ماجراهاي خانواده ي حسين كوچولو
نماز
خورشيد در حال غروب كردن بود و تاريكي كم كم داشت همه جا را فرا مي گرفت و بالاخره ديري نپاييد كه غروب سر رسيد و روز جايش را به شب داد. با آغاز غروب بانگ اذان از گلدسته هاي مسجد محل بلند شد، حسين كوچولو كه عشق و علاقه ي عجيبي به بانگ اذان داشت هر وقت آنرا مي شنيد سرا پا گوش مي شد آن روز هم طبق معمول با شنيدن بانگ اذان به كنار پنجره اتاق دويد و پنجه را باز كرد و سرا پا گوش شد اذان كه تمام شد تصميم گرفت مانند پدر و مادرش شروع به خواندن نماز كند البته او فقط اعمال نماز را از پدر و مادرش ياد گرفته بود و موقع نماز خواندن آنها بعضي وقتها در كنارشان مي ايستاد اعمالشان را تقليد مي كرد. آن روز هم تصميم گرفت كه همين كار را بكند او ابتدا به سراغ پدر رفت ولي او را نديد فكر كرد حتماً رفته است مسجد بعد رفت به سراغ مادرش ولي او را هم در منزل نديد ترس و نگراني كم كم داشت بر او غلبه مي كرد براستي پدر و مادرش اين دم غروبي كجا رفته بودند؟ حسين كوچولو مانده بود چه بكند و نمي دانست سراغ پدر و مادرش را از كي بگيرد؟ در اين موقع فكري به ذهنش رسيد او ديده بود هر بار كه پدر و مادر به مشكلي مواجه مي شوند بعد از نماز سر سجاده دستهايشان را بسوي آسمان بلند كرده و از خدا مي خواهند كه مشكلشان را حل كند و او هم تصميم گرفت كه همين كار را بكند ولي هر چه در منزل گشت اثري از سجاده نديد و بيشتر نگران شد او حسابي ترسيده بود هم از تنهايي هم از بلاتكليفي ولي يكباره فكري به ذهنش رسيد او تصميم گرفت به جاي سجاده روي فرش زانو بزند و دستهايش را بالا برده چشمانش را بسته براي پيدا كردن پدر و مادرش دعا كند و همين كار را هم كرد ولي وقتي چشمهايش را باز كرد ديد كه به جاي پدر و مادرش خانمي بسيار زيبا با صورتي نوراني و مهربان در مقابلش ايستاده اول حسابي ترسيد ولي بعد به خودش جرأت داد و از آن خانم زيبا پرسيد تو كي هستي و اينجا چكار مي كني؟ و آن خانم زيبا با صدايي دل نشين و مهربانانه گفت: نترس من يك فرشته ام و از پيش خدا آمده ام تا دعايت را برآورده كنم. حسين كوچولو با شنيدن اين حرف كمي قوت قلب گرفت يعني تو مي داني پدر و مادر من كجا هستند؟ فرشته گفت: بله مي دانم، حسين كوچولو گفت: پس چرا به من نمي گويي؟ فرشته گفت: مي گويم ولي به شرطي كه قول بدهي هميشه قدر پدر و مادرت را بدوني و با آنها هيچوقت بد رفتاري نكني و هميشه سعي كني كه رضايت آنها را جلب كني، حسين كوچولو كه بعضي وقتها با پدر و مادرش بد رفتاري مي كرد و به حرف آنها گوش نمي داد و باعث دردسر براي آنها مي شد با شنيدن اين حرف از رفتار خود با پدر و مادرش پشيمان شد و به گريه افتاد و هق هق كنان چند بار به آن فرشته گفت: قول مي دهم قول مي دهم و در اين موقع صداي مادرش را شنيد كه مي گفت: حسين جان عزيزم بيدار شو بيدار شو حسين وقتي چشمانش را باز كرد ديد مادرش در كنار تختش نگران ايستاده و دارد او را با دست تكان مي دهد و سعي در بيدار كردن او مي كند حسين كوچولو با ديدن مادردر كنارش خيلي خوشحال شد و خدا را شكر كرد مادرش از او پرسيد چي شده بود پسرم چرا در خواب گريه مي كردي و دائم مي گفتي قول مي دهم قول مي دهم حسين كوچولو هم خوابش را براي مادرش تمام و كمال تعريف كرد بعد پرسيد الان چه وقت است؟ مادرش گفت: تازه اذان مغرب را گفته اند من مي خواستم نماز بخوانم ولي وقتي ديدم تو در خواب گريه مي كني و حرف مي زني ترسيدم و تو را بيدار كردم. حسين كوچولو وقتي اين را شنيد از تخت خواب پايين آمد گفت: مامان من هم مي توانم الان با تو نماز بخوانم؟ مادرش گفت: البته به خاطر سنت نماز بر تو واجب نيست ولي مي تواني در كنار من بايستي و هر چه من خواندم تو هم همان را بخواني و هر عملي انجام دادم تو هم آن را انجام دهي ولي قول بده كه يادت نره بعد از نماز حتماً براي همه ي بندگان خوب خدا دعا كني. حسين كوچولو هم در حالي كه از خوشحالي زير پوست نمي گنجيد چند بار به مادرش گفت قول مي دهم قول مي دهم.
نماز گفت و گو با خداست
نماز آرام بخش دل هاست
نماز دشمن شياطين از جن و انس
چو تيري به سوي شيطان هاست
نماز پايه ي دين و ايمان هر كس
بدون نماز دين و ايمان كم بهاست
نماز ورزش و نرمش جسم و روح
نماز بهترين گفتارها و رفتارهاست
كسي كه به خواند نماز با خضوع و خشوع
جاي او در بهشت برين و در فردوس هاست
منبع:نشريه روشنان، شماره 10.
/ج