قصه حضرت ابراهيم(ع)

روزي روزگاري شهري به نام بابل بين دو رودخانه دجله و فرات از شهرهاي بزرگ و سرسبز آن روزگار بود. اطراف شهر باغهاي سرسبزي بود كه مردم در اين باغها كار مي كردند و روزگار خوشي را سپري مي نمودند در شهر بابل...
سه‌شنبه، 15 فروردين 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
قصه حضرت ابراهيم(ع)

قصه حضرت ابراهيم(ع)
قصه حضرت ابراهيم(ع)


 





 
روزي روزگاري شهري به نام بابل بين دو رودخانه دجله و فرات از شهرهاي بزرگ و سرسبز آن روزگار بود. اطراف شهر باغهاي سرسبزي بود كه مردم در اين باغها كار مي كردند و روزگار خوشي را سپري مي نمودند در شهر بابل پادشاهي بنام نمرود حكومت مي كرد او معبد بزرگ و بسار مجللي درست كرده بود و محل عبادت مردم بابل بود. مردم شهر مجسمه هايي از سنگ و چوب درست مي كردند و در اين معبد بزرگ مي گذاشتند و بعد هم هر روز براي عبادت و پرستش اين مجسمه ها به اين معبد مي آورند و در مقابل اين مجسمه زانو مي زدند و سجده مي كردند در آن شهر بزرگ كه تمام مردم براي عبادت به معبد مي رفتند تنها ابراهيم بود كه هيچگاه براي پرستش اين بتها پاي در آن معبد نمي گذاشت او كه جواني 13 ساله بود به خداوند بزرگ و يگانه ايمان داشت و فقط خدا را عبادت و ستايش مي كرد تا اينكه خداوند او را به مقام نبوت مبعوث كرد و به او فرمان داده تا مردم را به پرستش خداي يگانه دعوت كند و از عبادت مجسمه ها نهي كند.
هر گاه ابراهيم از كنار اين معبد مي گذشت و مردم را در حال سجده به اين مجسمه ها مي ديد كه مشغول گريه و حرف زدن و كمك خواستن از اين مجسمه ها هستند از آنها مي پرسيد: آيا اين مجسمه ها مي توانند جواب شما را بدهند؟ و با شما حرف بزنند و به شما خير و يا نفعي برساند؟ و آنها مي گفتند:
نه نمي توانند و ابراهيم به آنها مي گفت: چرا چيزي را كه نمي تواند با شما حرف بزند و بشنود را مي پرستيد؟ و آنها ساكت مي شوند و در فكر فرو رفتند آنگاه مي گفتند: چون پدران ما اينها را مي پرستند ما نيز از آنها پيروي مي كنيم. ابراهيم مي گفت: پدرانتان نيز اشتباه مي كردند و در گمراهي بوده اند و روزها به اين صورت مي گذشت و باز هم ابراهيم مردم را راهنمايي مي كرد اما مردم به حرفهاي او اهميت نمي دادند شايد حرفهاي او را نمي فهميدند و يا باور نمي كردند. اين بود كه ابراهيم تصميم گرفت نقشه اي بكشد تا مردم متوجه اشتباهشان شوند و حرفهاي او را باور كنند، او مي خواست مردم بفهمند كه از اين مجسمه ها كاري بر نمي آيد. او فكر مي كرد و راهي براي حل اين مشكل پيدا كرد، پس به دنبال فرصتي مي گشت تا فكرش را اجرا كند. پس در روزي كه مردم براي برپايي جشن عيد از شهر بيرون رفته بودند، تبري برداشت و به معبد رفت و تمام بتها را شكست آنگاه تبر را در كنار بت بزرگ گذاشت. مردم كه براي برپايي جشن بسيار خوشحال و شاد بودند، خبري از كار ابراهيم نداشتند، بعد از ظهر كه مردم به شهر باز گشتند وقتي ديدند كه در معبد باز است و تمام بتها شكسته شده و فقط بت بزرگ سالم است و تبري روي دوش آن است بسيار متعجب و ناراحت شدند و با خود گفتند: فقط ابراهيم در شهر بوده است. خبر شكسته شدن بتها در شهر پيچيده شد و به نمرود پادشاه بابل رسيد پس بزرگان شهر جمع شدند و به نزد نمرود رفتند يك نفر از بزرگان گفت: صبح كه به بيرون شهر مي رفتيم فقط ابراهيم بود كه گفت: بيمارم و به شهر بازگشت حتماً كار ابراهيم بوده است، چون هميشه به ما مي گفت: چرا اين بتهاي بي جان را مي پرستيد. او دشمن بتها بود. سر و صداي مردم بلند شد پس نمرود دستور داد ابراهيم را به معبد بياورند تا دليل كارش را بگويد، وقتي ابراهيم را آوردند نمرود از او پرسيد: آيا تو خدايان ما را شكستي؟ ابراهيم گفت: تبر بر دوش بت بزرگ است شايد او اين كار را كرده باشد، از او بپرسيد؟
مردم ابتدا ساكت شدند، آنگاه به او گفتند: بت بزرگ كه نمي تواند حرف بزند، حتي نمي تواند از جاي خود حركت كند، يا اينكه از خودش محافظت كند و ابراهيم كه منتظر چنين حرفي بود گفت: پس چرا از او كمك مي خواهيد؟ هيچكس پاسخي به ابراهيم نداد كار ابراهيم همه را به خشم آورد، پس تصميم گرفتند او را در آتش بيندازند. ابتدا ابراهيم را به زندان انداختند. سپس مردم مقدار زيادي هيزم جمع آوري كردند و آتش زدند آنگاه ابراهيم را در كوهي از آتش پرتاب كردند، چون حرارت آتش آنقدر زياد بود كه نمي شد به آن نزديك شد. براي پرتاب ابراهيم مردم منجنيقي كه شيطان طرز ساخت آنرا به مردم آموخته بود را ساختند و ابراهيم را به داخل آتش پرتاب نمودند و مردم در بالاي بلنديها به اين صحنه نگاه مي كردند حتي نمرود هم از برج بلندي اين منظره را نگاه مي كرد. مردم فرياد شادي مي كشيدند، همه به آتش نگاه مي كردند و منتظر فرياد ابراهيم بودند اما در ميان تعجب مردم شعله هاي آتش به گلستان تبديل شد و ديگر خبري از حرارت آتش نبود و آتش به آن بزرگي به چمن زار و گلستان سر سبزي تبديل شده بود و ابراهيم در ميان چمنها نشسته بود و جوي آبي هم كنار او روان بود، مردم با تعجب به اين صحنه مي نگريستند حال آنها قدرت خداي ابراهيم را مي ديدند حتي نمرود هم نگاه مي كرد و مي گفت: از اين پس همه بايد خداي ابراهيم را پرستش بكنند، حتي نمرود هم به خداي ابراهيم ايمان آورد اما اطرافيان و بزرگان آنقدر با او حرف زدند كه نظرش تغيير كرد و دوباره به ظلم و ستم خود ادامه داد و به پرستش بتها ادامه داد.
منبع:نشريه روشنان، شماره 10.




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط