
تصميم آخر
نمازش از روزهای قبل طولانی تر شده بود. او یقین داشت که برای موفقیتش دعا می کند. برای آخرین بار به تنها فرزند خردسالش که در اتاق خواب و درکنار نور متمایل به سبز چراغ خواب، چهرة زیباتری یافته و با آرامش خیال در خواب راحت آرمیده بود، نگاه کرد. تبسم شیرینی بر لبانش نقش بست، رضا فرزند خردسالش نیز در خواب لبخندی زد که دقایقی بعد این لبخند به گریة کوتاهی مبدل شد. می خواست فرزندش را در آغوش بگیرد ولی از این کار منصرف شد. لحظه ای می رفت یأس بر وی غالب آید اما یکباره از تمام دلبستگی ها و علایق مادی زندگی چشم فرو بست. مصمم و استوار و قاطع سرش را به آسمان بلند کرد. دعایی زیر لب زمزمه کرد و بی درنگ چشم از فرزند برگرفت و با یاد و نام خدا راه افتاد. موقع خارج شدن از منزل همة زوایای اتاق را کاوش کرد. به این می اندیشید که آیا بار دیگر به آغوش پرمهر خانواده بازخواهد گشت… در این فکر بود که درب اتاقش با وزش باد محکم بسته شد. همسرش که در حال خواندن ذکر نماز بود، رو به عباس کرد و گفت: «عباس داری می ری اداره؟» -آره، تو بگیر بخواب. – ظهر برمی گردی؟ مکثی کرد و با خود گفت:« او نمی داند که تا ساعتی دیگر چه هنگامه ای برپا خواهد شد. و من در سرزمین دشمن و کیلومترها دور از شهر و دیار، چه حماسه ای برپا خواهم کرد. ای کاش می توانستم همه چیز را به او توضیح دهم، شاید این آخرین باری است که صدای مرا می شوند!» سرش را به علامت مثبت تکان داد. – سعی می کنم! همسرش سجاده را چهار تا کرد و روی میز گذاشت. رو به عباس گفت: امروز هم پرواز داری؟ – ( با تردید) نمی دانم! شاید! – اگر آمدی من نبودم، می رم واکسن رضارو بزنم. شاید برم منزل پروانه خانم، تو هم بیا آنجا، باشه!؟ – واکسن!( یادش رفته بود) راستی، آخرین واکسن رضا را کی زدیم؟ – می خوام امروز برات غذای مورد علاقه ات را درست کنم؛ «آبگوشت»، راستی تا یادم نرفته، ظهر داری میای دوتا نون سنگک هم بگیر بیار! – ( با خود فکر کرد) او چه راحت زندگی را برای خود آسان ساخته! رضا فرزندش بار دیگر گریه کوتاهی سر داد و لحظه ای بعد آرام گرفت. با صدای گریه، عباس به سرعت به سمت فرزندش گام برداشت. برای آخرین بار خواست تا کودک را در آغوش بگیرد و ببوسد. اما ندایی او را نهیب داد. – « نه، این کارو نکن، ممکنه بچه دوباره از خواب بیدار بشه و گریه کنه، در این موقع صبح معمولاً تو این کار را نمی کنی و کاری را که در مواقع عادی انجام نمی دهد،حالا هم به آن دست نزن!» عباس به سرعت در حالی که سعی می کرد بیش از این معطل نکند، لباس پروازش را به تن کرد و از لای کتاب قدیمی انگلیسی نقشه ای را برداشت و آن را چهار تا کرد و در جیب بغل سمت راست گذاشت. پوتین های سربازی اش را پوشید. در مقابل آینة قدی ایستاد و سر و صورتش را مرتب کرد. قد ۱۷۲ سانتی مرد، وزن ۷۲ کیلو، اندامش ورزیده، شانه هایش پهن و کمی متمایل به پایین و عضلاتش در نتیجة سال های متمادی ورزش رزمی، کشیده و محکم بود.پوستی تیره، موی سیاه، چشم هایی درشت، چهره ای جوان و شاداب و قیافة واقعی یک خلبان را داشت. او آخرین نگاهش را به آینه دوخت و لبخندی زد. تصویرش نیز لبخند زد و او به آرامی منزل را ترک کرد. هر بامداد که خوشید اشعة طلایی اش را بر ستیغ کوه می گستراند، عباس منزل را به سوی محل کار خود ترک می کرد و تا دیروقت به انجام امور محوله می پرداخت. او همه روزه تا پاسی از شب بیدار می ماند و به ارزیابی و تجزیه و تحلیل نقشه های عملیاتی می پرداخت. شب قبل از انجام عملیات، گروهی از همرزمان و همکاران خلبان به ضیافت افطاری به منزلش دعوت شده بودند و او تا دیر وقت با آنها مشغول گفتگو و نقل خاطره های خوش و طنزآمیز بود. عباس هرگز از انجام