با خاطرات علي اكبر صنعتي
نويسنده:حميد مجتهدي
با هر قلم مويي كه در آبرنگ فرو ميبردم جادوي رنگي از كوير را برپهنه كاغذ كشف ميكردم؛ تا آنجا كه كوير بعد از آلبرت هونمان ـ معلم من شد؛ راهنماي من شد. من اگر رنگ را در آبرنگ شناختم، از صدقه سرشكوه و جلاي رنگهاي تن كوير در لحظه به لحظه صبح تا شام كوير بود. از سخاوت آسمان كوير بود، از ريگزارهاي كوير، كاروان شترهاي هميشه سرگردان كوير، ساربانان غريب كوير.
مونسي و زندگي با كوير را بعد از چند ماهي رها كردم و به تهران برگشتم. پرسه و گشت و گذار در كوير، به من، سبكبالي و آرامش بخشيده بود و مهمتر، دلبستن دوباره به نقاشي آبرنگ.»
«ـ سال 1352 شمسي بود، كه عبدالحسين صنعتي زاده، از دنيا رفت. محل نمايشگاه ميدان راهآهن كه ملك شخصي او بود، در اختيار ورثه قرار گرفت. به همين دليل مدت زماني كوتاه، بعد از مرگ او، وراث تصميم گرفتند، كه نمايشگاه را تعطيل كنند. بر در نمايشگاه قفل زدند، نگو، بر در نمايشگاه؟ بگو بر دل و ديده و روح من قفل زده شد. خواهش و تمناهاي مكرر من در بازگشايي نمايشگاه به جايي نرسيد. بچههاي گچي و سنگي و برنزي من به قول بي بي، در نمايشگاه زنداني شدند و اسير، بر تابلوهايم، غبار فراموشي نشست.
گاهي كه دلم براي ديدن مجسمهها و تابلوهاي نقاشيام، در نمايشگاه قفل خورده و مسدود ميدان راهآهن تنگ ميشد، پياده راه ميافتادم از خانه تا ميدان راهآهن را طي ميكردم! از لابلاي بساط ميوهفروشها و ترهبارفروشهاي دورهگرد كه بساط خودشان را از پس تعطيل نمايشگاه، مقابل محوطه بيروني نمايشگاه پهن كرده بودند، به سختي ميگذشتم؛ از وراي خاك و غبار نشسته بر شيشههاي درِ نمايشگاه، مجسمهها و تابلوها را ميديدم و خون دل ميگريستم.
نميدانم؛ به درستي نميدانم، چرا هميشه احساس ميكردم، روزي خواهد آمد كه ديگر هرگز قادر به ديدار مجسمهها و تابلوها نخواهم شد. اين دل شوريدگي در من تا مدتها باقي بود.»
«ـ بعد از گشايش و افتتاح موزه صنعتي در قلب يتيمخانه مرحوم حاجي، ديگر هيچ آرزو و خواستي برايم نمانده بود. دل و روحم آرام گرفته بود. ميپنداشتم، آن روزگار كه مرحوم حاجي، قطعه اسكناس ده توماني را به من امانت داد و مرا روانه مدرسه صنايع مستظرفه كرد، آيا هيچ به باورش ميرسيد، روزي خواهد آمد كه با سرمايه، اين اسكناس ده توماني، حاصل ذوق و هنر، استاد كمالالملك و شاگردانش را به قلب يتيمخانه، خواهد كشاند؟ هيچ ترديدي نداشتم، كه اين رويداد، نتيجة حادثه و اتفاق نبوده و نيست. آنچه پيش آمده است، پاسخي است به نيّت پاك و اعمال نيكوي مرحوم حاجي. از ياد نبردم كه عمل خير در پيشگاه خداوند هرگز بي اجر و مزد نخواهد ماند.»
سال 1357 شمسي، چند روزي از رفتن پهلوي دوم از ايران نگذشته است، كه تني چند از ميوهفروشها و ترهبارفروشهاي ساكن مقابل ساختمان نمايشگاهِ بسته و مسدود ميدان راهآهن، با ناآگاهي و بي خردي تمام، به طمع شوم اشغال مكان نمايشگاه، در سالها قفل خوردة نمايشگاه را ميشكنند و بي آنكه بدانند، پتك و تيشه و چوب بر چه مجسمهها و تابلوهايي ميكوبند؛ نيش چاقوهاي تيزشان، تن و سينة چه تابلوهايي را ميدرد؛ تمامي مجسمههاي نمايشگاه را ميشكنند. تابلوهاي ابعاد بزرگ را پاره كرده و تعدادي از آنها را به غارت ميبرند. جايي كه در مدت زماني كوتاه نه اثري از مجسمهها باقي ميماند و نه از پاره چوبهاي بوم تابلوها، جاي آن همه يادگار عشق و هنر را خرواري ميوه و سبزي گنديده ميگيرد و جايگاه استاد را معدود آدمهايي غفلت زده و سودجو.
