و قدرداني از آن کمتر خواهد بود. و اگر کار تو کار يک آدم نابغه باشد آن وقت در طول عمرت ديگر رنگ احترام و اوج نخواهي ديد. در سراسر عمرت همه تو را لعن و نفرين مي کنند... و بعد از دو سه قرن که گذشت از تو مجسمه مي سازند و به کتاب هايت به ديده احترام مي نگرند چون تقريباً دو سه قرن طول مي کشد تا بشر هوش امروز يک نابغه را جذب و هضم کند.
از طرف يک مشت نادان که مورد تمجيد و احترام قرار بگيري مجبوري مطابق مبادي آداب و انتظارهاي آن ها رفتار کني. براي کسب احترام و پذيرش بشريت بيمار تو بايد از آن ها بيمار تر باشي. آن وقت آنها تو را عزت و احترام خواهند کرد. اما تو چه تو چه چيزي عايدت مي شود؟ روحت را از دست مي دهي و در ازاي آن سودي نمي بري.
«از کتاب خلاقيت اشو»

گلچيني از باغ معرفت
 

* انرژي از بين نمي رود، نه تنها روح افراد ازلي و ابدي است، بلکه اعمال آنها نيز اين چنين است. بزرگان با آثارشان جاودانه مي شوند.
«گوته»
* يکساعت زندگي با افتخار و شکوه به يک قرن گمنام زيستن مي ارزد.
«اسکات»
*بدا به حال ملتي که قهرمان ندارد! نه نه، واي به حال ملتي که نياز به قهرمان داشته باشد.
«برنزد برشل»
* افتخار در خشک کردن قطره اشک است نه در جاري ساختن سيل خون.
«بايرون»
* افتخار ستاره اي است که نورش دير به زمين مي رسد، ماهي است که اشعه آرام و کمرنگ آن فقط بر گورها مي تابد.
«ويکتور هوگو»
* افتخار شبيه به بازار است، اگر مدت زيادي در آن بمانيد، قيمتها تنزل مي کند.
«بيکن»
* آتش کوچکي که گرم مي کند بهتر از آتش بزرگي است که مي سوزاند.
* بزرگي را در محفلي همي ستودند و در اوصاف جميلش مبالغه مي نمودند. سر از جيب تفکر بر آورد و گفت: من آنم که مي دانم.
«گلستان سعدي»

آشنايي با فرهنگ ملل
 

* افتخار، سايه اي بزرگ است.
«مثل سوئدي»
* افتخار و جلال دايره اي است در آب که مرتب وسيعتر مي شود و سپس ناپديد مي گردد.
«مثل آلماني»
***
ما خاک نشين در ميخانه عشقيم
تاج سر خورشيد بُوَد خاک در ما

 

ما خسرو فقريم و نيامد سر جمشيد
گر سر کشد از خط سرِ تاجوَرِ ما

«صفاي اصفهاني»
***
آدم از بي بصري بندگي آدم کرد
گوهري داشت ولي نذر قباد و جم کرد

يعني از خوي غلامي زِ سگان پست تر است
من نديدم که سگي پيش سگي سرخم کرد

«سعدي»
***
بکار و بياب! خلاقيتي که در کودکي احساس مي کردي و نگاه کن به گونه اي ديگر به پيرامون خود، چه بسا در مسير باليدن و روييدن از ديدن باز مانده باشي.
Explore and rediscover the reactivity you fell as a child and envision a new those thing, you may have stopped seeting on the way to growing up. "Sue Mitchell"
 