مأموریتی که در پیش داشت حرفی نمی زد و این یکی از رموز موفقیتش در اصل غافل گیری بود. او از آغازین روز جنتگ تا به آن روز به دفعات مواضع و استحکامات دشمن بعثی را مورد هدف قرار داده و در بین همکاران خلبانش زبانزد بود و شجاع ترین و نترس ترین و جسورترین خلبان لقب گرفته بود. تکنیک در تاکتیک و اصل غافل گیری و ایمان به آنچه انجام می داد، از او یک خلبان منحصر به فرد و فوق العاده ماهر در جنگ ساخته بود. فراموش نمی کرد، همین چند روز پیش بود که فرمانده پایگاه او را به دفتر کار خود فرا خواهند و یادآور شد که وقت کار است. عباس حدود ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه آخرین روز ماه مبارک رمضان- که یوم الشک هم بود- از منزل خارج شد. با نگاهی به آسمان نیلگون بر فراز شهر و سراسر افق، هیچ ابری مشاهده نمی شد. به سراغ خودروی جیپ چادری اش که از شب گذشته در اختیارش گذاشته شده بود، رفت و در پشت فرمان نشست. با اولین استارت جیپ با صدای مخصوص روشن شد. او اولین نفری بود که منزل را به سوی سرنوشتی نامعلوم ترک می کرد. سکوت خاصی بر فضا حاکم شده بود. عباس در منازل سازمانی پایگاه زندگی می کرد و آنجا از احترام خاصی برخوردار بود. صداقت، بی آلایشی و ساده زیستی را سرلوحة کار خود قرار داده بود و در تمامی فعالیت های عمرانی مجتمع مسکونی شان پیش قدم بود و از اینکه در میان دیگر همکارانش زندگی می کرد، راضی و خردمند به نظر می رسید. جیپ با سرعت به جلو می رفت. عباس به آرامی پای مجروحش را ( که در اثر با تصادف با اتومبیل دچار آسیب شده بود و پزشکان مجبور به انجام عمل جراحی پلاتین بر روی آن شده بودند ) لختی بر پدال فشرد، اما به نظر می رسید به علت خشکی پدال جیپ،توان فشردن ندارد. اما به هر زحمتی بود، خود را به منزل دیگر همرزمش رساند. اولین کسی که به او ملحق شد، سرگرد خلبان محمود اسکندری بود. او دقایقی قبل از منزل خارج شده بود و به انتظار عباس در محوطه پارکینگ قدم می زد. با ورود خوردی عباس، جلو آمد. اما به علت عدم توانایی پای راست در فشردن ترمز و کلاج، جیپ قبل از رسیدن به محمود، خاموش شد. محمود جلو آمد و لبخندی زد و عباس با اشارة سر سلام کرد. محمود به اطراف نگاه کرد. پس از حصول اطمینان از اینکه کسی صدایش را نمی شوند، گفت: – حیف نون، حیف اون گلوله های سربی که می خواد حروم تو بشه، این طوری می خوای بری «الدوره»؟ این چه وضع رانندگیِ پسر؟ عباس لبخندی زد و طبق معمول که همواره در گفتن سلام پیشی می گرفت، با گفتن سلام و صبح بخیر به همکارش ادای احترام کرد. – پس سرباز راننده ات کجاست؟ – دیروز عصر که منو رسوند، مرخصش کردم و گفتم صبح دنبالم نیاید، البته منظورم را که می فهمی، بیشتر به خاطر رعایت نکات حفاظتی بود که کسی بویی از ماجرا نبره! – حقا که تو شیطون رو درس می دی. دیگه فکر نمی کردم این قدر محافظه کار باشی؟ – به قول خودت و به نقل از ملانصرالدین که دیروز گفتی، کار از محکم کاری عیب نمی کنه! محمود لبخندی زد و گفت: لحق که قدر تورو نمی دونن. سوار شو بریم. و خودش پشت فرمان نشست. با گفتن این جمله، عباس به یاد روزهای پیروزی انقلاب افتاد، به یاد روزهایی که همه در تلاش بودند تا از دستاوردهای انقلاب محافظت کنند. اما عده ای مغرض و از خدا بی خبر، درصدد ایجاد تنش و بحران بودند و با داعیة اسلام خواهی، در حقیقت تیشه به ریشه اسلام می زدند. و این عوام فریبی را کمتر کسی می دانست. چرا که با پیروزی انقلاب همه چیز دستخوش بحران شده بود. از جمله فرماندهی.
منبع:پايگاه اينترنتي شهيد عباس دوران
ارسال توسط کاربر محترم سایت :khatekhoon
منبع:پايگاه اينترنتي شهيد عباس دوران
ارسال توسط کاربر محترم سایت :khatekhoon
/ج