«ـ چند روز بعد از اين واقعة باورنكردني، دوستان و آشنايانم، مرا آرام آرام در جريان اين حمله و هجوم و ويراني قرار دادند. درست مثل با خبر ساختن پدري از مرگ فرزندان دلبندش، كمرم شكست؛ خميده شدم؛ به گريه افتادم؛ ناليدم. خدايا چرا من بايد به جزاي عقوبتي اينچنين سنگين دچار شوم؟ مگر من چه خطائي كرده بودم؟
منبع:http://www.ettelaat.com
ارسال توسط کاربر محترم سایت :hasantaleb
مونسي و زندگي با كوير را بعد از چند ماهي رها كردم و به تهران برگشتم. پرسه و گشت و گذار در كوير، به من، سبكبالي و آرامش بخشيده بود و مهمتر، دلبستن دوباره به نقاشي آبرنگ.»
«ـ سال 1352 شمسي بود، كه عبدالحسين صنعتي زاده، از دنيا رفت. محل نمايشگاه ميدان راهآهن كه ملك شخصي او بود، در اختيار ورثه قرار گرفت. به همين دليل مدت زماني كوتاه، بعد از مرگ او، وراث تصميم گرفتند، كه نمايشگاه را تعطيل كنند. بر در نمايشگاه قفل زدند، نگو، بر در نمايشگاه؟ بگو بر دل و ديده و روح من قفل زده شد. خواهش و تمناهاي مكرر من در بازگشايي نمايشگاه به جايي نرسيد. بچههاي گچي و سنگي و برنزي من به قول بي بي، در نمايشگاه زنداني شدند و اسير، بر تابلوهايم، غبار فراموشي نشست.
گاهي كه دلم براي ديدن مجسمهها و تابلوهاي نقاشيام، در نمايشگاه قفل خورده و مسدود ميدان راهآهن تنگ ميشد، پياده راه ميافتادم از خانه تا ميدان راهآهن را طي ميكردم! از لابلاي بساط ميوهفروشها و ترهبارفروشهاي دورهگرد كه بساط خودشان را از پس تعطيل نمايشگاه، مقابل محوطه بيروني نمايشگاه پهن كرده بودند، به سختي ميگذشتم؛ از وراي خاك و غبار نشسته بر شيشههاي درِ نمايشگاه، مجسمهها و تابلوها را ميديدم و خون دل ميگريستم.
نميدانم؛ به درستي نميدانم، چرا هميشه احساس ميكردم، روزي خواهد آمد كه ديگر هرگز قادر به ديدار مجسمهها و تابلوها نخواهم شد. اين دل شوريدگي در من تا مدتها باقي بود.»
«ـ بعد از گشايش و افتتاح موزه صنعتي در قلب يتيمخانه مرحوم حاجي، ديگر هيچ آرزو و خواستي برايم نمانده بود. دل و روحم آرام گرفته بود. ميپنداشتم، آن روزگار كه مرحوم حاجي، قطعه اسكناس ده توماني را به من امانت داد و مرا روانه مدرسه صنايع مستظرفه كرد، آيا هيچ به باورش ميرسيد، روزي خواهد آمد كه با سرمايه، اين اسكناس ده توماني، حاصل ذوق و هنر، استاد كمالالملك و شاگردانش را به قلب يتيمخانه، خواهد كشاند؟ هيچ ترديدي نداشتم، كه اين رويداد، نتيجة حادثه و اتفاق نبوده و نيست. آنچه پيش آمده است، پاسخي است به نيّت پاك و اعمال نيكوي مرحوم حاجي. از ياد نبردم كه عمل خير در پيشگاه خداوند هرگز بي اجر و مزد نخواهد ماند.»
سال 1357 شمسي، چند روزي از رفتن پهلوي دوم از ايران نگذشته است، كه تني چند از ميوهفروشها و ترهبارفروشهاي ساكن مقابل ساختمان نمايشگاهِ بسته و مسدود ميدان راهآهن، با ناآگاهي و بي خردي تمام، به طمع شوم اشغال مكان نمايشگاه، در سالها قفل خوردة نمايشگاه را ميشكنند و بي آنكه بدانند، پتك و تيشه و چوب بر چه مجسمهها و تابلوهايي ميكوبند؛ نيش چاقوهاي تيزشان، تن و سينة چه تابلوهايي را ميدرد؛ تمامي مجسمههاي نمايشگاه را ميشكنند. تابلوهاي ابعاد بزرگ را پاره كرده و تعدادي از آنها را به غارت ميبرند. جايي كه در مدت زماني كوتاه نه اثري از مجسمهها باقي ميماند و نه از پاره چوبهاي بوم تابلوها، جاي آن همه يادگار عشق و هنر را خرواري ميوه و سبزي گنديده ميگيرد و جايگاه استاد را معدود آدمهايي غفلت زده و سودجو.
«ـ چند روز بعد از اين واقعة باورنكردني، دوستان و آشنايانم، مرا آرام آرام در جريان اين حمله و هجوم و ويراني قرار دادند. درست مثل با خبر ساختن پدري از مرگ فرزندان دلبندش، كمرم شكست؛ خميده شدم؛ به گريه افتادم؛ ناليدم. خدايا چرا من بايد به جزاي عقوبتي اينچنين سنگين دچار شوم؟ مگر من چه خطائي كرده بودم؟
منبع:http://www.ettelaat.com
ارسال توسط کاربر محترم سایت :hasantaleb
/ج