جاودانه ها
 

ابونصر فارابي در سال 260 هجري قمري در فاراب به دنيا آمد و از جمله دانشمنداني بود که به ماديات اهميت نمي داد. فارابي در علوم سياسي، رياضي، نجوم، فلسفه و منطق مسلط بود، از پزشکي مي دانست و در موسيقي اطلاعاتي داشت که هنوز بسياري از آن ها پوشيده مانده است. او آثار ارسطو را مطالعه کرد و شرحهاي مفصلي بر آن ها نگاشت و در بسياري از زمينه هاي علمي، خود صاحب تاليفات بود. تاليفاتش حدوداً به صد جلد مي رسد.
روزي فارابي به طور ناشناس وارد مجلسي شد و برجاي امير نشست. امير خشمگين شد و به زبان مخصوصي غلامان را گفت تا او را بيرون کنند. فارابي با همان زبان پاسخ داد: آنقدر در خراب کردن عجله نکنيد و کمي هم به فکر ساختن باشيد. امير سيف الدوله با تعجب به او گفت آيا اين زبان را مي داند؟ و فارابي در پاسخ گفت هفتاد زبان دنيا را مي داند و شروع به صحبت با ساير علماي حاضر در مجلس کرد و بر آنان پيروز شد تا جايي که آنها قلم وکاغذ به دست گرفتند و صحبتهايش را نگاشتند. آنگاه حاکم دستور داد نوازندگان بنوازند، فارابي بر نواختن آنها ايراد گرفت و سازي عجيب درآورد و آن را سر هم کرد و بعد قطعه اي نواخت که همه را به اشتياق و خنده آورد. و سپس قطعه اي ديگر نواخت که همه را آرام کرد و کم کم به خواب برد.

با هم بينديشيم
 

روزي ملانصر الدين را به مجلس ضيافتي دعوت مي کنند ملا با لباس کهنه به مهماني مي رود اما در جلوي در وقتي ملا را با لباس هاي کهنه مي بينند به گمان آن که فقير يا ولگردي مي باشد او را به مجلس راه نمي دهند. ملا با دلخوري به خانه باز مي گردد و لباسي نو مي پوشد و به مجلس مي رود و چون سفره را مي اندازند، ملا آستين خود را به بشقاب پلو نزديک مي کند و مي گويد: آستين نو پلو بخور!
از بهر روز عيد، سلطان محمود خلعت هر کسي تعيين مي کرد. چون به تلخک رسيد، فرمود که پالاني بياريد به او بدهيد. و چنان کردند. چون خلعت پوشيدند تلخک آن پالان بر دوش گرفت و به مجلس سلطان آمد و گفت: اي بزرگان! عنايت سلطان در حق بنده از اينجا معلوم کنيد که شما همه را خلعت از خزانه فرمود ولي جامه خاص از تن خود برکند و در من پوشانيد.
«عبيد زاکاني»
***
گويند روزي خدمتکار شيخ ابوسعيد حکايات شيخ را براي بعضي از اصحابش مي نوشت. ابوسعيد از او پرسيد: چه کار مي کني؟ گفت: چند حکايت از شما براي درويشي مي نويسم ابوسعيد گفت: اي عبدالکريم! حکايت نويس مباش، چنان باش که از تو حکايت ها کنند.
***
چند سال پيش در جريان بازي هاي المپيک (المپيک معلولين) در شهر سياتل آمريکا 9 نفر از شرکت کنندگان دو 100 متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند.
همه اين 9 نفر افرادي بودند که ما آنها را عقب مانده ذهني و جسمي مي خوانيم. آنها با شنيدن صداي تپانچه حرکت کردند. بديهي است که آنها هرگز قادر به دويدن با سرعت نبودند و حتي نمي توانستند به سرعت قدم بردارند، بلکه هر يک به نوبه خود با تلاش فراوان مي کوشيدند تا مسير مسابقه را طي کرده و برنده مدال پارالمپيک شود.
ناگهان در بين راه مچ پاي يکي از شرکت کنندگان پيچ خورد. اين دختر يکي دوتا غلت روي زمين خورد و به گريه افتاد. هشت نفر ديگر صداي گريه او را شنيدند، آنها ايستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند.
يکي از آنها که مبتلا به سندروم داون (عقب ماندگي شديد جسمي و رواني) بود، خم شد و دختر گريان را بوسيد و گفت: اين دردت رو تسکين ميده.
سپس هر 9 نفر بازو در بازوي هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پايان رساندند.
در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعيت ورزشگاه به پا خواستند و 10 دقيقه براي آنها کف زدند.
«فرناز- آتوسا»

 

منبع: کتاب گنجينه ما و شما




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.